نگاهی به جریان سلطنت طلب از 1320 تا 1357

در ايران پيش از انقلاب اسلامي، جريان سلطنت طلب به عنوان جريان سياسي حاکم و مسلط بر ساخت سياسي قدرت، همواره وجود داشته است. از ميان جريان هاي مختلفي که به مبارزه با اين جريان برخاستند، تنها جريان اصيل اسلامي به رهبري روحانيت و با محوريت امام(ره) توانست آن را از صحنه حاکميت کشور خارج کند.(1)
شنبه، 14 آبان 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نگاهی به جریان سلطنت طلب از 1320 تا 1357

نگاهی به جریان سلطنت طلب از 1320 تا 1357
نگاهی به جریان سلطنت طلب از 1320 تا 1357


 






 
در ايران پيش از انقلاب اسلامي، جريان سلطنت طلب به عنوان جريان سياسي حاکم و مسلط بر ساخت سياسي قدرت، همواره وجود داشته است. از ميان جريان هاي مختلفي که به مبارزه با اين جريان برخاستند، تنها جريان اصيل اسلامي به رهبري روحانيت و با محوريت امام(ره) توانست آن را از صحنه حاکميت کشور خارج کند.(1)
جريان سلطنت طلب از لحاظ فکري ريشه در ايران پيش از اسلام دارد. اين جريان ضمن اعتقاد به نظام سلطنتي و حمايت و طرفداري از حاکميت يک خاندان به صورت موروثي بر مقدرات کشور، شاه را به عنوان محور همه امور کشور دانسته، از قدرت مطلقه او طرفداري مي کند و توجيه گر فساد و ظلم شاه بوده است. اعضاي آن خود را نوکر، غلام خانه زاد، چاکر جان نثار و حلقه به گوش شاه مي دانند. هدف جريان سلطنت طلب، حفظ و تقويت نظام سلطنتي و اجراي اوامر شاه بوده است. به دنبال گرويدن ايرانيان به اسلام و فتح ايران به دست سپاه اسلام، کشور ايران تحت حاکميت خلافت اسلامي قرار گرفت. با ضعيف شدن امپراتوري هاي اسلامي، حاکمان و ملوک محلي در بخش هايي از کشور، دولت هايي بنيان نهادند و عهد و لواء از خليفه اسلامي طلب کردند. سرانجام پس از روي کار آمدن سلسله هاي مختلف در کشور، صفويان در اوايل قرن دهم هجري حاکميت يافتند. با وجود نزديکي دين و دولت در عصر صفوي و رسمي شدن تشيع، در کنار جريان اصيل اسلامي علما و روحانيت شيعه، جريان دربار و سلطنت نيز وجود داشت که از منافع سلسله حاکم و شاهان صفوي حمايت مي کرد.
پس از اتمام حاکميت نه پادشاه صفوي (1135 ـ 907 هجري قمري) و سقوط سلسله صفوي به دست افغان ها، جنگ قدرت ميان قبايل مطرح کشور، يعني افشار، قاجار و زند درگرفت و کشور را به چند قلمرو حاکميت جداگانه تبديل کرد. سرانجام قاجارها بودند که حکومت را در دست گرفتند. با تأسيس سلطنت قاجار (1210ق./1174 هـ ش) سلطنت طلبان حامي اين سلسله براي رسيدن به منافع شخصي و دنيوي، جايگاهي در حکومت براي خويش يافتند و به نوکري دربار شاهنشاهي افتخار کردند. شاهان قاجار و هواداران سلطنت طلب آن ها، ظلم و فسار را تا آنجا رساندند که کاسه صبر مردم لبريز شد و جريان اسلامي به رهبري روحانيت، همراه روشنفکران، نهضت عدالت خواهي و مشروطه طلبي را در زمان مظفرالدين شاه به پيروزي رساند. از اين پس تقابل دو جريان اسلامي و سلطنت طلب با وجود تحول سلطنت مطلقه به مشروطه تداوم يافت. سلطنت طلبان مستبد، خواهان نابودي نهضت مشروطه و بازگشت به استبداد مطلقه سابق بودند و در برهه اي از زمان نيز استبداد صغير را برپا کردند و مجلس شوراي ملي را به توپ بستند. پس از کودتاي سوم اسفند، پهلوي اول (1299 هـ ش) و تاجگذاري او به سال 1304 هـ ش. هواداران نظام سلطنتي در کنار روشنفکران لائيک، زمينه را براي استبداد مطلقه رضا شاهي با حمايت انگليسي ها فراهم ساختند. آنان با حمايت از دولت مطلقه رضا شاه و استبداد خشن او به سرکوبي جريان اسلامي و ديگر مخالفان پرداختند و با تقليد از ظواهر تمدن غربي، سکولاريسم را بر کشور حاکم کردند.
سلطنت طلبان در اين مقطع زماني تلاش کردند تا از حاکميت اسلامي در کشور و نقش آن در ابعاد سياسي، فرهنگي و اجتماعي جلوگيري نمايند. تلاش براي جايگزيني حقوق غربي به جاي فقه اسلامي، برگزاري کنگره هاي بين المللي باستان شناسي و ايران گرايي، کوشش بي فرجام براي زدودن لغات عربي از فراسي، تغيير محتواي برنامه هاي درسي، مدارس مختلط دخترانه و پسرانه، کشف حجاب و منع مراسم عزاداري براي ائمه(ع)، تلاش براي سرکوبي روحانيت و حوزه هاي علميه و نظاير آن، همه و همه از فعاليت هاي جريان سلطنت طلب براي مبارزه با اسلام و جريان اسلامي بود. اين جريان در عصر رضا شاه، مقابله و عناد خود با جريان اسلامي را بيش از پيش افزايش داد و به روحانيت زدايي و نابودي کيان جريان اسلامي پرداخت؛ اما نتوانست جريان اسلامي را از صحنه سياست ايران خارج کند. سلطنت طلبان ادامه سياست برخورد با اسلام را در عصر پهلوي دوم اين بار به کمک دولت آمريکا با شدت و ضعف در مقاطع مختلف پي گرفتند. دشمني هاي آنان به ويژه پس از کودتاي 28 مرداد 1332 هـ ش. بسيار شدت يافت، اما سرانجام با قرار گرفتن امام خميني(ره) در رأس جريان اسلامي، زمينه براي انقلاب عظيم فراهم شد؛ چنان که در 22 بهمن 1357 هجري شمسي طومار نظام شاهنشاهي و جريان سلطنت طلبي از ايران بر هم پيچيده شد.
با پيروزي انقلاب اسلامي، بسياري از درباريان و سلطنت طلبان حاکم به دليل فساد در زمينه هاي مختلف، محاکمه و به اعدام محکوم شدند. گروهي از آنان نيز به خارج از کشور گريختند و به کشورهاي غربي به ويژه آمريکا پناه بردند. اين جريان هم اکنون در دو شاخه سلطنت طلبان استبدادي و سلطنت طلبان مشروطه خواه، رضا پهلوي را به عنوان رهبر خود پذيرفته و به فعاليت هاي ضد نظام جمهوري اسلامي مشغول است. گفتني است که جريان سلطنت طلب از دوره قاجار تا سقوط دوره پهلوي، همواره از حمايت اجانب برخوردار بوده است. سلطنت طلبان عصر قاجار از حمايت دولت هاي روس و انگليس برخوردار بودند. وقتي انقلابيون مشروطه تهران را فتح کردند. محمد علي شاه قاجار، نخست به سفارت روس و سپس به کشور روسيه پناهنده شد.
در دوره رضا شاه، انگليس، از جريان سلطنت طلب حمايت مي کرد. در عصر محمدرضا پهلوي، آمريکا، در کنار انگليس، حامي و پشتيبان او بود. امروز نيز سلطنت طلبان به صورت پنهان و آشکار در خدمت اهداف سياستمداران آمريکايي، عليه جمهوري اسلامي فعاليت مي کنند؛ هرچند در داخل کشور از پايگاه مردمي برخوردار نيستند.

مباني فکري
 

جريان سلطنت طلب از مبناي عقيدتي و ايدئولوژيک روشني همچون ديگر جريان ها برخوردار نيست. با اين حال، طرفداران نظام سلطنتي براي بقاي خود اصول يا مباني فکري زير را ترويج مي کردند.

الف. شاه محوري
 

مهم ترين مبناي فکري اين جريان، شاه محوري است. بر اين اساس شاه مرکز، قلب و قطب همه امور کشور است و همه چيز بايد حول او به گردش درآيد. شاه براي اين جريان، موجودي مقدس، الهي، سايه خدا (ظل الله)، داراي فرّ ايزدي و شخصيتي کاريزماتيک به شمار مي آيد. سخن او قانون به شمار مي رود و خود نيز در اجرا يا زير پاگذاشتند آن، طبق استبداد شخصي و هواهاي نفساني آزاد است.
در حقيقت عملکرد محمدرضا شاه در راستاي تبديل شدن به يک رهبر تمام عيار بود به نحوي که خود را به عنوان «فرمانده ابدي شاهنشاهي» تصور مي کرد. القاي رهبري واحد به صورت اسطوره اي، ريشه در تاريخ نظام شاهنشاهي ايران داشت. شاه در پاسخ به خبرنگار مجله آلماني اشپيگل که مي پرسد: چگونه امکان دارد در اوضاع و احوال پيچيده جهان کنوني، يک فرد کشوري را رهبري کند؟ مي گويد:
ملت ما پادشاه را به عنوان پدر، رهبر و معلم خود مي شناسد...(2)
و يا در کتاب به سوي تمدن بزرگ مي نويسد:
وضع خاص شاهنشاهي ايران ايجاب مي کند که به گفته معروف کريستين سن، يک شاه واقعي در اين کشور، نه تنها رئيس کشور، بلکه در عين حال يک مرشد و يک معلم براي ملت خويش باشد.(3)

ب. نظام سلطنت به عنوان موهبتي الهي
 

همچنان که شاه سايه خدا در زمين است، سلطنت نيز موهبتي الهي است. حکومت در واقع ملک شخصي شاه و حق انحصاري او است و هر کسي را حق دخالت در آن نيست؛ اين نکته اي بود که به صراحت بر آن در قانون اساسي مشروطيت تأکيد شده بود. مطلق با اصل سي و پنجم متمم قانون اساسي مشروطه، سلطنت وديعه اي است که به موهبت الهي از طرف ملت به شخص پادشاه واگذار شده بود. در مأموريت براي وطنم، شاه اين فکر را طرح مي کند که سلطنت براي کشور ضروري بوده است. او مي گويد که در طول 2500 سال سلطنت مداوم؛
اين نهاد تنوع و گوناگوني را به وحدت و يکپارگي تبديل کرده است. ما هميشه داراي اقوام، رنگ ها، مذاهب و شرايط و باورهاي اقتصادي و سياسي گوناگون بوده ايم، ولي در سايه سلطنت همه اين واگرايي ها و تنوعات در قالب يک کل بزرگ تر قرار گرفته اند که شخص شاه نماد آن است.(4)

ج. باستان گرايي و ناسيوناليسم
 

سلطنت طلب ها از ايران قبل از اسلام با عظمت ياد مي کنند و با تحسين از دوران باستاني، اسلام را به چشم دشمن مي نگرند. بدين سان، با تحقير ارزش هاي ديني در پي احياي آداب و رسوم جاهلي پيش از اسلام اند. آن ها ناسيوناليسم گذشته گرا را براي ارائه ايدئولوژي جايگزين اسلام در ايران مطرح مي کنند و مي کوشند فرهنگ باستاني را به جاي فرهنگ اسلامي بنشانند.

د. رابطه خدايگاني ـ بندگي بين شاه و رعيت
 

از ديدگاه سلطنت طلبان، مردم جز نوکران شاه نيستند. از آنجا که از نظر آنان، شاه هم بايد سلطنت کند و هم حکومت، بنابر اين مردم نه تنها در سرنوشت سياسي کشور حق مشارکت ندارند، بلکه به عنوان رعيت و بندگان شاه، براساس ادبيات سياسي حاکم بر شاهان، جز اطاعت و جان نثاري وظيفه اي ندارند و مجاز نيستند که در امور مملکت دخالت کنند. البته برخي سلطنت طلبان پس از انقلاب مشروطه ناچار شدند مانند نظام پادشاهي مشروطه غربي، بين حکومت شاه و حاکميت مردم آشتي برقرار کنند، اما همين گروه نيز به دليل تضاد بين حاکميت شاه و مردم، کفه را به نفع شاه تغيير دادند و تلاش خود را براي بي رنگ کردن نقش مردم در امور سياسي به کار بستند.

