پیری كه آبروی معاویه را برد!

معاویه: ای شیخ! آیا در صفین حاضر بودی تا خون ریزیهای علی را ببینی؟ شیخ: حاضر بودم و چه بسیار كودكان را از سپاه تو یتیم كردم و چه بسیار زنان را بیوه نمودم و مانند شمشیر غضبناكی گاهی با تیر و گاهی با نیزه رزم می‎كردم و هفتاد و سه تیر به سوی تو رها كردم. دو تیر به سپر تو فرود آمد و دو تیر بر سجده‎گاهت و دوتیر بر بازوی تو كه اگر جامه باز كنی نشان آن دیده می‎شود.
شنبه، 28 آبان 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پیری كه آبروی معاویه را برد!

پیری كه آبروی معاویه را برد!
پیری كه آبروی معاویه را برد!


 





 
معاویه: ای شیخ! آیا در صفین حاضر بودی تا خون ریزیهای علی را ببینی؟ شیخ: حاضر بودم و چه بسیار كودكان را از سپاه تو یتیم كردم و چه بسیار زنان را بیوه نمودم و مانند شمشیر غضبناكی گاهی با تیر و گاهی با نیزه رزم می‎كردم و هفتاد و سه تیر به سوی تو رها كردم. دو تیر به سپر تو فرود آمد و دو تیر بر سجده‎گاهت و دوتیر بر بازوی تو كه اگر جامه باز كنی نشان آن دیده می‎شود.
--------------------------------------------------------------------------------
جابر بن عبدالله انصاری گوید:
روزی به شام سفر كرده بودم و در آنجا معاویه و دو پسرش خالد و یزید و نیز با عمرو بن العاص ملاقات كردم. ناگاه مردی سالخورده كه از طرف عراق می‎آمد نمودار شد. او پیری فرتوت بود كه كمربندی از لیف خرما بر میان بسته و نعلی از لیف خرما در پای داشت و لباسی بسیار مندرس بر تن داشت و دیدگانش فرو رفته بود.
معاویه گفت: خوب است كه این پیرمرد را به حرف بگیریم و اندكی تفریح كنیم.
معاویه: ای شیخ! از كجا می‎آیی و به كجا می‎روی؟
پیرمرد: پاسخی نداد.
عمرو بن العاص: ای پیرمرد! چرا به سؤال امیرالمؤمنین پاسخ نگفتی؟
پیرمرد: خداوند ما را پس از بیرون آمدن از جاهلیت تحیت و درودی غیر از آنچه معاویه گفت قرار داده است.
معاویه: ای شیخ! راست گفتی و من خطا كردم. السلام علیك یا شیخ!

پیری كه آبروی معاویه را برد!

شیخ: علیكم السلام.
معاویه: از كجا می‎آیی و به كجا می‎روی؟
شیخ: از عراق می‎آیم و به بیت المقدس می‎روم.
معاویه: چه خبر از عراق؟
شیخ: به خیر و بركت.
معاویه: گفتی كه از كوفه و از ارض غری می‎آیی؟
شیخ: «غری» كدام است؟!
معاویه: جایگاه ابوتراب.
شیخ: ابوتراب كیست؟! معاویه: علی بن ابیطالب است.
شیخ: خداوند دماغ تو را به خاک بمالد و دهانت را بشكند و پدر و مادرت را لعنت كند چرا نمی‎گویی: امام عادل و پناه مردم و سلطان دین و كشنده مشركین و شمشیرِ كشیده خدا و پسر عمّ رسول الله ـ صلّی الله علیه و آله ـ و شوهر بتول و تاج فقهاء و كنز فقراء و پنجمین از اصحاب كساء و شیر غالب و پدر حسن ـ علیه السلام ـ و حسین ـ علیه السلام ـ امیر المؤمنین علی بن ابیطالب ـ علیه السلام ـ ؟[1]
معاویه: ای شیخ! چنان می‎بینم كه خون و گوشت تو، با گوشت و خون علی آمیخته است اگر او بمیرد تو فاعل امری نباشی و كاری نتوانی كنی.
شیخ: خداوند مرا به حرمان او مبتلا نكند و حزن مرا بعد از او بزرگ دارد ولكن دانسته باش كه خداوند سید و آقای مرا نمیراند تا از فرزندان او یكی را برپا نكند و حجت جهانیان نفرماید.
معاویه: ای شیخ! هیچ چیز از بهر خویش به جای گذاشته‎ای.
شیخ: راه راست را نشان داده‎ام از برای كسی كه خواهد.

