«گفت و گو با حجت الاسلام و المسلمين حسن مهاجري شريف يزدي (يزدي زاده)»
اشاره
بي ترديد جريان فداييان اسلام در تاريخ معاصر ايران از جمله مباحثي است كه هنوز نكات ناگفته فراواني پيرامون آن وجود دارد و از جذابيت ويژه اي براي بررسي هاي تاريخي برخوردار است. اين جذابيت ما را برآن داشت كه با يكي از مبارزان قديمي كه كوله باري از تجربيات سياسي و مبارزاتي از دوران سياه رضاخاني، دوران ذلت بار محمدرضا، جريان ملي شدن صنعت نفت و نهضت با شكوه امام خميني دارد به گفت و گو بنشينيم تا ناگفته هايي از نهضت ملي شدن صنعت نفت و نحوه شكل گيري فداييان اسلام و علل فراز و فرود اين جنبش را از ايشان بشنويم.
آنچه در ادامه مي آيد گفت و گويي صميمي با حجت الاسلام و المسلمين حسن مهاجري شريف يزدي است كه در تاريخ 28 فروردين سال 86 در بنياد تاريخ پژوهي ايران معاصر صورت پذيرفته است.
با عرض سلام و خسته نباشيد و تشكر از اينكه وقتتان را در اختيار بنياد گذاشتيد، لطفاً بيوگرافي خودتان را بفرماييد و درباره خانواده تان توضيح دهيد.
بسمه تعالي؛ با عرض سلام و تحيت به شما عزيزان و با تشكر از حجت الاسلام آقاي دكتر روحاني كه اين مجلس را ترتيب دادند. نام من حسن و نام پدر و مادرم قاسم و زهرا مي باشد و در تاريخ چهارم دي ماه 1309 ه.ش، كه مصادف با ولادت حضرت عيسي (ع) و مطابق با سوم يا چهارم شعبان (اعياد شعبانيه) بود، متولد شدم. پدر من سواد چنداني نداشت ولي از لحاظ معنوي فردي سبكبال و مستجاب الدعوه بود، به طوري كه از اخبار عجيبه هم گاهي حرف هايي مي فرمودند و اين از صفاي باطني و ايمان راسخي كه داشت سرچشمه مي گرفت. ايشان به قنادي مشغول بودند و در زمينه آبنبات پزي و گزپزي فعاليت داشتند. بنده داراي 7 خواهر و برادر هستم. اسامي برادرانم عبارت است از : حاج غلامعلي يزدي زاده كه معمار مسجد لرزاده و ديگر مساجد تهران است، حاج حبيب الله يزدي زاده كه در خيابان لاله زار مغازه دارد و به شغل الكتريكي مشغول مي باشد، حاج حسين يزدي زاده كه 4 سال از بنده بزرگ تر مي باشد و در امور خيريه مشغول است. اين نكته را هم بازگو كنم كه بنده كوچك ترين فرزند خانواده ام بود. قبل از من فرزندي به دنيا آمد كه در 4-3 سالگي از دنيا رفت. ما جمعاً 10 فرزند بوديم ولي 3 نفر فوت كردند. اولين فرزند پدرم جواد نام داشت كه در سال قحطي معروف از دنيا رفت و فرزند بعدي ايشان هم اسدالله بود كه در سن 12-10 سالگي در حوض آب افتاد و فوت كرد.
زندگي تان در دوران كودكي و نوجواني چگونه بود؟
زندگي ما از لحاظ مادي همراه با قناعت و صرفه جويي ولي بسيار لذتبخش و زيبا بود. متاسفانه به علت مشكلات مالي نتوانستيم وارد دانشگاه شويم و تحصيلات خود را ادامه دهيم. بنده در سال 1319 به مدرسه انوشيروان رفتم و تا كلاس چهارم در آن مدرسه تحصيل نمودم و بعد از آن تصميم به ادامه تحصيل در علوم ديني گرفتم؛ راه طلبگي در پيش گرفتم و خدمت حاج شيخ علي اكبر برهان رسيدم كه استاد آيت الله مجتهدي بود. وقتي ايشان مرا ديدند گفتند كه تحصيلات ابتدايي من كم است و بايد به مكتب بروم و بنده را راهي مكتب خانه نمودند كه در آنجا يك دوره گلستان سعدي و چند دوره كتاب هاي مذهبي و عرفاني را فراگرفتم و بعد از آن دوباره خدمت آقاي برهان رسيدم و شروع به طلبگي نمودم؛ اين جريان مربوط به حدود سال هاي 1324 بود.
چه عواملي شما را به طلبگي علاقه مند كرد؟
برادر بزرگترم از مشوقان اصلي من بود و باعث شد به طلبگي علاقه مند شوم. من از اوايل كودكي علاقه خاصي به مسجد و روضه داشتم. ايشان من را به اين سمت سوق داد. در دوران طلبگي، هم كار مي كردم و هم درس مي خواندم. مدتي در مغازه اي در بازار تهران مشغول به كار بودم و بعد جهت ادامه تحصيل به قم عزيمت نمودم. درس طلبگي را نزد اساتيدي همچون مرحوم برهان، حاج شيخ جواد آهنگر، حجت الاسلام سيد جواد حسيني، حاج شيخ جواد آزاده و ... آموختم. بنده در قم در مدرسه رضويه حجره اي اختيار نمودم و مشغول به تحصيل شدم؛ البته شايد جمعاً يك سال هم در قم نماندم و بعد از آن راهي نجف شدم و در آنجا در مدرسه آخوند حجره اي گرفتم و درس لمعه را نزد حاج شيخ علي اكبر اراكي خواندم و دروس رسايل و مكاسب را نزد آيت الله فلسفي طي نمودم و كفايه هم زياد نخواندم. براي درس خارج در كلاس آيت الله خويي شركت مي نمودم و يك دوره كامل بحث امر به معروف را نزد آيت الله محمد روحاني فرا گرفتم و درس عقايد را نزد سيد نصرالله مستنبط بودم. مدتي با شيخ احمد معصومي (نويسنده كتاب المؤمنين) و سپس با آقاي كرماني هم مباحثه بودم؛ متاسفانه اسامي ديگران را به ياد ندارم. دوران ورود من به نجف مصادف با فوت آقاي قمي بود و علماي آن زمان نجف آيت الله بروجردي، آيت الله حكيم، آيت الله شيرازي، آيت الله شاهرودي، آيت الله اشرفي، آيت الله جواد تبريزي و آيت الله خويي بودند. در سال 1335 با خانم عفت ازدواج كردم كه بسيار صبور، باوفا و مهربان بودند. ايشان با زندگي طلبگي من ساختند. بنده داراي 7 فرزند به نام هاي محمد مهدي، قاسم، زهرا، زينب، محبوبه، نرجس و فاطمه هستم.
در صورت امكان از همسر محترمات كه يار و پشتيبان شما بوده اند نكاتي را ذكر نماييد.
من زندگي پرآشوبي داشتم و به جاي جاي دنيا سفر مي كردم اما خانم من با زندگي طلبگي من ساخته و انصافاً دوش به دوش من حركت كرده و با من همراه بوده است. با افتخار عرض مي كنم كه در طول 50 سال زندگي مشترك بنده وي را يك بار هم به اسم صدا نزده ام؛ اخم نكرده ام و ... الحمدلله خداوند به ايشان انسانيت و به من آرامشي داده بود كه سبب شد ما هيچ گونه دعوايي نداشته باشيم و ايشان بانويي سرّ نگه دار و امين براي بنده بودند.
در آن زمان در خانه من اسلحه وجود داشت و ايشان هم از اين موضوع اطلاع داشت ولي اصلاً از من نمي پرسيد چرا اسلحه به خانه برده ام و تا به الان هم به كسي نگفته است كه منزل ما اسلحه بوده است. ايشان نسبت به رفت و آمد افراد مبارزي كه به خانه ما مي آمدند هيچ گاه اعتراض ننمود. ايشان خانمي صابره بود و توانست با مشقات تمام زندگي نمايد.
شما از دوران رضاخان هم خاطره اي داريد؟
از دوران رضاخان چيزهاي زيادي به يادم مانده است؛ مثلاً مسئله بي حجابي را كاملاً به ياد دارم. در همان موقع شنيديم در مسجد گوهرشاد تيراندازي صورت گرفته است. به ياد دارم با شوهر خواهرم در ميدان توپخانه بودم. من با انگشت به مجسمه رضاخان كه در وسط ميدان بود اشاره نمود. وي سريع جلوي انگشت بنده را گرفت؛ يعني رضا شاه چنان جذبه اي داشت كه كسي جرئت نمي كرد حتي با دست هم مجسمه وي را نشان دهد. عروسي فوزيه را هم به ياد دارم؛ در عروسي فوزيه دامادمان مرا قلمدوش خود گرفته بود تا بتوانم خوب تماشا كنم. در مورد بي حجابي به ياد دارم كه مي گفتند مي زنند و مي برند ولي بنده به چشم خود مشاهده ننمودم؛ مردم با رعب و وحشت شديدي از اين عمل رضا خان حرف مي زدند و خيلي ها مثل خواهران بنده با بافتن روسري هاي بلند و ضخيم توانستند حجاب خود را حفظ نمايند.
به ياد دارم يك بار داشتيم به همراه دامادمان (حاج ابوالقاسم خرم كه آهنگر بودند) از تقاطع خيابان مولوي به شاهپور رد مي شديم. در آنجا يك پاسبان بود؛ اين پاسبان وقتي زن هاي چادري را مي ديد روي خود را بر مي گرداند كه يعني من شماها را نديدم. در اين هنگام يك زن چادري با فاصله بسيار نزديك به اين پاسبان از كنار وي رد شد؛ پاسبان رو به زن چادري كرد و گفت مگر نمي بيني كه من اينجا ايستاده ام، از آن طرف برو!
زمان فرار رضاشاه، من 12-10 ساله بودم؛ با اخوي ام، حاج حسين آقا كه چهار سال از بنده بزرگ تر بود و اكنون در قيد حيات هستند(1) از منزل (خيابان لرزاده) به سمت خيابان قيام در حركت بوديم. اخوي بنده آن موقع سرباز بود. وقتي رسيديم، ديديم سربازها دارند گروه گروه مي آيند. پرسيدم چه خبر است؟ گفتند رضاخان فرار كرده است. يادم مي آيد كه در آن موقع گريه ام گرفته بود نه براي اينكه آدم خوبي بود بلكه مي گفتم او مملكت را بي صاحب رها كرده و رفته است، ارتش را منحل نموده است و مملكت را به آشوب كشيده است. از يك طرف روس ها و از طرف ديگر انگليسي ها داشتند به كشور تعرض مي نمودند؛ من ارتش هاي روس و انگليس و اسراي لهستاني را به چشم خود ديدم.
بعد از شهريور 1320 با كدام يك از شخصيت ها در ارتباط بوديد؟
اولين بار كه در عرصه سياست قدم گذاشتيم زماني بود كه آيت الله كاشاني اعلام كردند كه يك تظاهرات به مناسبت اشغال فلسطين از منزل خود ايشان در پامنار برگزار مي شود و از محله هاي ديگر جوانان زيادي شركت نمودند و براي اعزام نيرو به منظور كمك به فلسطين شروع به ثبت نام كردند. با اين سروصدايي كه به وجود آمد يهودي ها مقداري عقب نشيني كردند اما دولت ايران اجازه نداد كسي براي كمك به فلسطين برود. بنده و برادرانم هم براي اسم نويسي به آنجا رفته بوديم كه متاسفانه از ثبت نام من به علت كمي سنم جلوگيري به عمل آمد ولي اخوي ام حاج غلامعلي را ثبت نام نمودند. از همان موقع بود كه با شهيد نواب صفوي هم آشنا شدم و با ايشان همكاري كردم. با اينكه سن بنده كم بود در جلساتي كه نواب حتي در منزل فداييان برقرار مي نمود شركت مي كردم. اخوي بنده حدود 12 سال از من بزرگ تر بود و به اتفاق ايشان به جلسات مي رفتيم. نواب جلسات 11 نفره تشكيل مي داد يعني هر 11 نفر يك گروه را تشكيل مي دادند و هركدامشان يك سرگروه داشتند. در يكي از شب هايي كه جلسه داشتيم مرحوم حاج عبدالحسين واحدي به بغل دستي من گفت بنا داريم يك نفر را از ميان برداريم؛ شما آماده هستيد؟ وي اول كمي به خود لرزيد و جواب نداد؛ من چند بار گفتم كه حاضر هستم اين كار را انجام دهم اما ايشان نپذيرفتند و بعداً گفتند كه چون من كوتاه قد هستم در جمعيت تسلط كافي را ندارم و بايد قدبلند باشم كه از پشت جمعيت اين كار را انجام دهم؛ لذا مرحوم خليل طهماسبي را انتخاب نمودند (البته قد ايشان خيلي بلند نبود ولي از من بلندتر بود!). فرداي آن روز يك گروه 11 نفره در منزل حاج ابوالقاسم رفيعي براي ترور رزم آرا آماده شده بودند. يكي از ويژگي هاي خليل فِرز بودن وي بود؛ مثل سيد علي اندرزگو كه از من جنب و جوش زيادتري نشان مي داد. قبل از ترور ما نمي دانستيم كه قرار است رزم آرا ترور شود ولي خبر ترور رزم آرا رسيد به اين نكته رسيديم كه هدف، رزم آرا بوده است. ما با سيد جعفر و سيد حسين امامي بچه محل و آشنا بوديم. در قضيه كسروي در جريان ماجرا بوديم و در دادگاه هم براي محاكمه شان مي رفتيم.
آيا فداييان اسلام تمرينات خاص نظامي هم براي اعضا و شخص شما داشتند؟
با آنها تمرين تيراندازي نداشتيم اما با ديگران تمرين مي كرديم؛ از جمله حاج مهدي عراقي. البته اولين اسلحه اي كه به دست گرفتم اسلحه اي بود كه اخوي بنده حاج غلامعلي در سال 22-21 به خانه آورد؛ من از آن تاريخ با هفت تير آشنا شدم و بعضاً تيراندازي با تفنگ و ساير سلاح ها را تمرين كردم كه البته يك دوره آموزش نظامي هم در ارتش عراق گذراندم.
شما در فداييان اسلام چه فعاليت هايي داشتيد؟
ما در جلسات حضور داشتيم و بعداً در تظاهرات شعار مي داديم؛ همچنين در بعضي از ميتينگ هايي كه در قم و تهران برگزار مي شد شركت مي كرديم. وقتي سيد حسين امامي، هژير را زد، من عضو فداييان بودم ولي در آن محل نبودم و حراست از مسجد سپهسالار را برعهده نداشتم.
لطفاً درباره رويدادهايي كه در زمان ملي شدن صنعت نفت به وقوع پيوست هم توضيح دهيد.
ما به سينه مان مي زديم و مي گفتيم كه نفت بايد ملي شود و در تظاهرات شركت مي كرديم. آن موقع محور آيت الله كاشاني بود و هرچه امر مي كردند ما هم همان كار را انجام مي داديم. بعداً يك روز مرحوم برهان در مسجد ديد كه اينها دور و بر من هستند، خيلي با احترام (چون احترام خاصي براي من قائل بود) گفت وقتي كسي مي خواهد با كلاه لبه دار وارد مسجد شود كلاه را بر مي دارد و كناري مي گذارد؛ شما هم همين گونه عمل نماييد و بگذاريد در جيبتان و به مسجد بياييد! بعضاً كشمكش هاي ديگري وجود داشت؛ مثلاً مرحوم آقا شيخ محمد تهراني از طرفداران مصدق بود ولي آقاي برهان طرفدار مصدق نبود و با كاشاني و فداييان رابطه اي گرم داشت و هيئت فداييان اسلام را در مسجد لرزاده برگزار مي كرد و به اين افراد كمك مالي مي نمود. آقا شيخ محمد هم گاهي افرادش را مي فرستاد تا در مسجد شلوغ كنند و شعار «نفت بايد ملي شود» را بگويند. يك روز هم آقاي برهان فرمودند چقدر نفت، نفت مي كنيد! در و ديوار مسجد بوي نفت گرفته است! و آنها همين حرف را بهانه كردند و براي برپا كردن فتنه، عاقبت الامر هم مرحوم آيت الله كاشاني، حاج عبدالله مسگر، حاج عباس رفيعي و چند نفر ديگر را فرستادند تا بيايند موضوع را از نزديك بررسي نمايند. در آن جلسه من هم حضور داشتم. من ديدم حرف هايي كه آن افراد نسبت به مرحوم برهان مي زنند نارواست و اعتراض كردم و گفتم من هم حضور داشتم ولي اينها كذب است! بگذاريد من بگويم! و مثل ضبط صوت همه حرف ها را تحويل دادم و اطرافيان آقاي تهراني هم شهادت دادند كه من راست مي گويم. آقاي مسگر و حاج عباس كه از طرف آيت الله كاشاني آمده بودند گفتند كه اين حرف ها اشكال ندارد و اين جنجال ها را نمي خواهد و ...هيئت قائميه متعلق به آقاي شيخ محمد تهراني بود. وي يك انقلابي تندرو بود و شايد زياد از آقاي كاشاني خوشش نمي آمد و به ناچار از او حمايت مي كرد؛ ولي يادم مي آيد كه از مصدق نام مي برد و از او به صورت علني حمايت مي كرد؛ در يكي از مجالس هنگام ذكر نام مصدق روي اسم وي (محمد) تكيه نمود و باعث شد كه مردم ناخودآگاه صلوات بفرستند و به اين صورت از وي حمايت مي كرد و نتيجه اين عمل اين شد كه رفقاي خودش او را از بين بردند؛ يعني آن قدر او را اذيت كردند تا مرد. به همان هايي كه هميشه با وي بودند گفتيم شماها آن قدر ايشان را تحت فشار روحي گذاشتيد تا ايشان مبتلا به سرطان شد. به علت اينكه سن من كم بود در مجالس آيت الله كاشاني شركت نمي كردم ولي در مواقع تظاهرات و تجمعات به درب منزل ايشان ميرفتم و با ديگران همراهي مي كردم.
علل اختلاف مصدق وآقاي كاشاني چه بود؟
آقاي كاشاني خواه و ناخواه مذهبي بود و مصدق هم مذهبي نبود. خوب، مصدق روحيه خاص خود را داشت و فداييان ضد مصدق بودند و عليه وي رسماً شعار مي دادند؛ يكي از شعارهايشان اين بود: براي نابودي سپيد موي سيه دل صلوات! و در اين بين آقاي كاشاني مردد ماند كه با مصدق بماند يا كه از وي جدا شود؛ چون در قضيه نفت، هم آقاي كاشاني دخالت داشت و هم مصدق و جبهه ملي، عبدالعزيز آزاد، دكتر بقايي، آقاي كاشاني و در آخر مصدق از اين حركت جدا شدند.
لطفاً در مورد جريان 30 تيرماه توضيح دهيد.
من در تظاهرات حضور داشتم ولي به نفع كسي شعار ندادم. فداييان خود را كنار كشيده بودند. بنده در خيابان ناصرخسرو ايستاده بودم و نگاه مي كردم كه جمعيت به سمت خيابان بهارستان حركت كرد و بعد با يك جنازه برگشت. جنازه را روي تخته اي چوبي گذاشته بودند و شعار مي دادند. معلوم بود اين جنازه در ميدان بهارستان كشته شده بود و سربازها در خيابان ناصرخسرو در وسط خيابان در يك رديف پشت به پشت هم ايستاده بودند و بر سر تفنگ هايشان هم سرنيزه بود و كلاه آهني داشتند. من ديدم يك گروهي جلوتر از همه آمد و با مهارت خاصي چيزهايي به سمت سر سربازها پرتاب كرد؛ به طوري كه صداي تق تق كلاه هايشان بلند شد؛ من ديدم كه اين جريان خالص نيست و احساس كردم كه آنها انقلابي نيستند؛ سربازي كه سرنيزه به اسلحه داشته باشد و چيزي به سمت وي پرتاب كنند و سرباز چيزي نگويد! وقتي آنها رفتند صداي تيراندازي شروع شد و جمعيت جنازه را آورد و بعد هم برد. شعارشان هم «يا مرگ يا مصدق» بود؛ البته بعضي از آنها به مرگ و بعضي ديگر به مصدق رسيدند. در 28 مرداد هم كه شاه فراري شد من در خيابان مخبرالدوله (سينما ركس) بودم در آنجا ديدم كه توده اي ها شعار مي دادند: «به همت توده اي، شاه فراري شده!» و فرداي آن روز چماق داران رسيدند. يكي از آنها چماقش را بلند كرد و گفت بگو جاويد شاه و گرنه... با خشونت خاصي مي خواست با چماق برسر من بزند. من گفتم من ديروز نگفتم مرگ بر شاه كه امروز بگويم جاويد شاه! با اين حرف دو پهلوي من، او خنده اش گرفت و رفت.
تحليل شما از علت موفقيت كودتا چيست؟
نقل مي كنند كه در ابتداي همان آشوب، آقا سيدهاشم حسيني (كه نمي دانم زنده است يا خير و به ايشان حاج آقا عمو هم مي گفتند)، در يكي از جلسات فداييان اسلام كه در منزل اخوي ما تشكيل شده بود اعلام نمودند كه اين جريان فتنه است و فداييان كنار مي نشينند و نه با مصدق و نه با شاه هستند؛ لذا فداييان، جبهه سومي تشكيل دادند. اما از آيت الله بهبهاني پرسيده بودند آيا شما تصميم داريد شاه را برگردانيد؟ ايشان در جواب فرمودند بله، چون فكر كردم كه بهتر است توده اي ها حاكم باشند يا شاه و تشخيص دادم كه شاه بهتر از توده اي هاست. طبقه متدين بازار و كاسب ها، بازار را تعطيل نمودند. آنها تقريباً طرفداري از شاه را آغاز كردند و شاه را برگرداندند و او آمد و به كارها مسلط شد. از طرف ديگر رفتند و خانه مصدق را غارت نمودند كه بنده در آنجا حضور نداشتم و يكي از دوستان ما كه هنوز هم زنده است و پير شده به آنجا رفته بود و از آنجا يك كتاب هم آورده بود. به او گفتم تو ديگر چرا؟! گفت همه آنجا را غارت نمودند. من هم ديدم اين كتاب به درد من مي خورد و آن را برداشتم؛ اگر برنمي داشتم يكي ديگر بر مي داشت! اين كتاب در مورد پزشكي و به زبان خارجي بود. خلاصه خانه مصدق را غارت نمودند و مصدق هم به احمدآباد پناهنده شد. وقتي شاه برگشت تا مدتي از خود نرمي و ملايمت نشان مي داد.
در مورد ترور علاء چه چيزي به ياد داريد؟
حقيقتاً چيز زيادي يادم نمي آيد، ولي به ياد دارم كه وقتي گلوله اول شليك شد حسين علاء سرفه اش گرفته بود و سرش تكان خورده بود و تير از پس سر وي رد شد. وقتي مي خواستند گلوله دوم را شليك كنند، گلوله گيركرده بود.
منبع:نشريه 15 خرداد شماره 22