سلسله هخامنشيان

سالاخوي فوسه اي از هارپاگ پارسي امان گرفت و همراه گروهي از مردم فوسه به کشتي نشست و رفت و رفت و دزد دريايي شد. او در نخستين حمله خود به يکي از کشتي ها، موگاتوس مصري را غنيمت گرفت و براي اين که ملوانانش اين دختر را نبينند، او را در پستوي اتاقش پنهان کرد. موگاتوس گفته بود که اگر او را آزاد نکنند، کشتي سالاخو نفرين مي شود و کم کم همگي خواهند مرد. نخستين قرباني موگاتوس، پيرمردي بود به نام اوراتوي خردمند. پس از مرگ او سالاخو و سوپارتوس زيباروي با هم ازدواج کردند.
چهارشنبه، 23 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سلسله هخامنشيان

سلسله هخامنشيان
سلسله هخامنشيان


 






 

تاريخ تاراج، نقبي به تاريخ
 

سالاخوي فوسه اي از هارپاگ پارسي امان گرفت و همراه گروهي از مردم فوسه به کشتي نشست و رفت و رفت و دزد دريايي شد. او در نخستين حمله خود به يکي از کشتي ها، موگاتوس مصري را غنيمت گرفت و براي اين که ملوانانش اين دختر را نبينند، او را در پستوي اتاقش پنهان کرد. موگاتوس گفته بود که اگر او را آزاد نکنند، کشتي سالاخو نفرين مي شود و کم کم همگي خواهند مرد. نخستين قرباني موگاتوس، پيرمردي بود به نام اوراتوي خردمند. پس از مرگ او سالاخو و سوپارتوس زيباروي با هم ازدواج کردند. سپس کشتي ديگري را تسخير کردند و قرار شد اسيران را به فوسه ببرند و بفروشند. موگاتوس در نامه کوچکي به ملوانان خبر داد که سالاخو او را در پستوي خود پنهان کرده است. نامه را به پشت موشي بست و آن را از نهانگاه خود بيرون فرستاد. ملوانان از وجود موگاتوس باخبر شدند و شورش کردند. يکي از ملوانان گفت، چرا يکي از غنيمت ها را از ما پنهان کرده اي و مدام با او عيش و نوش مي کني؟
اينکه دنباله اين داستان پرهيجان تاريخي را بخوانيد و خشنود شويد.

شرط فرماندهي
 

سالاخود دندان به هم فشرد و گفت: از چه سخن مي گويي؟
مردي ديگر گفت: خود را به آن راه نزن! ما از موگاتوسي سخن مي گوييم که آوازه زيبايي افسانه اي آواز هفت دريا گذشته است... ما نيز مي خواهي از اين غنيمت بهره مند شويم زيرا موگاتوس را به تنهايي به دست نياورده اي که مال تو يک نفر باشد.
سالاخو فرياد کشيد: خاموش باشيد اي نمک نشناس ها! من با موگاتوس عيش و نوش نکرده ام و مي خواهم او را با بهايي گزاف بفروشم...
در کشتي غوغايي برپا شد و عده اي سر به شورش برداشتند و از ميان آنان يکي از ملوانان به نام دراگانوس که مرد نيرومندي هم بود قصد تحريک ديگران را در سر مي پروراند و دست به شمشير برد که سالاخو به او امان نداد و با خنجري او را از پاي درآورد و دستور داد تا همه سلاح ها به انبار برده شود و کسي مسلح نماند. زنان کشتي سلاح ها را جمع کرده و به انبار بردند.

هارپاگ پارسي و دزدان دريايي
 

ساعتي گذشت و همه آرام شدند زيرا زنان فوسه اي با مردان شان حرف زدند و به آنان آموختند که يا نمي بايست دزد دريايي مي شدند يا اينک که شده اند، بايد سخن فرمانده خود را گوش کنند و نگذارند کسي مانع هدف شان شود.
اين سخن و سخنان ديگر زنان در مردان اثر کرد و بار ديگر آرامش در کشتي دزدان دريايي فوسه اي سايه انداخت. پس از اين ماجرا سالاخو به ديدار موگاتوس رفت و گفت: اين چه کاري بود که کردي؟ من سالاخوي هوشيارم و کسي مانند تو هرگز نخواهد توانست کشتي مرا به آشوب بکشد.
سالاخو خنديد و گفت: خوب سخن مي گويي... کاري نکن که براي نگه داشتن تو دست و پا و دهانت را ببندم. اسير خوبي باشد تا تو را به هارپاگ پارسي بفروشم. او نيز تو را به کوروش جوان تقديم خواهد کرد.
موگاتوس پيشاني اش را روي دستش گذاشت و کمي فکر کرد سپس سربرداشت و گفت: در سرنوشتم آمده است که بايد با پسر پادشاه ايبريا (اسپانيا) ازدواج کنم. تو هرگز نخواهي توانست مرا به هارپاگ پارسي بفروشي. اگر هم موفق شوي، او نخواهد توانست مرا به کوروش جوان تقديم کند. يادت نرود که من و تو و هيچ کس نخواهيم توانست با سرنوشت بجنگيم.
سالاخو در چشم هاي زيبا و پر افسون موگاتوس مصري خيره شد و گفت: اگر پسر پادشاه ايبري کشته شود، آيا سرنوشت تو تغيير نخواهد کرد؟
موگاتوس به او پشت کرد و گفت: پيشگويان گفته اند شاهزاده ايبريايي به مرگ طبيعي و پس از چندين سال ديگر خواهد مرد مگر اين که خون سبز اختاپوس در آسمان پرواز کند و به بام کاخ او فرود بيايد.
- خون سبز اختاپوس؟
موگاتوس رويش را به سوي او برگرداند و گفت: آري... مگر نمي داني که خون اختاپوس يا هشت پاي دريايي، سبز رنگ است؟
- مي دانم ولي منظور پيشگويان مصري را نمي فهمم.
منظورشان ساده است. آنها مي گويند چون ناممکن است که خون سبز اختاپوس پرواز کند، مرگ غيرطبيعي شاهزاده ايبري نيز ناممکن است.
سالاخو گفت: حس مي کنم آن شاهزاده کشته خواهد شد. حس مي کنم تو را به هارپاگ نخواهم فروخت. حس مي کنم تو به من خواهي رسيد...
سالاخو داشت حس هاي خود را به موگاتوس مي گفت که کسي دنبالش آمد و به او خبر داد سوپارتوس کارش دارد. سالاخو بيرون رفت و او را در عرشه ديد که داشت به ساحل فوسه نگاه مي کرد. سوپارتوس گفت: داريم مي رسيم. خوب است کسي را با هدايايي نزد هارپاگ بفرستيم و خبرش کنيم که چند برده و مقداري کالاي نفيس براي فروش داريم.
سالاخو کسي را صدا کرد و فرمان داد قايق زيبايي به آب بيفکند و چند نفر که خوب سخن مي گويند، همراه هدايايي پيش هارپاگ بروند. سپس به انبار غنيمت ها رفت و مقداري ظرف نقره اي و کاسه بلورين و جام مرمرين با مقداري پارچه ابريشمي و پشمي و صندوقي جواهر نگار برگزيد تا براي هارپاگ ببرند. نامه اي هم نوشت و خواسته خود را توضيح داد.
هنگامي که آن قايق رفت، برده ها و غنيمت ها را در سه قايق بزرگ جاي داد و منتظر رسيدن پاسخ هارپاگ شد. او مي دانست که هارپاگ با خواسته هايش مخالفت نخواهد کرد. همين طور هم شد و هارپاگ اجازه داد تا سالاخو با غنيمت هايش به ساحل فوسه بيايد.
سالاخو اين ماموريت را به سوپارتوس واگذار کرد و خودش در کشتي ماند زيرا معتقد بود اگر کشتي را ترک کند، ممکن است ملوانان به موگاتوس مصري آسيبي بزنند. سوپارتوس گفت: من به فوسه مي روم و غنيمت ها را با بهايي خوب مي فروشم ولي کاش موگاتوس را نيز مي دادي تا براي فروش ببرم.
- سوپارتوس زيبا روي! اين موگاتوس مصري را فقط بايد در ايبري بفروشيم تا از مال دنيا بي نياز شويم. اگر حسادت هاي زنانه ات را کنار بگذاري، با من هم عقيده خواهي شد.
سوپارتوس چيزي نگفت و با غنيمت ها رفت. هارپاگ بازاري به آنها اختصاص داد و سه روز طول کشيد تا سوپارتوس همه چيز را فروخت و آماده برگشتن شد. هارپاگ او را احضار کرد و گفت: شنيده ام موگاتوس مصري نيز جزو غنيمت هاي سالاخوست. چرا او را براي فروش نياورد؟
- زيرا در سرنوشت موگاتوس آمده است که بايد به ايبري برود و همسر شاهزاده آنجا شود.
هارپاگ گفت: اگر کوروش پادشاهم نبود، موگاتوس را به زور از سالاخو مي گرفتم.
- کاش چنين مي کردي زيرا هيچ دوست ندارم موگاتوس در کشتي همسرم باشد. با اين که مي دانم که مردان حق دارند چندين زن داشته باشند، اما هيچ خوشم نمي آيد که شوهرم، موگاتوس مصري را به زني بگيرد. نگاه او اراده هر مردي را تسخير مي کند. کاش به سالاخو فرمان بدهي که موگاتوس را از کشتي پياده کند.
- نمي توانم. من از کوروش جوان و دادگر فرمان مي گيرم و او فرموده است هرگز به کسي زور نگويم.
سوپارتوس ديگر چيزي نگفت و با صندوقي پر از سکه هاي طلا و نقره به کشتي برگشت. سالاخو روي عرشه چشم به راهش بود. با ديدن آن همه سکه شادي کرد و گفت: آکلايوس رياضيدان بيايد و اين سکه ها را به نسبت کوشش هر کس، بين ملوانان و خانواده هاي آنان تقسيم کند.
آكلايوس،پيرمردي بود كه حساب و نجوم و جغرافي مي دانست. او بس از شمردن سكه ها دو تالان است(54 كيلو طلا). خوب است به جاي اينكه آنها را تقسيم كنيم،همه را در انبار بگذاريم و پس از سه ماه دزدي دريايي و گرفتن غنيمت و فروختن آنها،حاصل آن را سه ماه را تقسيم كنيم.
سالاخو پرسيد: چرا؟
- زيرا اگر پس از هر بار که غنيمتي گرفتيم، آن را بين همه تقسيم کنيم، هر کس بايد مراقب اموالش باشد و شايد چيزي از مال کسي گم شود آنگاه ديگران را متهم کند و اختلاف پيش آيد اما اگر همه را در انباري محفوظ بگذاريم...
سالاخو حرف او را بريد و گفت: راست مي گويي. پس همه را در صندوقي بگذار و مهر و موم کن.
آکلايوس فرمان او را اجرا کرد و سکه ها را در انبار گذاشت و کشتي دزدان دريايي فوسه به سوي آب هاي ايبري روانه شد.

خون سبز اختاپوس
 

دو روز پيش از اين که به ساحل ايبري برسند، سوپارتوس به سالاخو گفت: درباره معمايي که پيشگويان مصري گفته اند، بسيار فکر کردم. گمان کنم فهميدم منظورشان چيست. اگر کسي اختاپوسي صيد کند و خونش را بگيرد و در کيسه اي بريزد سپس آن را با کمان به بام کاخ شاهزاده بيندازد، افسون او باطل مي شود و کشته خواهد شد.
- درود بر هوشي که داري! آري... منظور آنها از پرواز خون سبز اختاپوس همين است.
سالاخو اين را گفت و به موج هاي دريا نگاه کرد و به فکر فرو رفت. پس از چندي، يکي از ملوانان را صدا کرد و به او فرمان داد اختاپوس بزرگي صيد کند. او مقداري غذاي خرچنگ در توري گذاشت و آن را به آب افکند پس از ساعتي چند خرچنگ در توري گذاشت و آن را به آب افکند پس از ساعتي چند خرچنگ صيد کرد. بزرگ ترين آنها را به توري ديگر بست و به آب انداخت. طولي نکشيد که اختاپوس بزرگ به دامنش افتاد و آن را به سالاخو داد. سالاخو تشت بزرگي را پر از آب کرد و اختاپوس را در آن گذاشت و رويش تور کشيد. هنگامي که به ساحل ايبري نزديک شدند، کشتي را بين چند صخره پنهان کرد و بي آن که به کسي چيزي بگويد، خون اختاپوس را در کيسه چرمي ريخت و کمانش را برداشت و شبانه به آب پريد و شناکنان به سوي ساحل رفت. پس از اين که به ساحل رسيد، به طرف قصر شاهزاده رفت و کيسه را به تيري بست و آن را به بام قصر او انداخت و شتابان از آنجا دور شد و خود را در گوشه اي پنهان کرد. پس از ساعتي از درون قصر صداي شيون شنيد. نگهبانان مشعل ها را روشن کردند و کساني که انگار طبيب بودند، در قصر رفت و آمد کردند. کم کم مردم اطراف قصر گرد آمدند. سالاخو نيز رفت و شنيد که مردم مي گويند قلب شاهزاده ترکيده و از سينه اش خون سبز بيرون ريخته است. سالاخو از شنيدن اين خبر شادمان شد و شناکنان به کشتي برگشت و داستان ترکيدن قلب شاهزاده را براي موگاتوس مصري تعريف کرد. او اندکي چشم هايش را بست سپس گفت: واي بر تو اي سالاخوي فوسه اي! تو در سرنوشت من و شاهزاده دست برده اي پس منتظر مرگ ناگوار باش.
- چه مي گويي اي موگاتوس افسانه اي! من افسون شاهزاده را باطل کردم تا تونتواني همسر او شوي. اينک ناچار با من وصلت کني و گرنه تو را به پادشاه مردمي وحشي خواهم فروخت.
- از من دور شو و بگذار اندکي بينديشم تا چاره اي پيدا کنم.
- اي موگاتوس افسانه اي! چرا نمي خواهي بفهمي که من از بس تو را دوست دارم، حاضر شدم جانم را به خطر بيندازم تا افسون شاهزاده را باطل کنم و خودم همسرت شوم. آيا اين همه عشق، ارزشي ندارد؟
موگاتوس سرش را پايين انداخت و گفت: تو اولين کسي نيستي که دلباخته من شده اي. من به چنين احساساتي عادت کرده ام. برو... مرا تنها بگذار تا بينديشيم.
سالاخو بيرون رفت و در پستو را نبست. موگاتوس بيرون آمد و گوشه اي نشست و به آسمان تاريک شب خيره شد. پس از ساعتي به پستو برگشت و سر بر زانو گذاشت و آهسته و بي صدا گريه کرد. گريستن او تا دميدن صبح ادامه يافت. چون روز شد و تاريکي شب ناپديد شد، فرياد سوپارتوس در عرشه پيچيد:
- اي ملوانان فوسه اي! بياييد و بنگريد فرمانده خود را که چگونه مرده است.
ملوانان و زنان و کودکان شتابان و شگفت زده به سوي سوپارتوس رفتند و از ديدن سالاخو چنان دل آشوبي گرفتند که چشم هاي خود را بستند. تمام اندام سالاخو سوراخ سوراخ شده بود و در هر سوراخ، کرمي مشغول جويدن گوشت او بود. سوپارتوس پس از چندي گريستن و روي خراشيدن، با فرياد گفت: مي دانم مرگ سالاخوي نازنين گناه کيست. خودم او را تکه تکه خواهم کرد.
منبع: مجله اطلاعات هفتگي ش 3431



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط