حکومت ديني و اسلامي

براساس برهان عقلي ضرورت «نبوت عامه» که طي آن، تهذيب ارواح، تزکيه نفوس و تنظيم روابط فرد با خود، با خدا و با جهان خارج، با تأسيس نظام حکومتي بر پايه قانون الهي صورت مي پذيرد، زمامداري و رهبري سياسي جامعه نيز در نبوّت مأخوذ است، زيرا جامعه نمي تواند، تنها با تعليم وارشاد، و بدون جهاد، دفاع، اقامه حدود، تنظيم روابط بين الملل و...، به حيات ديني خود دست يابد.
يکشنبه، 30 بهمن 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حکومت ديني و اسلامي

حکومت ديني و اسلامي (1)
حکومت ديني و اسلامي


 

نویسنده : آیة الله جوادی آملی




 
آيا «رهبري سياسي»، بخشي از وظايف «نبوت» است؟ با اين وصف، چرا برخي انبياي الهي «حکومت» نداشته اند؟
براساس برهان عقلي ضرورت «نبوت عامه» که طي آن، تهذيب ارواح، تزکيه نفوس و تنظيم روابط فرد با خود، با خدا و با جهان خارج، با تأسيس نظام حکومتي بر پايه قانون الهي صورت مي پذيرد، زمامداري و رهبري سياسي جامعه نيز در نبوّت مأخوذ است، زيرا جامعه نمي تواند، تنها با تعليم وارشاد، و بدون جهاد، دفاع، اقامه حدود، تنظيم روابط بين الملل و...، به حيات ديني خود دست يابد.
غرض آنکه نبوت براي تکميل حيات برين انساني لازم است و اگر تنها يک فرد بر روي زمين زندگي کند، به وحي نيازمند است- هرچند دستور حکومتي در آن وحي نيامده باشد- و اگر بيش از يک فرد در زمين زندگي کنند، بي شک تنظيم روابط اجتماعي آنان به قانون مدون و حکومت نيازمند است.
البته ممکن است اعمال زمامداري، در شرايطي خاص، براي پيامبري مقدور نباشد؛ مانند رسول اکرم (صلي الله عليه و آله) که در چند سال نخست رسالت خود، از اِعمال مقام حکومت معذور بودند. همچنين ممکن است در عصر پيامبري بزرگ که مسئوليت زمامداري جامعه بر عهده ي اوست، برخي ديگر انبياي الهي، زير مجموعه رسالت او باشند و تنها به سمت تبليغ احکام دين منصوب گردند و حق تشکيل حکومتي جدا و مستقل را نداشته باشند؛ مانند حضرت لوط (عليه السلام) که نبوت او، زير مجموعه نبوت حضرت ابراهيم خليل (عليه السلام) بود: (فامن له لوط) (1) و حکومتي جدا نداشت.
اين مسئله هيچ محذوري به همراه ندارد، زيرا نبوت چنين اشخاصي، شعاعي از نبوت گسترده همان پيامبر بزرگ است که فرمانرواي کل منطقه رسالت خود است. پس هيچ نبوتي بي حکومت نيست.
از اين رو حضور انبيا در صحنه سياست و اجتماع و زمامداري آنان، به صورت موجبه جزئيه در قرآن آمده است: (و کاين من نبي قتل معه ربيّون کثير) (2) و اگر مطلبي درباره حکومت حضرت نوح و حضرت عيسي (عليه السلام) و برخي ديگر انبياي الهي در قرآن کريم نيامده، دليل حکومت نداشتن آنان نيست، بلکه از قبيل (رسلاً لم نقصصهم عليک) (3) است؛ يعني همان گونه که برخي انبياي الهي در تاريخ بشر بوده اند و به تصريح قرآن، نامي از آنان در کتاب الهي نيامده است، همه ويژگي هاي انبياي مذکور نيز در قرآن بيان نشده است.
2- آيا مقوله سياست و تشکيل حکومت، امري است که دين آن را امضا کرده، يا ره آورد خود دين است؟
اصل حکومت، امري عقلي است که ضرورت آن را عقل به خوبي ادراک مي کند و عُقلا نيز به استناد ضرورت عقلي آن را مي پذيرند و چيزي که برهان معتبر عقلي بر آن اقامه شود، حکم شرعي خواهد بود. از سوي ديگر، دليل نقلي نيز آن را امضا کرده، شرايط و اوصاف لازم را به صورت تفصيلي بازگو مي کند. تعيين حاکم نيز براساس شواهد عقلي و نقلي به عهده خداوند است.
3- آيا «دين» به «سياست» به عنوان هدفي مستقل پرداخته است، يا در اندازه ضرورتي که زمينه سعادت اخروي را فراهم کند؟
هدف مطلق و نهايي دين، نوراني شدن انسان ها و رسيدن به شهود و لقاء الله و دارالقرار است. از اين رو، قيام مردم به قسط و عدل (4) و حتي عبادات، همگي اهداف نسبي و متوسط دين هستند.
مسائل عبادي و سياسي، وسيله رسيدن فرد و جامعه به آن هدف نهايي اند و همگي صراط و راه اند و راه، هيچ گاه نمي تواند هدف نهايي باشد؛ با اين همه سياست، امري ضروري است و در همه شئون زندگي انسان و همه احکام و دستورهاي اسلام ملحوظ شده است؛ به گونه اي که قوانين ديني، از سياست جدا نيست و سياست صحيح نيز از قوانين اسلامي خارج نخواهد بود.
4- آيا «اسلام» در حوزه اجتماع و سياست، تنها به بيان خطوط کلي بسنده کرده يا به جزييات نيز پرداخته است؟ خطوط اصلي سياست در اسلام چيست؟
اسلام، در عبادات و احکام که صبغه تعبدي آنها بسيار است و عقل متعارف از ادراک خصوصيات آنها عاجر است، هم کليات و هم جزييات را بيان فرموده است؛ ولي در اقتصاد، سياست، کشاورزي، دامداري، امور نظامي و مانند آن، فقط به خطوط کلي پرداخته و اجتهاد در جزييات را به تعقل واگذارده است؛ البته عقل نيز خود يکي از دو منبع دين است.
در عهدنامه حضرت اميرمؤمنان (عليه السلام) به مالک اشتر، بسياري خطوط کلي سياست اسلامي بيان شده است (5)؛ مانند اوصاف حاکم اسلامي، حقوق اقشار مختلف، وظايف حاکم، حکومت و مردم، تقدم رضايت عموم بر رضايت خواص، روابط سه گانه با مؤمنان به اسلام، موحدان اهل کتاب و انسان هاي لائيک و خارج از حوزه توحيد، عزت، استقلال و حفظ ثغور، عدم استيلاي دشمنان و رابطه خالصانه نداشتن با آنان، تقسيم مال به شخصي، ملي و حکومتي و... .
5- آيا حکومت و سياست، به امور قراردادي و جزئي مربوط است که در شأن انبيا و امامان (عليه السلام) نيست؟
مفاهيم و الفاظ دين، ارزش مفهومي و لفظي دارند و مقدمه اي براي تحقق احکام و حکم آن در متن اجتماع هستند و حکومت اسلامي، فعاليتي براي تحقق دين در جامعه و جان انسان هاست، پس چگونه تبيين آن مفاهيم و الفاظ قراردادي، در شأن پيامبران و امامان (عليه السلام) هست؛ ولي حکومت و سياست که براي تحقق احکام دين لازم و ضروري است، خلاف شأن آنان است؟
6- با توجه به آيات قرآن کريم (و يزکيهم و يعلّمهم الکتاب و الحکمه) (6)، (ليقوم النّاس بالقسط) (7)، (لااکراه في الدّين) (8)، (ما انت عليهم بجبّار) (9)، (لست عليهم بمصيطر) (10) وظيفه پيامبران، تعليم و تربيت انسان ها از راه «تشويق» است يا تحميل؟
تشکيل حکومت، به معناي تحميل دين بر مردم نيست، بلکه براي تعليم و تزکيه مردمي است که دين و حکومت ديني را حق دانسته، پذيرفته اند. بي شک، تعليم و تزکيه، با تشويق، ترغيب و اختيار آگاهانه انسان ها صورت مي گيرد که حکومت ديني نيز چنين روشي دارد. البته هر حکومتي- ديني يا غير ديني- براي طاغيان و متخلّفان از قانون و مخلّان به نظم عمومي جامعه، قوانين جزائي و تنبيهي دارد که امري عقلايي است و مؤيد تعليم و تزکيه عمومي است؛ نه منافي آن. افزون بر اين، بايد بدين نکته توجه داشت که آياتي مانند (لا اکراه في الدين)، (لست عليهم بمصيطر)، (ما انت عليهم بجبار) و (انّک لا تهدي من احببت) (11) به «تکوين» مربوط است؛ نه «تشريع»، زيرا در محدوده تشريع، هم جريان امر به معروف و نهي از منکر مطرح است وهم جريان حدود و تعزيرات. از سوي ديگر، ممکن است شهروندي، اصول اعتقادي اسلام را نپذيرد و در پناه حکومت اسلامي، از حقوق خاص خود برخوردار باشد و احساس امنيت کند.
7- آيا تشکيل حکومت و اجراي دين که وظيفه انبياي الهي است، حس مسئوليت را در مردم از بين نمي برد؟
در صورتي که انبياي الهي بتوانند به تنهايي چنين وظيفه اي را به انجام برسانند و مردم نقش اساسي در اين امر نداشته باشند، چنين سخني درست است؛ اما حکومت ديني، حکومت امام و امت است و نخستين شرط تحقق آن، حضور مردم و نقش آفريني آنان است، رهبري و حاکميت انبياء (عليه السلام) در رأس نظام ديني، نه تنها حس مسئوليت مردم را تضعيف نمي کند، بلکه موجب تقويت آن نيز مي گردد. آياتي
از قرآن کريم، مانند (فاستقم کما امرت و من تاب معک) (12) و (محمد رسول الله و الّذين معه اشداء علي الکفّار رحماء بينهم) (13)، به خوبي نشان گر نقش مردم در کنار رهبر و وظيفه آنان در اجراي دين الهي است و حضور مسئولانه و پر نشاط مردم در نظام جمهوري اسلامي ايران به رهبري حضرت امام خميني (قدس سره)، بهترين شاهد بر تحقق احساس مسئوليت مردم و از بين نرفتن آن است.
8- مقام «امامت معنوي»، هميشه پاک ومنصب حکومت و رهبري سياسي گاهي پاک و گاهي ناپاک بوده است. آيا اين مسئله نشان گر انفکاک دين و سياست از يکديگر نيست؟ اگر پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) و امير مؤمنان (عليه السلام) حکومت کرده اند، وظيفه اي براي تشکيل حکومت نداشته اند، بلکه چون مردم آنان را بهترين انسان ها براي حکومت مي دانستند، به اين امر تن داده اند. خداوند نيز از اين انتخاب و بيعت مردم راضي بود: (لقد رضي الله عن المؤمنين اذ يبايعونک تحت الشجره).(14) با اين وصف، آيا مسئوليت اجراي احکام دين، بر عهده خود مردم و عقل عملي آنان نيست؟
سياست و حکومت انبيا (عليه السلام) هميشه پاک بوده و هرگز به دو قسمت پاک و ناپاک تقسيم نشده است، چون آن دو ذوات مقدس، اگرچه بشر بودند: (قل انما انا بشر مثلکم) (15)؛ ولي به دليل مؤيد بودن به وحي الهي: (يوحي اليّ)، همواره بر حق بوده اند؛ اما اگر اين سياست غصب شود ناپاک مي گردد.
دو گونه بودن (پاک و ناپاک) سياست و حکومت را نمي توان دليل بر انفکاک دين از سياست دانست، زيرا هرچه به عالم مُلک آمده، اگر با عصمت همراه نباشد، ممکن است صاف باشد و ممکن است مشوب شود؛ مانند «عبادات» که در معراج، هرگز به ريا آلوده نمي شود؛ ولي نماز، زکات و.. ممکن است در دنيا دو گونه باشد. حکومت نيز چنين است. بنابراين نبايد توقع داشت که عالم مُلک مانند عالم ملکوت، از هر عيب و نقصي منزه باشد. همچنين ممکن است شخص يا گروهي از کارگزاران يک حکومت ديني به رهبري پيامبر يا امام از تبه کاري پرهيز نکنند که اين مسئله به طهارت اصل حکومت مستند به معصوم آسيبي نمي رساند.
ناصوابي اين سخن که حکومت و زمامداري رسول اکرم (صلي الله عليه و آله) اميرمؤمنان (عليه السلام) از بيعت و انتخاب مردم نشأت مي گيرد و نيز با سير در آيات قرآن کريم و بررسي سيره آن بزرگان روشن مي گردد. رسول اکرم (صلي الله عليه و آله) رسالت خود را با دعوت به توحيد، نبوت ومعاد آغاز کرد و از مردم اطاعت خواست و سپس به مدينه رفت و به دستور خدا حکومت تشکيل داد وجهادهاي دفاعي و ابتدايي داشت و به يهوديان، مسيحيان و امپراطوري روم و ايران نامه نوشت و همه را به اطاعت از دين خدا فرا خواند و اکثريت حجاز، پس از فتح مکه، اسلام را پذيرفتند؛ نه پيش از آن. از اين رو مسئله مطرح شده به بيعت و انتخاب مردم ربطي ندارد.
اگر در آيه (اطيعواالله واطيعوا الرّسول و اولي الامر منکم) (16)
مقصود از «اطيعوالرسول»، همان اطاعت از سخن رسالت که از سوي خدا آمده، باشد، ديگر به تکرار کلمه «اطيعوا» نيازي نبود، زيرا اطاعت از رسول، همان اطاعت از خداست. نيز نمي توان گفت که منظور از «اطيعوا الرسول» سنت و حديث قدسي است، زيرا اطاعت از خدا، اعم از قرآن، سنت و حديث قدسي است و شامل همه آنها مي شود. آيه «النّبي اولي بالمؤمنين من انفسهم) (17) نيز ولايت تعييني آن حضرت را بر جاي مؤمنان بيان مي کند که شامل نواميس و به طريق اولي مال آنان نيز مي شود و فرمايش آن حضرت در غدير خم که «يا ايها النّاس من وليّکم و اولي بکم من انفسکم، فقالوا الله و رسوله، فقال من کنت مولاه فعلي مولاه» (18) خود شاهد «ولايت حکومتي» است که از سوي دين تعيين شده است.
نکته اساسي اين که قلمرو اسلام، همه شئون بشري را در بر مي گيرد و اگرچه براساس اصالت روح و عظمت آخرت نسبت به دنيا، سهم مهمي از ره آورد وحي الهي به تعليم کتاب و حکمت و تزکيه معنوي براي سلامت انسان در قيامت اختصاص دارد؛ ليکن حکومت، سياست، معيشت، قضا، داوري و ديگر مسائل دنيايي انسان، هرگز از سوي خدا اهمال نشده و آن را از منطقه دين خارج ندانسته، به منابع غير ديني واگذار نکرده است. آيات جهاد، دفاع، قضا، تنظيم اقتصاد، تحکيم سياست داخلي و بين المللي، و احکام سياسي درباره رابطه مسلمانان با اهل کتاب يا کافران غير کتابي، و نيز نصوص روايي متنوع و متعدد، سند گوياي جامع بودن دين است.
از اين رهگذر، روشن مي شود که آنچه به صورت اصيل در سنت و سيرت اولياي معصوم الهي (عليه السلام) متجلي شد اين است که قيام و جهاد ايشان، نه به عنوان يک انسان آزاده و فرزانه دادگر و خردمندِ دادخواه، و نه براساس تشخيص شخصي خود، بلکه به عنوان دستوري ديني که در متن قرآن و سنت معصومان (عليه السلام) تجلي يافت و در ارکان اصيل اسلام ناب محمدي (صلي الله عليه و آله) جا گرفت، و در سيرت اولياي الهي و پيروان آنان صورت پذيرفته است. آيات قرآن کريم، مانند (و لقد ارسلنا موسي بايتنا ان اخرج قومک من الظلمت الي النّور و ذکّرهم بايّم الله انّ في ذلک لايت لکّل صبّار شکور) (19) نيز نشان مي دهد که مبارزه مستمر موساي کليم (عليه السلام) و همراهان وي با آل فرعون طاغي، به استناد وحي خدا بود؛ نه صرف تشخيص خردمندانه خود موسي کليم (عليه السلام).
