خزان و بهار فلسفه اسکو لاستیک در تاریخ اندیشه غرب
نویسنده : محمدمهدی میرلو
در اواسط قرون وسطی دنیای غرب در مواجهه با آثار دوباره کشف شده از عهد عتیق 3 واکنش متفاوت نشان داد. در مرحله نخست این آثار با استقبال مواجه شدند. اما اندکی بعد به دلیل مغایرت با مبانی و عقاید کلیسا مورد طرد واقع شدند. در مرحله سوم این آثاربه ویژه آثار ارسطو ابتدا تعدیل و سپس جذب عقاید مسیحیت شدند. ترکیب فلسفه و آرای ارسطو با الهیات مسیحی موجب شکلگیری جریانی در تاریخ فلسفه غرب شد که به فلسفه اسکو لاستیک (Scholasticism) معروف است. فروغی در کتاب سیر حکمت در اروپا مینویسد:
«چون در قرون وسطی بحث علمی و حکمتی تقریبا یکسره منحصر بود به آنچه در مدارس دیر و کلیسا مطرح میشد و تعلیمات مقید بود به قیود مدارس مزبور یعنی دستور اولیای دین مسیح، و مدرسه را به زبان لاتین اسکولا(schola) میگفتند، از این رو کلیه علم و حکمت آن دوره را منتسب اسکولا کرده و اسکولاستیک نامیدند.»
میان فلسفه اسکولاستیک و فلسفه یونان تفاوت بارزی وجود داشت. به تعبیر هرگنهان، فیلسوفان یونانی با بررسی طبیعت به دنبال دست یافتن به اصولی بودندکه بر طبیعت حاکم بود در حالی که حکیمان مسیحی در فلسفه اسکولاستیک با فرض کردن امری به عنوان واقعیت درصدد مطابقت دادن طبیعت با آن واقعیت بودند.
از زمان سنت اگوستین تا توماس آکویناس تمام مطالعات و تحقیقات در راستای اثبات اعتبار باورهای مذهبی کلیسا بود و هرگونه اطلاعات جدید تنها زمانی پذیرفته میشد که با عقاید کلیسا سازگار باشند. در واقع از نگاه فیلسوفان اسکولاستیک،واقعیت پیدا شده بود و نیازی به جستجوی آن احساس نمیشد. نتیجه چنین نگاهی، حفظ وضع موجود و کم توجهی به طبیعت مادی و علوم تجربی بود. در واقع برای پیروان مکتب اسکولاستیک، خدا به عنوان واقعیتی عالی فرض میشد که امکان تجربه آن از طریق حواس تجربی منتفی بود.
در این میان ویلیام اوکام (1329 ـ 1285) که راهبی فرانسیسی و زاده بریتانیا بود با تبعیت از تقسیمبندی معروف توماس آکویناس پیرامون ایمان و عقل،دومی را دنبال و خاتمه فلسفه اسکولاستیک را نوید داد. یکی از مفاهیم کلیدی فلسفه اوکام، تیغه اوکام (Occams’ Razor)است که بیان میکند «وقتی با تعداد کمتری میتوانیم کاری را انجام دهیم،انجام دادن آن با تعداد بیشتر بیهوده است». به عبارت دیگر «تکثیر امور بدون ضرورت جایز نیست». اوکام معتقد بود که ما میتوانیم به حواس در مطالعه طبیعت اعتماد کنیم و به همین دلیل ماهیت دانش را از مساله فوق طبیعی به مساله روانشناختی تبدیل کرد. مساله اصلی نه پرداختن به واقعیت فراتجربی بلکه بحث پیرامون این مساله بود که با اتکاء به تجربه حسی اطلاعات مربوط به طبیعت و جهان هستی را میتوان تامین کرد. در واقع فلسفه اوکام نوید بخش پایان فلسفه اسکولاستیک و سرآغاز فلسفه تجربی مدرن است. نکته قابل اشاره این است که اوکام با وجود دیدگاه تجربه نگر افراطی خویش، همچنان یک راهب معتقد به خدا باقی ماند ولی تاکید میکردکه هرگز نمیتوان با مطالعه طبیعت وجود خدا را اثبات کرد بلکه تنها با ایمان میتوان وجود خدا را پذیرفت.
در تحلیل شرایط حاکم بر قرون وسطی بهویژه قرنهای چهاردهم و پانزدهم باید به این نکته اشاره کرد که فلسفه خادم مذهب به شمار میآمد. با استفاده از تعابیر کوهن(1996) میتوان فضای آن زمان را چنین توصیف کرد که الگوی واحدی بر همه مطالعات حاکم بود و آن برداشت مسیحی از جهان و انسان بود. به تعبیر هرگنهان با کمک گرفتن از واژگان کوهن میتوان چنین بیان کرد که الگوی مسیحی تعیین میکرد چه چیزی باید به عنوان مساله مطرح شود و چه چیزی باید راه حل آن مساله در نظر گرفته شود. هرگنهان در توصیف الگوی مسیحی حاکم در آن زمان و چگونگی افول اقتدار کلیسا اینگونه بیان میکند:
«کوهن به ما میگوید برای اینکه تغییر الگو وجود داشته باشد باید درون الگوی پذیرفته شده، نابهنجاریهایی ایجاد شود؛ یعنی مشاهداتی باید روی دهند که نتوان آنها را توجیه کرد. هنگامی که نابهنجاریها ادامه مییابند الگوی جدید بتدریج نیروی تازه میگیرد و سرانجام الگوی قدیمی را ساقط میکند. این فرآیند برای مخالفان الگوی قدیمی، طولانی، دشوار و اغلب آسیب زاست. در دوران قبل از رنسانس، در تمام عقاید مسیحی نابهنجاریهایی وجود داشتند و معلوم بود که اقتدار کلیسا رو به افول است. به مدت چند قرن، رشد فلسفی، علمی یا الهیات ناچیزی وجود داشت. برای اینکه پیشرفت روی دهد باید اقتدار کلیسا ساقط میشد و تقریبا در هر جایی شکافهایی پدیدار شده بود» (هرگنهان،ص138/1389).
با توصیفات فوق میتوان چنین نتیجه گرفت که روح زمانه پذیرای پژوهش آزاد و بیطرفانه نبود و بدون شک قدرت مطلقه کلیسا مانع شکل گیری چنین روندی میشد. دستیابی به پژوهش آزاد و بیطرفانه به تغییر الگو نیاز داشت که روح زمانه رنسانس نوید بخش آن بود. به تعبیر دکتر ایلخانی در کتاب تاریخ فلسفه در قرون وسطی و رنسانس « پس از پاییز تفکر قرون وسطی در قرن 14 و زمستان آن در قرن 15 میلادی، غرب به بهار دیگری نیاز داشت که در آن اندیشه، هنر و ادبیات مانند طبیعت دوباره جان گیرد» و این امر با رنسانس رخ داد.
رنسانس:
اغلب تاریخ نویسان تحولات مربوط به دوره رنسانس را از سال 1450 تا 1600 میدانند. پیرامون زمان دقیق وقوع رنسانس در غرب، دکتر ایلخانی مینویسد:
«به یک معنی بسته شدن نطفه رنسانس و حتی از جهتی شروع آن را به عنوان حرکتهای فکری غیر همراه با نظام فکری حاکم میتوان از اواسط قرن 13 میلادی با وجود سلطه بلامنازع کلیسای کاتولیک بر فرهنگ و سیاست قرون وسطی و هنگام حاکمیت فلسفه و کلام مدرسی بر دانشگاهها و سایر مراکز فرهنگی و دینی اروپای غربی، مشاهده کرد. افرادی در ایتالیا و حتی در اروپای شمالی از تفکر و روش دیگری در اندیشیدن و علایق جدید در ادبیات و هنر سخن میگفتند. اما از جهت اینکه در چه زمانی تفکر رنسانس تفکر غالب شد، نیمه دوم قرن پانزدهم و تمام قرن شانزدهم میلادی را میتوان عصر رنسانس نامید.»
در اواخر قرن پانزدهم چندین حادثه مهم موجب شکلگیری نهضت رنسانس و به تعبیری تجدید حیات علم و ادب و هنر در غرب شد:
1) تصرف قسطنطنیه توسط ترکان عثمانی و مهاجرت فضلای یونانی از یونان به اروپا بویژه ایتالیا که منجر شد اروپاییان به صورت مستقیم با اندیشه و دانش یونان نیز آشنا شوند.
2) اختراع فن چاپ که موجب انتشار کتب و رسائل بسیاری شد.
3) کشف آمریکا و راه یافتن به آسیا و هندوستان.
4) ظهور مذاهب مختلف از جمله پروتستان در دین مسیحیت.
رنسانس به معنای واقعی کلمه تولد و احیای دوباره سنت پژوهش آزاد بود که ویژگی سنت یونانی به حساب میآمد. نگاهها از آسمان و جهان مافوق طبیعت به سوی طبیعت مادی تغییر جهت یافت و تجربه حسی در کانون توجه دانشمندان قرار گرفت. یکی از مفاهیم بنیادی رنسانس اصطلاح انسانگرایی(Humanism) است. انسانگرایی نامی است که مورخان از قرن نوزدهم میلادی، برای جریانی نظری در دوره رنسانس در نظر گرفتند که این جریان بر ارزشهای انسانی در مقابل تحقیر انسان و جهان راهبان مسیحی قرون وسطی تاکید میکرد (ایلخانی، 1382). تعبیر و تفسیر این اصطلاح به انسان دوستی یا نگرانی عمیق در مورد رفاه انسان یا شفقت با دیگران سوءتفاهمهایی است که برخی بدان دچار میشوند. انسانگرایی در واقع اشاره به کشف دوباره انسان دارد. برای فهم این مساله به 4 ویژگی اساسی که انسانگرایی رنسانس را توصیف میکند اشاره کنیم:
1) فرد گرایی: مقصود از فردگرایی اعتقاد به توانایی فرد در ایجاد تغییرات در جهان است.
2) مذهب شخصی: انسانگرایی رنسانس به مذهب با دیده احترام مینگریست و تقریبا تمام انسان گرایان رنسانس، مسیحیان پارسا منشی بودند. باوجود این، انسان گرایان رنسانس با نقد و نفی شیوه تحمیل عقاید توسط مقامات کلیسا به تجربه شخصی و کمتر تشریفاتی مذهب باور داشتند.
3) علاقه عمیق به گذشته: برای انسانگرایان رنسانس، تاریخ یونان و روم باستان از اهمیت خاصی برخوردار بود به نحوی که بسیاری از آنان شیفته آثار شعرا، فلاسفه و سیاستمداران یونان و روم باستان بودند. بخش اعظمی از دیدگاهها و آثار افلاطون که تا آن زمان نامعلوم بود کشف و حتی آکادمی افلاطون در فلورانس دائر شد.
4) ضدیت با مکتب ارسطو: در دوران قرون وسطی به دلیل اهمیتی که کلیسا به فلسفه ارسطو قائل بود حاکمیت اندیشههای ارسطو شبیه اقتدار و جایگاه انجیل بود. انسانگرایان رنسانس با چنین دیدگاهی مخالف بودند و معتقد بودند ارسطو نیز مانند هر انسانی جایزالخطاست و نباید چنین جایگاهی را برای اندیشه و فلسفه وی در نظر گرفت.
انسانگرایی رنسانس با تمرکز بر 4 ویژگی فوق و خاتمه دادن به اقتدار کلیسا و فلسفه ارسطو مقدمات رویش نگرش علمی و پژوهش آزاد و آغاز مدرنیته را فراهم آورد.
منابع:
1ـ ایلخانی محمد، تاریخ فلسفه در قرون وسطی و رنسانس، تهران 1382 انتشارات سمت.
2ـ بابایی پرویز، فرهنگ اصطلاحات فلسفه، انتشارات نگاه 1374.
3ـ فروغی محمدعلی، سیر حکمت در اروپا، البرز، 1377.
4ـ هرگنهان.بی.آر، تاریخ روانشناسی، ترجمه یحیی سیدمحمدی، انتشارات ارسباران، 1389.
روزنامه جام جم 24/07/1390
ارسال توسط کاربر محترم سایت :sukhteh
«چون در قرون وسطی بحث علمی و حکمتی تقریبا یکسره منحصر بود به آنچه در مدارس دیر و کلیسا مطرح میشد و تعلیمات مقید بود به قیود مدارس مزبور یعنی دستور اولیای دین مسیح، و مدرسه را به زبان لاتین اسکولا(schola) میگفتند، از این رو کلیه علم و حکمت آن دوره را منتسب اسکولا کرده و اسکولاستیک نامیدند.»
میان فلسفه اسکولاستیک و فلسفه یونان تفاوت بارزی وجود داشت. به تعبیر هرگنهان، فیلسوفان یونانی با بررسی طبیعت به دنبال دست یافتن به اصولی بودندکه بر طبیعت حاکم بود در حالی که حکیمان مسیحی در فلسفه اسکولاستیک با فرض کردن امری به عنوان واقعیت درصدد مطابقت دادن طبیعت با آن واقعیت بودند.
از زمان سنت اگوستین تا توماس آکویناس تمام مطالعات و تحقیقات در راستای اثبات اعتبار باورهای مذهبی کلیسا بود و هرگونه اطلاعات جدید تنها زمانی پذیرفته میشد که با عقاید کلیسا سازگار باشند. در واقع از نگاه فیلسوفان اسکولاستیک،واقعیت پیدا شده بود و نیازی به جستجوی آن احساس نمیشد. نتیجه چنین نگاهی، حفظ وضع موجود و کم توجهی به طبیعت مادی و علوم تجربی بود. در واقع برای پیروان مکتب اسکولاستیک، خدا به عنوان واقعیتی عالی فرض میشد که امکان تجربه آن از طریق حواس تجربی منتفی بود.
در این میان ویلیام اوکام (1329 ـ 1285) که راهبی فرانسیسی و زاده بریتانیا بود با تبعیت از تقسیمبندی معروف توماس آکویناس پیرامون ایمان و عقل،دومی را دنبال و خاتمه فلسفه اسکولاستیک را نوید داد. یکی از مفاهیم کلیدی فلسفه اوکام، تیغه اوکام (Occams’ Razor)است که بیان میکند «وقتی با تعداد کمتری میتوانیم کاری را انجام دهیم،انجام دادن آن با تعداد بیشتر بیهوده است». به عبارت دیگر «تکثیر امور بدون ضرورت جایز نیست». اوکام معتقد بود که ما میتوانیم به حواس در مطالعه طبیعت اعتماد کنیم و به همین دلیل ماهیت دانش را از مساله فوق طبیعی به مساله روانشناختی تبدیل کرد. مساله اصلی نه پرداختن به واقعیت فراتجربی بلکه بحث پیرامون این مساله بود که با اتکاء به تجربه حسی اطلاعات مربوط به طبیعت و جهان هستی را میتوان تامین کرد. در واقع فلسفه اوکام نوید بخش پایان فلسفه اسکولاستیک و سرآغاز فلسفه تجربی مدرن است. نکته قابل اشاره این است که اوکام با وجود دیدگاه تجربه نگر افراطی خویش، همچنان یک راهب معتقد به خدا باقی ماند ولی تاکید میکردکه هرگز نمیتوان با مطالعه طبیعت وجود خدا را اثبات کرد بلکه تنها با ایمان میتوان وجود خدا را پذیرفت.
در تحلیل شرایط حاکم بر قرون وسطی بهویژه قرنهای چهاردهم و پانزدهم باید به این نکته اشاره کرد که فلسفه خادم مذهب به شمار میآمد. با استفاده از تعابیر کوهن(1996) میتوان فضای آن زمان را چنین توصیف کرد که الگوی واحدی بر همه مطالعات حاکم بود و آن برداشت مسیحی از جهان و انسان بود. به تعبیر هرگنهان با کمک گرفتن از واژگان کوهن میتوان چنین بیان کرد که الگوی مسیحی تعیین میکرد چه چیزی باید به عنوان مساله مطرح شود و چه چیزی باید راه حل آن مساله در نظر گرفته شود. هرگنهان در توصیف الگوی مسیحی حاکم در آن زمان و چگونگی افول اقتدار کلیسا اینگونه بیان میکند:
«کوهن به ما میگوید برای اینکه تغییر الگو وجود داشته باشد باید درون الگوی پذیرفته شده، نابهنجاریهایی ایجاد شود؛ یعنی مشاهداتی باید روی دهند که نتوان آنها را توجیه کرد. هنگامی که نابهنجاریها ادامه مییابند الگوی جدید بتدریج نیروی تازه میگیرد و سرانجام الگوی قدیمی را ساقط میکند. این فرآیند برای مخالفان الگوی قدیمی، طولانی، دشوار و اغلب آسیب زاست. در دوران قبل از رنسانس، در تمام عقاید مسیحی نابهنجاریهایی وجود داشتند و معلوم بود که اقتدار کلیسا رو به افول است. به مدت چند قرن، رشد فلسفی، علمی یا الهیات ناچیزی وجود داشت. برای اینکه پیشرفت روی دهد باید اقتدار کلیسا ساقط میشد و تقریبا در هر جایی شکافهایی پدیدار شده بود» (هرگنهان،ص138/1389).
با توصیفات فوق میتوان چنین نتیجه گرفت که روح زمانه پذیرای پژوهش آزاد و بیطرفانه نبود و بدون شک قدرت مطلقه کلیسا مانع شکل گیری چنین روندی میشد. دستیابی به پژوهش آزاد و بیطرفانه به تغییر الگو نیاز داشت که روح زمانه رنسانس نوید بخش آن بود. به تعبیر دکتر ایلخانی در کتاب تاریخ فلسفه در قرون وسطی و رنسانس « پس از پاییز تفکر قرون وسطی در قرن 14 و زمستان آن در قرن 15 میلادی، غرب به بهار دیگری نیاز داشت که در آن اندیشه، هنر و ادبیات مانند طبیعت دوباره جان گیرد» و این امر با رنسانس رخ داد.
رنسانس:
اغلب تاریخ نویسان تحولات مربوط به دوره رنسانس را از سال 1450 تا 1600 میدانند. پیرامون زمان دقیق وقوع رنسانس در غرب، دکتر ایلخانی مینویسد:
«به یک معنی بسته شدن نطفه رنسانس و حتی از جهتی شروع آن را به عنوان حرکتهای فکری غیر همراه با نظام فکری حاکم میتوان از اواسط قرن 13 میلادی با وجود سلطه بلامنازع کلیسای کاتولیک بر فرهنگ و سیاست قرون وسطی و هنگام حاکمیت فلسفه و کلام مدرسی بر دانشگاهها و سایر مراکز فرهنگی و دینی اروپای غربی، مشاهده کرد. افرادی در ایتالیا و حتی در اروپای شمالی از تفکر و روش دیگری در اندیشیدن و علایق جدید در ادبیات و هنر سخن میگفتند. اما از جهت اینکه در چه زمانی تفکر رنسانس تفکر غالب شد، نیمه دوم قرن پانزدهم و تمام قرن شانزدهم میلادی را میتوان عصر رنسانس نامید.»
در اواخر قرن پانزدهم چندین حادثه مهم موجب شکلگیری نهضت رنسانس و به تعبیری تجدید حیات علم و ادب و هنر در غرب شد:
1) تصرف قسطنطنیه توسط ترکان عثمانی و مهاجرت فضلای یونانی از یونان به اروپا بویژه ایتالیا که منجر شد اروپاییان به صورت مستقیم با اندیشه و دانش یونان نیز آشنا شوند.
2) اختراع فن چاپ که موجب انتشار کتب و رسائل بسیاری شد.
3) کشف آمریکا و راه یافتن به آسیا و هندوستان.
4) ظهور مذاهب مختلف از جمله پروتستان در دین مسیحیت.
رنسانس به معنای واقعی کلمه تولد و احیای دوباره سنت پژوهش آزاد بود که ویژگی سنت یونانی به حساب میآمد. نگاهها از آسمان و جهان مافوق طبیعت به سوی طبیعت مادی تغییر جهت یافت و تجربه حسی در کانون توجه دانشمندان قرار گرفت. یکی از مفاهیم بنیادی رنسانس اصطلاح انسانگرایی(Humanism) است. انسانگرایی نامی است که مورخان از قرن نوزدهم میلادی، برای جریانی نظری در دوره رنسانس در نظر گرفتند که این جریان بر ارزشهای انسانی در مقابل تحقیر انسان و جهان راهبان مسیحی قرون وسطی تاکید میکرد (ایلخانی، 1382). تعبیر و تفسیر این اصطلاح به انسان دوستی یا نگرانی عمیق در مورد رفاه انسان یا شفقت با دیگران سوءتفاهمهایی است که برخی بدان دچار میشوند. انسانگرایی در واقع اشاره به کشف دوباره انسان دارد. برای فهم این مساله به 4 ویژگی اساسی که انسانگرایی رنسانس را توصیف میکند اشاره کنیم:
1) فرد گرایی: مقصود از فردگرایی اعتقاد به توانایی فرد در ایجاد تغییرات در جهان است.
2) مذهب شخصی: انسانگرایی رنسانس به مذهب با دیده احترام مینگریست و تقریبا تمام انسان گرایان رنسانس، مسیحیان پارسا منشی بودند. باوجود این، انسان گرایان رنسانس با نقد و نفی شیوه تحمیل عقاید توسط مقامات کلیسا به تجربه شخصی و کمتر تشریفاتی مذهب باور داشتند.
3) علاقه عمیق به گذشته: برای انسانگرایان رنسانس، تاریخ یونان و روم باستان از اهمیت خاصی برخوردار بود به نحوی که بسیاری از آنان شیفته آثار شعرا، فلاسفه و سیاستمداران یونان و روم باستان بودند. بخش اعظمی از دیدگاهها و آثار افلاطون که تا آن زمان نامعلوم بود کشف و حتی آکادمی افلاطون در فلورانس دائر شد.
4) ضدیت با مکتب ارسطو: در دوران قرون وسطی به دلیل اهمیتی که کلیسا به فلسفه ارسطو قائل بود حاکمیت اندیشههای ارسطو شبیه اقتدار و جایگاه انجیل بود. انسانگرایان رنسانس با چنین دیدگاهی مخالف بودند و معتقد بودند ارسطو نیز مانند هر انسانی جایزالخطاست و نباید چنین جایگاهی را برای اندیشه و فلسفه وی در نظر گرفت.
انسانگرایی رنسانس با تمرکز بر 4 ویژگی فوق و خاتمه دادن به اقتدار کلیسا و فلسفه ارسطو مقدمات رویش نگرش علمی و پژوهش آزاد و آغاز مدرنیته را فراهم آورد.
منابع:
1ـ ایلخانی محمد، تاریخ فلسفه در قرون وسطی و رنسانس، تهران 1382 انتشارات سمت.
2ـ بابایی پرویز، فرهنگ اصطلاحات فلسفه، انتشارات نگاه 1374.
3ـ فروغی محمدعلی، سیر حکمت در اروپا، البرز، 1377.
4ـ هرگنهان.بی.آر، تاریخ روانشناسی، ترجمه یحیی سیدمحمدی، انتشارات ارسباران، 1389.
روزنامه جام جم 24/07/1390
ارسال توسط کاربر محترم سایت :sukhteh
/ج