پیری كه آبروی معاویه را برد!

عمر بن عاص: ای معاویه! گویا این مرد تو را نمی‎شناسد كه این گونه سخن می‎گوید و جسارت روا می‎دارد.
معاویه: ای شیخ! مرا می‎شناسی؟ شیخ: نه.
معاویه: من پسر ابوسفیان، شجره زكیّه و شاخه‎های علیّه و سیّد و آقای بنی امیه هستم.
شیخ: ای معاویه! بلكه تو همان كسی هستی كه در زبان خدا و رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ به «لعین» نامیده شده‎ای و مقصود از شجره ملعونه در قرآن توئی و عروق خسیسه توئی و توئی كه ظلم كردی بر نفس خود و خدایت را كفران ورزیدی.
توئی آن كسی كه رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ در مورد تو فرمود: «خلافت حرام است بر پسر ابوسفیان» و تویی گناه كار و پسر گناه كار و پسر هند جگر خوار و آن گردن كش طاغی كه ظلم و ستم او بندگان خدا را فراگرفت.
معاویه از شدت عصبانیت سرخ شد و رگهای گردنش معلوم گشت و دست به قبضه شمشیر برد و قصد او كرد ولی خشم خود را كنترل كرد و گفت: اگر نه این بود كه عفو خوب و ستوده بود سرت را بر می‎گرفتم. هان ای شیخ! چه می‎بینی اگر سر از بدنت بردارم؟
شیخ با كمال آرامش جواب داد: آن وقت به كمال سعادت می‎رسم و تو غایت شقاوت را درك خواهی كرد.
معاویه نگریست كه در قتل پیر فرتوت كه امروز و یا فردا بدرود جهان خواهد گفت فائده‎ای نیست، لذا سخن خود را گردانید و گفت: ای شیخ! روزی كه علی عثمان را كشت كجا بودی؟
شیخ: به خدا قسم علی ـ علیه السلام ـ عثمان را نكشت. اگر علی قصد كشتن او را داشت هرگز به مكر و حیله متوسل نمی‎شد بلكه با شمشیر برنده و بازوهای نیرومندش او را تباه می‎ساخت ولی علی ـ علیه السلام ـ در آن هنگام به حكم وصیت رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ خاموش بود.
معاویه: ای شیخ! آیا در صفین حاضر بودی تا خون ریزیهای علی را ببینی؟
شیخ: حاضر بودم و چه بسیار كودكان را از سپاه تو یتیم كردم و چه بسیار زنان را بیوه نمودم و مانند شمشیر غضبناكی گاهی با تیر و گاهی با نیزه رزم می‎كردم و هفتاد و سه تیر به سوی تو رها كردم. دو تیر به سپر تو فرود آمد و دو تیر بر سجده‎گاهت و دوتیر بر بازوی تو كه اگر جامه باز كنی نشان آن دیده می‎شود.
معاویه: آیا در جنگ جمل حاضر بودی هنگامی كه علی با عایشه، همسر محترم رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ جنگ می‎كرد؟ راستی در جمل حق با كه بود؟
شیخ: حق با علی بود.
معاویه: مگر خداوند نفرموده بود: «اَزواجُهُ اُمَّهاتُهُم»[2] زنان پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ مادرهای این امت‎اند و پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ عایشه را ام المؤمنین می‎فرمود. پس چرا علی با عایشه جنگ كرد؟
شیخ: مگر خدا به عایشه و دیگر زنان پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ نفرمود: «وَ قَرْنَ فی بُیُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبرُّجَ الجَاهِلِیَّهِ الاُولَی»[3] ای زنان پیامبر! در خانه‎هایتان بمانید و تبرّج و خودنمائی زنان زمان جاهلیت را مرتكب نشوید.
ولی از بین زنان پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ فقط عایشه بود كه فرمان خدا را نپذیرفت و خانه را رها كرد و با عده فراوانی از نامحرمان به قانون جاهلیت بیرون شد و بر امیر المؤمنین علی ـ علیه السلام ـ خروج كرد. مگر پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ نفرموده بود:
«أنتَ یا عَلِیُّ خَلیفَتی عَلی نِسوانی وَ طَلاقُهُن بِیَدِكَ»
یا علی! تو پس از من خلیفه من و سرپرست زنان من هستی و مختاری كه آنان را از طرف من (وكالتاً) طلاق دهی. با این وجود عایشه چندین مرتبه فتنه بر پا كرد تا خون مسلمانان ریخته شود و اموال آنان پایمال گشت.
لعنت خدا بر ستمكاران. همانا عایشه ستمگر بود و او مانند زن نوح است و در آتش جهنم جای دارد.
معاویه: از برای ما جای سخن باقی نگذاشتی. آیا می‎خواهی به تو جایزه بدهم. بیست شتر سرخ موی كه عسل و روغن و گندم أعلی بار شده باشند؟
شیخ: نمی‎پذیرم.
معاویه: چرا؟
شیخ: برای اینكه رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود: یك درهم حلال بهتر از فراوان درهم حرام است.
معاویه: ای شیخ چه وقت تاریك شد روزگار امت و فرو نشست انوار رحمت؟
شیخ: وقتی كه تو امیر امت شدی و عمرو بن العاص وزیر امت گشت.
معاویه: ای شیخ! سریع از نزد من دور شو. اگر بار دیگر تو را در دمشق ببینم حتماً سر از بدنت جدا می‎كنم.
شیخ: هرگز در جائی كه تو باشی من در آنجا اقامت نمی‎كنم چرا كه خداوند فرموده است: «وَ لا تَرْكَنُوا إِلَی الَّذِینَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ وَ مَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِیاءَ ثُمَّ لا تُنْصَرُونَ.»[4] به ستمكاران مایل نشوید تا از آتش دوزخ زیان نبینید و جز به رحمت خدا ظفرمند نمی‎شوید.
پیرمرد با ایمان كه دلش از مهر علی ـ علیه السلام ـ مالامال بود نگاهی به قیافه احمقانه معاویه و اطرافیانش نمود و طریق بیت المقدس را پیش گرفت.

پي‌نوشت‌ها:
 

[1] . قال له الشیخ: اَرغَمُ اللهُ اَنفَكُ وُ فَض الله فاكُ وُ لعن اللهُ امكُ و اَباكُ لِمُ لا تَقول الإمامْ العادِلِ وُ الغیث الهاطل، یعسوبْ الدین و قاتِلُ المشركینُ وُ القاسطینُ و المارِقینُ، سُیفْ اللهِ المُسلولِ، ابنُ عم الرسولِ و زوجُ البتولِ. تاجْ الفقهاء و كَنزُ الفقراء و خامِسْ اهل الغباءِ و اللیثُ الغالِبِ، ابو الحُسُنینِ علی بنِ ابیطالب ـ علیه السلام ـ .
[2] . سوره احزاب/ آیه 6.
[3] . سوره احزاب/ آیه 33.
[4] . هود، 113.
----------------------

منبع: اندیشه قم/ برگرفته از ناسخ التواریخ، جلد مربوط به امام حسن ـ علیه السلام ـ ص 124
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.