هـ. سکولاريسم
 

سکولاريسم، به معناي جدايي دين از سياست، يکي ديگر از مباني فکري جريان سلطنت طلب است. دين اسلام رد ايران همواره مانعي در برابر فساد شاهان و درباريان بوده و با استبداد و ظلم مبارزه مي کرده است. از اين رو، شاه، دربار و سلطنت طلبان حاکم همواره کوشيده اند تا از دخالت دين در امور اجتماعي و سياسي جلوگيري کنند. آنان هرچند از ترس مردم متدين، ناچار به تظاهر به دين بودند، در واقع علاقه اي به دين و دين داري نداشتند. سلطنت طلبان براساس سياست ماکياوليستي، ضمن تلاش براي جدايي دين از سياست، براي رسيدن به قدرت و منافع شخصي، هرجا که فرصت پيدا کرده اند، به استفاده ابزاري از دين و اخلاق پرداخته اند. به هر حال شواهد تاريخي نشان مي دهد که اين گروه در عمل به شدت، ضد دين و اخلاق فاضله عمل کرده اند.(5)

و. غرب زدگي
 

سلطنت طلبان از دوره قاجار به بعد به شدت در برابر دنياي غرب احساس حقارت کرده اند؛ بر اين اساس تقليد از ظواهر تمدن غرب به شکل افراطي از جمله مباني فکري آن به حساب مي آيد. برداشت سطحي از مدرنيسم (نوگرايي) غربي، بدون پشتوانه عقلاني و همچنين عدم توجه به زير ساخت هاي آن، سلطنت طلبان را به رفتاري احساسي نسبت به بهره گيري از تمدن غربي وا داشته است. بر مبناي اين فکر، آنان به تغيير نوع پوشاک مردان و زنان، رواج الگوهاي غربي، ايجاد کلوپ ها و باشگاه هاي فساد، برگزاري ميهماني هاي مختلط زن و مرد، همراه با رقص و موسيقي و برپايي کارناوال هاي شادي، حتي در ايام عزاداري امام حسين(ع) روي آوردند. احساس حقارت نسبت به تمدن غربي تا به آن حد در اين جريان ريشه دارد که بدون شناخت صحيح، معيار پيشرفت را در کشف حجاب، کلاه لگني (شاپو) و... مي ديدند. به هر روي، اين جريان مي خواست به تعبير، رضا شاه صورتاً و سنتاً غربي بشود.

احزاب و گروه هاي وابسته
 

جريان سلطنت طلب البته به دليل اعتقاد به استبداد حاکمان و ايجاد رابطه خدايگاني ـ بندگي بين شاه و رعيت ـ به وجود نظام حزبي اعتقاد ندارد، اما در دوره معاصر به ويژه در عصر محمدرضا پهلوي براي تظاهر به مردمي بودن و نيز براي حل بحران هاي مشارکت؛ بحران مشروعيت و ايجاد ثبات سياسي دست به کار شد و نهادها، احزاب و گروه هاي وابسته اي ايجاد کرد. ازجمله احزاب و گروه هاي عمده وابسته به اين جريان، به حزب مردم. حزب مليون، کانون مترقي، حزب ايران نوين و حزب رستاخيز ملت ايران مي توان اشاره کرد.(6) حزب مردم در ارديبهشت 1336 هـ ش. اعلام موجوديت کرد. رهبر اين حزب اسدالله علم نخست وزير وقت بود. اين حزب نيز همواره از اختلافات دروني رنج مي برد و سرانجام در سال 1353 هجري شمسي با برقراري نظام تک حزبي از ميان رفت.(7) حزب مليون را در سال 1337 هـ ش. دکتر منوچهر اقبال نخست وزير وقت تشکيل داد. اين حزب به عنوان حزب اکثريت (داراي اکثريت کرسي هاي مجلس) در مقابل حزب مردم به عنوان اقليت، نقش ايفا مي کرد. حزب مليون عمر کوتاهي داشت. پس از انتخابات مجلس دوره بيستم شوراي ملي به دليل رسوايي و تقلبي که در انتخابات پيش آمده بود، رهبر حزب از مقام نخست وزيري استعفا کرد و با روي کار آمدن دولت شريف امامي، اين حزب به کلي از ميان رفت.(8)
کانون ترقي را در سال 1340 هـ ش. حسنعلي منصور و اميرعباس هويدا بنيان نهادند. کانون ترقي با از ميان رفتن حزب مليون اقبال، در مقابل حزب مردم ظاهر شد. اين کانون مقدمه تشکيل حزب ايران نوين بود که در سال 1342 هـ ش. با تغيير نام کانون به وجود آمد. حزب ايران نوين توسط حسنعلي منصور رهبري مي شد و يک دهه فعاليت کرد. با قتل منصور در بهمن 1343 هـ ش. معاون دبير کل حزب، اميرعباس هويدا، رهبري آن را به دست گرفت و سرانجام با تشکيل حزب رستاخيز در سال 1353 هـ ش. در آن ادغام و منحل شد.(9) واپسين حزب جريان سلطنت طلب، حزب رستاخيز ملت ايران نام داشت که پس از برچيده شدن نظام دو حزبي نمايشي به دستور محمدرضا شاه به عنوان يک حزب فراگير تأسيس شد. محمدرضا شاه بر اين امر تأکيد داشت که:
حزب رستاخيز ملت ايران... در نقش راهنماي فکري و سياسي ملت ايران در مسير تمدن بزرگ بايد بهترين نتايج را ارائه دهد.(10)
با تشکيل اين حزب، نظام سياسي در ايران، تک حزبي شد و پس از مدتي دو جناح به نام هاي ليبرال سازنده و ترقي خواه در درون آن پديد آمد. وجود حزب رستاخيز در زماني که انقلاب عظيم و سراسري ملت ايران پاي گرفت، نه تنها گره اي از مشکلات رژيم شاه نگشود، بلکه بر گره ها نيز افزود. حزب، مباني خود را نظام شاهنشاهي، قانون اساسي و انقلاب شاه و مردم اعلام کرد. به دستور شاه، همه مردم مجبور به عضويت در آن بودند. شاه در کنفرانس بزرگ مطبوعاتي اعلام موجوديت حزب رستاخيز، مردم ايران را چنين مورد خطاب قرار داد:
به هر حال کسي که وارد اين تشکيلات سياسي (حزب رستاخيز) نشود، دو راه در پيش دارد يا فردي است متعلق به يک تشکيلات غيرقانوني يعني اصطلاح خودمان توده اي و يک فرد بي وطن است. يا اگر بخواهد، فردا با کمال ميل، بدون اخذ عوارض، گذرنامه اش را در دستش مي گذاريم و به هر جايي که دلش خواست، مي تواند برود؛ چون ايراني نيست، وطن ندارد.(11)
امام خميني رهبر انقلاب اسلامي پس از تشکيل حزب، طي اعلاميه اي به تحريم آن فرمان داد:
نظر به مخالفت اين حزب با اسلام و مصالح ملت مسلمان ايران، شرکت در آن بر عموم ملت حرام و کمک به ظلم و استيصال مسلمين است و مخالفت با آن از روشن ترين موارد نهي از منکر است.(12)
سرانجام، واپسين حزب شاه ساخته، در پاييز 1357 هـ ش به علت ناکامي در رسيدن به اهداف و در پي اعتراضات مردمي، رسماً به دست خود رژيم منحل شد. شايد نياز به ذکر نباشد که احزاب و گروه هاي وابسته به جريان سلطنت طلب در دوره معاصر ايران به دليل فشار حاکم بر نظام سلطنتي، از جمله فاسدترين احزاب کشور بوده اند.
اعضاي اين تشکل هاي شاه ساخته، اغلب از رجال وابسته به دربار و همچنين جاسوسان، فراماسونرها(13) و وابستگاه به اجانب، يعني آمريکا و انگليس بوده اند.
به طور خلاصه جريان حاکم بر ساخت قدرت در ايران به خصوص در دوره معاصر پهلوي دوم، کارنامه سياهي داشته است. رهبران و متوليان اين جريان ضمن تحميل نظام استبدادي و ساخت مطلقه بر کشور، آگاهانه باندبازي، خاصه بخشي، خويشاوندگرايي، رانت خواري و انواع فساد را در کشور رواج دادند و ننگين ترين قراردادهاي استعماري را بر کشور تحميل کردند و مسئول عقب ماندگي ياران از کاروان علم و تمدن بشري به حساب مي آيند.

پي نوشت ها :
 

1. آيت مظفري، جريان شناسي سياسي ايران معاصر، ص109.
2. محمدرضا پهلوي، مجموعه تأليفات، نطقها، پيام ها...؛ ج10، ص 878.
3. محمدرضا پهلوي، به سوي تمدن بزرگ، ص17
4. M.R.Pahlavi, Mission for My Country (London: 1960) p.327.
5. براي اطلاع بيشتر در اين زمينه به خاطرات منتشر شده از سوي سران رژيم پهلوي از جمله خاطرات فردوست و علم مراجعه شود.
6. عليرضا ازغندي، تاريخ تحولات سياسي و اجتماعي ايران، ج2، صص87 ـ 74.
7. همان، صص81 ـ 78.
8. همان، ص80.
9. همان، صص82 ـ 81.
10. محمدرضا پهلوي، به سوي تمدن بزرگ، صص270 ـ 269.
11. روزنامه کيهان، شماره 9506، 1353/12/12.
12. صحيفه نور، مجموعه رهنمودهاي امام خميني(ره)، ج1، ص358.
13. حدود پنج قرن پيش گروهي از بنايان روزمزد اروپايي براي رفع مشکلات خود اقدام به تشکيل انجمن هايي کردند به نام «فراماسون» يا «بناي آزاد». واژه فراماسونري احتمالاً از freestone mason گرفته شده. Freestone mason در انگليسي به معني سنگتراش ظريف کار است. آن ها از دولت بيم داشتند و لذا سعي مي کردند افراد ديگر از مباحث و فعاليت هاي انجمن آگاه نشوند. از قرن هجدهم ميلادي عمل بنايان در ايجاد چنين گروه هاي سري توجه سياستمداران را به خود جلب کرد. به زودي چندين انجمن فراماسوني در کشورهاي مختلف اروپايي نه به دست بنايان که به دست سياست پيشگان و تحصيل کردگان و نه به هدف دفاع از حقوق صنفي بنايان که با هدف اتحاد افراد بشر به وجود آمدند. اما به تدريج قدرت هاي استعماري و حکومت هاي اروپايي که اين انجمن هاي سري و تشکيلات خزنده را ابزاري مناسب براي نيل به اهداف خود يافتند، در آن ها نفوذ کردند و فراماسونري را به ابزاري جهت بسط استعمار سياسي، فرهنگي در کشورهاي ديگر جهان تبديل کردن. حکومت پيشگان براي غارت ملل شرقي و از بين بردن مخالفان خود از اين انجمن ها بهره بردند.ايران از جمله کشورهايي بود که موج تجددخواهي و به دنبال آن سازمان هاي فراماسونري محير به آن راه يافت و علت آن را بايد در بافت سنتي جامعه ي ايراني به خصوص در دوره قاجار جست و جو کرد.... تشکيلات مخفي فراماسونري از زمان ميرزا ملکم خان با کمک شاهزادگان و دين ستيزان اروپا ديده، شروع به تبليغ و ترويج غرب زدگي و بي ديني در جامعه ي ايران نمود. پيچيدگي و ماهيت بغرنج و پنهان کارانه ي اين تشکيلات همراهب ا ايدئولوژي خاص آن که از تساهل در امر مذهب و انديشه هاي فرامرزي و جهاني سخن مي گفت، مانع از آن بود که علما و روحانيون تصميم واحد و هماهنگي در قبال آن اتخاذ کنند و عکس العمل شديدي در برابر آن نشان دهند. به اين ترتيب، جريان فراماسونري به مسير خود ادامه داد و در عصر پهلوي دوم به جايي رسيد که در تمامي ارکان سياسي، اقتصادي و فرهنگي جامعه رسوخ کرد.فراماسونري به عنوان يک تشکيلات منظم و پيچيده، به طور کامل، در خدمت مقاصد و اهداف سيستم سرمايه داري و نيز دين يهود و دقيقاً هم سو و هم جهت با مطامع و اغراض صهيونيست ها حرکت مي نمايد. اسماعيل رايين، مؤلف کتاب فراموشخانه و فراماسونري در اين زمينه مي نويسد: «صهيونيسم ايدئولوژي حاکم بر تمام لژهاي جهان است. لذا صهيونيسم بين المللي با فراماسونري بين المللي يکي گرديده و از آن به منزله ي بازوي سياسي و فرهنگي استفاده مي شود.» در نتيجه ي ترکيب صهيونيسم و فراماسونري در ايران عصر پهلوي، پديده ي نوين «نوماسوني» شکل گرفت که نطفه ي آن در دل رژيم بسته شد و در دامان دولتمردان آن زمان پرورش يافت.اسماعيل رايين در کتاب 3 جلدي «فراموشخانه و فراماسونري در ايران»، نام 1120 نفر از رجال معاصر ايران را به عنوان ماسون و عضو تشکيلات ماسوني ياران آورده بود. براساس اسناد اين کتاب، اکثريت قريب به اتفاق نخست وزيران دوران پهلوي، عضو تشکيلات فراماسونري بوده اند. براي مطالعه بيشتر در اين زمينه ر.ک: اسماعيل رايين، فراموشخانه و فراماسونري، ج1، ص375؛ و نيز محمدحسن طباطبايي، نفوذ فراماسونري در مديريت نهادهاي فرهنگي ايران.
 

دارابی، علی؛ (1388) جریان شناسی سیاسی در ایران، تهران، سازمان انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، چاپ دوم



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما