صداي پاي توفان
نويسنده: احسان ترابي گودرزي
نگاهي به زند گي عارف و مبارز مسلمان؛ شهيد سيدعلي اندرزگو
نفر اصلي بخارايي بود که دوبار شليک کرد، ولي هنوز منصور نفس داشت. صداي شليک سومي از اسلحه د يگري پيچيد توي فضاي بهارستان و جواني به سرعت از لابه لاي ماموران گريخت. هماني بود که خودش را انداخته بود جلوي ماشين حسنعلي منصور. قرار بود بخارايي به بهانه همين توقف، عريضه به دست برود به نخست وزير نزديک شود. آن شليک د قيق بهارستان براي ساواک و پهلوي ها تازه اول ماجرا بود. آن شليک شروع قصه اي بود که صفحه هايش توي بيشتر شهرهاي ايران و حتي بيشتر، توي افغانستان، عراق، سوريه، فلسطين و لبنان ورق خورد. 14 سال تمام هم وقت لازم بود تا سطرهايش نوشته شود. خط هاي آخرش هم سرخ بود، خط هايي که پيش پاي بهار انقلاب نوشته شد. خيلي سال طول کشيد تا ساواک بفهمد تعداد زيادي از پروند ه هايش مال يک نفر هستند؛ بعضي هاشان مربوط به خبر محموله اسلحه بود، يکي مال کسي بود که سعي کرد ه بود وليعهد را با تير بزند؛ يک پروند قطور هم مربوط به خالي کرد ن داخل ميل باستاني بود که اگر د يرتر جنبيد ه بود ند شاه را با مواد منفجره اش فرستاد ه بود هوا. عکس يکي مال د کتري بود که ريشش را از ته زد ه بود، عکس يکي شيخي را با عمامه سفيد نشان مي داد، توي يکي د يگر هم کسي با لباس افغاني زل زد ه بود به دوربين. مدت ها بعد فهميد ند که تنها دنبال يک نفر مي گرد ند و 20 ميليون تومان هم برايش؛ مرد ه يا زند ه جايزه گذاشتند.
هفت تا خواهر و برادر بود ند و علي کوچک ترين شان. زند گي فقيرانه زود کشاندش به وادي کار و درسش تا همان ششم ابتدايي باقي ماند. پيش برادر بزرگ ترش صندوق سازي مي کرد، درس طلبگي هم مي خواند. قد کشيد نش افتاد ه بود در دوراني پر ماجرا: ملي شد ن صنعت نفت، ماجراي فداييان اسلام و اعدام انقلابي کسروي، تبعيد و بازگشت آيت الله طالقاني، اعدام انقلابي رزم آرا و ... همه اينها به جان بي قرارش آتشي مضاعف مي زد. 13 ساله بود که در خيابان صدا بلند کرد ه بود اين چه شاهي است و اين چه مملکتي است و برادر کشان کشان برد ه بودش به خانه. سر پرشوري داشت از همان وقت ها. کم سن و سال بود که پايش به هيات حاج صادق اماني باز شد. هياتي که جزو هيات هاي مؤتلفه اسلامي شد.
سال 1343 بود و ماجراي کا پيتولاسيون در ياد ها باقي، امام (ره) هم تازه تبعيد شد ه بود. در کميته مرکزي مؤتلفه تصميم گرفته بودند حسنعلي منصور نخست وزير وقت و طراح کا پيتولاسيون اعدام شود. فتوايش را هم از آيت الله ميلاني گرفته بودند.
صبح اول بهمن 1343 حسنعلي منصور در راه مجلس ملي بود. بخارايي و اندرزگو و نيک نژاد و صفارهرندي هم همين طور. اندرزگو خود ش را جلوي ماشين انداخته بود و بعد که منصور پياد ه شد ه بود بخارايي به بهانه داد ن عريضه رفت جلو. دو تا گلوله شليک کرد، اما کار تمام نشد که شليک اندرزگو تمامش کرد.
تنها کسي که توانست فرار کند اندرزگو بود. بخارايي را که همان وقت گرفتند، پايش روي آسفالت يخ زد ه لغزيد ه بود. بقيه را هم به فاصله چند روز د ستگير کردند. حاج صادق اماني، محمد بخارايي، نيک نژاد و رضا صفار هرندي به اعدام محکوم شد ند. حکم اندرزگو هم اعدام بود که غيابي برايش صادر شد.
همه اينها زماني اتفاق افتاد که از ازدواج اندرزگو چند ماهي بيشتر نمي گذشت. ساواک هم دست از سر خانواده سيدعلي برنمي داشت. پاي خانواد ه همسرش هم آمد وسط و روزشان را مثل شبشان تيره همراه کرد ه بودند. همسر شهيد نمي توانست به خاطر پدرش همراه او شود و پا در جاد ه غربت و سفر بگذارد. د ست آخر با اينکه مهرشان به هم خيلي زياد بود مجبور شد ند جدا شوند.
در قم عمامه سياه سيادت را کنار گذاشت و براي مخفي کراي بيشتر عمامه سفيد گذاشت سرش. حالا همه يک طلبه به اسم شيخ عباس تهراني مي شناختند که حسابي درسخوان است. سيد يک شناسنامه براي نام جديد ش هم درست کرد ه بود. اتفاقي که بعدا براي نام هاي نحوي، اصفهاني، حسيني، جوادي و بعضي نام ها که هنوز هم نزد يک ترين يارانش نمي دانند، افتاد.
سيد قبل از قم، رفته بود نجف خد مت امام (ره)، وقت بازگشت هم اعلاميه مهم امام (ره) را با خودش آورد ه بود. همان اعلاميه مربوط به جنگ اعراب و اسرائيل.
آن روزها رژيم براي قم نقشه داشت و خبرش پيچيد ه بود که مي خواهند براي قم سينما بسازند. سيد هم عد ه اي از طلبه ها را جمع کرد و با هم رفتند بيت آيت الله گلپايگاني. آنجا اندرزگوي سابق و شيخ عباس تهراني فعلي سخنراني پرشوري کرد ولي اعتراض طلاب به جايي نرسيد و سينما ساخته شد. اندرزگو هم با کمک گروهي از مبارزان که به نام «عباس آباد» معروف بود، سينما را منفجر کرد ند و از ساخته پهلوي ها جز تلي خاک باقي نگذاشت.
قم هم د يگر جاي امني براي ماند ن نبود. اين شد که رخت سفر بست و با لباس معمولي سر از مدرسه تازه تاسيس چيذر زير نظر سيد علي اصغر هاشمي چيذري درآورد. سخت درس مي خواند و البته به فعاليت هايش ادامه مي داد. محموله هاي بزرگ اسلحه بود که در گوشه و کنار به لطايف الحيلي جابه جا مي کرد. سيد را ديد ه بود ند که نزد يکي هاي قم عرق ريزان چمدان بزرگي را جابه جا مي کند. گفته بود تويش کتاب است که نبود و با اسلحه هاي داخل امثال آن چمدان انبارهاي اسلحه زيادي گوشه و کنار برپا مي شد. توي همان چيذر هم دوباره به دست آقاي فلسفي معمم شد. پس از مد تي هم که به آقاي هاشمي اعتماد پيدا کرد ه بود، تا حدي او را در جريان هويت اصليش و مقداري از کارهايش قرار دارد.
سال 1349 بود که به پيشنهاد يک دوست و سفارش و همراهي حجت الاسلام هاشمي چيذري تصميم گرفت دوباره ازدواج کند. همسرش کبري سلسپور شد. همسري که بعد ها هم رزم و همراهش هم در راهي پرپيچ و خطر بود. عروسي شان را هم روز ميلاد حضرت زهرا (س) گرفتند.
تازه عروس با مردي ازدواج کرد ه بود که گاه تاجر فرش بود، گاهي چاي، بعد تر طب سنتي و حجامت آموخت و شد د کتر، لازم بود مرغداري برپا مي کرد يا خروس بازي هم مي کرد تا به بهانه آن در سبد اسلحه جاسازي کند و شناسايي لازم را انجام د هد. مي شد که با کلي تسبيح و انگشتر هم مي آمد خانه. يعني که اندرزگو تسبيح فروش شد ه است.
يک بار سيد به همسرش که داشت مادر هم مي شد، گفته بود مي رود مد تي در زنجان باشد و بعضي درس ها را مثل سيوطي و جامع المقد مات را که قبل تر خوب نخواند ه بهتر بخواند. ولي در اصل راهي شهرکرد بود براي تامين اسلحه و مهمات. مهماتي که قرار بود خواب آمريکايي ها را آشفته کند. آن روزها رفت و آمد مستشاران شان بيشتر از هميشه شد ه بود، تهران شد ه بود خانه دومشان. يک روز آقاي هاشمي چيذري با شنيد ن صداي انفجاري از مدرسه بيرون دويد، پشت سرش هم سيد بعد از آنکه دستگاه کنترل از راه دور را توي حجره جاسازي کرد، بيرون آمد. هر دو داشتند به يک ماشين در حال سوختن نگاه مي کردند. ماشين مال يک مستشار آمريکايي بود. سيد به آقاي هاشمي گفته بود: «د يد ي حاجي؟ زد يمشان رفتند هوا.»
بعد از مستشار آمريکايي نوبت تيمسار طاهري بود. تيمساري که در کشتار مرد م قم در قيام 15 خرداد 42 نقش زيادي داشت. بعد تر هم دست عدالت يقه فرسيو را گرفت. کسي که مسؤول محاکمه خيلي از مبارزان بود و آنها را به جوخه هاي اعدام سپرد ه بود.
در تمام اين فعاليت ها، سيدعلي اندرزگو مقيد به رعايت جوانب شرعي و فتوا گرفتن از مرجع تقليد بود. فعاليت هايي که با خونسردي و توکل عجيبي همراه بود. يکي از روزها که شيخ عباس تهراني در مسجد رستم آباد در چيذر خطابه پرشوري ايراد مي کرد متوجه حرکت هاي مشکوکي شد. ساواک نفوذ کرد ه بود بين جمعيت و به دنبال شيخ عباس تهراني مي گشت، رد شيخ عباس را از قم تا چيذر د نبال کرد ه بود ند.
دوستان سيد همهمه به راه انداختند و سيد از فرصت شلوغي استفاده کرد و عبا و عمامه را درآورد و خود ش را لابه لاي جمعيت پنهان کرد. بعد هم خودش را رساند به حياط مسجد، جايي که چند تا مامور جلويش را گرفتند و گفتند دنبال شيخ عباس تهراني مي گرد يم. او هم با خوشرويي برد شان و نشاند شان در شبستان و چاي گذاشت جلويشان و رفت که شيخ عباس تهراني را خبر کند تا بيايد! ساواکي ها وقتي به خود شان آمد ند و فهميد ند که خودش بود ه که کار از کار گذشته بود.
پس از ماجراي مسجد رستم آباد، اندرزگو به همراه خانواد ه اش راهي قم شد و همانجا ماند.توي قم براي پوشش کارهايش مرغداري زد ه بود و به همان فعاليت هاي سابقش اعم از رساند ن سلاح به گروه هاي مبارز و رساند ن اعلاميه ها کمک مي کرد. اما اتفاقي افتاد که باعث شد قصه کوچ تازه شود و هجرتي دوباره ضروري. سيد براي کاري به تهران رفته بود که فهميد مجيد فياض را گرفته اند. مجيد فياض کارمند و مسؤول انبار شيمي دانشگاه تهران، جواني پرشور و اهل مبارزه بود و نزد سيد در مدرسه چيذر عربي هم مي خواند. او را ساواک دستگير کرد ه و از بي احتياطي او سرانجام فهميد که شيخ عباس تهراني همان سيد علي اندرزگو است. سيد به قم برگشت و با عبور از محاصره ساواک که خانه را تحت نظر داشت وارد خانه شد. عبور از محاصره اي که خيلي عجيب بود. اندرزگو براي کسي خاطره اي تعريف کرد ه بود که مرحوم ميرزا جواد آقاي تهراني يادش داد ه که براي عبور از حلقه دشمنان 19 تا بسم الله بگو و رد شو. سيد هم بارها با همين ذ کر و «جعلنا» هايش از چنين حلقه هاي محاصره اي رد شد ه بود. از اين دست توجهات و توسلات کم نبود در زند گي سيد.
ساواکي ها ريخته بود ند توي خانه اما چيزي دستشان را نگرفته بود. پرند ه باز هم پريد ه بود. سيد با خانواده اش که حالا با تولد پسرش مهدي سه نفره شد ه بود، پا در جاد ه سفر گذاشته بود. تهران که رسيد ند رفتند به خانه اکبر صالحي؛ دوست و هم رزمي قد يمي. سيد آنجا دوباره رخت و لباس د يگري پوشيد و شد د کتر. دست زن و بچه را گرفت و باز پا در راه سفر گذاشت و اين بار مقصد مهاجر، مشهدالرضا بود.
دست آخر اندرزگو تنها راهي زابل مي شود تا زن و بچه بعدا به او ملحق شوند. پس از مد تي تلاش جايي براي اقامت شان پيدا مي کند و کسي را مي فرستد د نبال سر و همسر. از اينجا دوره خيلي سختي براي همسر شهيد شروع مي شود، طوري که بعد ها به تلخي از اين روزها ياد مي کند. اندرزگو مشغول وارد کرد ن سلاح و مهمات بود و همزمان براي به دست آورد ن گذرنامه تلاش مي کرد.خانواد ه اش هم انگار قرار بود جاي امني امانت باشند که بعدا معلوم مي شود امنيت و آرامشي در کار نيست. از يک طرف خانه تحت نظر ساواک بود ه که رد سيد را پيدا کرد ه بود ند و از طرف د يگر مرد صاحبخانه هم که ترسيد ه بود ه مدام همسر شهيد را تحت فشار مي گذاشته است. کار به جايي مي رسد که آن مرد حتي قصد جان زن و بچه بي پناه را مي کند. بعد ها که خانم سلسپور از آن روزها نقل مي کند، مي گويد به شدت در تنگنا قرار گرفته بود يم و کار بر ما خيلي سخت شد ه بود و جز توسل هيچ کاري از دستم برنمي آمد.
يک روز به سيد خبر اين اوضاع و احوال مي رسد، دلش مي شکند و به حضرت صاحب الزمان (عج) متوسل مي شود.
در يکي از آن روزهاي شدت و سختي کسي در آن خانه کذايي را مي زند. با معصومه خانم د م در کار داشته اند. معصومه خانم همان کبري سلسپور بود ه است که سيد با اين نام برايش شناسنامه گرفته بود ه. مردي که دم در آمد ه است به معصومه مي گويد: «به صورتم نگاه نکن، فقط پشت پايم را نگاه کن و دنبالم بيا.» زن درماند ه به شتاب، خرد ه وسايلي که داشته جمع مي کند و همراه فرزند همان مي کند و به راه مي افتند. راهي که آخرش او را دوباره به سيد مي رساند. انگار توسيل سيد زود جواب گرفته بود.
دکتر حسيني راهي قم مي شود و مقصد اين بار منزل آقاي غفاريان است. کسي که به جاي سيدي که مي شناخت با فردي فوق العاد ه شيک و کراواتي روبه رو شد ه بود که از شدت روغني که به موها ماليد ه بود سرش برق مي زد. آقاي غفاريان قبل تر، از امام (ره) اجازه گرفته بود تا زند گي سيد را از سهم سادات و وجوهات تامين کنند. زند گي اي که حال قرار بود يک نفر د يگر هم به آن اضافه شود.پسرس که اسمش شد محمود. سيد پس از بازگشت به مشهد پيش اديب نيشابوري درس مي خواند و در تکيه اصفهاني ها به کلاس استاد موسوي مي رفت. خودش هم براي طلاب جامع المقد مات مي گفت و نهج البلاغه درس مي داد.
ساواک آن روزها براي پيدا کرد ن سيد دست به هر کاري مي زد از جمله تصميم گرفته بود تمام مستاجرين مشهد را شناسايي کند. نقشه شان اما نگرفت چون با کمک آيت الله خامنه اي که آن موقع مشهد بود ند توي بازار سرشور، صاحبخانه شد.
با وجود همه نيرو و تجهيزاتشان، اين ساواکي ها بودند که از سيد هراس داشتند، حتي شد ه بود که سيد گاه گاه به عمد حضور خودش را به ماموري و حتي رد ه بالاهاي ساواک اعلام کند، معتقد بود نبايد خيالشان آسود ه بماند. برعکس آنها روحيه سيد با همه فشارهاي ساواک فوق العاد ه بود، يک روز که با آيت الله خامنه اي توي بازار برخورد کرد ه بود سبدي را به ايشان نشان داد ه و گفته بود آقا ديد ه ايد خروس تخم بگذارد؟ بعد با لبخند سبد را کنار زد ه بود و اسلحه اي را که به بهانه خروس جاسازي کرد ه بود، نشان داد.
سيد در حين فعاليت ها و درگيري هايي که پيش مي آمد، شد ه بود که به شدت زخمي هم بشود. مرحوم ابوترابي در يک سخنراني در جمع اسرا، در اردوگاه موصل نقل کرده اند که سيد يک بار مجبورمي شود براي فرار از خانه اي که ساواک به آن مشکوک شد ه بود از ديوار بلند خانه به کوچه بپرد، ارتفاع زياد باعث مي شود استخوان پاي سيد موقع پايين پريد ن بشکند و بيرون بزند. همسايه اي که ما وقع را مي بيند سيد را به داخل خانه اش مي برد و چون همه جاي مشهد عکس سيد را پخش کرد ه بودند امکان مراجعه به بيمارستان هم نبود ه است. جراحت سيد همچنان باقي بود ه و او را رنج مي داد ه تا يک شب از اهالي خانه مي خواهد در اتاق تنهايش بگذارند و بعد متوسل به وجود مقدس ائمه (ع) مي شود.توسل خالصانه اي که بعد از آن سيد به خواب مي رود و بيداري همان و شفا همان. يک بار ديگر هم سيد در درگيري به شدت زخمي شد ه بود که آقاي غفاريان با هزار زحمت مقد مات جراحي و مداوا را با کمک آيت الله پسنديد ه و آيت الله خامنه اي و برخي افراد ديگر فراهم مي کند. مشکلات هيچ وقت باعث کوتا ه آمد ن سيد نشد ه بود، سلاح ها را از مرز و جاهاي ديگر مي آورد و به مبارزان مسلمان تحويل مي داد. يکي از اين گروه ها مجاهد ين خلق آن زمان بودند. البته سيد از اولين کساني بود که پي به انحراف شان برد و ديگر به شان سلاح نداد. اتفاقي که باعث شد علاوه بر ساواکي ها، اين گروه مسلح هم به د نبال کشتن سيد باشند.
انتقال سلاح توسط سيد، هم هوشمندانه بود هم شجاعت زيادي مي خواست، يک بار سيد رفته بود به لرستان و از طريق عشاير آنجا سلاح تهيه کرد ه بود. در بازگشت به قم و منزل آقاي غفاريان، وقتي که لباد ه اش را بيرون مي آورد آقاي غفاريان مي بيند از بالاتا پايين بدنش را با سلاح هاي سبک و مسلسل هاي خفيف پوشاند ه است. يک بار هم که روغن کرمانشاهي شد ه بود محموله سيد. محموله اي که در آن به کمک يک ورق حلبي جوش داد ه شد ه روغن ها را از اسلحه جدا کرد ه بود. مبارزي در حد و اندازه هاي اندرزگو اين قدر مشغله اش زياد بود که شايد بشود به او حق داد خيلي در بند مسائل د يگر نبود ه باشد. ولي اندرزگو با همه چريک هاي د نيا فرق داشت. سير و سلوک معنوي اش سرجايش بود، مهرباني و بازي با بچه هايش سرجاي خود ش. حواسش حتي به فقراي محل هم بود. يک جوري بالاخره روغن و برنجي به شان مي رساند. هنوز رسيد گي هاي سيدي گمنام در خاطرات بعضي از اهالي کوچه پس کوچه هاي مشهد باقي است. سال هاي شمسي رسيد ه بود به يک هزار و سيصد و پنجاه و شش. مبارزات عليه طاغوت کم کم تشکيلات منظم تري پيدا کرد ه بود و افرادي مثل آيت الله خامنه اي، شهيد بهشتي و آيت الله مطهري با تلاش خود هما هنگي اين تشکيلات را ميسر مي کرد ند. اندرزگو هم تجهيز و سازماند هي هسته هاي نظامي را به عهد ه داشت.
سيد به فکر افتاد ه بود که نفر اصلي طاغوت يعني شاه را از ميان بردارد. خبر هم رسيد ه بود که سفري براي پهلوي در پيش است به مقصد اروپاي شرقي. سيد هم ساختمان هشت طبقه اي را نزد يک فرود گاه مهرآباد اجاره کرد ه بود تا از آنجا شر شاه را با شليکي که هميشه آرزويش را داشت، از سر مرد م کم کند. ولي دست تقد ير چيز ديگري رقم زد ه بود. با لو رفتن نقشه مسير حوادث سمت و سوي ديگري گرفت. شاه بايد مي ماند و سرنوشت بد تري را به چشم مي د يد. در مورد لو رفتن اين نقشه حتي در اسناد ساواک هم توضيح بيشتري نيامد ه است.
اسفند ماه 1356 سيد مسافر لبنان شد.قبل تر براي تهيه سلاح، مسافر سوريه، فلسطين و لبنان هم شد ه بود و اين نوبت عد ه اي از جوانان را براي آموزش نظامي با خودش برد ه بود تا در اردوگاه هاي الفتح به کمک جلال الد ين فارسي آموزش ببينند. خودش هم در اين سفر کار با سلاح هاي ضد تانک را ياد گرفت. ياد گرفتن اين چيزها براي سيد آسان بود. يک بار به دست کسي که استفاد ه مي کرد نگاه مي کرد و بعد خود ش مثل يک حرفه اي سلاح را به دست مي گرفت. اندرزگو به عنوان کسي که در زمينه تامين مايحتاج نظامي فعاليت مي کرد هميشه پول هنگفتي از طرف منافع مبارزين در اختيارش قرار داشت ولي يک ريال آن را در راهي غير از مبارزه صرف نمي کرد. نشان به آن نشان که وقتي مي خواست از لبنان برگردد از بازاري ارزان در منطقه فقيرنشين البراجنه سوغاتي اش را براي خانواد ه انتخاب کرد. سوغاتي اي که 150 تومان برايش هزينه کرد.
يک بار که سيد که از مشهد رفته بود تهران، به ازغند ي و برخي ديگر از سران ساواک پيغام داد ه بود اين قدر دنبال من نباشيد والا شما را خواهم کشت. بدجوري ترس افتاده بود به جان ساواکي ها. تمام نيرو و هم شان را به کار گرفته بودند و سرانجام فهميد ند که سيد در مشهد ساکن است و از آنجا با نام استوار جوادي با بقيه مبارزين ارتباط مي گيرد. يک تيم براي دستگيري سيد به مشهد اعزام شد. اما اندرزگو آن موقع پس از ماجراي سينما رکس، براي تحقيق رفته بود آبادان و حالا برگشته و روزهايي از ماه رمضان را در تهران بود.
شب نوزدهم رمضان راکه احيا گرفت، سحر زنگ زد به اکبر صالحي و براي غروب قرار گذاشت. حوالي غروب رفت منزل يکي ديگر از برادران صالحي. آقا مرتضي هرچقدر اصرار کرد سيد براي افطار نماند. يک ساعتي قبل از اذان راه افتاد به سمت خانه اکبر صالحي. سابقه نداشت سيد در برنامه هايش عجله کند.
آن روز کوچه سقاباشي با يک رد يف از ماشين هايي مثل پيکان، وانت و بنز، شکل وشما يل جديد ي پيدا کرد ه بود. ساواکي ها تلفن صالحي و هر کسي را که فکر مي کرد ند با سيد ارتباط داشته باشد شنود مي کرد ند و آنها هم از قرار سيد باخبر شد ه بود ند.
زودتر از آنچه ساواک فکرش را بکند سيد بويشان را در هوا شنيد و پاتند کرد. چند تا مامور هم حرکتشان را سريع تر کرد ند تا سيد را گم نکنند. چاره اي نبود بايد از ديوار خانه اي بالا مي رفت. دستش را که گيراند به لبه ديوار خانه امام جمعه، صداي شليکي فضاي آرام قبل از اذان کوچه را شکافت. سيد افتاد روي زمين اما هيچ ماموري جرات نزد يک شد ن به سيد را نداشت. همين کافي بود تا سيد بعضي از اسناد و کاغذ اسامي را که همراهش بود بجود يا به مد د خوني که از زخمش راه افتاد ه بود، غيرقابل استفاد ه کند.
خيال سيد که از مدارک راحت شد دستش را برد زير کتش تا نشان د هد که مسلح است. همين باعث شد تا ماموران که همه شان چند متر دورتر ايستاد ه بود ند، از ترس انگشت ها را فشار د هند روي ماشه مسلسل رگبار گلوله بود که مي باريد و مي نشست به تن سيد.
کنار ديوار، بد ن سيد بي حرکت افتاد ه بود. د ه د قيقه اي گذ شت و بالاخره برانکاري آورد ند تا سيد را ببرند. توي راه سيد به خود تکاني داد و از روي برانکار خود ش را انداخت روي زمين تا آرزوي ساواک براي زند ه گرفتن اندرزگو بماند به دلشان. درست برعکس آرزوي خود ش که با 18 گلوله اي که با آنها افطار کرد به آن رسيد.
منابع
1- ستاره شمال (زند گي نامه داستاني شهيد سيدعلي اندرزگو)-ناهيد سلماني-سوره مهر-1381
2- حماسه شهيد اندرزگو (بر اساس اسناد و خاطرات)-مرکز اسناد انقلاب اسلامي -1379
3- به کي ميگن قهرمان؟- نرگس آبيار-سوره مهر-1388
4- ماهنامه شاهد ياران (شماره 24)-نشر شاهد-1386
5- سفر بر مدار مهتاب (گفت و گو با کبري سلسپور، همسر شهي علي اندرزگو)- مرتضي سرهنگي و هدايت الله بهبودي-کمان-1379
آيه ويژه نامه دين فرهنگ همشهري جوان
نفر اصلي بخارايي بود که دوبار شليک کرد، ولي هنوز منصور نفس داشت. صداي شليک سومي از اسلحه د يگري پيچيد توي فضاي بهارستان و جواني به سرعت از لابه لاي ماموران گريخت. هماني بود که خودش را انداخته بود جلوي ماشين حسنعلي منصور. قرار بود بخارايي به بهانه همين توقف، عريضه به دست برود به نخست وزير نزديک شود. آن شليک د قيق بهارستان براي ساواک و پهلوي ها تازه اول ماجرا بود. آن شليک شروع قصه اي بود که صفحه هايش توي بيشتر شهرهاي ايران و حتي بيشتر، توي افغانستان، عراق، سوريه، فلسطين و لبنان ورق خورد. 14 سال تمام هم وقت لازم بود تا سطرهايش نوشته شود. خط هاي آخرش هم سرخ بود، خط هايي که پيش پاي بهار انقلاب نوشته شد. خيلي سال طول کشيد تا ساواک بفهمد تعداد زيادي از پروند ه هايش مال يک نفر هستند؛ بعضي هاشان مربوط به خبر محموله اسلحه بود، يکي مال کسي بود که سعي کرد ه بود وليعهد را با تير بزند؛ يک پروند قطور هم مربوط به خالي کرد ن داخل ميل باستاني بود که اگر د يرتر جنبيد ه بود ند شاه را با مواد منفجره اش فرستاد ه بود هوا. عکس يکي مال د کتري بود که ريشش را از ته زد ه بود، عکس يکي شيخي را با عمامه سفيد نشان مي داد، توي يکي د يگر هم کسي با لباس افغاني زل زد ه بود به دوربين. مدت ها بعد فهميد ند که تنها دنبال يک نفر مي گرد ند و 20 ميليون تومان هم برايش؛ مرد ه يا زند ه جايزه گذاشتند.
هفت تا خواهر و برادر بود ند و علي کوچک ترين شان. زند گي فقيرانه زود کشاندش به وادي کار و درسش تا همان ششم ابتدايي باقي ماند. پيش برادر بزرگ ترش صندوق سازي مي کرد، درس طلبگي هم مي خواند. قد کشيد نش افتاد ه بود در دوراني پر ماجرا: ملي شد ن صنعت نفت، ماجراي فداييان اسلام و اعدام انقلابي کسروي، تبعيد و بازگشت آيت الله طالقاني، اعدام انقلابي رزم آرا و ... همه اينها به جان بي قرارش آتشي مضاعف مي زد. 13 ساله بود که در خيابان صدا بلند کرد ه بود اين چه شاهي است و اين چه مملکتي است و برادر کشان کشان برد ه بودش به خانه. سر پرشوري داشت از همان وقت ها. کم سن و سال بود که پايش به هيات حاج صادق اماني باز شد. هياتي که جزو هيات هاي مؤتلفه اسلامي شد.
سال 1343 بود و ماجراي کا پيتولاسيون در ياد ها باقي، امام (ره) هم تازه تبعيد شد ه بود. در کميته مرکزي مؤتلفه تصميم گرفته بودند حسنعلي منصور نخست وزير وقت و طراح کا پيتولاسيون اعدام شود. فتوايش را هم از آيت الله ميلاني گرفته بودند.
صبح اول بهمن 1343 حسنعلي منصور در راه مجلس ملي بود. بخارايي و اندرزگو و نيک نژاد و صفارهرندي هم همين طور. اندرزگو خود ش را جلوي ماشين انداخته بود و بعد که منصور پياد ه شد ه بود بخارايي به بهانه داد ن عريضه رفت جلو. دو تا گلوله شليک کرد، اما کار تمام نشد که شليک اندرزگو تمامش کرد.
تنها کسي که توانست فرار کند اندرزگو بود. بخارايي را که همان وقت گرفتند، پايش روي آسفالت يخ زد ه لغزيد ه بود. بقيه را هم به فاصله چند روز د ستگير کردند. حاج صادق اماني، محمد بخارايي، نيک نژاد و رضا صفار هرندي به اعدام محکوم شد ند. حکم اندرزگو هم اعدام بود که غيابي برايش صادر شد.
همه اينها زماني اتفاق افتاد که از ازدواج اندرزگو چند ماهي بيشتر نمي گذشت. ساواک هم دست از سر خانواده سيدعلي برنمي داشت. پاي خانواد ه همسرش هم آمد وسط و روزشان را مثل شبشان تيره همراه کرد ه بودند. همسر شهيد نمي توانست به خاطر پدرش همراه او شود و پا در جاد ه غربت و سفر بگذارد. د ست آخر با اينکه مهرشان به هم خيلي زياد بود مجبور شد ند جدا شوند.
شيخ عباس تهراني در قم
در قم عمامه سياه سيادت را کنار گذاشت و براي مخفي کراي بيشتر عمامه سفيد گذاشت سرش. حالا همه يک طلبه به اسم شيخ عباس تهراني مي شناختند که حسابي درسخوان است. سيد يک شناسنامه براي نام جديد ش هم درست کرد ه بود. اتفاقي که بعدا براي نام هاي نحوي، اصفهاني، حسيني، جوادي و بعضي نام ها که هنوز هم نزد يک ترين يارانش نمي دانند، افتاد.
سيد قبل از قم، رفته بود نجف خد مت امام (ره)، وقت بازگشت هم اعلاميه مهم امام (ره) را با خودش آورد ه بود. همان اعلاميه مربوط به جنگ اعراب و اسرائيل.
آن روزها رژيم براي قم نقشه داشت و خبرش پيچيد ه بود که مي خواهند براي قم سينما بسازند. سيد هم عد ه اي از طلبه ها را جمع کرد و با هم رفتند بيت آيت الله گلپايگاني. آنجا اندرزگوي سابق و شيخ عباس تهراني فعلي سخنراني پرشوري کرد ولي اعتراض طلاب به جايي نرسيد و سينما ساخته شد. اندرزگو هم با کمک گروهي از مبارزان که به نام «عباس آباد» معروف بود، سينما را منفجر کرد ند و از ساخته پهلوي ها جز تلي خاک باقي نگذاشت.
چيذر، پايگاه جديد مبارزه
قم هم د يگر جاي امني براي ماند ن نبود. اين شد که رخت سفر بست و با لباس معمولي سر از مدرسه تازه تاسيس چيذر زير نظر سيد علي اصغر هاشمي چيذري درآورد. سخت درس مي خواند و البته به فعاليت هايش ادامه مي داد. محموله هاي بزرگ اسلحه بود که در گوشه و کنار به لطايف الحيلي جابه جا مي کرد. سيد را ديد ه بود ند که نزد يکي هاي قم عرق ريزان چمدان بزرگي را جابه جا مي کند. گفته بود تويش کتاب است که نبود و با اسلحه هاي داخل امثال آن چمدان انبارهاي اسلحه زيادي گوشه و کنار برپا مي شد. توي همان چيذر هم دوباره به دست آقاي فلسفي معمم شد. پس از مد تي هم که به آقاي هاشمي اعتماد پيدا کرد ه بود، تا حدي او را در جريان هويت اصليش و مقداري از کارهايش قرار دارد.
سال 1349 بود که به پيشنهاد يک دوست و سفارش و همراهي حجت الاسلام هاشمي چيذري تصميم گرفت دوباره ازدواج کند. همسرش کبري سلسپور شد. همسري که بعد ها هم رزم و همراهش هم در راهي پرپيچ و خطر بود. عروسي شان را هم روز ميلاد حضرت زهرا (س) گرفتند.
تازه عروس با مردي ازدواج کرد ه بود که گاه تاجر فرش بود، گاهي چاي، بعد تر طب سنتي و حجامت آموخت و شد د کتر، لازم بود مرغداري برپا مي کرد يا خروس بازي هم مي کرد تا به بهانه آن در سبد اسلحه جاسازي کند و شناسايي لازم را انجام د هد. مي شد که با کلي تسبيح و انگشتر هم مي آمد خانه. يعني که اندرزگو تسبيح فروش شد ه است.
يک بار سيد به همسرش که داشت مادر هم مي شد، گفته بود مي رود مد تي در زنجان باشد و بعضي درس ها را مثل سيوطي و جامع المقد مات را که قبل تر خوب نخواند ه بهتر بخواند. ولي در اصل راهي شهرکرد بود براي تامين اسلحه و مهمات. مهماتي که قرار بود خواب آمريکايي ها را آشفته کند. آن روزها رفت و آمد مستشاران شان بيشتر از هميشه شد ه بود، تهران شد ه بود خانه دومشان. يک روز آقاي هاشمي چيذري با شنيد ن صداي انفجاري از مدرسه بيرون دويد، پشت سرش هم سيد بعد از آنکه دستگاه کنترل از راه دور را توي حجره جاسازي کرد، بيرون آمد. هر دو داشتند به يک ماشين در حال سوختن نگاه مي کردند. ماشين مال يک مستشار آمريکايي بود. سيد به آقاي هاشمي گفته بود: «د يد ي حاجي؟ زد يمشان رفتند هوا.»
بعد از مستشار آمريکايي نوبت تيمسار طاهري بود. تيمساري که در کشتار مرد م قم در قيام 15 خرداد 42 نقش زيادي داشت. بعد تر هم دست عدالت يقه فرسيو را گرفت. کسي که مسؤول محاکمه خيلي از مبارزان بود و آنها را به جوخه هاي اعدام سپرد ه بود.
در تمام اين فعاليت ها، سيدعلي اندرزگو مقيد به رعايت جوانب شرعي و فتوا گرفتن از مرجع تقليد بود. فعاليت هايي که با خونسردي و توکل عجيبي همراه بود. يکي از روزها که شيخ عباس تهراني در مسجد رستم آباد در چيذر خطابه پرشوري ايراد مي کرد متوجه حرکت هاي مشکوکي شد. ساواک نفوذ کرد ه بود بين جمعيت و به دنبال شيخ عباس تهراني مي گشت، رد شيخ عباس را از قم تا چيذر د نبال کرد ه بود ند.
دوستان سيد همهمه به راه انداختند و سيد از فرصت شلوغي استفاده کرد و عبا و عمامه را درآورد و خود ش را لابه لاي جمعيت پنهان کرد. بعد هم خودش را رساند به حياط مسجد، جايي که چند تا مامور جلويش را گرفتند و گفتند دنبال شيخ عباس تهراني مي گرد يم. او هم با خوشرويي برد شان و نشاند شان در شبستان و چاي گذاشت جلويشان و رفت که شيخ عباس تهراني را خبر کند تا بيايد! ساواکي ها وقتي به خود شان آمد ند و فهميد ند که خودش بود ه که کار از کار گذشته بود.
پس از ماجراي مسجد رستم آباد، اندرزگو به همراه خانواد ه اش راهي قم شد و همانجا ماند.توي قم براي پوشش کارهايش مرغداري زد ه بود و به همان فعاليت هاي سابقش اعم از رساند ن سلاح به گروه هاي مبارز و رساند ن اعلاميه ها کمک مي کرد. اما اتفاقي افتاد که باعث شد قصه کوچ تازه شود و هجرتي دوباره ضروري. سيد براي کاري به تهران رفته بود که فهميد مجيد فياض را گرفته اند. مجيد فياض کارمند و مسؤول انبار شيمي دانشگاه تهران، جواني پرشور و اهل مبارزه بود و نزد سيد در مدرسه چيذر عربي هم مي خواند. او را ساواک دستگير کرد ه و از بي احتياطي او سرانجام فهميد که شيخ عباس تهراني همان سيد علي اندرزگو است. سيد به قم برگشت و با عبور از محاصره ساواک که خانه را تحت نظر داشت وارد خانه شد. عبور از محاصره اي که خيلي عجيب بود. اندرزگو براي کسي خاطره اي تعريف کرد ه بود که مرحوم ميرزا جواد آقاي تهراني يادش داد ه که براي عبور از حلقه دشمنان 19 تا بسم الله بگو و رد شو. سيد هم بارها با همين ذ کر و «جعلنا» هايش از چنين حلقه هاي محاصره اي رد شد ه بود. از اين دست توجهات و توسلات کم نبود در زند گي سيد.
ساواکي ها ريخته بود ند توي خانه اما چيزي دستشان را نگرفته بود. پرند ه باز هم پريد ه بود. سيد با خانواده اش که حالا با تولد پسرش مهدي سه نفره شد ه بود، پا در جاد ه سفر گذاشته بود. تهران که رسيد ند رفتند به خانه اکبر صالحي؛ دوست و هم رزمي قد يمي. سيد آنجا دوباره رخت و لباس د يگري پوشيد و شد د کتر. دست زن و بچه را گرفت و باز پا در راه سفر گذاشت و اين بار مقصد مهاجر، مشهدالرضا بود.
روزهاي سخت زابل
دست آخر اندرزگو تنها راهي زابل مي شود تا زن و بچه بعدا به او ملحق شوند. پس از مد تي تلاش جايي براي اقامت شان پيدا مي کند و کسي را مي فرستد د نبال سر و همسر. از اينجا دوره خيلي سختي براي همسر شهيد شروع مي شود، طوري که بعد ها به تلخي از اين روزها ياد مي کند. اندرزگو مشغول وارد کرد ن سلاح و مهمات بود و همزمان براي به دست آورد ن گذرنامه تلاش مي کرد.خانواد ه اش هم انگار قرار بود جاي امني امانت باشند که بعدا معلوم مي شود امنيت و آرامشي در کار نيست. از يک طرف خانه تحت نظر ساواک بود ه که رد سيد را پيدا کرد ه بود ند و از طرف د يگر مرد صاحبخانه هم که ترسيد ه بود ه مدام همسر شهيد را تحت فشار مي گذاشته است. کار به جايي مي رسد که آن مرد حتي قصد جان زن و بچه بي پناه را مي کند. بعد ها که خانم سلسپور از آن روزها نقل مي کند، مي گويد به شدت در تنگنا قرار گرفته بود يم و کار بر ما خيلي سخت شد ه بود و جز توسل هيچ کاري از دستم برنمي آمد.
يک روز به سيد خبر اين اوضاع و احوال مي رسد، دلش مي شکند و به حضرت صاحب الزمان (عج) متوسل مي شود.
در يکي از آن روزهاي شدت و سختي کسي در آن خانه کذايي را مي زند. با معصومه خانم د م در کار داشته اند. معصومه خانم همان کبري سلسپور بود ه است که سيد با اين نام برايش شناسنامه گرفته بود ه. مردي که دم در آمد ه است به معصومه مي گويد: «به صورتم نگاه نکن، فقط پشت پايم را نگاه کن و دنبالم بيا.» زن درماند ه به شتاب، خرد ه وسايلي که داشته جمع مي کند و همراه فرزند همان مي کند و به راه مي افتند. راهي که آخرش او را دوباره به سيد مي رساند. انگار توسيل سيد زود جواب گرفته بود.
مجاوران مشهد
دکتر حسيني راهي قم مي شود و مقصد اين بار منزل آقاي غفاريان است. کسي که به جاي سيدي که مي شناخت با فردي فوق العاد ه شيک و کراواتي روبه رو شد ه بود که از شدت روغني که به موها ماليد ه بود سرش برق مي زد. آقاي غفاريان قبل تر، از امام (ره) اجازه گرفته بود تا زند گي سيد را از سهم سادات و وجوهات تامين کنند. زند گي اي که حال قرار بود يک نفر د يگر هم به آن اضافه شود.پسرس که اسمش شد محمود. سيد پس از بازگشت به مشهد پيش اديب نيشابوري درس مي خواند و در تکيه اصفهاني ها به کلاس استاد موسوي مي رفت. خودش هم براي طلاب جامع المقد مات مي گفت و نهج البلاغه درس مي داد.
ساواک آن روزها براي پيدا کرد ن سيد دست به هر کاري مي زد از جمله تصميم گرفته بود تمام مستاجرين مشهد را شناسايي کند. نقشه شان اما نگرفت چون با کمک آيت الله خامنه اي که آن موقع مشهد بود ند توي بازار سرشور، صاحبخانه شد.
با وجود همه نيرو و تجهيزاتشان، اين ساواکي ها بودند که از سيد هراس داشتند، حتي شد ه بود که سيد گاه گاه به عمد حضور خودش را به ماموري و حتي رد ه بالاهاي ساواک اعلام کند، معتقد بود نبايد خيالشان آسود ه بماند. برعکس آنها روحيه سيد با همه فشارهاي ساواک فوق العاد ه بود، يک روز که با آيت الله خامنه اي توي بازار برخورد کرد ه بود سبدي را به ايشان نشان داد ه و گفته بود آقا ديد ه ايد خروس تخم بگذارد؟ بعد با لبخند سبد را کنار زد ه بود و اسلحه اي را که به بهانه خروس جاسازي کرد ه بود، نشان داد.
سيد در حين فعاليت ها و درگيري هايي که پيش مي آمد، شد ه بود که به شدت زخمي هم بشود. مرحوم ابوترابي در يک سخنراني در جمع اسرا، در اردوگاه موصل نقل کرده اند که سيد يک بار مجبورمي شود براي فرار از خانه اي که ساواک به آن مشکوک شد ه بود از ديوار بلند خانه به کوچه بپرد، ارتفاع زياد باعث مي شود استخوان پاي سيد موقع پايين پريد ن بشکند و بيرون بزند. همسايه اي که ما وقع را مي بيند سيد را به داخل خانه اش مي برد و چون همه جاي مشهد عکس سيد را پخش کرد ه بودند امکان مراجعه به بيمارستان هم نبود ه است. جراحت سيد همچنان باقي بود ه و او را رنج مي داد ه تا يک شب از اهالي خانه مي خواهد در اتاق تنهايش بگذارند و بعد متوسل به وجود مقدس ائمه (ع) مي شود.توسل خالصانه اي که بعد از آن سيد به خواب مي رود و بيداري همان و شفا همان. يک بار ديگر هم سيد در درگيري به شدت زخمي شد ه بود که آقاي غفاريان با هزار زحمت مقد مات جراحي و مداوا را با کمک آيت الله پسنديد ه و آيت الله خامنه اي و برخي افراد ديگر فراهم مي کند. مشکلات هيچ وقت باعث کوتا ه آمد ن سيد نشد ه بود، سلاح ها را از مرز و جاهاي ديگر مي آورد و به مبارزان مسلمان تحويل مي داد. يکي از اين گروه ها مجاهد ين خلق آن زمان بودند. البته سيد از اولين کساني بود که پي به انحراف شان برد و ديگر به شان سلاح نداد. اتفاقي که باعث شد علاوه بر ساواکي ها، اين گروه مسلح هم به د نبال کشتن سيد باشند.
انتقال سلاح توسط سيد، هم هوشمندانه بود هم شجاعت زيادي مي خواست، يک بار سيد رفته بود به لرستان و از طريق عشاير آنجا سلاح تهيه کرد ه بود. در بازگشت به قم و منزل آقاي غفاريان، وقتي که لباد ه اش را بيرون مي آورد آقاي غفاريان مي بيند از بالاتا پايين بدنش را با سلاح هاي سبک و مسلسل هاي خفيف پوشاند ه است. يک بار هم که روغن کرمانشاهي شد ه بود محموله سيد. محموله اي که در آن به کمک يک ورق حلبي جوش داد ه شد ه روغن ها را از اسلحه جدا کرد ه بود. مبارزي در حد و اندازه هاي اندرزگو اين قدر مشغله اش زياد بود که شايد بشود به او حق داد خيلي در بند مسائل د يگر نبود ه باشد. ولي اندرزگو با همه چريک هاي د نيا فرق داشت. سير و سلوک معنوي اش سرجايش بود، مهرباني و بازي با بچه هايش سرجاي خود ش. حواسش حتي به فقراي محل هم بود. يک جوري بالاخره روغن و برنجي به شان مي رساند. هنوز رسيد گي هاي سيدي گمنام در خاطرات بعضي از اهالي کوچه پس کوچه هاي مشهد باقي است. سال هاي شمسي رسيد ه بود به يک هزار و سيصد و پنجاه و شش. مبارزات عليه طاغوت کم کم تشکيلات منظم تري پيدا کرد ه بود و افرادي مثل آيت الله خامنه اي، شهيد بهشتي و آيت الله مطهري با تلاش خود هما هنگي اين تشکيلات را ميسر مي کرد ند. اندرزگو هم تجهيز و سازماند هي هسته هاي نظامي را به عهد ه داشت.
سيد به فکر افتاد ه بود که نفر اصلي طاغوت يعني شاه را از ميان بردارد. خبر هم رسيد ه بود که سفري براي پهلوي در پيش است به مقصد اروپاي شرقي. سيد هم ساختمان هشت طبقه اي را نزد يک فرود گاه مهرآباد اجاره کرد ه بود تا از آنجا شر شاه را با شليکي که هميشه آرزويش را داشت، از سر مرد م کم کند. ولي دست تقد ير چيز ديگري رقم زد ه بود. با لو رفتن نقشه مسير حوادث سمت و سوي ديگري گرفت. شاه بايد مي ماند و سرنوشت بد تري را به چشم مي د يد. در مورد لو رفتن اين نقشه حتي در اسناد ساواک هم توضيح بيشتري نيامد ه است.
اسفند ماه 1356 سيد مسافر لبنان شد.قبل تر براي تهيه سلاح، مسافر سوريه، فلسطين و لبنان هم شد ه بود و اين نوبت عد ه اي از جوانان را براي آموزش نظامي با خودش برد ه بود تا در اردوگاه هاي الفتح به کمک جلال الد ين فارسي آموزش ببينند. خودش هم در اين سفر کار با سلاح هاي ضد تانک را ياد گرفت. ياد گرفتن اين چيزها براي سيد آسان بود. يک بار به دست کسي که استفاد ه مي کرد نگاه مي کرد و بعد خود ش مثل يک حرفه اي سلاح را به دست مي گرفت. اندرزگو به عنوان کسي که در زمينه تامين مايحتاج نظامي فعاليت مي کرد هميشه پول هنگفتي از طرف منافع مبارزين در اختيارش قرار داشت ولي يک ريال آن را در راهي غير از مبارزه صرف نمي کرد. نشان به آن نشان که وقتي مي خواست از لبنان برگردد از بازاري ارزان در منطقه فقيرنشين البراجنه سوغاتي اش را براي خانواد ه انتخاب کرد. سوغاتي اي که 150 تومان برايش هزينه کرد.
نشاط شهادت
يک بار که سيد که از مشهد رفته بود تهران، به ازغند ي و برخي ديگر از سران ساواک پيغام داد ه بود اين قدر دنبال من نباشيد والا شما را خواهم کشت. بدجوري ترس افتاده بود به جان ساواکي ها. تمام نيرو و هم شان را به کار گرفته بودند و سرانجام فهميد ند که سيد در مشهد ساکن است و از آنجا با نام استوار جوادي با بقيه مبارزين ارتباط مي گيرد. يک تيم براي دستگيري سيد به مشهد اعزام شد. اما اندرزگو آن موقع پس از ماجراي سينما رکس، براي تحقيق رفته بود آبادان و حالا برگشته و روزهايي از ماه رمضان را در تهران بود.
شب نوزدهم رمضان راکه احيا گرفت، سحر زنگ زد به اکبر صالحي و براي غروب قرار گذاشت. حوالي غروب رفت منزل يکي ديگر از برادران صالحي. آقا مرتضي هرچقدر اصرار کرد سيد براي افطار نماند. يک ساعتي قبل از اذان راه افتاد به سمت خانه اکبر صالحي. سابقه نداشت سيد در برنامه هايش عجله کند.
آن روز کوچه سقاباشي با يک رد يف از ماشين هايي مثل پيکان، وانت و بنز، شکل وشما يل جديد ي پيدا کرد ه بود. ساواکي ها تلفن صالحي و هر کسي را که فکر مي کرد ند با سيد ارتباط داشته باشد شنود مي کرد ند و آنها هم از قرار سيد باخبر شد ه بود ند.
زودتر از آنچه ساواک فکرش را بکند سيد بويشان را در هوا شنيد و پاتند کرد. چند تا مامور هم حرکتشان را سريع تر کرد ند تا سيد را گم نکنند. چاره اي نبود بايد از ديوار خانه اي بالا مي رفت. دستش را که گيراند به لبه ديوار خانه امام جمعه، صداي شليکي فضاي آرام قبل از اذان کوچه را شکافت. سيد افتاد روي زمين اما هيچ ماموري جرات نزد يک شد ن به سيد را نداشت. همين کافي بود تا سيد بعضي از اسناد و کاغذ اسامي را که همراهش بود بجود يا به مد د خوني که از زخمش راه افتاد ه بود، غيرقابل استفاد ه کند.
خيال سيد که از مدارک راحت شد دستش را برد زير کتش تا نشان د هد که مسلح است. همين باعث شد تا ماموران که همه شان چند متر دورتر ايستاد ه بود ند، از ترس انگشت ها را فشار د هند روي ماشه مسلسل رگبار گلوله بود که مي باريد و مي نشست به تن سيد.
کنار ديوار، بد ن سيد بي حرکت افتاد ه بود. د ه د قيقه اي گذ شت و بالاخره برانکاري آورد ند تا سيد را ببرند. توي راه سيد به خود تکاني داد و از روي برانکار خود ش را انداخت روي زمين تا آرزوي ساواک براي زند ه گرفتن اندرزگو بماند به دلشان. درست برعکس آرزوي خود ش که با 18 گلوله اي که با آنها افطار کرد به آن رسيد.
منابع
1- ستاره شمال (زند گي نامه داستاني شهيد سيدعلي اندرزگو)-ناهيد سلماني-سوره مهر-1381
2- حماسه شهيد اندرزگو (بر اساس اسناد و خاطرات)-مرکز اسناد انقلاب اسلامي -1379
3- به کي ميگن قهرمان؟- نرگس آبيار-سوره مهر-1388
4- ماهنامه شاهد ياران (شماره 24)-نشر شاهد-1386
5- سفر بر مدار مهتاب (گفت و گو با کبري سلسپور، همسر شهي علي اندرزگو)- مرتضي سرهنگي و هدايت الله بهبودي-کمان-1379
آيه ويژه نامه دين فرهنگ همشهري جوان
/ج