مبادا فراموش کنيم...

آنچه در پي مي آيد خاطرات خانم بتول غفاري، فرزند شهيد آيت الله حسين غفاري و خواهر حجت الاسلام و المسلمين هادي غفاري از دوران پرمحنت شکنجه و زندان است. اين خاطرات برگرفته از کتاب «آن روزهاي نامهربان» است که توسط موزه عبرت ايران منتشر شده و در بردارنده خاطرات تني چند از زنان زنداني در کميته مشترک مي باشد:
سه‌شنبه، 31 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مبادا فراموش کنيم...

مبادا فراموش کنيم...
مبادا فراموش کنيم...


 






 

خاطرات بتول غفاري فرزند شهيد آيت الله غفاري از دوران شکنجه در زندان
درآمد
 

آنچه در پي مي آيد خاطرات خانم بتول غفاري، فرزند شهيد آيت الله حسين غفاري و خواهر حجت الاسلام و المسلمين هادي غفاري از دوران پرمحنت شکنجه و زندان است. اين خاطرات برگرفته از کتاب «آن روزهاي نامهربان» است که توسط موزه عبرت ايران منتشر شده و در بردارنده خاطرات تني چند از زنان زنداني در کميته مشترک مي باشد:
حدود ساعت هفت بعدازظهر روزي از روزهاي خدا، در منزل يکي از دوستان به نام خانم حکمت جو، جلسه اي به مناسبت سالگرد تولد پسر ايشان منعقد گرديده بود و همه در آن حضور داشتيم من اعلاميه هاي امام را به همراه خود برده بودم. تقريبا نيم ساعت از شروع جلسه گذشته بود که مامورين ريختند و همه را دستگير کردند. من خيلي اعلاميه و عکس ها از امام داشتم و مانده بودم که اينها را چه جوري رد کنم، چون اگر اعلاميه ها را مي گرفتند، حتما اعدامم مي کردند. همه ما را سوار ميني بوس کردند و من که در کنار شيشه نشسته بودم، تا ديدم کسي نگاه نمي کند، تند تند اعلاميه ها را داخل جوي آب ريختم.
وقتي ما را به کميته مشترک بردند، چشم هايمان را با چشم بند بسته بودند و همه مان را به اتاق افسر نگهبان بردند و آنجا لباس زندان را به تن ما کردند که بترسيم و بگوئيم اول و آخر ما همين است؛ اما ما چون قبلا دوره ديده بوديم، مي دانستيم که اين برنامه ها چيست، بنابراين ترس و لرزي به خود را ه نداديم، اما عده ديگري هم بودند که آن شب خيلي جزع و فزع مي کردند، چون اصلا در جريان برنامه نبودند و فقط براي شرکت در جلسه به خانه خانم حکمت جو آمده بودند. آنها همان شب بازجوئي مختصر و بعد آزاد شدند.
از همان شب اول بازجويي کتک خوردن با سيم و کابل شروع شد. من اسم و فاميلي ام را عوضي گفتم که نشناسند، اما يکي از زنداني هاي سابق که خانم هم بود، مرا لو داده بود. لباس ها را هم تحويل گرفتم که آماده شوم و به سلول بروم. توي جعبه لباس ها يک دست لباس خوني بود که بايد آن را برمي داشتم و لباس هاي خودم را آنجا مي گذاشتم. در حقيقت آنها مي خواستند مرا بترسانند که خودت هم همين طور خوني خواهي شد، اما من ترسي در وجودم نبود. لباس هاي ما مثل لباس هاي بيمارستان بيماران مرد بود و فرنچ نام داشت. ما يکي از آنها را روي سرمان مي انداختيم و هميشه رويمان را مي گرفتيم
شکنجه گر اصلي من فردي به نام حسيني بود که هميشه هم به من مي گفت: «مگر اينجا مسجد است؟ رويت را باز کن.» بقيه بازجوها هم به نوبت و پشت سرهم به اتاق ما مي آمدند و هر کس دستش مي رسيد، مشتي و لگدي و باتومي را نثار ما مي کرد. يادم مي آيد که هميشه آرش در اتاق بازجويي موهاي مرا دور دستش مي پيچاند و مي چرخاند و بارها سر مرا به پله ها کوبيد. روزي خيلي کتک خورده بودم. آرش روي پاهايم ايستاد و گفت: «مي خواهم فشار بدهم تا باد نکند و بتواني باز هم کتک بخوري.» آقايان را هم از ميله هاي دور دايره آويزان مي کردند. در اين ميان روحانيون را خيلي شکنجه و آزار و اذيت مي کردند.
روحاني پير ديگري هم بود که کتکش مي زدند و مي گفتند بگو قوقولي قوقو! بعد از لحظاتي که خسته مي شدند، دوباره شروع مي کردند و مي گفتند به امام توهين کن. او جواب داد: «ديشب قبل از دستگيري به پسرم قوقولي را ديکته مي گفتم، توي کتاب بود. من هم ياد گرفتم ، ولي اين جمله را که به امام توهين کنم، در هيچ کتابي نديدم و بلد نيستم». بعد از اين حرف آن روحاني را خيلي کتک زدند و شکنجه کردند.
شکنجه هاي خيلي بدي داشتند، گاز سرتاسري داشتند، مانند گاز کباب پزي و دختر و پسر و زن و مرد را روي آن مي خاباندند و مي سوزاندند. يک بار هم در اتاق حسيني بود که ديدم جواني را کاملا عريان کرده بودند و ناگهان بازجو از پشت ميز پريد که: «خر من مي شوي سوارت بشوم؟» و او در جواب فقط يا علي مي گفت. او را تا حد مرگ کتک مي زدند و بعد رهايش مي کردند و به بيمارستان مي بردند و وقتي بر مي گشت، دوباره از نو شروع مي کردند. وسيله ديگري هم به نام آپولو براي شکنجه بود. دست ها و پاها را محکم به صندلي آپولو مي بستند و کلاهخود آپولو را روي سر فرد مي گذاشتند و او را شلاق مي زدند. او فرياد مي زد، ولي جز خودش کسي صداي جيغ او را نمي شنيد، به همين خاطر هر کس که شکنجه مي شد، تا حد امکان داد نمي زد. وقتي زنداني از حال مي رفت رهايش مي کردند. من را چندين بار به اتاق شکنجه و بازجويي بردند و روي تخت خواباندند و چون پاهايم به لبه تخت نمي رسيد، آرش روي زانوهاي من مي نشست تا صاف شود و بتواند زنجيرم کند. حسيني هم شروع مي کرد به زدن. در همان حين آرش دهان مرا مي گرفت تا صدايي درنيايد، اما بعضي از مواقع که شروع مي کردم به ناله و فرياد، آرش بر دهانم تف مي انداخت و من مجبور مي شدم درد را تحمل کنم و چيزي نگويم.
بازجوي ديگري هم بود به نام منوچهري که به او دکتر مي گفتند. خيلي بددهان بود و سربازجوي آرش هم بود. بچه ها را خيلي کتک مي زدند. اصلا از کتک زدن و شکنجه دادن سير نمي شدند. يک روز آرش آن قدر بچه ها را زد که خودش از حال رفت و با آمپول و دارو، حالش را جا آوردند. او رو به منوچهري کرد و گفت: «اين قدر که من مي زنم، شما باز هم مي گوييد کم مي زني؟» منوچهري خيلي خشن بود. هميشه کابل توي دستش بود و سر کابل ها هم لخت بود. به هر کس مي رسيد کتک مي زد و کاري نداشت که متهم مال خودش باشد يا بازجوي ديگر. خود من از منوچهري و رسولي خيلي کتک خوردم.
علاوه بر همه اينها هر روز براي ترساندن، ما را به اتاق شکنجه مي بردند. هر روز نمي زدند، ولي هفته اي دو بار شکنجه رسمي مي شديم. بازجوها مثل نقل و نبات مي ريختند توي اتاق و با کابل مي زدند، تحملش خيلي سخت بود اما با وجود اين، از خيلي ها نتوانستند حرف بکشند. البته بودند کساني که بريدند و خيلي را هم لو دادند، اما بعضي ها هم بودند که اصلا حرفي نزدند و خيلي هم شکنجه شدند. گاهي در اتاق هاي شکنجه براي اينکه ما را بترسانند، کارهاي بسيار فجيع و دلخراشي مي کردند.

مبادا فراموش کنيم...

به ياد دارم که بچه اي را نزد پدرش در اتاق بازجويي آوردند و همان جا در جلوي چشمان او، بازوي بچه هفت ساله اش را با قمه بريدند تا بلکه حرف بزند، اما او حرف نزد. خيلي وحشي و عصيانگر بودند. آرش که از سه چهار سال قبل شکنجه گر شده بود، خيلي کتک مي زد، چون مي خواست رتبه بياورد. هر کس که مي توانست متهمي را به حرف بياورد رتبه مي گرفت. آدم بددهان، کثيف، هرزه و ناسالمي بود. او تا حد مرگ شکنجه مي کرد و کتک مي زد. روزي در اتاق بازجويي، حسيني ده تا ناخن پاي مرا کشيد. وقتي به بهداري رفتم، غلامي مسئول آنجا به من گفت: «خانم! هر چي داري بريز رو آب و خودت را راحت کن.» من جواب دادم: «من هنوز هيچي نگفته ام و ناخن هاي پايم را کشيدند، اگر مي گفتم چه مي کردند؟».
من گوش هاي تيزي داشتم، براي همين يکي از نقشه هاي آرش و منوچهري را شنيدم و همين باعث شد ضعف نشان ندهم و حرفي نگويم. در اتاق بازجويي بودم که آرش بيرون آمد و به منوچهري گفت: «من مي خواهم اين دختر را بترسانم چون اصلا حرف نمي زند.» آنان گاهي زنان را تهديد به تجاوز مي کردند و اگر ضعفي نمي ديدند، در واقع نقشه آنان برملا شده بود. فرداي آن روز مرا براي بازجويي بردند. از همان دم در ورودي که وارد شدم، آرش با کابلي که دوسر آن را گرفته بود، وارد شد و به من گفت: «پشت کابل را بگير.» من پشت کابل را گرفتم و او مثل کسي که گوسفندي را بکشد، مرا مي کشيد و تهديدم مي کرد. لحظاتي که گذشت اول خودم و بعد سربازها زديم زير خنده. آرش گفت: «چقدر بي غيرتي، نمي ترسي؟» من هم جواب دادم: «براي چه بترسم؟ من که از شکنجه ها نترسيدم، حالا چرا بترسم؟» خيلي حرصش درآمد. ناگهان رسولي آمد و گفت: «آرش بيا بريم.» آرش جواب داد: «نه، لقمه خوبي گيرم اومده.» رسولي جواب داد: «بابا دختر عمه ات توي خيابان منتظرته.» آرش يک اردنگي محکمي به من زد و به شدت پرت شدم. بعد گفت: «حالا برو، فعلا وقت ندارم.» همه بازجوها همين طور بودند، اگر ضعف نشان مي دادي، سوءاستفاده مي کردند و حرف مي کشيدند.
طلبه اي را به خاطر دارم که هم بند ما بود و بازجويش آرش بود. در حين بازجويي، آرش او را تهديد به انجام عمل زشتي کرد؛ طلبه هم نامردي نکرد و خم به ابرو نياورد. آرش گفت: «مي خواهي فردا ما را بدنام کني؟» طلبه رو به آرش کرد و گفت: «شما خيال کرديد ما از اين کار ها مي ترسيم؟ ما زير تمام شکنجه ها طاقت آورديم، درست است که اين کارها به غيرت ما برمي خورد، ولي اين طور نيست که با چنين تهديدي، چيزي را لو بدهيم.» آرش آن روز آن قدر آن طلبه را زد که از حال رفت. ساديسم زدن داشتند. آرش از منوچهري دستور شکنه مي گرفت و حتي منوچهري به او ياد مي داد که چه مدلي بزند، مثلا مي گفت: «سر کابل ها را بيشتر لخت کن، چون درد بيشتري دارد.»
من در بند سه، همراه خانم ها رضايي، شادمان، کريمي، ناصر و فخري فرخنده بودم که خيلي گوشه گير بود و مي ترسيد. فکر مي کرد همه مي خواهند از او حرف بکشند، هميشه گوشه گير بود. 13 نفر در يک اتاق بوديم و از همه گروهي زنداني وجود داشت. مثلا دختري بود که از مشهد آورده بودند. دختر يک سرهنگ بود که گرايشات کمونيستي داشت، اما خود او بسيار دختر خوبي بود. خيلي مبارز و فعال بود. اما اين طور افراد چون علمشان از ريشه اشتباه بود، بعد از انقلاب به بيراهه رفتند. قبل از انقلاب همه دست به دست هم داديم و فقط نابودي شاه و استقرار حکومت اسلامي را مي خواستيم. اما اين افراد فکر مي کردند که قرار است مملکت تقسيم شود. بعد از انقلاب تا مرز کفر پيش رفتند. خانم ديگري هم بود به نام فخري که خيلي ما را مسخره مي کرد و به من گفت: «تو همش مي گي پيش پيش پيش!!» چون من داخل سلول دائما دعا و نماز مي خواندم و صلوات مي فرستادم. در جواب او گفتم: «نه ما با همين صلوات ها بزرگ شده ايم .اين صلوات ها ما را نجات خواهد داد.» تمام اين افراد تارومار شدند، چون واقعا ايدئولوژي و مکتب قوي نداشتند.
ما را بسته به نوع جرم و وضعيتي که داشتيم، شکنجه مي کردند. خانم خياطي بود 25-26ساله که او را از گرگان آورده و به قدري شکنجه داده بودند که کف هر دو پايش دو تکه شده بود. ظاهرا از او اسلحه هم گرفته بودند. يادم مي آيد خانمي به نام کريمي را خيلي شکنجه دادند. مادر رضايي ها هم همين طور. به خاطر دارم 25 نفر از بچه هاي 7 تا 8 ساله گرگاني را به جرم داشتن اعلاميه گرفته و به کميته مشترک آورده بودند. اين بچه ها پشت بازجوها پنهان مي شدند و مي گفتند: «ما از سوسک و موش مي ترسيم، سلول ها موش دارند.» اين بچه ها را خيلي کتک زدند و روحيه هايشان را خرد و خراب و بعد از يک هفته هم آزادشان کردند.
يادم مي آيد يکي ديگر از زرنگي هايي که در طول ايام زندان به خرج دادم اين بود که عکس هاي زندان پدرم را که شماره پرونده داشت، از داخل پرونده دزديم. زماني که خبر شهادت پدرم را دادند به ما گفتند که بعد از يک هفته براي بردن وسايل پدرتان به زندان قصر بياييد. من به اين شکل عکس پدرم را از داخل پرونده کش رفتم که تا نگهبان به خودش جنبيد، عکس پرونده را از داخل پرونده کندم و هنوز از زندان بيرون نرفته بودم که مرا دستگير کردند و پرسيدند: «اين عکس ها را از کجا آوردي و چگونه دزديدي؟» من هم به آنها جواب دادم: «ندزديدم، نگهبانتان با دست خودش به من داد.» آن نگهبان خيلي قالتاق و بدجنس بود. فرياد کشيد: «اين دختر دروغ مي گويد.» در پاسخ گفتم: «من دروغ نمي گويم. يادت هست به تو گفتم پدرم را دوست دارم و مي خواهم عکسش همراهم باشد و تو هم دلت سوخت و عکس ها را به من دادي؟» بازجو هم دو سيلي محکم به صورت نگهبان کوبيد و نگهبان شروع به جيغ و داد کرد. آرام به او گفتم: «همه اش با خوردن دو سيلي اين همه فرياد مي زني؟ پس اگر به جاي ما بودي چه مي کردي؟» اين گونه بود که من به هيچ وجه زير بار نرفتم، چون اگر مي فهميدند که من عکس ها را از داخل پرونده دزديده ام، برايم سنگين تمام مي شد.
قبل از اينکه مرا دستگير کنند و به کميته ضدخرابکاري ببرند، پدر و برادرم هر دو در زندان قصر بودند و هيچ کس نمي دانست که اين دو پدر و پسر هستند. تمام بدن و دست هاي برادرم را کلا با سيگار سوزانده بودند و زخم بود، به همين دليل پدرم لباس هايش را مي شست. وقتي متوجه شدند، اين دو را از هم جدا کردند. وقتي من و مادرم به ملاقات پدر رفتيم، پدرم گفتند: «براي هادي جوراب و زيرپوش زياد ببريد.» علتش را پرسيدم و ايشان هم گفتند که دست هايش را با سيگار سوزاندند و نمي تواند لباس هايش را بشويد.
در کميته مشترک، خيلي اذيتمان مي کردند. بازجوها و شکنجه ها و حرف ها از يک طرف آزارمان مي داد و اوضاع نامناسب دستشويي و حمام و فضاي سلول ها از طرف ديگر. براي دستشويي رفتن خيلي اذيت مي کردند. در روز سه بار اجازه مي دادند که به دستشويي برويم. حال اگر کسي حالش بد بود و احتياج بيشتري به قضاي حاجت داشت، نمي گذاشتند و مي گفتند توي ظرف غذايت کارت را انجام بده. خيلي بي حيا بودند.

مبادا فراموش کنيم...

براي حمام رفتن هم سه دقيقه بيشتر وقت نداشتيم. ده الي پانزده نفري با هم مي رفتيم و اگر دير مي کرديم عريان بيرونمان مي آوردند. دخترخانم ها مي ترسيدند و به همين خاطر خشک و خيس، شسته و نشسته بيرون مي آمدند. آقايان لج بازي مي کردند و بيشتر مي ايستادند تا خودشان را بشويند، منتها با کابل، زير آب کتک مي خوردند. کابل هم زير آب خيلي دردناک تر است. نگهبان حمام ما فريده بود که گاهي يک نگهبان به همراه او مي آمد و خيلي آدم هرزه اي بود. فريده چاق و بددهن بود و کمي هم مي لنگيد. اصلا احساس و عاطفه نداشت. تازه وقتي مي ديد بچه ها ناله مي کنند شروع مي کرد به فحاشي. بعضي مواقع که در بند باز مي شد، با همان صداي کلفتش فرياد مي زد که دستور دادند بيائيد بيرون و حمام برويد. بعضي وقتها آب آن قدر داغ بود که مي سوختيم و نمي توانستيم راحت خودمان را بشوييم، براي همين نيمه شسته بيرون مي آمديم. برعکس بعضي اوقات آن قدر سرد بود که از سرما نمي توانستيم آبکشي کنيم. و بعد از سه دقيقه هم آب را قطع مي کردند.
اين اوضاع از يک طرف و نگهبان هاي بي حيا از سمت ديگر، مايه عذاب بودند. روزي از روزها در دستشويي متوجه شدم که يکي از نگهبان ها که بسيار هم آدم عوضي و هرزه اي بود، از زير در دخترها را نگاه مي کند. داد زدم: «بي حيا چه کار مي کني؟» از آن به بعد بود که دخترها حواسشان را جمع کردند و موقع دستشويي رفتن، خودشان را جمع و جور مي کردند. البته فقط مسئله اين نبود. نگهبان هاي ديگري هم بودند که موقع خواب که ما دراز مي کشيديم، سرشان را مي گذاشتند پائين در و داخل سلول را نگاه مي کردند. من اعتراض کردم و داد و بيداد راه انداختم و ديگر از فرداي آن روز دخترها روسري سرشان مي کردند و مي خوابيدند.
ما حتي آزادي نداشتيم داخل سلول راحت بخوابيم. کف سلول زيلويي انداخته بودند که خيلي کثيف بود، طوري که رغبت نمي کرديم روي آن دارز بکشيم، اما چاره اي هم نداشتيم. چون بالش نداشتيم، سرمان را روي زمين مي گذاشتيم.13 نفر در يک سلول بوديم و جا نمي شديم و مجبور بوديم کتابي کنار هم بخوابيم که جا بشويم. سلول هايمان نور نداشت. گاهي مي توانستيم غذايي را که مي دهند ببينيم و يا نوشته هايي را که روي ديوار بود، بخوانيم. افراد در سلول هاي يک نفره، راحت تر روي ديوار مي نوشتند، اما سلول هايي که چند نفر در آن زنداني بودند، از ترس اينکه نکند جاسوسي در بين باشد، خيلي روي ديوارها نمي نوشتند. همسرم و برادرم چون با هم در يک بند و در سلول هاي کنار يکديگر بودند، به همديگر مورس مي زدند و با علامت هايي که به ديوار مي زدند، با هم حرف مي زدند.
خاطرم هست که در زمان دستگيري، ابتدا برادرم و بعد همسرم، آقاي ملازاده را دستگير کردند. آقاي غفاري هم براي اينکه به آقاي ملازاده بگويد که من هيچ حرفي از تو نزدم و اگر چيزي گفتند دروغ گفته اند و مي خواهند بلوف بزنند، از مورس کمک گرفت. يک بار هم قنوت گرفت و به زبان عربي گفت: «يا احمد! لا تکلم.» يعني چيزي نگو، چون من هيچي نگفتم. هر چه بگويند دروغ است و تو بزن زيرش. ناگهان نگهبان، در سلول آقاي غفاري را باز کرد و گفت: «چه مي کني؟» و مي بيند که هادي در حال خواندن است. غافل از اينکه برادرم با اين نماز نمايشي حرف ها و هماهنگي ها را با آقاي ملازاده انجام مي داد که چيزي لو نرود.
غذاهايي را که به ما مي دادند تعريفي نداشت. هفته اي يک روز تخم مرغ مي دادند که خشک بود و نمي شد با نان هايي که موجود بود بخوريم. بچه ها کره هايي را که مي دادند، نگه مي داشتند و با اين تخم مرغ ها مي خوردند. بعضي روزها هم که نان خالي داشتيم، به زور آب مي خورديم. بعضي وقت ها عدس پلو مي دادند که بهتر است بگويم ساچمه پلو، چون داخل غذا سنگريزه بود. بعضي روزها قورمه سبزي بود که البته همه چيز در آن پيدا مي شد، بادمجان، کدو و هر چيز که آدم فکرش را بکند. گاهي توي غذايشان تکه هاي گوشت هم مي انداختند. دختري که از بچه هاي کمونيست بود، داخل سلول اين گوشت ها را ريز ريز مي کرد تا به يک اندازه به همه برسد. وقتي اين کار را مي کرد، من اصلا به گوشت لب نمي زدم، چون ما کمونيست ها را نجس مي دانستيم و فقط مقداري از برنج را مي خوردم.
تمام اين خاطره ها درس عبرت است براي کساني که فکر مي کنند انقلاب به راحتي به دست آمده است. بايد قدر تمام افرادي را که جانشان را در راه ملت و انقلاب دادند، بدانيم و به آنان ارج بنهيم. واقعا تحملش سخت است، کساني که در اين راه شکنجه شدند، کساني که مدت ها نزديک شش ماه با دست و پاي زنجيرشده راه مي رفتند و حتي براي دستشويي از لگن استفاده مي کردند و دست ها و پاهايشان، چشم هايشان و همه اعضاي بدنشان مملو از زخم و جراحت ناشي از شکنجه بود. به ياد دارم يک روز مانده بود به شهادت پدرم، به ملاقات ايشان رفتيم و به ما گفتند: «اينها مرا مي کشند. نگذاريد جنازه ام اينجا بماند. اينها حتما مرا مي سوزانند».
به ما مي گفتند بايد امضا بدهيد که پدرتان خودش مرده تا ما جنازه را تحويل دهيم و من امضا ندادم. آرنج ايشان را شکسته بودند، طوري که آويز ان بود و بر اثر شکنجه زياد در آپولو و ضربات باتوم، سرشان طوري شده بود که مشت من در آن جا مي گرفت. پاهايشان را سوزانده بودند و يک ذره گوشت نداشت و... تمام اين افراد، پدر من و خيلي هاي ديگر، جوان هاي ديگر اين شکنجه ها را ديدند که روزگارمان بهتر شود، دينمان از اين بهتر برقرار شود اما روز به روز دريغ از ديروز. از جوان ها مي خواهم که هر چه بيشتر با قرآن و نهج البلاغه انس بگيرند. يک ساعت تفکر بهتر از هفتاد سال عبادت است. اگر لحظه اي فکر کنند که چه موجودي هستند، هيچ وقت به راه اشتباه نمي روند.
و هم اکنون در اين زمان بسيار خوشحالم که کميته مشترک ضدخرابکاري تبديل به موزه شده است تا همگان بدانند که آن زمان چه اتفاق هايي رخ مي داده است. بايد طوري باشد که مردم به خصوص جوانان بتوانند به راحتي و بدون هيچ مشکلي به موزه بيايند و ببينند که اين انقلاب با زحمت به دست آمده است و به راحتي نگذارند که آمريکا و انگليس و اسرائيل بيايند و کشور عزيزمان را تحت سيطره خود گيرند. خداوند نياورد روزي را که مسئولين و مردم آنچه را که بر اين کشور رفته است، فراموش کنند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط