اصطلاحات پارسي در ديوان عربي
از واژه هاي بسياري که در اصطلاحات ديوان عربي در قرنهاي نخستين اسلامي ديده مي شود که اصل آنها به زبان پارسي بر مي گردد، چنين پيداست که آنچه را اصالح (پسر عبدالرحمن سيستاني) نتوانسته از اصطلاحات پارسي به عربي برگرداند و آنها را يا به همان صورت يا در حالت تعريب باقي گذارده و در ديوان عربي هم همچنان به کار مي رفته اند کم نبوده است.
اصطلاحات پارسي در ديوان عربي را مي توان به دو دسته تقسيم کرد: يک دسته آنها که از اصطلاحات فني ديواني به شمار مي روند که نمونه آنها را در منابعي همچون کتاب مفاتيح العلوم خوارزمي مي توان يافت، و مراد از آن کلمات و تعابيري است که در ديوان ها براي بيان انواع وسائل، يا وظايف يا اصطلاحات متداول ديوانيان به کار مي رفته اند. و دسته ديگر اصلاحاتي است که نمودار مشاغل و مراتب و درجات رسمي و اداري در دستگاه حکومت خلفا است، از آن نوع که در کتاب هايي همچون صبح الاعشي ذکر شده. هرچند اينها هم به طور عموم از وظايف ديواني به شمار مي رفته اند، ولي با دستة اول فرق دارند.
آنچه از اين اصطلاحات در اينجا ذکر مي شود، اصلاحاتي است که تا قرن چهارم هجري که تأليف کتاب در اين رشته ها به زبان عربي رواج يافت در زبان عربي باقي مانده بوده اند و اينها به مناسبت هاي مختلف در آنها کتابها ذکر شدند، آن هم نه همه آنها اصطلاحات که احتياج به استقراي کامل دارند، بلکه اصطلاحاتي که در طي مطالعات پراکنده به آنها برخورد شده و يادداشت شده اند؛ ولي اين را هم بايد گفت که هرچند آنچه در اينجا ذکر مي شود نمودار کامل اصطلاحات پارسي ديواني در زبان عربي نيست، ولي چون از همين نمونه ها هم مي توان تا حدي درباره خصوصيات آن ديوان ها و کيفيت ترجمه آنها اطلاعات سودمندي به دست آورد، بنابراين در وضع موجود با اطلاع کمي که در اين زمينه ها در اختيار داريم همين اندازه هم بسيار قابل استفاده و مغتنم است. اينک توضيحي درباره هريک از اين اصطلاحات به ترتيب الفبايي.
الاستان: اين واژه به دو صورت و دو معني از فارسي به عربي در آمده، يکي به کسر همزة اول که به گفته خوارزمي (1) از اصطلاحات ديون خراج بوده که در عربي “مقاسمه” به جاي آن به کار رفته است و مقاسمه آن بوده است که خراج را به جاي مبلغ يا مقداري معلوم که از هر جريب کشت دريافت دارند، به نسبتي از عين محصول برگيرند؛ چنان که پيش از اصلاحات انوشروان در ايران معمول بود و در دوران خلافت مهدي عباسي هم در بعضي مناطق دوباره معمول گرديد. اگر اين کلمه درست ضبط شده و تحريفي در آن نداده باشد، بايد از “استدن” پارسي باشد که به معني گرفتن است، و ديگري به ضمّ همزه “اُستان” است که به بخشي از بخش هاي کشور گرفته مي شده. و آنچه در ديوان عراق شهرت داشته، بخش هاي سرزمين عراق بوده که در روزگار ساسانيان همه آنجا به دوازده تقسيم مي شده و همان تقسيمات هم با همان نام هاي فارسي خود به ديوان هاي عربي راه يافته و قرن ها در ديوان هاي خلافت مورد عمل بوده و قرنها گردش ديوان خراج براساس همان تقسيمات مي گشته است. نام اين استان هاي دوازده گانه را در نخستين کتاب هاي جغرافيايي عربي همانند “المسالک و الممالک” ابن خرداد به و کتاب “الخراج” قدامه بن جعفر و همچنين در “معجم البلدان” ياقوت مي توان يافت. املاي اين کلمه در پارسي به کسره همزه است، در “قاموس” به ضمّ همزه ضبط شده، ولي در المسالک و الممالک در يک جا استان به فتح همزه (2) و در معجم البدان استان به کسر همزه چاپ شده (3) ولي در هيچ يک از اين موارد به صورتي که معمولاً لغتي را ضبط مي کنند، ضبط نشده است. استان در لهجه هاي مرکزي ايران به کسر همزه و در لهجه هاي شمالي ايران به فتح همزه تلفظ مي شود. (4)
الاسکدار: از اصطلاحات ديوان بريد است. خوارزمي اصل آن را پيش از تعريب “ازکوداري” يعني “از کجا داري” نوشته در تعريف آن گويد که آن مدرج، يعني بسته با طوماري است که در آن شمارة خريطه ها و نامه هاي رسيده و فرستاده و صاحبان آنها را مي نوشتند (5) و در جايي هم آن را مدرج يا طوماري نوشته که فهرست همه نامه هايي که براي مهر کردن (به دارالانشاء) مي فرستادند، در آن ثبت مي شد (6) و “خريطه” هم به ظرف يا کيسه اي مي گفتند که همه نامه هايي را که با پيک مي بايستي فرستاده شوند در آن مي نهادند و آن را مهر مي کردند.بعضي از لغت نويسان “اسکدار” را در معني همين خريطه به کار برده اند. (7)
در لغت نامه هاي عربي معاصر نيز چنين تعريف شده است:”اسکدار از زبان فارسي گرفته شده است. در اصطلاح ديواني، به مدرجي گفته مي شدکه در آن همه نامه هايي که براي مهر و تأييد آماده مي شد و همچنين شماره خريطه ها و نامه هاي وارده و صادره و نام صاحبان آنها در آن ثبت مي شد؛ بنابراين مرادف پرونده در زمان حاضر است و در اصطلاح بريدي (پستي) سجلّي است که در آن شمارة بسته ها و نامه ها و همچنين ساعت ورود و خروج آنها تدوين مي شد”. (8)
اسکدار در ديوان هاي فارسي اسلامي هم به همين صورت به کار رفته و معروف هم بوده، ولي در فارسي آن را بيشتر به معني “پيک سواري که با شتاب به جايي فرستاده مي شد و حامل چنين نامه هاي بوده” به کار برده اند. در لغت الفرس اسدي در معني اسکدار چنين آمده: “ و آن بريدي باشد که از بهر شتاب به هر فرسنگي اسبي و منزلي داشته باشد در راه با توشه، چون از اسب فرود آيد بر آن ديگر نشيند و شکم بسته دارد تا زور صعب به وي نرسد.” و شايد به همين سبب برخي از لغت نويسان اسکدار را معرّب “اسب گذار” دانسته اند. موارد استعمال اسکدار را به اين معني در تاريخ بيهقي فراوان مي توان ديد که براي روشن شدن معني آن چند نمونه در اينجا ذکر مي شود: “نامه در نوشت و گفت تا در خريطه کردند و مهر اسکداري نهادند... نماز ديگر پيش امير نشسته بودم. اسکدار خوارزم را به ديوان آورده بود، حلقه برافکنده و بر در زده. ديوانيان دانسته بودند که هر اسکداري که چنين رسيد، سخت مهم باشد.. بر راه بلخ اسکدار نشانده بودند و دل در اين اخبار بسته و هر روز اسکدار مي رسيد.. روز يک شنبه، دور روز مانده از ذي الحجه اسکداري رسيد از در بندر...حلقه برافکنده، چند جاي بر در زده، آن رابگشادند.. امير فرمود سراي خالي کرد جهت خبر اسکدار. نوشته بود صاحب بريد در بند که...” (9)
الأوارج: معرّب از “آوارة” فارسي است، و آواره به دفتري مي گفتند که در آن نام ها بدهکاران خراج و مبلغ بدهي آنها را يک به يک از دفتر کل که به نام “قانون” خوانده مي شد. در آن نقل مي کردند و در زير هر نام هر مبلغي که هر بار بابت آن بدهي پرداخت مي کردند، به شکل سياهه ثبت مي کردند تا تمام شود (10) کلمه آواره به همين صورت در ديوان هاي فارسي اسلامي هم به کار مي رفته است. در اشعار معزي آمده:
بس دير نمانده است که ملک ملکان را
آرند به ديوان تو آواره و دفتر (11)
و به معني آمار و آماره و آوار که حساب هاي پراکندة ديواني در آن نويسند، نيز معني شده است.
الأواره: اين همان کلمه آوارة فارسي است که در اصطلاحات ديوان خراج که خوارزمي آنها را ذيل عنوان “اسما الذکور و الدفاتر و الاعمال” ذکر کرده به صورت الآوراج معرّب شده و معني آن گذشت؛ ولي در ديوان رسائل به همين صورت فارسي آن به کار برده شده و در اينجا باز به گفتة خوارزمي به خلاصه يا سياهه اي گفته مي شد که در آخر کتاب يا نامه به آن افزوده مي شد يا نامة ديگري که به نامة اصلي به صورت پيوست ضميمه مي گردد. (12)
الأوشنج: خوارزمي معني آن را پيچيده و فراهم آمده (المطوي و المجموع) نوشته و گويد کلمه اي است فارسي که به صورت عربي در آمده (13) گفته اند اصل اين کلمه در فارسي “أشنه” است و آن گياهي است که چون لبلاب به درختان پيچد. (14) شايد اين همان معنايي باشد که بعدها براي بيان آن “طومار” به کار رفته است.
الانجيذخ: معرّب از فارسي و به معني “ملفوظ” است. خوارزمي که اين معني را براي آن آورده، اصل فارسي آن را ذکر نکرده ولي در قاموس، انجيذح به حساب هاي پراکنده اي گفته شده که به دفتر اوارجات نقل مي شده و در شرح قاموس انجيذح “پاره پاره” معني شده، بنابراين بايد فارسي آن “انجيده” باشد که به معني ريز ريز شده است. (15)
اَلبست: از اصطلاحات ديوان آب و به گفتة خوارزمي واحدي بوده براي تقسيم آب ميان برزگران و اصل آن سوراخي بوده به طول و عرض يک جو که آب از آن مي گذشت و هر گشاد و بست آن در زماني معين يک واحد به حساب مي آمد و در اصل از اصطلاحات محلي مردم مرو بود (16) ولي بعدها براي هر دهانة رود يا جويي که محل تقسيم آب بود، نيز به کار رفته است. (17) اين کلمه در فارسي همچنان به همين معني به کار مي رفته است. (18) مقدار رسمي بست در ديوان آب يک دهم فنگال يا پنگان بوده که شرح آن خواهد آمد و در اين شعر خسرواني هم از بست همين معني يعني واحد تقسيم آب قصد شده ست.
و گرش آب نبودي و حاجتي بودي
زنوک هر مزه اي آب راندمي صد بست (19)
البهرج: سکه قلب و ناسره از “نبهرة” فارسي است (20) ابن دريد در جمهره (3: 298) گويد بهرج اگرچه فارسي است، ولي عرب آن را به کار برده و به معني هر چيز پست است و صاحب المعيار و همچنين در جمهره آن را مانند جواليقي معرف از نبهره دانسته اند (21) و صاحب لسان گويد اصل اين کلمه هندي و “بنهله” بوده و از آن زبان به فارسي در آمده و بنهره شده و از فارسي به صورت بهرج به عربي نقل شده است. بيروني در الجماهر گويد: “بهرج نزد کساني که آن را از فارسي تعريب کرده اند، رديء و پست است و لفظ در اصل منقول از هندي است که نيکو را بهله گويند و رديء و پست را بنهله و همچنين در فارسي بهله (به معني نيکو باشد) چنانکه بهترين زبان هاي آنان- پهلوي- منسوب به جودت است و درهم هاي پست را نبهره گويند.” (22) در برهان آمده: “نبهره به معني لب و ناسره باشد عموماً و سيم قلب را گويند خصوصاً”. و در الالفاظ الفارسيه المعرّبه آمده که: بهره در فارسي به معني حصه و نصيب است و بهرج عربي معرب از نبهرة فارسي است که به معني بي بهره و بي نصيب باشد. (23)
التاريخ: خوارزمي مي گويد بعضي گفته اند که تاريج کلمه اي است فارسي به معني نظام و ترتيب و از آن رو آن را تاريخ خوانده اند که آن دفتري است شامل ابواب متعددي که آگاهي از مجموع يا جمله آنها مورد نياز است؛ ولي من گمان مي کنم که تاريخ مصدر باب تفعيل از کلمه اوراج است.
التخمين: اين کلمه را خوارزمي در اصطلاحات ديوان خراج و معني آن را تعيين اندازه و مقدار محصولات کشاورزي بر حسب گمان و تقدير نوشته و گفته است که از “خمانا”ي فارسي که لفظ شک و ظنّ است، مشتق شده است. (24) علامه قزويني پس از نقل اين گفتة خوارزمي که از “خمانا” ي فارسي که به معني ظن و شک است (يعني لابد گمان) مشتق است مي گويد: “و هو قريب من الصواب جدا” (25) و علامه دهخدا هم خمانا را به احتمال قوي همان گمان فارسي دانسته (26) بايد افزود که واژة گمانه را مقنّيان براي چاهي به کار مي برند که در آغاز کار کندن قنات در جايي که گمان مي کنند آبده است، ولي يقين ندارند مي کنند تا وجود آب و عمق آن را به دست آورند.
الجريب: خوارزمي آن را از کلماتي که در “ديوان الضياع و النفقات” به کار مي رفته و از اصطلاحات مساحت گران زمين ذکر کرده و در جاي ديگر معني ديگري هم براي آن افزوده که معلوم مي شود در زمان او جريب هم واحد مساحت بوده و هم واحد وزن (27) در واحد مساحت مقدار آن را شصت ذراع در شصت ذراع يعني سه هزار و ششصد ذراع گفته و در واحد وزن که آن را از پيمانه هاي خراسان شمرده، مقدار آن را ده قفيز نوشته، با تصريح به اينکه اين مقدار در شهرهاي مختلف فرق مي کرده. علت اين که جريب در هر دو معني به کار رفته، اين است که اين کلمه در اصل براي وزن يعني پيمانه بوده و چون به تدريج مقدار زميني را هم که به مقدار کشت يک جريب بذر بوده يک جريب زمين خوانده اند. رفته رفته استعمال آن در مساحت فزوني يافته و در وزن کاستي گرفته تا جايي که در قرنهاي بعد عموماً براي مساحت به کار رفته است؛ چنان که در بعضي جاها مساحت زمين را با فنجان که واحدي براي اندازه گيري آب بوده، مي سنجيدند و يک جريب زمين را معادل نصف فنجان شمرده اند (28)
جواليقي گويد جريب معرّب است؛ ولي اصل فارسي آن را ذکر نکرده است. اين اصل را در کتاب هاي ديگر به صورت “گريد” يا “گري” مي يابيم. (29)
الجزيه: خوارزمي آن رااز اصطلاحات ديوان خراج آورده وگفته که جزيه تعريب از “گزيت” است و گزيت در فارسي به معني “خراج” است (30) بنابراين گزيت در ايران گذشته از ماليات سرانه که به آن سرگزيت مي گفتند، براي ماليات زمين هم به کار مي رفته، ولي در دوران اسلامي جزيه تنها به ماليات سرانه که از اهل ذمه مي گرفتند گفته مي شد و براي ماليات زمين کلمة خراج را به کار مي بردند؛ هرچند گاهي به جاي ارض الخراج “ارض الجزيه” هم گفته شده است (31)
الجصّاصين: از اصطلاحات فني و مهندسي ديوان آب به معني “گچکاران” در رسائل صاحب بن عباد آمده است. (32) “و قد جمعت وجوه القيّاسين، و الجصّاصين و المصهّرجين... و تقدمت اليهم ببناء السّدّ” يعني “بزرگان حسابگران و گچکاران و ساروج کاران را گرد آوردم و بناي سد را به آنها واگذاردم.”
جُوبذ: از اصطلاحات ديوان آب مرکب از دو کلمه فارسي جو (نهر) و بذ (رئيس و صاحب) چنان که در کلمه سپهبد و دبيربد- مرادف کلمه “ميرآب” در زمان هاي بعد. اين سمت در رسائل صاحب بن عباد در فرماني که براي تصدي امر رودخانة زرين رود و تقسيم آب آن ميان روستاها و صاحبان حق آبه نوشته شده، چنين توصيف شده است: “و تقع الاستعانه بالجوبذين الثقات الذين لا يوطئون العشوه و لا يقبلون الرشوه” يعني در اين مهم از چوبذها (ميرابها)ي قابل اعتماد مدد بگير، آنها که ناسنجيده گام بر نمي دارند و رشوه نمي ستانند(33)
الجَهبَذ: اين کلمه را خوارزمي “خزانه دار” معني کرده است (34) جهبذ معرب “گاهبد” است که در ديوان خراج ساساني وظيفه اي شبيه همين را داشته، يا به قول هرتسفلد نگهبان مسکوکات و نقدينه هاي خزانه بود (35) و شايد به همين مناسبت هم در عربي گذشته از اين معني ديواني به معني “صيرفي” يعني کسي که در نقد طلا و تشخيص عيار آن مهارت داشته باشد. (36) و همچنين به معني هر نقاد دانا و ماهري به کار رفته است. (37)
استعمال جهبذ در ديوان هاي ايران پس از اسلام نيز به همين صورت و ظاهراً با همين وظيفه کاربرد داشته است. در تاريخ قم، درباره ديوان قم چنين آمده: “در خراج ستدن اختيار جهبذ را بوده است و کاتب تاريخ و روز نامج را که بر جهبذ مشرف بوده اند نه عاملان را”. (38)
الدانق: از اصلاحات ديوان خزانه و مساوي يک ششم درهم و چهار تسو است(39) اين کلمه صورت عربي شده از دو واژه فارسي با دو معني جداگانه است: يکي همين است که در ديوان خزانه به کار مي رفت و خوارزمي آن را و معني آن را ذکر کرده که معرب “دانگ” فارسي است (40) که آن هم يک ششم هرچيز است و به چهار تسو تقسيم مي شود و ديگر آن است که در عربي به معني “حبّه” به کار رفته که آن صورت عربي شدة دانه است، نه دانگ و عدم توجه به اين نکته گاهي موجب التباس در معني آن مي شود. (41)
الدروزن: دفتر مسّاحان و زمين پيمايان که زمين هاي مساحت شده را در آن ثبت مي کردند. خوارزمي اين کلمه را جزء اصطلاحات دفتري وزير عنوان اسماء الذکور و الدفاتر و الاعمال ذکر کرده است. (42)
الدستور: در اصطلاح ديواني به دفتري گفته مي شد که همه حساب هاي افراد از دفتر “سواد” به آن منتقل مي شد (43) و پيوسته مورد مراجعه و استناد بود، و در فارسي به تعبير صاحب برهان کتابي را مي گفته اند که در آن مايحتاج چيزها نوشته شده باشد. در نامه هاي صاحب بن عباد در فرماني که وي براي سرپرستي امر رودخانه اي نوشته و راهنمايي هايي که دربارة تقسيم آب رودخانه به صاحبان حق آبه کرده، از “الدستورات القديمه” سخن گفته که تقسيم آب را به موجب آنچه در آنها آمده، انجام دهد: “علي ما توجبه الدستورات القديمه” (44) و در نامه اي ديگر از وي خطاب به مسؤول خراج اصفهان باز از همين دستورات سخن گفته که مي بايستي وصول خراج براساس آنها باشد: “واحمل ارباب الخراج علي رسومهم القائمه و شروطهم الثابته و دستورات البلد الخالده” (45)
الدّولاب: خوارزمي آن را ضمن اصطلاحات ديوان آب ذکر کرده و گفته ابزاري است از ابزارهاي آب دادن زارعت (46) اين کلمه همان دولاب فارسي است. (47) صاحب قاموس معادل عربي اين کلمه را “ناعوره” نوشته و در شرح قاموس آمده: “دلو را پارسيان دول مي گويند و مي گويند دولاب يعني چرخي که به دول آب کشيده مي شود. و به گفته صاحب مخصص، دولاب چرخي است بزرگ که بر آن دلوها بسته و بر بالاي رودها يا آبهايي که پايين تر از زمين ها هستند، نصب مي گردد و چرخ آن چرخ به گردش در آيد، از يک سوي آن دلوهاي خارجي بدرون آب روند و از سوي ديگر دلوهاي پر بالا آيند و آب خود را در جويي که بالاي زمين کنده اند، بريزند و بدين سان تا وقتي که چرخ بگردد آب از جوي نبرد” (48)
الديوان: اين کلمه که در پارسي ساساني به همين صورت ديوان و به معني اداره به کار مي رفته (49) در تشکيلات اسلامي هم با همين صورت، کم و بيش در همين معني به کار رفته است و در دوران اسلامي نخستين بار براي دفتري که نام حقوق بگيران و سپس مجاهدان در آن ثبت مي گرديد، استعمال شد و سپس به ديوان خراج اطلاق گرديد و به تدريج معني آن توسعه يافت و در مجموع ادارات و دستگاه هاي وابسته به دولت چه مالي و چه اداري و چه سياسي به کار رفت، در زبان عربي مانند بسياري از کلمات معرّب مصدر اشتقاق قرار گرفت و از آن کلماتي همچون “دوّن” و “تدوين” و مانند اينها مشتق گرديد. مولفان کتب لغت و ادب عربي غالباً به اصل فارسي آن تصريح کرده اند، ولي برخي از آنها در معني آن دچار خطا شده اند (50) و برخي ديگر به استناد اينکه در عربي کلماتي از آن مشتق شده، در اصل فارسي آن ترديد کرده و آن را عربي و از دوّنت پنداشته اند. (51)
رفوت: جمع عربي “رفت” است به معني “رفته ها و سنت هاي قديم که بدان عمل مي شود” و از مصطلحات ديوان خراج است. اين کلمه در چند جا در رسائل صاحب بن عباد در فرمان هاي ولايت کارگزاران در مورد چگونگي وصول ماليات و ضوابطي که بر طبق آن مي بايستي عمل کنند به کار رفته که از همه آنها همين معني بر مي آيد: “و امره بان يجري الخراج و المواقفات و سائر اهل المعاملات علي رفوتهم المقدره و شروطهم المقننه” (52) و “استوف حقوق السلطان علي العبره القائم ه و الرفوت الجاريه، و القوانين السابقه (53) “و لا يتجاوز هو ولاهم في الخفارات و غيرها الرسوم المقرره و الرفوت المقننه” (54)
در تفسير اين کلمه حاشيه نويسان کتاب “دکتر عبدالوهاب عزّام و شوقي ضيف” نوشته اند گويا رفوت جمع رفت فارسي است به معني رفتن و معناي آن اوامر ماضيه است، اين گمان بجاست. در همان دوره ها اين معني در فارسي هم با عبارت رسم رفته (رسم گذشته، معمول قديم) بيان مي شده است. از تاريخ بيهقي: “و وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند... پس[مسعود] کوتوال را گفت: بر اثر ما به لشکرگاه آي با جمله سرهنگان قلعه تا خلعت وصلت شما به رسم رفته داده آيد.. اشتران سلطان را به ديو لاخها به رسم رفته گسيل کردند.. رسم رفته است که چون وزارت به محتشمي رسد، آن وزير مواضعه مي نويسد.. پس از آن اعيان شهادت و خط هاي خود را بدان نويسند، چنان که رسم رفته است”. از مسعود سعد:
به رسم رفته چو رامشگران و خوش دستان
يکي بساخت کمانچه يکي نواخت رباب (55)
الرزنامج: اين هم از اصطلاحاتي است که خوارزمي زير عنوان اسماء الذکور و الدفاتر و الاعمال ذکر کرده و گويد معني آن “کتاب روز” است؛ زيرا آن دفتري است که در آن تمام کارکرد روزانه را اعم از دريافت ها و پرداخت ها و جز اينها ثبت مي کنند. (56) اين کلمه شکل عربي همان “روزنامه” فارسي است که در دوران اسلامي در همه ديوان ها چه عربي و چه فارسي در همين معني يا معني نزديک به آن به کار مي رفته. در تاريخ قم به صورت روزنامه در آمده و در آنجا هم دفتري است از دفترهاي ديوان خراج (57)
روزنامجه غير از ديوان خراج، در ديوان هاي ديگر هم کاربردي داشته و همچنين در غير ديوان هم براي دفتر يادداشت و ثبت وقايع روزانه به کار مي رفته است. در کتاب الجماهر بيروني (58) ازقول ناخداي کشتي از روزنامج سخن رفته، و در کتاب يتمه الدهر ثعالبي از روزنامجة صاحب بن عباد که ظاهراً دفتر يادداشت روزانه او و کتابي بزرگ شامل مطالب مختلف ادبي و علمي هم بوده ياد شده و ياقوت هم در معجم الادباء از همين کتاب که آن را “الروزنامجه لاسماعيل بن عباد” نوشته ياد کرده است. و اما در عربي معاصر روزنامه به آن چيزي گفته مي شود که در فارسي معاصر براي آن کلمه عربي “تقويم” را به کار مي برند؛ يعني دفتري که نام روز و ماه و سال و برآمدن آفتاب و تحويل سال و اين قبيل آگاهي ها در آن ثبت مي شود؛ و اين هم نوعي داد و ستد لغوي ميان فارسي و عربي است. (59)
ستوقه: به گفته خفاجي صورت عربي شدة “سه تو”ي فارسي است که به معني سه طبقه يا سه لايه است و مراد از آن درهمي بوده ناخالص که مواد ديگر آن بيشتر از نقره آن بود و آن را با آب نقره مي پوشاندند: “ستّوق، بر وزن تنّور و ستّوق بر وزن قدّوس و تستوق به ضم هر دو تا بر وزن عصفور، در مي است ناروا و بهزج معرّب سه تو است؛ يعني سه طبقه و پوشيده شده است به نقره.” (شرح قاموس)
السّفتجه: خوارزمي آن را در اصطلاحات ديوان خزانه ذکر کرده و گويد عربي شدة “سفته” است. اين کلمه در کتاب خوارزمي در هر دو صورت آن، يعني هم شکل عربي و هم فارسي آن به ضم سين چاپ شده و در فرهنگ هاي عربي، هم به ضم سين آمده؛ ولي سفته در فارسي به فتح سين ضبط شده است. (60) معني اين کلمه در اصطلاح ديواني قديم با اصطلاح بانکي امروز فرق دارد. در اصطلاح قديم سفته به حواله اي مي گفته اند که به موجب آن کسي که در شهري پولي به کسي بدهد آن را در شهري ديگر از همان شخص يا نماينده او بازستاند و اين در اصطلاح بانکي امروز معني حواله است نه سفته. سفته به همان معناي قديم به عربي در آمده و جزء اصطلاحات ديواني عربي شده و همين معني را هم در آن زبان همچنان حفظ کرده و امروز هم به همين معني به کار مي رود.
الصّک: خوارزمي آن را ذيل اسماء الذکور و الدفاتر و الاعمال آورده و در معني آن گويد: “سندي است که براي رزق سپاهيان تنظيم مي شود و در آن نام صاحبان ارزاق وعدة آنها و مبلغي که بايد به آنها پرداخت گردد، نوشته مي شود و سلطان در آخر آن دستور پرداخت مي دهد. چنين سندي براي پرداخت مزد ساربانها و مانند آنها نيز تنظيم مي گردد. (61)
اين کلمه صورت عربي شدة “چک” فارسي است که در لغت نامه هاي فارسي براي آن اين معني ها را آورده اند: برات وظيفه، و مواجب و بيعانه و منشور و قبالة خانه و باغ و مانند اينها (62)
از معنايي که خوارزمي براي (الصّک) ذکر کرده و همچنين از معني هايي که در لغت نامه هاي عربي براي آن آورده اند، چنين معلوم مي شود که معني ديواني چک در ديوان فارسي همان برات وظيفه و مواجب بوده و به همين معني هم در عربي راه يافته است. اين کلمه چه در فارسي و چه در عربي معناي اصلي خود را که نوعي سند مالي بوده، همچنان حفظ کرده و در اصطلاح بانکي امروز در برابر چک که پنداشته اند اصلاً کلمه فرانسوي است. انتخاب شده است؛ در صورتي که به احتمال قوي هم فرانسوي و هم انگليسي و ديگر کلمه هايي که از آنها گرفته شده، همه در اصل از چک فارسي است که در اين معني سابقه اي خيلي قديم تر از همة آنها دارد. (63)
در ترجمه تاريخ طبري از بلعمي کتاب عهدي که هارون الرشيد براي فرزندان خود امين و مأمون نوشته و در کعبه گذراده بود و در متن تاريخ طبري با کلمه شرط ذکر شده (64) به صورت چک ترجمه شده است. بلعمي اين واقعه را در سال 190 هجري نوشته که درست نيست: “چون سال صد و نود اندر آمد، هارون الرشيد حج کرد و امين و مأمون را با خود ببرد و چون حج سپري کرد مردم موسم را گرد کرد و چک بنوشت، يکي مأمون را و يکي امين را..”
الطّراز: از اصطلاحات ديوان آب و معني آن “مقسم آب است در رودخانه” (65) اين کلمه شکل عربي تراز فارسي است. (66)که در فارسي با همين شکل عربي طراز هم استعمال مي شود. تراز در فارسي و همچنين طراز در فارسي و عربي به چندين معني آمده اند و يکي از آن معني ها همين است که در ديوان آب به کار مي رفته و آن برابري و تعادل و همساني است و علت اين که مقسم آب يعني “جايي را که آب رودخانه و چشمه از آنجا به چند قسمت مي شود و هر قسمتي به سويي مي رود” تراز و سپس در ديوان عربي طراز گفته اند اين است که در اين محل کف رودخانه يا چشمه را تا مسافتي معقول با سنگفرش يا وسيله ديگري صاف و هموار مي ساخته اند و همه پست و بلندي هاي آن را يکسان مي کردند تا آب از تمام سطح آن يکسان بگذرد و در همه قسمت ها به يک اندازه روان شود و از همين معني است تراز که ابزاري است از ابزار معماران براي تعيين يکساني زمين و همچنين ترازو که ابزاري است معروف براي برابر نمودن دو چيز که معمولاً يکي وزنه يا سنجه و ديگري کالاست.
الطسّوج: اين کلمه که در عربي به صورت طسّوج بر وزن سبّوح و قدّوس در آمده از فارسي “تَسو” است و از واحدهاي اندازه گيري است که هم در اوزان و مقادير به کار رفته و هم در مساحت. تسو يک چهارم دانگ است و دانگ هم يک ششم از هر چيز، که به اين حساب تسو يک بيست و چهارم از هر چيزي بود. خوارزمي هر دو کلمه يعني دانق (معرب دانگ) و طسّوج را از اصطلاحات ديوان خزانه و از واحدهاي وزن نوشته و از اينجا معلوم مي شود که در ديوان خراج تنها در همين معني به کار مي رفته است. وزن طسّوج را ثلث ثمن مثقال نوشته که همان يک بيست و چهارم مثقال مي شود. تسو در زمين هاي کشاورزي هم که امروز بيشتر در اين معني به کار مي رود يک بيست و چهارم از هر ده يا مزرعه است که گاهي با همان املاي عربي آن طسوج گفته مي شود. اين کلمه در قديم در معني مساحت زمين يک معني ديگر هم داشته که ظاهراً از همان معناي اخير آن تحول يافته و آن به معني “بخشي از استان” بوده که معمولاً در استان هاي عراق به کار مي رفته است. اين سرزمين که امروز کشور “عراق” خوانده مي شود، در روزگار ساسانيان که به نام “سورستان” و بعدها در عربي به نام “سواد” خوانده مي شده، در تقسيمات کشوري جمعاً به 12 استان و هر استان، به چند “تسو” تقسيم مي گرديد که جمعاً شصت تسو مي شد. اين تقسيمات در قرن هاي نخستين اسلامي هم معمول و در ديوانها مورد عمل بود.
الفرانق: از اصطلاحات ديوان بريد و به گفته خوارزمي معربّ از “پروانه” و آن کسي بوده که خريطه ها را حمل مي کرده و خادم را نيز مي گفته اند. (67) فارسي آن در کتاب هاي لغت عربي به اختلاف پروانه يا پروانک يا فروانه ذکر شده است. اين کلمه در فارسي داراي معني هاي دي است و از آن جمله “پيک و قاصد” است که به همين معني است که جانوري را با که با شير و در جلو آن حرکت مي کند و با صداي خود حضور شير را خبر مي دهد و آن را در فارسي سياه گوش هم مي خوانند، پروانک و فرانق مي گويند و در عربي بيشتر دراين معني که آن را بريد و گاهي بريد الاسد يا فرانق الاسد مي خوانند، شهرت يافته است.
الفنکال: از اصطلاحات ديوان آب است و خوارزمي مقدار آن “ده بست” نوشته که شرح آن گذشت. اين کلمه معرّب “پنگان” است که در فارسي يکي از ابزارهاي اندازه گيري براي تقسيم آب است. (68) پنگان به صورت “فنجان” هم معرب شده است. فنکال يا پنگال در تقسيم آب، واحدي نسبتاً بزرگ به شمار مي رفته، در اصطلاحات ديواني زمان خوارزمي معادل ده بست بوده و چنان که از لسان العرب که در کلمة “جريب” نقل کرديم بر مي آيد، يک فنجان يا پنگان آب مقداري آب بوده که دو جريب زمين با آن آبياري مي شده.
الفهرست: اين کلمه در مفاتيح زير عنوان “في اسماء الذکور و الدفاتر و الاعمال” آمده و دفتر يادداشتي معني شده که شامل نام همة دفترها و اعمالي بوده که در ديوان وجود داشته و گاهي هم براي ساير اشيا به کار مي رفته است. فارسي آن هم “فهرست” است که در عربي معمولاً به صورت “الفهرس” با حذف تا در مي آيد و معني آن در عربي با آنچه در فارسي دارد، تغيير نکرده است.
الفيج: از اصطلاحات ديوان بريد، معرّب “پيک” و به معني آن است و آن کسي باشد که نامه اي از جايي به جاي ديگر برد. اين کلمه، هم در فارسي به صورت پيک و هم در عربي به صورت فيج و جمع آن فيوج مورد استعمال فراوان قرار دارد.
موانيذ: از اصطلاحات ديوان خراج و به معني خراج پس افتاده است که امروز آن را “بقاياي مالياتي” گويند. موانيذ يا موانيد جمع عربي از کلمة فارسي “مانده” است که ظاهراً پيش از برگرداندن ديوان خارج به عربي، در زبان عربي راه يافته بوده است. مرحوم دهخدا آن را جمع مانيد فارسي دانسته، و چون مانيد در عربي هميشه به صورت جمع به کار رفته، شايد نتوان به طور قطع گفت که مفرد آن مانده است يا مانيد، هرچه مانيد هم در بعضي معاني آن به معني مانده و کار ناکرده آمده است. کلمة موانيد بعدها در ديوان هاي فارسي نيز به همين صيغه عربي آن به کار رفت. در ترجمه تاريخ قم آمده است: “پس رشيد نامه نوشت.. در طلب کردن بقاياي سال هاي گذشته از خراج و بقايا، که به اصطلاح ايشان موانيد گفته اند.”
هندسه: از اصطلاحات ديوان آب که بعدها تعميم يافت و به علم هندسه اطلاق گرديد. اين کلمه از “اندازة” فارسي است، و اندازه اصلاحي بوده که در کندن قناتها و تعيين شيب زمين براي جريان آب و مانند آنها به کار مي رفته است.
خوارزمي مي گويد هندسه که در يوناني “جومطريا” خوانده مي شود، فن مساحت (صناعه المساحه) است. اين کلمه فارسي و معرب از اندازه است به معني مقدارها خليل گفته است که “مهندس” کسي است که مجراي قناتها و جاهايي را که بايد قناتها کنده شوند اندازه مي گيرد و حساب مي کند، و اين کلمه مشتق از هندزة فارسي است که “ز” آن به “س” بدل گشته؛ زيرا در کلام عرب دال بعد از “ز” قرار نمي گيرد. خوارزمي سپس گويد: برخي هم گفته اند که هندسه معربّ انديشه است، ولي اين صحيح نيست؛ زيرا در سخن ايرانيان است که “اندازه بااختر ماري بايد”. يعني هندسه بايد با علم احکام نجوم همراه باشد و گاهي هم اين کلمه هندسه به معني اندازه گرفتن و حساب آبها به کار مي رود،همچنان که خليل گفته؛ زيرا هندسه هم نوعي از اين صناعت (يعني احداث قنوات، م.) و جزئي از آن است.
کلمة اندازه در عربي به چندين صورت ديگر هم معرّب شده و در چندين معني ديگر متناسب با معني فارسي آن به کار رفته است، بدين ترتيب:
الهنداز: به معني اندازه و قياس در اين عبارت “اعطاه بلاهنداز ولاحساب” يعني بي اندازه و بي حساب به او چيز داد.
الهندازه: به معني ذرع که پارچه را با آن اندازه مي گيرند.
المهنذر: کسي که مجراي قناتها يا ساختمان ها را حساب مي کند.
هندس و هندسه: به معني اندازه گرفتن مجراي قناتها و نظائر آنها. (69)
پي نوشت ها :
1) مفاتيح العلوم، چاپ سلفّيه، مصر 1342، ق، ص 40.
2) المسالک و الممالک، ص 5.
3) معجم البلدان، ج 1، ص 40.
4) برهان قاطع، در کلمه استان حاشية دکتر محمد معين ديده مي شود.
5) مفاتيح، سلفيه، ص 42.
6) مفاتيح، سلفيه، ص 50.
7) الاسکدار، خريطه الفيج، يضع فيها الکتب” السامي في الاسامي، به نقل لغت نامه از آن.
8) المرجع، تأليف عبدالله العلائلي، ج 1، در کلمة اسکدار در کتاب الوزراء و الکتاب اين روايت از ابن المدبّر نقل شده “کنت اتقلّد مجلس الاسکدار في ديوان الخراج...” ص 199.
9) تاريخ بيهقي، چاپ دانشگاه تهران، ص 789.
10) خوارزمي، سلفنيه، ص 37 “واحمل ارباب الخراج علي رسومهم القائمه و شروطهم الثابته، و دستورات البلد الخالد و اوارجانه الواضحه، من دون تغيير لسنّه” رسائل صاحب بن عباد، ص 57، در فرمان تصدي خراج اصفهان.
“الاوراجه،من کتب اصحاب الدواوين معرب آواره، اي الناقل، لانه ينقل اليها لانجيذح – الذي يثبت فيه ما علي کل انسان ثم ينقل جريده الاخراجات و هي عدّه اورجات” (قاموس).
11) به نقل لغتنامه در آواره.
12) خوارزمي، سلفيّه، ص 50.
13) مفاتيح، ص 39.
14) تحقيق المصطلحات التاريخيه الوارده في کتاب مفاتيح العلوم للخوارزمي، اعداد يحيي الخشّاب، الباز العريني، الجمله، التاريخيه المصريه، ج2، ص 321.
15) ن. ک: خوارزمي، ص 39، قاموس و شرح قاموس در کلمة ورج، لغتنامه و ساير فرهنگ هاي فارسي در انجيده
16) خوارزمي، مفاتيح، ص 71.
17) الالفاظ الفارسيه المعربّه: “البست فارسي محض و هو مفتح الماء في فم النهر او الجدول”
18) قسمت آب که برزگران بر هم بخشند (فرهنگ اسدي) و منشأ آن بستن و گشادن آب بوده است (انجمن آرا).
19) ن. ک لغت نامة دهخا در کلمه بست.
20) جواليقي: المعرب من الکلام الاعجمي، ص48.
21) به نقل از حاشيه احمد محمد شاکر المعرّب، ص 48.
22) به نقل دکتر معين از او در حاشية برهان.
23) الالفاظ الفارسيه المعرّبه، ص 28.
24) مفاتيح العوم، ص 60 و 61
25) يادداشت هاي قزويني، ج 2، ص44
26) لغت نامه در واژه تخمين
27) مفاتيح العلوم، ص 66 و 67
28) ”لسان العرب: و قيل الجريب من الارض نصف النجان”
29) ن. ک ملخّص اللغات، حسن خطيب، السامي في الاسامي، مهذبّ الاسماء، معرّب گري به فتح گاف فارسي به معني پيمانه است (از غياث اللغات) معرب گري: در لهجة طبرستان گري گويند از يادداشت هاي دهخدا، لغت نامه در جريب. در فارسنامه هم به جاي جريب، گري آمده. ابن بلخي در بيان مقدار خراج در زمان انوشيروان، چنين نوشته است: “کشت هاي غله بوم از يک گري زمين، خراج يک درم سيم نقره، زمين رزبوم از يک گري زمين خراج هشت درم..” فارسنامه ابن بلخي به اهتمام سيد جلال تهراني، تهران 1313، ص 76.
30) مفاتيح، سلفيه، ص 39
31) در کتاب تاريخ التمدن الاسلامي در اين باره چنين آمده: “جزيه خراج همانندند، بدان جهت که هر دو از غير مسلمان و سالي يک بار در وقت معيني اخذ مي شود و جزء اموال فيئي محسوب اند، ولي جزء با در آمدن به دين اسلام از ميان مي رود، ليکن خراج هيچگاه ساقط نمي شود. جزيه از مستحدثات اسلام نيست و از نخستين دوره هاي تمدن قديم سابقه دارد. حوالي قرن پنجم پيش از ميلاد يونانيها از ساکنان سواحل آسياي صغير در مقابل حمايت آنان از حملات فينيقيها که در آن زمان از اتباع ايران بودند، جزيه دريافت مي کردند.. ايرانيان هم از رعاياي خود چنين ماليات سرانه اي دريافت مي کردند و چنان که ابن اثير در ضمن کارهاي انوشيروان ذکر کرده، بزرگان و خاندان هاي ممتاز و سپاهيان و مرزبانان و دبيران و همة آنها که در خدمت شاه بودند، از اين ماليات معاف بودند.. و ظاهراً عربها لفظ و معني هر دو را از ايرانيان گرفتند و لفظ آن را به شکل عربي در آوردند و جزيه گفتند و در کيفيت آن هم تعديلي به وجود آوردند (تاريخ التمدن الاسلامي، جرجي زيدان، ج1، ص 208 و 209 چاپ سوم)
32) رسائل، صاحب بن عباد، ص 72.
33) رسائل، صاحب بن عماد، ص 54، صححّها و قدم لها عبدالهواب عزّام و شوقي ضيف الطبعه الاولي، الناشر دارالفکر العربي، ص 54.
34) خوارزمي در معني کلمه (البراه) گويد:حجّه يبذلها الجهيذ او الخازن للمؤدي بما يؤديه اليه (مفاتيح، ص 55) يعني براه سندي است که جهبذ يا خزانه دار در برابر مالياتي که مؤدي مي پردازد به او مي دهد.
35) هرتسفلد، پايکولي، شماره 347، به نقل کريستن سن از او در ايران ساساني، ص 118.
36) انساب سمعاني: “حرفه معروفه في نقد الذهب” به نقل لغت نامه از آن.
37) ”الجهبذ، ج جهابذه، الناقد العارف بتمييز لجيّد من الرديء (فارسيه) المنجد، اقرب الموارد و ديگر لغت نامه هاي عربي.
38) مفاتيح العلوم، ص 41.
39) تاريخ قم، ص 161.
40) غبسي، الالفاظ، الفارسيه المعرّبه، المنجد.
41) نظير اين عبارت کتاب الافاظ الفارسيه المعرّبه است “که در معني الدانق آمده، فارسي دانگ و معناي حبّه و يراد به سدس الدرهم”.
42) مفاتيح العلوم، چاپ المطبعه السلفيه، مصر، 1342، ه. ق، ص 39.
43) مفاتيح، سلفيّه، ص 39.
44) رسائل،الصاحب بن عب،ص54.
45) رسائل، الصاحب بن عباد، ص57.
46) مفاتيح،ص 77.
47) ن. ک لسان العرب، قاموس ديگر لغت نامه هاي عربي.
48) کريستن سن: “دوائر مرکزي عبارت بودند از چند ديوان که کلمة پهلوي است به معني اداره” ص 276 ترجمة فارسي و 388 اصل فرانسه “هوبشمان صرف و نحو ارمني”.
49) اين دسته ديوان را از کلمة “ديو” فارسي (به معني شيطان) پنداشته و گفته اند که چون آنجا محل دبيران و محاسباني است که در کار خود ماندن شياطين هستند، از اين رو محل آنها را به اين نام خوانده اند. بعضي هم نوشته اند ديوان هم ريشة “دبير”، و از “ديبي” پارسي باستان به معني خط گرفته شده است.
50) المعرب، ص 154، حاشية 5 از احمد محمد شاکر.
51) رسائل الصاحب بن عباد، ص 47
52) رسائل الصاحب بن عباد، ص 51.
53) رسائل الصاحب بن عباد، ص 62
54) لغت نامة دهخدا، در “رفته”.
55) مفاتيح، ص 37
56) تاريخ قم، ص 150.
57) الجماهر في معرفه الجواهر، ص 260.
58) ”سفته... و بفتح اول بر وزن هفته آن است که کسي چيزي از کسي بطريق عاريت يا قرض يا در عوض چيزي بگيرد تا در شهري ديگر باز دهد” (برهان قاطع). و در اين شعر هم که در لغت فرس به عنوان شاهد آمده به همين گونه قافيه شده است.
اينک رهي به مژگان راه تو پاک رفته
نزديک تو نه مايه نيز هيچ سفته
59) مفاتيح، ص38.
60) چک در شاهنامة فردوسي چند جا به کار رفته و در همه جا معناي سند و قباله يا برات و مانند اينها از آنها بر مي آيد:
زهيتال تا پيش رود تَرَک
به بهرام بخشيد و بنوشت چک
به قيصر سپارم همه يک به يک
از اين پس نوشته فرستيم و چک
61) دکتر معين در حاشيه اين کلمه در برهان قاطع از آقاي R.N.Frye نقل کرده که کلمة check انگليسي از چک فارسي است و احتمال داده که اصل چک فارسي هم از چيني باشد (يعني از چاو). دکتر معين اين احتمال را رد کرده، به اين دليل که چاو در سال 693 به ايران رسيده، در صورتي که فردوسي (متوفي بين 411 و 416 چک را استعمال کرده است و به گفتة دکتر معين هم بايد افزود که اين کلمه پيش از فردوسي هم به صورت الصک از فارسي، به عربي راه يافته بود.
62) طبري، ج3، ص 660، وادث سال 186 “نسخه الشرط الذي کتب عبدالله بن اميرالمومنين بخط يده”
63) خوارزمي، ص 69، (از مقالة تحقيق المصطلحات التاريخيه).
64) المزهر، صحاح، المعرب من الکلام الاعجمي، لسان العرب...
65) خوارزمي، ص 42
66) ”طاسي باشد از مس و امثال آن که در بن آن سوراخ تنگي کنند، به قدر زماني معين، يعني چون آن طاس را بر روي آب ايستاده نهند، به قدر آن زمان معين پر شود و به ته آب نشيند..” (برهان قاطع)
67) ترجمه تاريخ قم، ص 29، نيز نک: لغت نامه دهخد در موانيد ومانيد.
68) مفاتيح العلوم، سلفّيه، ص 117، در عنوان “الباب الخامس من المقاله الثالثه، في الهندسه”.
69) همه اين معاني را در المنجد خواهيد يافت.