آخرين پيامبر خدا

«نشد با کسي دست بد هد و دستش را زود تر بيرون بکشد. صبر مي کرد تا او دستش را بکشد. نشد کسي کاري را با او شروع کند و او زود تر کنار بکشد. نشد با کسي حرف بزند و او زود تر حرف زد ن را قطع کند. پايش را پيش...
شنبه، 8 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آخرين پيامبر خدا

آخرين پيامبر خدا
آخرين پيامبر خدا


 

نويسنده: مهد ي قزلي




 
گذري اجمالي بر زند گي رسول اعظم (ص)
«نشد با کسي دست بد هد و دستش را زود تر بيرون بکشد. صبر مي کرد تا او دستش را بکشد. نشد کسي کاري را با او شروع کند و او زود تر کنار بکشد. نشد با کسي حرف بزند و او زود تر حرف زد ن را قطع کند. پايش را پيش کسي دراز نمي کرد. بين کارها سخت تر را انتخاب مي کرد. د نبال انتقام از ظلمي که به او مي شد، نبود، مگر اينکه حرامي اتفاق مي افتاد. آن وقت به خاطر خدا عصباني مي شد.» اينها فقط وصف گوشه اي از منش و رفتار پيامبر آخرين بود. آن هم در زمانه اي که عرب ها خدا هاي دست ساز خود شان را مي پرستيد ند و به خاطر هيچ و پوچ سال ها با هم مي جنگيد ند و از هم خون مي ريختند. شايد مهم ترين چيزي که بشود درباره او گفت اين است که حضرت محمد (ص) منشاء رحمت بود براي مرد م زمان خود ش و هست براي ما و حتي آيند گان، تاريخ زند گاني او به خاطر تاثيرش بر مرد مان، روشن تر از هر پيامبر د يگري سينه به سينه منتقل شد ه تا تاريخ شناسان انگشت حيرت در د هان بگيرند که وه چه مرد بزرگي! او از ميان اقوامي که به جهل و وحشي گري فردي و اجتماعي معروف بودند، تمد ني انسان ساز بنا کرد. تمد ني که نتيجه اش پيداست و ميوه اش با ظهور منجي خواهد رسيد.
عرب ها در جاهليت زند گي بد ي داشتند؛ جادو، خرافه پرستي، غارتگري، زند ه به گور کرد ن د ختران، قمار و خون ريزي، پيامبر (ص) از اين رفتارهاي آنها بيزار بود. يک بار در جواني از بازار مي گذشت. د يد مردي قمار مي کند. اول شترش را باخت، بعد خانه اش را بعد هم د ه سال از زند گي اش را. آن قد ر ناراحت شد که از شهر رفت بيرون، به غار حرا. زياد مي رفت آن جا. گاهي يک ماه تمام شد ه بود يار لحظه هاي تنهايي و دل شکستگي، اين غار.
گفته بودند هيچ کس حق ندارد به قرآن گوش کند، سحر است، جادو است. ابوجهل، ابوسفيان، رفته بود ند اطراف خانه پيامبر(ص) تا صداي او را که قرآن مي خواند، گوش کنند. نزد يک صبح بود که هوا روشن شد ه بود و همد يگر را ديد ند. هر کدام د يگري را سرزنش کرد و قرار گذاشتند د يگر اين کار را نکنند. فردا سحر باز همد يگر را ديد ند و باز هم سرزنش. خود شان قانون خود شان را مي گذاشتند زيرپا.
مسخره اش مي کرد ند. مي گفتند جادوگر. مي گفتند ديوانه. از پشت بام خاک مي ريختند روي سرش. ولي از ترس هم چيزهاي قيمتي شان را مي برد ند، مي داد ند دست امين تا برايشان نگه دارد.
مي گفت رفته معراج؛ بيت المقدس، بيت لحم، مسجدالاقصي و بعد آسمان ها. ارواح پيامبران و بهشت و جهنم را ديد ه، بعد سدره المنتهي، دوباره برگشته بيت المقدس و بعد مکه. گفتند: «دروغگو تو د يشب خانه ام هاني بود ي». گفتند: «اين سفر چند ماه طول مي کشد.» گفتند: «فلاني بيت المقدس را د يد ه، چطور بود؟» پيامبر (ص)گفت.
گفتند: «حتما از کسي شنيد ه اي.» گفت: «بين راه به کاروان فلان قبيله برخورد م که شتري گم کرد ه بود ند و دنبالش مي گشتند. از آنها آب گرفتم و خورد م.» گفتند: « کاروان کجا بود؟» گفت: «نزد يک مکه». هنوز بحث ادامه داشت که کاروان وارد مکه شد. ابوسفيان هم در کاروان بود و حرف هاي او را تاييد کرد.
حرف اش بر دل جوان ها مي نشست چون جوانان به خوبي، بهتر و بيشتر گرايش دارند. خود پيامبر (ص) مي گفت: «سفارش تان مي کنم با جوانان به خوبي و نيکي رفتار کنيد چون آنها نازک دل ترند. خداوند مرا مبعوث کرد تا به مرد م بشارت رحمت الهي بد هم و از عذابش بترسانم. جوانان قبولم کرد ند و پيران مخالفم شد ند.»
دير کرده بود. هيچ وقت براي نماز جماعت دير نمي آمد. نگرانش شد ند و رفتند دنبالش. ديد ند بچه اي را سوار کولش کرد ه و برايش نقش شتر را بازي مي کند.
گفتند: «از شما بعيد است، نماز د ير شد.»
رو به بچه کرد و گفت: «شترت را با چند گرد و عوض مي کني» و بچه چيزي گفت.
گفت: «برويد گردو بياوريد و مرا بخريد.»
کود ک مي خند يد و پيامبر (ص)هم.
بلندمي شد. تمام قد. آن زماني که عرب از دختردار شد ن رو سياه مي شد و آنها را زند ه به گور مي کرد، پيامبر (ص) جلوي د خترش بلند مي شد، تمام قد.
خيبر، جنگ خيبر، مسلمانان قلعه هاي هفت گانه خيبر را محاصره کردند. مد تي بود آنجا بودند طوري که د يگر آذوقه اي نماند ه بود و گرسنگي فشار مي آورد. روزي چوبان سياهي آمد و گفت: «من چوپان يهودي ها هستم، اسلام که مي گوييد چيست؟»
گفتند. گفت من ايمان آورد م. حالا تکليفم با اين رمه چيست. سربازان گرسنه منتظر بود ند، پيامبر (ص)چه مي گويد.
پيامبر(ص) گفت: «توي آئين ما خيانت در امانت وجود ندارد، رمه را ببر به صاحبانش بسپار.»
وقتي با دوازد ه هزار نفر از يارانش وارد مکه شد، مي توانست عوض آن همه آزار و اذ يتي که کفار و مشرکان کرد ه بود ند را سرشان بياورد. يکي از يارانش هم داد مي زد: «اليوم يوم الملحمه» يعني امروز روز جنگ است. فرستاد جلويش را گرفتند. بعد به علي (ع) گفت بلند بگويد: «اليوم يوم المرحمه» يعني امروز روز مرحمت و گذ شت است.
مکه که فتح شد، بلال غلام بي ارزش چند سال پيش همين شهر، رفت بالاي کعبه، با عظمت ترين ساختمان شهر و اذان گفت. همان موقع که بلال مورد همه توجه ها بود، ابوسفيان و بقيه بزرگان چند سال پيش مکه کنار د يوار وزير پاي بلال گوش مي داد ند: الله اکبر... اشهد ان لا اله الا الله... اشهد ان محمد رسول الله.
آمده بودند پيش پيامبر. يکي شان افتاد به پايش تا ببوسد. پيامبر (ص)زود بلند ش کرد. به او گفت: «با من آن طور که با پادشاهان رفتار مي کنند، نباش. من بند ه اي از بند ه هاي خدايم. از چيزي که آنها مي خورند، مي خورم و همان جا مي نشينم که آنها مي نشينند.»
زني دزدي کرده بود. اعتراف هم کرد ه بود. مي خواستند حکم را اجرا کنند و دستش را ببرند و کسي آمد و گفت اين کار را نکنيد. او از فلان فاميل قريش است. آبروي يک فاميل محترم مي رود.
واسطه زياد آمد. پدرش. برادرش.
پيامبر (ص)گفت: «مي گو ييد قانون خدا را نا ديد ه بگيرم. اگر اين زن اشرافي نبود و بي کس و کار بود هم وساطت مي کرديد؟»
آخرش هم توصيه ها هيچ اثري نکرد.
پيامبر (ص)وارد مسجد شد. عده اي مشغول نماز و دعا بود ند. گروهي هم نشسته بود ند بحث علمي مي کردند. پيامبر (ص)گفت: «هم اينها و هم آنها کار خير مي کنند و راه شان درست است، ولي رسالت من تعليم و آموزش است.» رفت توي جمع آنها که بحث علمي مي کرد ند نشست.
آمده بود پيامبر خدا (ص) را ببيند. ديد روي حصير خوابيد ه، متکاي زير سرش ليف هاي خرما بود. حصير روي بد نش و ليف هاي خرما روي صورتش جا انداخته بود.با دستش صورت پيامبر (ص)را نوازش مي کرد و مي گفت: «پادشاه روم و ايران روي حرير و ديباج بخوابند و تو روي حصير.» پيامبر (ص)گفت: «من را به د نيا چه کار؟ سواري که از بيابان مي گذرد، زير سايه درختي مي نشيند، سايه که رفت او هم مي رود و درخت را تنها مي گذارد. د نيا هم شبيه همان درخت است.»
سن و سالي از او گذشته بود ولي هنوز گهگا هي راجع به آن پيمان حرف مي زد. مي گفت تو جواني در دوران جاهليت توي خانه عبدالله پسر جدعان با عد ه اي قراري گذاشتيم که هر وقت به کسي ظلمي شد، کمکش کنيم. اگر همين حالا هم کساني بخواهند چنين پيماني ببند ند، شرکت مي کنم.
در بازگشت از حج وداع که آخرين حج پيامبر (ص)بود، خدا به او د ستوري داد: «آنچه از طرف خدا به تو وحي شد ه انجام بد ه که اگر انجام ند هي رسالتت را انجام نداد ه اي، خداوند تو را از آسيب مرد م حفظ مي کند.»
پيامبر(ص)دستور داد مردم که تعدادشان بسيار زياد بود، جمع شد ند. بعد از پالان شترها منبري درست کرد ند و پيامبر(ص)رفت بالاي آن. به مرد م گفت قرار است از ميان شان برود. گفت خدايي جز خداي يگانه نيست. گفت بهشت و جهنم حق است. گفت بين مرد م دو چيز با ارزش ياد گار مي گذارد؛ کتاب خدا و اهل بيتش. گفت خدا مولاي اوست و او مولاي مومنان. مرد م هرچه پيامبر گفت را قبول کرد ند و تصد يق. پيامبر (ص)دست علي (ع)را گرفت و بلند کرد وادامه داد هر کس من مولاي او هستم، علي(ع) هم مولاي اوست. خدايا دوست بدار دوستان علي(ع)را و د شمن بدار د شمنان را.
بيمار بود پيامبر (ص)، که مسلمين آماد ه جنگ با روم مي شد ند تمام بزرگان و شيوخ مهاجر و انصار در لشگر حاضر بودند. پيامبر (ص)بايد فرماند هي برا لشگر انتخاب مي کرد. اسامه پسر زيد را صدا کرد و پرچم را به او داد و گفت: «اسامه د وست داشتني ترين مرد م پيش من است. شما را سفارش مي کنم با او خوش رفتار باشيد.»
اسامه هجد ه ساله امير پيامبر (ص)بود بر تمام بزرگان و پيرمردان و جوانان لشگر.
پيامبر(ص) تب کرده بود. خودش مي گفت به زودي مي رود. بعضي از صحابه آمد ه بود ند عيادت. گفت: «کاغذ و قلم بياوريد تا نامه اي بنويسم که گمراه نشويد.» يکي از صحابه که به بداخلاقي مشهور بود گفت: «پيامبر (ص) تب کرد ه و هذ يان مي گويد قرآن کافي ست.» و نگذاشت قلم و کاغذ بياورند.
علي (ع) و عباس زير بغل هاي پيامبر (ص)را گرفته بود ند که وارد مسجد شد. رو به جمعيت کرد و گفت: «وقت رفتن من است کسي حقي بر گرد ن من دارد؟» يک نفر گفت: «از جنگ طائف که بر مي گشتيم، شما مي خواستي شترت را شلاق بزني که به شکم من خورد.» پيامبر (ص)دستور داد بروند از خانه همان شلاق را بياورند بعد پيراهنش را بالا زد و گفت: «قصاص کن.» آن مرد سرش را روي سينه و شکم پيامبر (ص) گذاشت و بوسيد. گفت مي خواستم سينه تان را ببوسم.
حالش خيلي بد بود. گفت به برادرم بگوييد. همه فهميد ند علي (ع)را مي گويد. به علي(ع) گفت کمک کند تا بلند شود. علي(ع) سر پيامبر(ص)را گرفت و بلندش کرد تا بنشيند. پيامبر (ص)نشسته بود و سرش در آغوش علي(ع)بود که رفت.
کفش و لباسش را خود ش وصله مي زد. با غلام ها و کنيزها غذا مي خورد. اگر با کسي دست مي داد دستش را نمي کشيد تا اين که طرف مقابل بکشد. اگر کسي با او حرف مي زد، آن قد ر صبر مي کرد تا حرفش تمام شود. اگر اطرافيانش به چيزي مي خنديد ند، مي خند يد. اگر از چيزي تعجب مي کرد ند، تعجب مي کرد.
هميشه هم مي گفت: «بهترين شما خوش اخلاق ترين شماست.» الحق اين بهترين «خود ش» بود.
وقتي از دنيا رفت از خودش مال و منالي به جا نگذاشت. کاخي نساخت. براي خدا تلاش کرد و دنيا را تکان داد. اعراب خرافه پرست بيابان گرد را تبد يل به متمد ن ترين انسان هاي عصر کرد و نداي الله اکبر را در دنيا پراکند. حکومت هاي اطراف به وحشت افتادند که نکند مرد م شان به دين او تمايل پيدا کنند. اخلاق را در ميان بي اخلاق ترين اقوام به سرحد کمال رساند. وقتي از دنيا رفت نبوت هم تمام شد ولي راه خداپرستي تازه باز شد ه بود. پيامبر (ص) براي خدا خوب بند ه اي بود و براي مرد م خوب پيامبري. او از دنيا رفت در حالي که الگوي حسنه انسانيت در تمام دوران شد ه بود.
افتخار سلمان
غيراز سلمان فارسي همه شان از قريش بودند. نشسته بود ند دور هم ازاصالت خانواد گي و افتخارات شان مي گفتند. عمر به سلمان گفت:«تو چطور؟ اصل و نسب تو چيست؟»
گفت: «من سلمانم پسر بند ه خدا. گمراه بود م. خدا با محمد(ص) هدايتم کرد. فقير بود م خدا با پيامبرش بي نيازم کرد. برد ه بود م خدا به وسيله او آزاد م کرد. نسب و افتخار من اينهاست.»
پيامبر (ص) از راه رسيد.
سلمان گفت که درباره چه چيزي حرف مي زد ند.
پيامبر(ص)گفت:«اي قريشي ها. افتخار مرد به دين اش، جوانمرد ي اش، به اخلاق خوبش و اصالتش به عقلش است.»
منبع:آيه ويژه نامه دين وفرهنگ همشهري جوان




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط