ياد ايام...

هر چند، حالا كه بي او مي خواهي از آن سالها معطر به عطر با او بودن، بنويسي بايد از اين بابت حافظه بي حفاظ مغزت را زير ضرب بگيري و... ولي مهمل بافتن را بگذارم براي اوقات ديگر زندگيم كه بي شمارند و برايشان وقت بسيار دارم و بپردازم به اصل ماجرا! اوايل صبح بود و آمده بودم سوره، براي ديدن دوستي، خوردن
يکشنبه، 2 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ياد ايام...

ياد ايام...
ياد ايام...


 






 

علي اكبر بهشتي
 

هر چند، حالا كه بي او مي خواهي از آن سالها معطر به عطر با او بودن، بنويسي بايد از اين بابت حافظه بي حفاظ مغزت را زير ضرب بگيري و...
ولي مهمل بافتن را بگذارم براي اوقات ديگر زندگيم كه بي شمارند و برايشان وقت بسيار دارم و بپردازم به اصل ماجرا! اوايل صبح بود و آمده بودم سوره، براي ديدن دوستي، خوردن چايي و بي تعارف، كمي يللي تللي كه علي الخصوص در آن اوان پس از ختم جنگ، سخت مبتلايش شده بودم. مطابق معمول، اول سركي كشيدم به اتاقي علي آقا گرافيست با معرفت و هنرمند بسيجي سيرت ؛ صفحه آراي آن روزهاي مجله. با ديدنم لبخندي زد و از همان لبخند و نگاه مضطربش دانستم كه از ديدن چون من مزاحم وقتگير و سرتقي چندان خوش به حالش نمي شود! كه خب، حق هم داشت يك سوره و يك وزيريان.
فلذا كج كردم جانب اتاق سردبيري.گمانم آن روزها هنوز آقاي آويني مقصودم آقا سيد محمد است، عهده دار ضبط و ربط امور مجله بود. كه ديدم نيست و لابد رفته دنبال هزار قلم گرفتاري هاي ريز و درشت مبتلا به ارگان نوپاي بچه مسلمانهاي وادي هنر. از رفيق شفيق خودم فائق. كه بيش از تمام جماعت اهل سوره حوصله حضور مخل مرا داشت هم در آن صبحي خبري نبود. ديدم اي بابا! حالا بايد چه خاكي به سر بريزيم؟ نشستم روي صندلي، به انتظار كرم حاج علي آقا كارپرداز زحمتكش و اهل مزاح امور تداركات صلواتي سوره كه آمد و با يكي دو سري چاي دبش قندپهلو، به علاوه نگاهي عاقل اندر سفيه و متلكي سربسته اما آبدار، چپقم را چاق كرد. چايم را كه خودرم از زور پيسي و بي كسي، افتادم به جان روزنامه هاي پراكنده به روي ميز مقابلم.
غرقه درياي مطالعه بودم و اصلا نفهميدم چقدر گذشت، كه ناغافل غيژ و ويژ مستمري باعث شد به خودم بيايم. سر چرخاندم و ديدم خودش است. اوركت سبز رنگ و متسعمل كره اي روي دست و كيفي هم به دست ديگر و چه نگاههاي خندان و محجوبي كه به دور و اطرافيانش نمي انداخت! همانطور كه نگاهمان باهم تلاقي مي كرد، با يك سير رو به ذيل قامتش، رفتم سروقت منشأ غيژ و ويژ پيچنده در فضاي ساكت مجله.
يك جفت كيكرز سورمه اي آكبند به پا كرده بوده در تماس با كف پاركت پوش و تي خورد صحن و سراي سوره، شده بود مولد همان سر و صداي غريب.

ياد ايام...

از نو و اين بار در حركتي رو به بالا، نگاهم رفت و رفت تا با نگاه خجول و عطوفش گره خورد، عين... عين چه بگويم؟ عين خودش، خود خدايي خود گرفتار خجالت شده بود. جور غريبي نگاهم كرد و بعد هم نيم نگاهي حواله كيكرزها و با لبخندي آميخته به حجب و حيا عذر آورد كه : نمي دونم،...نمي دونم اين چرا اين جوريه! ببينم فلاني؟ سرو صداش خيلي زياد؟
سكوت سر به هوا و قيافه متعجبم را كه ديد، انگار كمي دلش قرص شده بود ادامه داد: تازه پوشيدمش. لابد واسه همين نو نوار بودنشه.
آمد قدم از قدم بردارد كه باز همان صداي معمول از كفشهاي نونوارش بلند شد. با دلخوري نگاهي به كفشها انداخت و اين بارا با اتكا به روي تيغه هاي كف پاها، با احتياط شروع به حركت كرد. صداها كمتر، ولي همچنان در كار بودند! بالاخره خودش را رساند به دفتر سردبيري و از ديد رسم دور شد.
ماجرا همچنان برقرار بود استراق سمع گوشهاي فضولم، طي هفته ها ي بعدي كه به سوره رفتم، كما في السابق غيژ و ويژ كفش هاي مرتضي را كه هنوز هم بفهمي نفهمي مايه ي خجالتش مي شد، شنود مي كرد. هر چند بعدها ديگر بيشتر دمپايي به پا مي كرد و كفشهاي پرسر و صدايش را به قول خودش زير يكي از ميزها گم وگورشان مي كرد. آن روز كه به سوره آمدم، يكراست رفتم به اتاق درندشتي كه معمولا حكم ميقات بچه هاي مجله را داشت و محل انس كساني بود كه هنر ديانت مدار را بر ديانت هنرمدار ترجيح مي دادند. بيراهه نروم! آن روز همان روزي بود كه روزنامه ها خبر شهادت مظلومانه سفير فرهنگ ولايت، صادق گنجي را همراه با عكس و تفصيلات چاپ زده بودند و عكس آنقدر گويا بود. بنزي سياه و كوهي افتاده بر روي زمين غربت، با سينه كشتي غرقه در خون او اين تيتر كه «...شهيد شد!»
از آستانه در اتاق كه گذشتم يكي از بچه ها را ديدم نشسته در پشت ميز كوچكي، غرق در ماتم و اندوه. نمي دانم تاج الديني بود يا خسروشاهي چه فرق مي كند؟ همه براي ماتم آن شهيد و در اصل براي غربت خودشان در اين ظلمتكده عالم به عزا نشسته و بودند. با بوي آشناي تي رز بي اختيار فهميدم او هم هست. سر چرخاندم. خودش بود. پشت به ما و رو به پنجره. ساكت و بي جنبش ايستاده بود. به تماشاي بيرون ؟ نمي دانستم جلوتر رفتم. آنچه را مي ديدم باور نمي شد. آقا مرتضي بي صدا اشك مي ريخت. هيچ توي اين عالم نبود. دهن بي چفت و بستم باز شد كه : خدا قوت، آقا مرتضي! از بچه ها، با اشاره چشم و ابرو ندايم داد: طرفش نرو. اطاعت كردم و همانجا پشت سرش روي يكي از صندلي ها وا رفتم. نفس عميقي كشيد و گفت : مي بيني حسين؟ مي بيني چه جوري داريم در جا مي زنيم؟ هفته پيش باهاش بوديم. كاش اونو مي شناختي : گل بود! به خدا گل بود؛ اونم چه گلي !... خوش به حالش !كي فكرشو مي كرد به اين قشنگي، اونم بعد اين همه مدت كه از قطعنامه مي گذره، بره ؟ ديگر چيزي نگفت.
دستها را به صورت برد عينكش را برداشت، اشكها را پاك كرد و پاكشان به راه افتاد. با هم غيژ و ويژ كفشهايش در فضاي سوره بلند بود. ولي اين بار آقا مرتضي با نگاه خجول و لبخند عطوفش، عذر صداي كفشها را نخواست. يك وقت به خودم آمدم كه پشت سرش صداي بسته شدن در ورودي هم بلند شد. رفته بود.
اذان ظهر بود كه رفتم روايت فتح براي ديدن نادر كه بدجوري داغدار شده. عين همه بچه ها. صداي اذان ظهر در محوطه بلند بود و ديدمش كه آستين ها را بالا زده و مي رود براي وضو. تا مرا ديد، پرسيد : ببينم تو عكسهاشو ديدي؟ پرسيدم : كدامها رو ؟ گفت : برو تو، به بچه ها بگو اون آلبوم رو نشونت بدن!
به كلي دستپاچگي به دو تك رفتم توي اتاق نه چندان درندشت و رو زدم به بچه هاي روايت كه: شنيدم يه آلبوم و...الخ
در جا آوردندش و عين سفره اي سرپوشيده، گذاشتند جلوي چشمهاي گرسنه و نگاههاي قحطي زده ام. بس كه هول بودم، عوض آن كه آلبوم را به ترتيب توالي عكسهايش از راست به چپ ورق بزنم. از چپ به راست شروع كردم. عكسها با همه سكون و سكوت ظاهريشان دستم را گرفتند و بردند به كربلاي مينزار بهاري فكه 72 و آن انفجار رهايي بخش! ديدمش كه به زحمت سر از خاك مقتل برگرفته و با نگاه لاهوتيش نگاهم مي كرد. دوام آوردم و ادامه دادم. ديدمش كه رها، به رهايي جد مظلومش در محراب كوفه، دست بر پيشاني بلندش گرفته و بعد...
نه ! اين را ديگر چطور مي توانم تحمل كنم! نه ! اين يكي از تمامي آنهاي ديگر طاقت سوزتر و جانفرساتر است. حتي از ديدن پاهاي خرد شده اي كه پاهاي قلم شده اكبر را در عاشوراي مجنون 62 به ياد آورد، حتي از نگاه اهورايي كه ديدگان دريايي همت را در شبهاي كميل دو كوهه تداعي گرند.
آخ! آن تركش كوچكي كه به دستت نشست، حالا به قلب قسي من نشسته آقا مرتضي!
انصافت را شكر مومن! اين چه بلايي بود سرم آوردي بچه پيغمبر....!!
مي خوام به خودم مسلط شوم. لافش را مي زنم. مگر ميتوانم به خود بيخودم مسلط شوم؟ يكبار ديگر نگاهش مي كنم. عكس را. اين صاعقه جانسوز غريب را. در داخل كادر، گوش تا گوش، زميني آشناست. زمين رملي فكه. مقتل باقري و بچه هايش در والفجر مقدماتي زمستان 61. در قلب كادر، لنگه كفشي است كه پاشنه آن متلاشي شده و واژگونه، سر به سينه خاكي مقتل مرتضي گذاشته. تكي است جدا مانده از جفت پاي افزار مرتضي، سخت به چشمهاي خاكيم آشناست. به همان آشناي نوار موسيقيايي بسيجي عاشق كربلاست صاحب پر كشيده به معراجش...
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 21



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.