گفتگو با خانم بتول مفتح
درآمد
فرزند نخست شهيد مفتح به دليل فاصله سني نه چندان با پدر، با او بيش از هر چيز ربطه اي دوستانه دارد. او به مدد روشن بيني و ارشادات آن شهيد گرانمايه، توانست به رغم فضاي سنتي حاكم بر قم به تحصيل خويش ادامه دهد، چيزي كه در آن برهه كم سابقه بود.
خانم مفتح این گفتگو را پس از درخواستهاي مكرر پذيرفت، زيرا در طول ساليان متمادي از شهادت پدر، سنت خانواده بر آن بوده است كه تنها پسران از سيره پدر بگويند و لذا اين مصاحبه از خواندني ترين گفته ها در باب منش آن بزرگوار است.
كدام يك از ويژگي هاي پدر در ذهن شما برجسته تر است؟
مهرباني، ملاطفت، حوصله. بچه ها را خيلي دوست داشتند، با آن همه مشغله، كارهاي مبارزاتي، تدريس، اداره امور مختلف و با توجه به اين كه تعداد بچه ها هم كم نبود، در خانه واقعا وقت مي گذاشتند و به ما رسيدگي مي كردند، يعني حتي وقتي مريض مي شديم، داروهايمان را به ما مي دادند، گاهي كه بچه ها سرما مي خوردند و حاضر نبودند مثلا آش بخورند، موقعي كه پدر مي آمدند، اين كار را به عهده مي گرفتند و مادر مي گفتند، «خودتان مي دانيد و بچه ها» و پدر با شيوة خاصي، دارو و غذاي ما را مي دادند. حوصله عجيبي داشتند و با آن همه كار، براي ما وقت مي گذاشتند، مخصوصا با دخترها كه به رابطه صميمانه با پدر نياز دارند، رابطه عجيبي داشتند. من خودم الان در سني هستم كه دخترهايم بزرگ شده اند و در آستانه ازدواجند و مي بينيم كه حرفهايي را يك دختر به مادرش مي گويد، ما چقدر راحت به آقاجان مي گفتيم. مثلا موقعي كه قرار بود خواستگاري بيايد، با من صحبت مي كردند و توضيح مي دادند و وقتي نگراني يا اعتراض مرا مي ديدند با مهرباني مي گفتند «نترس ! فورا كه تورا نمي برند! بنشين. گوش بده. دقت كن، من هم هستم و دقت مي كنم و مراقب هستم كه اشتباهي پيش نيايد.» و به اين ترتيب نگراني و اضطرابي را كه مانع از ديدن و قضاوت صحيح مي شد، ازبين مي بردند. ايشان در همه مراحل از تحصيل و ازدواج گرفته تا مسائل ديگر، پيوسته به ما اعتماد به نفس مي دادند و در عين حال كه بسيار مراقب ما بودند، تصميم گيري نهايي را به عهده خودمان مي گذاشتند.
ظاهراً پدر شما به رغم مشكلات مختلف و خصوصا مضيقه هاي مالي اي كه در اثر مبارزات و شيوه خاص زندگيشان پيش مي آمد، در مورد تحصيل شما حساسيت ويژه اي داشتند و بهترين امكانات را برايتان فراهم مي آوردند. در اين زمينه نكاتي را بيان كنيد.
در دوره تحصيل من، خانواده در قم بودند. در آن سالها، يعني سال 46، درس خواندن دخترها چندان ساده نبود، مخصوصا اينكه پدرم روحاني بودند و طبيعتا جامعه حساسيت بيشتري روي ايشان وخانواده شان داشت. من فرزند اول خانواده بودم و بايد سدشكن هم مي بودم و پدرم در آن شرايط دشوار تنها شرطي كه با من گذاشتند حفظ حجاب و رعايت آداب و شعائر اسلامي بود، مي گفتند درست است كه به دليل اين تصميم در حوزه براي من مشكلاتي پيش مي آيد، ولي در صورتي كه تو راه صحيحي را پيش بگيري و رفتار و اعمالت مطابق با موازين اسلامي باشد، من هر چيزي را تحمل مي كنم، چون بايد فرزندانم تا سطوح بالاي تحصيلي پيش بروند.
شما تا چه سطحي پيش رفتيد ؟
من تا ديپلم پيش رفتم كه مسئله سپاه دانش پيش آمدو چون نمي توانستم سپاهي شوم، در دانشسراي مقدماتي ثبت نام كردم و قبول شدم.البته درآنجا هم مسئله حجاب را داشتم كه بسيار سخت مي گرفتند و خيلي مقاومت كردم، حتي امتحان آخر سال راهم نمي گذاشتند من سر جلسه بروم و مي گفتند عمدا چادر سر كردي كه تقلب كني. من زير بار برداشتن چادر نرفتم و گفتم اگر مرا در اتاق جداگانه اي با يك مراقب زن بگذاريد، چادرم را آنجا بر مي دارم و امتحان مي دهم. بالاخره مجبور شدند اين كار را بكنند و البته اهانتها و توهينهاي فراواني را تحمل كردم.
شما چه سالي به تهران آمديد؟
من بعد از ازدواج اصفهان بودم و سال 60 بود كه به تهران آمدم.
بالاخره از شما امتحان گرفتند؟
بله. دانشسرا مقدماتي را گذراندم و ديپلم گرفتم و بعد در مدرسه عالي دختران، دانشگاه الزهرا فعلي، قبول شدم، اما در مصاحبه گفتند كه بايد چادرم را بردارم كه زير بار نرفتم، و از تحصيل انصراف دادم و بعد هم كه مسئله ازدواج پيش آمد و به اصفهان رفتم.
از ماجراي خواستگاري و نقشي كه پدردر انتخاب همسر آينده شما به عنوان يك مشاور داشتند، نكاتي را بيان كنيد.
ما با خانواده شهيد بهشتي در قم رفت و آمد زيادي داشتيم و شوهر من از بستگان ايشان بودند. در آن زمان خانه ما و شهيد بهشتي و شهيد باهنر و آقاي هاشمي رفسنجاني در خيابان دولت در يك كوچه بن بست بود.آقاجان به قدري روي اين مسائل حساسيت داشتند كه اگر ضرورت ايجاب مي كرد حتي به زادگاه كسي كه خواستگاري كرده بود، مي رفتند واز سوابق او و پدر و مادرش باخبر مي شدند. خانم آقاي بهشتي كه خدا رحمتشان كند با شهيد بهشتي پسرخاله و دختر خاله بودند. مادرهاي آنها به تهران و براي ديدن مادر من آمدند و آنجا مرا ديدند و به شهيد بهشتي گفته بودند كه آقاي مفتح چنين دختري دارد. يادم هست نوروز 50 بود كه ما در قم بوديم، در آن ايام ما بين تهران و قم در رفت و آمد بوديم. در هر حال آنها به ديدن ما آمدند و بعد هم كه آقاي بهشتي به آقاجان اطمينان خاطر داده بودند كه آقاي پيشگاهي از بستگانشان هستند و مورد تاييد ايشان. آقاجان از ايشان پرسيده بودند كه اگر شما خودتان دختري به سن و سال دختر من داشتيد،، حاضر بوديد اين مرد را به همسري دخترتان درآورديدكه آقاي بهشتي جواب مثبت داده بودند. آقاجان اطمينان خاصي به داريت و هوش آقاي بهشتي داشتند.
از فضاي محافل خانوادگي و دور هم جمع شدنهايتان بگوييد.
فضاي بسيار صميمي و شادي بود. آقاجان به هيچ وجه مسائل بيرون از خانه را داخل خانه نمي آوردند. در مراحلي از مسير مبارزاتي پدرم، حتي برخي از علما هم با ايشان درگير بودند و بنابراين ايشان بايد فشار روحي زيادي را تحمل مي كردند، ولي كوچك ترين اثري از اين فشارها در رفتار و سلوك ايشان در خانه مشهود نبود.
علمائي كه اشاره كرديد، به كدام يك از عملكردهاي ايشان اعتراض مي كردند؟
كارهايي مثل آوردن قرا از مصر و يا دعوت عبدالفتاح عبدالمقصود و امثالهم.
شما چطور از اين مشكلات باخبر مي شديد؟
از لابلاي تلفنها و گفت و گوهاي خصوصي با مادرم متوجه مي شديم، ولي ايشان واقعا حرفي نمي زدند و يا طوري رفتار نمي كردند كه ما متوجه بشويم.
شما با اين نگراني پنهان از صدمه ديدن پدر چگونه كنار مي آمدند؟
چون ايشان هميشه درگير مبارزات و زندان تبعيد بودند، بديهي است كه نگراني داشتيم.
آيا از اين نگرانيها چيزي به پدرتان مي گفتيد، يا تحمل مي كرديد؟
كمتر بروز مي دادم و بيشتر در خودم مي ريختم، اما آقاجان متوجه مي شدند و دائماً به ما اطمينان خاطر مي داند، يك شب خودم را به خواب زده بودم و آقاجان به مادر مي گفتند مسئله اي را در مقابل بچه ها مطرح نكنيد و نگذاريد نگران شوند.
مادرتان چگونه اين فشار را تحمل مي كردند؟
صبر و مقاومت مادر، نظير ندارد، به خصوص بعد از شهادت پدر، اگر نبود پايداري و درايت و صبر ايشان، واقعا ساختار خانواده دچار گسيختگي مي شد. بعد از شهادت آقاجان، من خيلي بي قراري مي كردم، ولي وقتي به تهران مي آمدم و آرامش مادر را مي ديدم، آرام مي گرفتم. جالب من در اصفهان زندگي مي كردم و معلم بودم. اول تعطيلات تابستاني كه مي شد به تهران و نزد آقاجان و مادر مي آمدم و سه ماه و نيم مي ماندم. شوهر هميشه به شوخي مي گفتند من نمي دانم چه محبتي بايد در حق تو بكنم كه تو اين قدر وابسته پدر و مادرت نباشي. بندة خدا هيچ حرفي نمي زد و من اين مدت طولاني را در تهران بودم. هفته هاي آخر اقامتم در تهران، آقاجان راه مي رفتند و مي گفتند فقط يك هفته ديگر يا چند روز ديگر اينجا پيش ماست و خلاصه دقايق و ساعات باقيمانده را محاسبه مي كردند.
شما به عنوان دختر بزرگ و فرزند بزرگ خانواده، محرم اسرار پدر بوديد؟
ايشان به دليل اين كه مي دانستند من فوق العاده حساس هستم، بسياري از مسائل را به من نمي گفتند، ولي تفاوت سني من و آقاجان، بيست و يك سال بيشتر نبود و خيلي خوب حرفهاي همديگر را مي فهميديم.
موقعي كه اشتباه يا سهل انگاري مي كرديد، پدر چه واكنشي نشان مي دادند؟
باور كنيد كه در مورد دخترها كه پيش نيامد، همه ما به خاطر علاقه زيادي كه به ايشان داشتيم سعي مي كرديم كاري نكنيم كه ايشان ناراحت شوند. اگر هم پيش مي آمد در لحظات اول ابدا به روي خودشان نمي آوردند و بعد تذكر مي دادند.
بي اعتنايي نمي كردند؟
من در مورد خودم چيزي به ياد ندارم. در مورد پسرها هم احترام و محبتي كه وجود داشت، موجب مي شد كه مواردي براي تنبيه پيش نيايد.
شما هيچ كدام در درسهايتان نمره كم نمي گرفتيد؟
اگر هم مي گرفتيم آقاجان دعوا نمي كردند و مي گفتند مي دانم كه نهايت سعي خود را كرده اي و دفعة بعد حتما بهتر مي شود. مسئلة نمره، آن قدرها براي آقاجان مهم نبود. ايشان بيشتر به مسائل اخلاقي و پايبنديهاي ديني ما توجه مي كردند.
در مسائل خانوادگي چقدر با بچه ها مشورت مي كردند؟
وقتي مي خواستند تغييري در ساختمان خانه بدهند، نظرات ما را مي پرسيدند و يا وقتي مي خواستند براي سفر يا كار ديگري برنامه ريزي كنند، از ما نظرخواهي مي كردند.
و اين نظرات را در تصميم گيريهايشان دخالت مي دادند؟
تا جايي كه مقدور بود بله.
از نظر شركت در فعاليتهاي پدر از جمله حضور در مسجد قبا خاطره اي داريد؟
من زياد در تهران نبودم، ولي زماني كه مي آمدم، همراه با مادرم و خواهرهايم شركت مي كرديم و در جريان سخنرانيها و مسائل بوديم. ماجراي مضروب شدن آقاجان بعد از نماز عيدفطر هم بود كه عروسي خواهرم بود و مهمان از شهرستان داشتيم و آقاجان طبقه بالاي خانه بودند و تمام بدنشان زخمي بود. وقتي كه ما رفتيم جهيزيه خواهرم را بياوريم، همه پله هاي خانه پر از آدمهاي غريبه بود. ما اول نفهميديم موضوع از چه قرار است. فكر مي كرديم آمده اند اثاث او را ببرند.
فكر مي كرديد طبق كشهاي جهيزيه هستند؟
(مي خندد) به هر حال اگر قبلا مي دانستيم ماجرا از چه قرار است، لااقل بر مي گشتيم سرخيابان.
عجب سخت است پدر مبارز داشتن.
(مي خندد) بله زندگي مبارزاتي مشكلات خودش را دارد، ولي زندگي در كنار چنين پدران ارجمندي، كيفيت ويژه خود را دارد و به گونه اي است كه تا فرزند چنين فردي نباشي نمي تواني آن را تجزيه كني. مشكلات و اندوه و رنج خودش را دارد، اما شادمانيش هم با هيچ چيزي قابل مقايسه نيست. كنار چنين پدرهايي زندگي كردن،يك ساعت به صد ساعت زندگي در كنار ديگران مي ارزد.
پدر شما چه كسي را بيش از همه دوست داشتند؟
بعد از حضرت امام (ره)، شهيد مطهري را خيلي دوست داشتند و با شهيد بهشتي هم كه از دوره قم آشنا بودند.
از تهديدهاي گروه فرقان خبري داشتيد؟
چون اصفهان بودم فقط اخبارش به من مي رسيد، ولي پيوسته نگران سلامت آقاجان بودم و به خصوص بعد از شهادت آقاي مطهري، مي دانستم كه آقاجان وعده اي ديگر در معرض خطر هستند، ولي خود آقاجان به شدت مقيد بودند كه اين نگرانيها به افراد خانواده منتقل نشود و محيط خانه بسيار آرام باشد. يادم هست كه به آقاجان كلت داده بودند براي حفاظت از خودشان. آقاجان كلت را گذاشته بودند بالاي يخچال. من گفتم آقاجان! كلت را به شما داده اند كه از خودتان مراقبت كنيد نه اينكه آن را بالاي يخچال بگذاريد! گفتند هر وقت كسي آمد كه مرا بزند به او مي گويم بايست بروم كلت را از بالاي يخچال بياورم!
چگونه از شهادت پدرتان باخبر شديد؟
من سر كلاس بودم و تدريس مي كردم كه خبر دادند شوهرم آمده اند. من آمدم دفتر و ايشان گفتند كه بايد به تهران برود. گفتم چه خبر شده ؟ گفتند كار دارند و بعد هم به تدريج گفتند كه حادثه اي براي پدرم پيش آمده و يكي از پاسدارها زخمي شده. من به خانه آمدم و به خانم مطهري زنگ زدم و پرسيدم چه خبر شده ؟ ايشان گفتند اصلا نگران نباش. من الان از بيمارستان آمده ام و تير به پاي آقاجانت خورده و حالش خوب است. اصلا نمي گذاشتند من صداي راديو را بشنوم. افراد به خانه ما رفت و آمد مي كردند، ولي بسيار مراقب بودند كه من متوجه نشوم. به تهران كه رسيدم دائي من همراه برادرم هادي آمده بودند استقبال. پرسيدم هادي! آقاجان چطورند؟ گفت بيمارستان هستندو حالشان خوب است،گفتم پس برويم بيمارستان من آقاجان را ببينم، بعد برويم خانه. دائيم گفتند آقاجانت ممنوع الملاقات هستند. گفتم اگر حالشان خوب است پس چرا ممنوع الملاقات ؟ خلاصه مرا با اين ترفند به خانه بردند و در آنجا با ديدن جمعيت و دسته متوجه موضوع شدم و دائي جان هم به تدريج موضوع را برايم توضيح دادند كه چه اتفاقي افتاده. مادر شوهر و بستگان شوهرم كه مي خواستند از اصفهان به تهران بيايند و مشكي پوشيده بودند، من دائما مي گفتم كسي حق ندارد سياه بپوشد و آقاجان من طوريشان نشده. ته دلم مي دانستم كه اتفاقي افتاده، ولي دلم راضي نمي شد قبول كنم.
آيا پدرتان اهل گردش و مسافرت هم بودند؟
بله آقا جان بسيار مقيد بودند كه ما را سفر ببرند و اغلب به مشهد و همدان مي رفتيم. خانواده پرجمعيتي بوديم و وقتي من ازدواج كردم دو تا ماشين داشتيم و راه مي افتاديم و هميشه مشهد كه مي خواستيم برويم از جاده شمال مي رفتيم. پدر انس عجيبي با طبيعت داشتند و به ما مي گفتند بياييد از هوا لذت ببريد. ما گاهي غر مي زديم كه اينجا با تهران چه فرقي دارد.
واقعا فرقي نداشت ؟
چرا، ولي بالاخره بايد بچه ها هميشه غر بزنند و يك چيزي بگويند. آقاجان مي گفتند حيف نيست اين هوا و اين طبيعت ؟
اهل ورزش بودند؟
پياده روي خيلي مي كردند. ما منزلمان خيابان دولت بود و آقاجان هر روز صبح پياده از دولت تا تپه هاي قيطريه مي رفتند و موقع برگشتن هم نان سنگك مي خريدند و براي صبحانه به خانه مي آوردند و اين عادت پياده روي را خيلي مقيد بودند اين اواخر هم كه برايشان محدوديت ايجاد شده بود، در حياط راه مي رفتند و هنگامي كه به دليل مسائل امنيتي در حياط هم نمي توانستند راه بروند، داخل ساختمان حدود سه ربع تا يك ساعت راه مي رفتند. در تهران هم كه بوديم هر جا دار و درختي بود،آقاجان ماشين را مي زدند كنار و مي گفتند بياييد هوا بخوريد
پس با چنين پدري خيلي به شما خوش گذشته است.
خيلي، ولي حيف شد كه زود رفتند
همه ما مي رويم، هر يك در سني و شرايطي. خدا كند اين جور سرافراز زندگي كنيم و سرافراز برويم.
واقعا تنها چيزي كه مايه تسلي ماست. همين است كه پدر، خوب و درست زندگي كردندو سرافراز رفتند و باعث سرافرازي فرزندانشان شدند.
فرزند شهيد مفتح بودن كم چيزي نيست.
اتفاقا اين دقيقا دغدغه همه ماست كه خدا كند فرداي قيامت جلوي آقاجان سرشكسته نباشيم.
اگر بخواهيم پدر را در يك جمله توصيف كنيد چه مي گوييد؟
ايشان هم پدر، هم معلم و هم دوست بودند.
صفت بارز ايشان بعد از مهرباني و تواضع كه همه بر آن متفق القول هستند، به نظر شما چيست؟
ساده زيستي. البته ايشان از نظر تهيه وسايل رفاهي براي خانواده، بسيار مقيد بودند، ولي ابدا تمايلي به تجملات نداشتند و ما را هم منع مي كردند. يادم هست كه يك بار ايشان اصفهان تشريف آوردند ومن و خانواده شوهرم را دعوت كرده و دو نوع غذا يعني باقلاپلو و قورمه سبزي درست كرده بودم. آقاجان پرسيدند چرا دو جور غذا درست كردي ؟گفتم اسراف نكرده ام، همان برنجي را كه براي اين تعداد لازم بود نصف كرده و به نصف آن شويد و باقلا زده ام. اضافه بر ميزان نبوده. ايشان گفتند اصولا نفس اين كار درست نيست و از ساده زيستي به دور است. سعي كن به اين جور كارها عادت نكني. هر چه ساده تر، راحت تر و با آرامش بيشتر. ايشان به عنوان يك فرد متدين و مسلمان نهايت سعي خود را براي رفاه ما مي كردند،ولي بسيار مقيد بودند كه دچار هيچ نوع تكلفي نشويم. هنگامي هم كه مي خواستيم ازدواج كنيم، ابدا دنبال تشريفات و مهريه و اين صحبتها نبودند و در نهايت سادگي و بي تكلفي مراسم برگزار مي كردند. واقعا به ساده زيستي معتقد بودند و دائما به ما تأكيد مي كردند كه زندگي خود را ساده، پر از نشاط و دور ازتكلف نگه داريم. واقعا هيچ چيزي با سلامتي، سادگي، رضايت از آنچه داريم و شادماني قابل مقايسه نيست و من اين را به فرزندانم هم مي گويم.
كداميك از برادرهايتان از لحاظ ظاهر، سلوك و خلق و خو به پدرتان شبيه تر هستند؟
هر كدام يك يا چند ويژگي آقاجان را دارند، ولي آقاهادي چون لباس روحانيت بر تن دارد.به نظرمان از همه بيشتر شبيه آقاجان است. وقتي آقاجان را از دست داديم، هادي هنوز نوجوان بود. وقتي كه رفت پيش حضرت امام و اين لباس را پوشيد، همه مان احساس كرديم كه خلا وجود آقاجان تا حدي پر شده است.
احساس مي كنم شهدايي چون پدر بزرگوار شما، شهيد مطهري، شهيد بهشتي، شهيد باهنر و تمام شهداي گرانقدر انقلاب اسلامي بسيار نزد خداوند ارج و قرب دارند كه از فررزندانشان در جامعه با احترام و سرافرازي يادمي شود.
خدا كند كه ما نزد آقاجان و ساير شهدا سرشكسته نباشيم. آقاجان تا وقتي كه خودشان بودند كه محور خانواده بودند، وقتي هم كه به شهادت رسيدند، مادرمان انصافا وظايف ايشان را هم غير از وظايف خودشان به عهده گرفتند.
در پايان اين مصاحبه كمي هم از مادر بزرگوارتان بگوييد.
ايشان در تمامي اوقاتي كه پدر گرفتار زندان و تبعيد بودند، سعي مي كردند شرايط را طوري نگه دارند كه آقاجان دغدغه نداشته باشند و با صبر و درايت و متانت، همه فشارها را تحمل مي كردند. بعد از شهادت آقاجان هم خيليها ازمادر خواستند كه به مناسبتهايي سخنراني كنند و فعاليتهاي ايشان را ادامه بدهند، ولي مادرم گفتند رسيدگي به بچه ها و مراقبت از آنها نخستين وظيفه شان است، چون خواهر كوچكم هنگام شهادت پدر، هفت سال بيشتر نداشت و مادرم اعتقاد داشتند براي اين كه روح شهيد از ايشان راضي باشد، بايد همان راه قبليشان را ادامه دهند و از فرزندان آن شهيد مراقبت نمايند.
و انصافاً هم موفق بودند.
خدا كند ما شايسته اين همه فداكاري و گذشت باشيم. آقاجان واقعا براي مادر فقط يك همسر نبودند، دوست و مشاور و پشتيبان بودند. ما مي دانستيم كه شهادت پدر چقدر براي مادر ناگوار است، ولي ايشان ابدا جلوي ما به روي خودشان نمي آوردند. وقتي كه ما به مدرسه مي رفتيم، گريه مي كردند و ظهر كه بچه ها بر مي گشتند، انگار هيچ اتفاقي روي نداده بود. غذاي بچه ها، رسيدگي به درسهايشان، تفريحاتشان، همه مرتب و منظم و روي روال قبلي بود. مادر در هيچ يك از برنامه هايي كه برايشان مي گذاشتند، شركت نمي كردند و همه كوشش خود را مصروف ما كردند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 14