به هرحال دستور قرآن کريم درباره مقاتله با سردمداران استکبار که به هيچ پيمان، سوگند، تعهد، قطعنامه و... اعتنا نداشته و ندارند: (فقاتلوا ائمه الکفر انّهم لا ايمن لهم) (20) و قتال سران ستم و پرچمداران شرک و طغيان: (و قتلوهم حتي تکون فتنه و يکون الدّين لله) (21) و نظاير آن، نه خارج از منطقه دين است که خود مسلمانان فرزانه چنين کرده باشند و نه جزء کارهاي امضايي شرع است که به بناي عقلا مسبوق باشد و آن گاه دليل نقلي، آن را امضا کرده باشد، بلکه محورهاي اصليِ بذل نَفس و نفيس در راه خدا، از تأسيسات وحي و از ابتکارات دين الهي است.
9- آيا عدم قيام امامان (عليه السلام) براي تشکيل حکومت، نشانه جدايي دين از سياست نيست؟ براي مثال امام حسين (عليه السلام) در وصيت نامه خود، علت قيام را امر به معروف و نهي از منکر معرفي کرد و امام رضا (عليه السلام) نيز از پذيرفتن حکومت ولايت عهدي خودداري کرد. امامان ديگر (عليه السلام) نيز بر حکومت هاي منحرف وقت قيام نکردند و حکومت تشکيل ندادند.
نخست اين که رسول اکرم (صلي الله عليه و آله) و امير مؤمنان (عليه السلام) خود حکومت تشکيل دادند. امام حسين (عليه السلام) نيز حکومت تشکيل داد و جنگ کرد تا اينکه صلح را بر او تحميل کردند. دوم اين که سيد الشهداء (عليه السلام) در ادامه همان وصيت نامه فرمود: «اسير بسيرة جدّي» (22) يعني سيره و روش من، همان سيره و روش جد و پدرم است؛ پيامبر در مدينه و علي بن ابيطالب (عليه السلام) در کوفه و مدينه حکومت تشکيل دادند، من نيز حکومت تشکيل مي دهم، چنان که آنها انجام دادند. آن حضرت در سخنراني رسمي خويش نيز شرايط امام و رهبر را بيان فرمود که امام کسي است که حاکم به قسط و عدل باشد. (23) بيعت گرفتن مسلم بن عقيل (عليه السلام) از مردم کوفه نيز براي تشکيل حکومت بود.
امام رضا (عليه السلام) هم، چون مي دانست که جريان ولايت تعهد نيرنگي بيش نيست، آن را به طور رسمي نپذيرفت. درباره ديگر امامان (عليه السلام) نيز بايد گفت همه اين حضرات يا مسموم يا شهيد شدند يا در زندان و تحت نظر بودند، زيرا بر ضد حکومت منحرف وقت قيام مي کردند، و گرنه کسي به عالمي که فقط حاکمان را نصيحت کند و زاهد گوشه نشين و عالم مسئله گو باشد کاري ندارد. مرحوم مجلسي رحمه الله در کتاب بحارالانوار روايتي از امام صادق (عليه السلام) نقل کرده که آن حضرت طي مسافرتي، به سدير فرمودند: «اگر من به اندازه اين بزغاله ها همراه، هم فکر و ياور داشتم. قيام مي کردم».
سدير مي گويد پس از نماز، گوسفندان را شمردم و آنها هفده رأس بودند. (24)
10- دين، امري ثابت است و حکومت، به امور جزئي و متغير مربوط است که اين دو جمع ناشدني اند. اين ناهمگوني چگونه توجيه مي شود؟
دين، براي تأمين سعادت فردي و جمعي انسان است. از سوي ديگر، انسان حقيقتي است که هم با دنيا پيوند دارد و هم با آخرت.
چنين موجودي هم در دنيا بايد از آسيب محفوظ بماند و هم پس از مرگ و ورود به آخرت از گزند خطر در امان باشد، بلکه بايد افزون بر محفوظ ماندن از شرّ، از خير جاويد بهره مند گردد.
از سوي سوم، انسان فطرتي دارد که ميان همه افراد بشر مشترک و ثابت است: (فاقم وجهک للدّين حنيفاً فطرت الله الّتي فطر النّاس عليها لا تبديل لخلق الله) (25). در کنار اين فطرت ثابت، طبيعتي دارد که متغير، متنوع و غير يکسان است: (انّي خلق بشراً من طين) (26)
طبيعتش به اقليم هاي زميني و تاريخ زماني باز مي گردد؛ ولي فطرتش که به روح مربوط است، امري فراطبيعي، مجرد، ثابت و غير متغير است.
دين، اين اضلاع چهارگانه را به خوبي مدنظر دارد؛ يعني به مسائل مربوط به دنيا، مسائل مربوط به آخرت، احکام و حکم مربوط به فطرت، و احکام و حکم مربوط به طبيعت توجه داشته، وحي براي مجموعه اين ها، به صورت کتاب آسماني متبلور ساخته است.
همين وحي الهي، جوامع بشري را به عترت طاهرين (عليه السلام) دعوت کرده است. مجموعه دين، به صورت قرآن وعترت تجلي کرده است.
عقل نيز خود منبعي راهگشاست. بخشي از مبادي آن که مستقلات عقلي يا لوازم حجت هاي مأثور است، توسط دليل نقلي نيز امضا شده است و بخشي از مبادي آن که به عنوان مقدمات واجب نقلي، راهنمايي و ارشاد دارد، از سوي دليل نقلي پذيرفته شده است.
بنابراين، دين به همه شئون انسان توجه کرده و از چيزي غفلت نورزيده است و بخش هاي متغير انسان، از نظر صاحب دين، دور نمانده است. کار حاکم جامعه اسلامي، معصوم يا غير معصوم، آن است که با توجه به ابعاد چهارگانه اي که در دين لحاظ شده است، احکام ثابت و متغير را بيان و اجرا کند و در مسائل اعتقادي، سه وظيفه «تبيين»، «تعليل»، و «دفاع علمي» را انجام دهد؛ يعني نخست عقايد ديني را به خوبي تشريح کند، سپس براي درستي آنها دليل و برهان بياورد، و در نهايت اشکالات وارد بر آنها را دفع کند.
البته، امور جزئي و متغير انسان ها در هر زمان و هر مکان، به صورت طبيعي در مشورت با کارشناسان و متخصصان هر فن، ارزيابي مي شود و چون هريک از آنها زير مجموعه يک کبراي کلي اند، حکم آن موضوعات و مصاديق روشن مي گردد.
نمونه اي از ثبات حکم و تغير مصداق را مي توان در جريان مناظره علمي امام جواد (عليه السلام) با يحيي بن اکثم مشاهده کرد که يک مصداق معين خارجي، در ظرف زماني يک روز و نيم، ده بار متغير شد و ده حکم متنوع را پذيرفت و آن، عبارت بود از فرض خاصي که امام جواد (عليه السلام) آن را ارائه فرمود: زني که در بامداد، بر مردي حرام بود و هنگام برآمدن آفتاب، بر او حلال شد و هنگام نيم روز بر او حرام شد و در وقت ظهر (نماز ظهر)، براي او حلال گشت و سپس در عصر، بر او حرام گرديد و هنگام مغرب، براي او حلال شد وهنگام بر آمدن آفتاب روز بعد، بر او حرام شد و در نيم روز همان روز براي او حلال گرديد.(27)
اين احکام متنوع که همگي به نحو «قضيه حقيقيّه» از لوح محفوظ الهي نشأت گرفته و از هرگونه دگرگوني مصون است، هيچ يک در اثر تبدل مصداق و تحول آن، متأثر و متغير نگرديد.
بنابراين، وحي ثابت خدا که دوام و کليت دارد، امور متغير را تحت شمول خود دارد، بي آن که آسيبي از سوي امور جزئي و متغير به ثبات و دوام و کليت آن وارد شود؛ چنان که ثبات، دوام و کليت آن احکام جامع، مستلزم جمود، تحجّر، رکود، ارتجاع، انحصار، تنگنا و مانند آن نخواهد شد.
11- لازمه حکومت داشتن دين، دنيايي کردن آن است که با قداست دين ناسازگار است. آيا تشکيل حکومت اسلامي موجب از بين رفتن قداست دين نمي شود؟
دين تک بعدي، يک ضلعي و ناقص نيست. دين زماني کامل است که براي تعليم و تزکيه انسان باشد و انسان نيز حقيقتي سائر و سالک است که از نشئه «تراب» به سوي نشئه «لقاء رب الارباب» مي رود: (يا ايها الانسان انّک کادح الي ربّک کدحاً فملاقيه) (28) و دين بايد اين انسان کادح و سائر را در همه نشئه ها تغذيه کند.
خداي سبحان که دنيا و آخرت از آن اوست: «فلله الاخره و الاولي» (29)، ديني فرستاده است که هم دنياي انسان را تأمين مي کند و هم آخرت او را. خداي سبحان، دعا و درخواست مرداني که حسنه دنيا و آخرت را با يک ديگر مي خواهند، تأييد مي فرمايد: (و منهم من يقول ربّنا اتنا في الدّنيا حسنه و في الاخره حسنه و قنا عذاب النار) (30)،
زيرا دنيا مزرعه آخرت است: «الدنيا مزرعه الاخره» (31) و بدون «حسنه دنيا» نمي توان به «حسنه آخرت» رسيد.
بنابراين، دين الهي به دنيا توجه دارد؛ ولي اين توجه به دنيا با دنيايي شدن دين متفاوت است. دنيايي محض بودن نکوهيده است، چنان که در آيه (فمن النّاس من يقول ربّنا اتنا في الدّنيا و ما له في الاخره من خلق) (32)، به مذمت آن اشاره شد.
12- عقل بشري چگونه از وحي الهي استفاده مي کند؟
در مباحث نبوت عامه گذشت که براساس فتواي عقل، انسان، در قلمرو زندگي مادي و معنوي خود با همه موجودات ارتباط دارد و در عين حال، نسبت به بسياري از امور جاهل است و معلومات او، با مجهولاتش قابل قياس نيست، از اين رو براي رسيدن به هدف، به راهنما و راه بلد نيازمند است. عقل انسان، نيازمندي خود به راهنما را به روشني در مي يابد، چنان که «4= 2×2» را به خوبي مي فهمد و در اين دريافت خود، ذره اي احتمال اشتباه نمي دهد. عقل مي گويد:
من از آينده بي خبرم و نمي دانم که قبر چيست؛ برزخ چيست؛ قيامت چيست؛ من مسافرم؛ اما نمي دانم به کجا و چگونه و با چه سرمايه اي مي رويم؟ به همين دليل، آمدن راهنما از سوي خدا براي من، امري ضروري است: «النبي موجود بالضروره لا بنحو الامکان»
عقل بسياري خطوط کلي جهان بيني را درک مي کند؛ اين که پيامبر بايد معجزه داشته باشد؛ معجزه چه ويژگي هايي دارد؛ چه کسي پيامبر است و... عقل صدها حکم اصلي و جامع را مي داند و مي فهمد که صدها حکم فرعي و جزئي را نيز نمي داند، از اين رو نيازمند وحي و نقل است. وحي نيز آنچه عقل مي فهمد، شکوفا مي سازد و آنچه عقل نمي فهمد، براي آن روشن مي سازد. انسان و جامعه اي که از وحي الهي استفاده مي کند، تعقل و تعبد را در هم مي آميزد و دچار تحجّر يا عقل گرايي افراطي نمي شود.
13- اگر احکام اسلامي در همه زمان ها پاسخ گو هستند و مسلمانان از نظر قانون الهي رها نشده اند، پس ديگر به تدوين قانون از سوي حکومت اسلامي نيازي نيست و تشکيل حکومت اسلامي ضرورتي ندارد؟
دين اسلام، براساس آيه (اليوم اکملت لکم دينکم و اتممت عليکم نعمتي و رضيت لکم الاسلام دينا» (33) و اين حقيقت که دين و شريعت ديگري پس ازآن نخواهد آمد، کامل ترين و جامع ترين وحي الهي است و همه آن چه انسان ها تا روز قيامت نياز دارند، براي آنان به ارمغان آورده است. احکام اسلامي، به صورت «قضاياي حقيقيه» اند؛ اما با گذشت زمان و تغيير شرايط، تحولاتي پديد مي آيد و تبدلاتي در موضوعات رخ مي دهد، موضوعات سابق، رخت بر مي بندند و موضوعات جديدي رخ مي نماياند که در گذشته بي سابقه بوده اند، پس لازم است که حکم موضوعات جديد، پس از کارشناسي هاي لازم روشن گردد.
افزون بر روشن شدن احکام موضوعات جديد، حکومت اسلامي، اين احکام جديد را همراه با ديگر احکام اسلامي، در ابعاد مختلف، در جامعه اجرا مي کند و نظم، قسط، عدل، تزکيه و تعليم را براساس رهنمودهاي اسلام تحقق مي بخشد و از کيان اسلام در برابر دشمنان خارجي و داخلي دفاع مي کند و... . بنابراين، کار حکومت اسلامي –معاذ الله تشريع و جعل قانون در برابر قانون الهي نيست و مقررات و قوانين جزئي کشور که براي تحقق نظم و اهداف مقدس حکومت تعيين مي گردد، با قوانين کلي شرع مقدس هماهنگ است.
14- آيا «ولايت» به معناي «حکومت و زمامداري» است؟
يکي از معاني واژه «ولايت»، سرپرستي و اداره جامعه است؛ افزون بر قرآن کريم، در رواياتي که از امامان معصوم (عليه السلام) به ما رسيده، واژه ولايت، در موارد بسياري به همين معنا به کار رفته است که براي نمونه، به چند روايت اشاره مي شود:
1- امير مؤمنان (عليه السلام) پس از بيعت مردم با ايشان، وقتي با اعتراض طلحه و زبير و توقع نابجاي آنان روبرو شد، فرمود: «والله ما کانت لي في الخلافة رغبة و لافي الولايه اربه» (34) يعني قسم به خدا که من در خلافت رغبتي داشتم و نه در ولايت حاجتي. بررسي مضموني همه خطبه و تأمل در عبارت ياد شده نشان مي دهد که مقصود امام از خلافت، مقام منيع خليفه اللهي که همه مخلوقات، فرشته و غير آن بدان رغبت دارند، نيست و مقصود ايشان از ولايت نيز ولايت تکويني نيست، بلکه سرپرستي جامعه اسلامي و ولايت مسلمانان مدنظر است.
2- آن حضرت، در جنگ صفين نيز چنين فرمود: «امّا بعد فقد جعل الله سبحانه لي عليکم حقاً بولاية امرکم و لکم عليّ من الحقّ مثل الّذي لي عليکم» و در قسمت هاي ديگر آن خطبه مي فرمايد: «و اعظم ما افترض سبحانه من تلک الحقوق حقّ الوالي علي الرّعيه و حقّ الرّعيه علي الوالي فريضه فرضها الله سبحانه لکل علي کلّ فجعلها نظاماً لالفتهم و عزّاً لدينهم فليست تصلح الرّعيه الا بصلاح الولاه و لا تصلح الولاه الّا باستقامه الرّعيه» (35) معلوم است که مقصود از عنوان ولايت در اين خطبه، سرپرستي و والي مسلمان بودن است، زيرا ولايت در اين بيانات، جزء حقوق قرار گرفته و در مقابل آن، حق مردم نيز بازگو شده است؛ در حالي که ولايت تکويني، اگرچه «حقيقت» است؛ ليکن «حقّ» مصطلح حکمت عملي و اعتباري نيست و از حقوق به اين معني نيست.
3-حضرت علي بن ابي طالب (عليه السلام) پس از انصراف از جنگ صفين اوضاع جاهليت، اوصاف اهل بيت رسول اکرم (صلي الله عليه و آله) و ويژگي هاي اقوام ديگر را چنين ترسيم مي کند: «لا يقاس بآل محمد (صلي الله عليه و آله) من هذه الامه احد و لا يسوّي بهم من جرت نعمتهم عليه ابداً هم اساس الدّين و عماد اليقين اليهم يقيء الغالي و بهم يلحق التّالي و لهم خصائص حق الولايه و فيهم الوصيّه و الوراثه الآن اذ رجع الحقّ الي اهله و نقل الي منتقله» (36) روشن است که منظور از ولايت اهل بيت (عليه السلام)، در اين بيان نوراني، همان والي امور مسلمانان بودن است، زيرا قرينه حال از يک سو، ظهور سياق و صدر و ساقه خطبه از سوي ديگر، و تعبير به «حق الولايه» از سوي سوم، شاهد صدق مدعاست. همان گونه که گفته شد، ولايت تکويني، جزء حقوق مصطلح نيست. چنان که مقام منيع تکوين، نه توصيه پذير است و نه توريث پذير، از اين رو عناوين «حق»، «وصيّت» و «وراثت» که در اين کلام شريف آمده، به مسائل حکمت عملي، سرپرستي و تدبير امور مسلمين نظر دارد.
4- امام علي (عليه السلام) درباره امامان دين (عليه السلام) و صلاحيت آنان براي ولايت داشتن و بي صلاحيتي ديگران چنين مي فرمايد: «انّ الائمه من قريش غرسوا في هذا البطن من هاشم لا تصلح علي سواهم و لا تصلح الولاة من غيرهم». (37) ترديدي نيست که عنوان ولايت در اين گونه موارد، همان رهبري مُلکي و زمامداري سياسي است، زيرا رهبري ملکوتي و ولايت تکويني آن بزرگان، نه مورد ادعاي بيگانگان بود؛ نه در اختيار آنان قرار داشت تا حضرت بخواهند آن را نفي کنند.
5- حضرت علي (عليه السلام) در نهج البلاغه، در نامه خود به والي بحرين (عمرو بن ابي سلمه مخزومي)، چنين مرقوم فرمود: «امّا بعد فانّي قد ولّيت النّعمان بن عجلان الزّرقيّ علي البحرين و نزعت يدک بلا ذمّ لک و لا تثريب عليک فلقد احسنت الولايه و ادّيت الأمانه...» (38)؛
من نعمان بن عجلان زرقي را بر بحرين، ولي و سرپرست قرار دادم... و تو مادامي که والي بحرين بودي، حق ولايت و اداره آن سرزمين را خوب ادا کردي.
بنا بر آنچه گذشت و موارد بسيار ديگري که در قرآن کريم و روايات آمده است وذکر همه آنها در اين مجال مقدور نيست، روشن مي شود که ادعاي اينکه در اسلام ولايت به معناي حکومت و سرپرستي وجود ندارد، سخني ناصواب و به دور از تأمل است.
15- «ولايت» تشريعي با ولايت به معناي سرپرستي و حکومت چه تفاوتي دارد؟ با توجه به اين که ولي فقيه، گاه از اختيارات خود استفاده مي کند و حکم حکومتي مي دهد، قلمرو اين دو ولايت چيست؟ آيا وضع قوانين حکومتي به معناي ولايت تشريعي نيست؟
نخست دو نکته بايد مشخص شود:
يکم. ولايت بر تشريع؛ يعني حق قانون گذاري که به خداي سبحان اختصاص دارد.
دوم. ولايت تشريعي؛ يعني در محدوده قوانين شريعت، چه کسي والي و سرپرست است؛ نه اين که چه کسي حق دارد قانون و شريعت جعل وضع کند. در عصر غيبت، جانشين حضرت بقيه الله عجل الله تعالي فرجه وليّ به شمار
مي آيد. او ولايت دارد تا شريعت را بفهمد و تبيين، حمايت و اجرا کند. فقيه جامع الشرايط سه کار رسمي دارد. وقتي اين ها بررسي شود، در مي يابيم که فقيه، شخصيتي حقيقي و شخصيتي حقوقي دارد. فقيه جامع الشرايط که وليّ مسلمانان است، از آن جهت که مرجع تقليد است، اگر فتوا دهد که فلان چيز حلال است و فلان چيز حرام، عمل به آن، بر او و مقلدانش هر دو واجب است. اگر حکم قضايي داد، عمل به آن حکم، هم بر دو طرف دعوا واجب است و هم بر خود او؛ يعني نقض آن حکم، هم بر خودش حرام است و هم بر دو طرف دعوا. اما اگر وليّ فقيه، نظير مرحوم ميرزاي شيرازي، حکم ولايي دارد- نه فتوا يا حکم قضايي- عمل به آن، بر خود وليّ فقيه و يکايک مردم، حتي ديگر فقيهان واجب است.
با اين تحليل، شخصيت حقيقي فقيه با ساير شهروندان يکي است؛ ولي شخصيت حقوقي او که «امام مسلمين» است، با ديگران تفاوت دارد. اين تحليل به مسئله ولايت فقاهت و عدالت باز مي گردد؛ يعني فقاهت و عدالت، ولي مسلمانان است؛ نه فقيه.
براي توضيح بيشتر به يک مثال توجه کنيد. امام خميني (قدس سره) تا پايان عمر خود در همه انتخابات شرکت مي کردند. ايشان از آن جهت که روح الله الموسوي الخميني بودند، با ديگر اعضاي جامعه تفاوت نداشتند؛ يعني مثل آنها يک رأي به صندوق مي انداختند؛ اما از آن جهت که به مقام فقاهت و ولايت فقاهت رسيده است، رأي ميليوني مردم را تنفيذ مي کند. اين دو سمت نشان دهنده دو شخصيت حقيقي و حقوقي است.
بنابراين، ولايت تشريعي فقيه، يعني ولايت در محدوده شريعت، هرگز فقيه جامع الشرايط، ولايت بر تشريع ندارد. البته گاه تزاحم پيش مي آيد. حال بايد ديد که در موارد تزاحم چه بايد کرد؟
تزاحم همان گونه که در مسائل شخصي رخ مي نمايد، در مسائل اجتماعي نيز پديد مي آيد؛ براي مثال اگر کسي سوار کشتي باشد، شرعاً حق ندارد چمدان خود را به دريا بيندازد، چون اسراف و حرام است. اما اگر کشتي دچار سانحه شود و بگويند که بايد آن را سبک کرد، يا بايد انسان ها به دريا افکنده شوند يا چمدان ها و اثاثيه، دراين موقعيت، ريختن چمدان ها به دريا واجب است و نمي توان آن را اسراف و حرام خواند. اگر چنين تزاحمي در کشور پديد آيد، بايد کسي باشد تا حرف آخر را بزند و مشکل را حل کند. اين فرد همان ولي فقيه است و او نيز در محدوده ولايت تشريعي است؛ نه ولايت بر تشريع.

پي‌نوشت‌ها:
 

1- سوره عنکبوت، آيه 26.
2- سوره آل عمران، آيه 146؛ و بسا پيامبراني که همراه آنان توده هاي انبوه به نبرد (با دشمنان خدا) پرداختند.
3- سوره نساء، آيه 164؛ و پيامبراني [را فرستاديم] که داستان آنان را براي تو نگفته ايم.
4- ليقوم الناس بالقسط؛ سوره حديد، آيه 25.
5- نهج البلاغه، نامه 53.
6- سوره آل عمران، آيه 164؛ آنها را پاکيزه مي گرداند و به آنها کتاب و فرزانگي مي آموزد.
7- سوره حديد، آيه 25؛ تا مردم به دادگري برخيزند.
8- سوره بقره، آيه 256؛ در (کار) دين هيچ اکراهي نيست.
9- سوره ق، آيه 45؛ و تو بر آنان چيره نيستي و به زور آنان را به کاري وا نمي داري.
10- سوره غاشيه، آيه 22؛ تو بر آنان چيره نيستي.
11- سوره قصص، آيه 56؛ بي گمان تو هرکس را که دوست داري راهنمايي نمي تواني کرد.
12- سوره هود، آيه 112؛ پس چنان که فرمان يافته اي پايداري کن و (نيز) آن که همراه تو (به سوي خداوند) بازگشته است (پايداري کند).
13- سوره فتح، آيه 29؛ محمد (صلي الله عليه و آله) پيامبر خداوند است و آنان که با وي اند، بر کافران سختگير، ميان خويش مهربان اند.
14- سوره فتح، آيه 18؛ به راستي خداوند از مؤمنان خشنود شد هنگامي که با تو در زير آن درخت بيعت مي کردند.
15- سوره کهف، آيه 110؛ سوره فصلت، آيه 6؛ بگو جز اين نيست که من هم بشري چون شمايم، (جز اين که) به من وحي شود.
16- سوره نساء، آيه 59؛ اي مؤمنان، از خدا فرمان بريد و از پيامبر و زمامداراني که از شمايند، فرمان برداري کنيد.
17- سوره احزاب، آيه 6؛ پيامبر بر مؤمنان از خودشان سزاوارتر است.
18- الکافي، ج1، ص 295.
19-سوره ابراهيم، آيه 5؛ و به راستي موسي را با نشانه هاي خويش فرستاديم (و گفتيم) که قومت را به سوي روشنايي از تيرگي ها بيرون بر و روزهاي خداوند را به آنان گوشزد کن، بي گمان در آن نشانه هايي براي هر شکيباي سپاس گزاري است.
20- سوره توبه، آيه 12؛ با پيشگامان کفر که به هيچ پيماني پايبند نيستند کارزار کنيد.
21- سوره بقره، آيه 193؛ و با آنان نبرد کنيد تا آشوبي برجا نماند و تنها دين خداوند بر جاي ماند.
22- بحارالانوار، ج 44، ص 329.
23- (فلعمري ما الامام الا الحاکم بالکتاب القائم بالقسط الدّائن بدين الحقّ الحابس نفسه علي ذلک الله)؛ بحار الانوار، ج 44، ص 335.
24- بحارالانوار، ج 47، ص 372- 373
25- سوره روم، آيه 30؛ بنابراين با درستي آيين روي (دل) را بر اين دين راست بدار! بر همان سرشتي که خداوند مردم را بر آن آفريده است. هيچ دگرگوني در آفرينش خداوند راه ندارد.
26- سوره ص، آيه 71؛ من بر آنم بشري از گل بيافرينم.
27- الاحتجاج، ج2، ص446.
28- سوره انشقاق، آيه 6؛ اي انسان، حقا که تو به سوي پروردگارت به سختي در تلاشي و او را ملاقات خواهي کرد.
29- سوره نجم، آيه 25؛ پايان و آغاز از آن خداست (اين سرا و آن سرا از آن خداست).
30- سوره بقره، آيه 201، و از ايشان کساني هستند که مي گويند: پروردگارا! در اين جهان به ما نيکويي بخش و در جهان واپسين هم نيکويي ده و ما را از عذاب آتش نگاه دار.
31- عوالي اللئالي، ج1، ص267.
32- سوره بقره، آيه 200؛ و از مردم کساني هستند که مي گويند: پروردگارا! (هرچه مي خواهي) در اين جهان به ما ببخش و آنان را در جهان واپسين بهره اي نيست.
33- سوره مائده، آيه 3؛ امروز دينتان را کامل و نعمتم را بر شما تمام کردم و اسلام را (به عنوان) آيين شما پسنديدم.
34- نهج البلاغه، خطبه 205.
35- نهج البلاغه، خطبه 216؛ اما بعد، همانا خدا بر شما براي من حقي قرار داد. چون حکمراني شما را به عهده ام نهاد، و شما را نيز حق است بر من، همانند حق من که شما راست بر گردن... . و بزرگ ترين حق ها که خدايش واجب کرده است، حق والي بر رعيت است، و حق رعيت بر والي که خداي سبحان آن را واجب نمود، و حق هريک را بر عهده ديگري واگذار فرمود، و آن را موجب برقراري پيوند آنان کرد، و ارجمندي دين ايشان. پس حال رعيت نيکو نگردد، جز آن گاه که واليان نيکو رفتار باشند، و واليان نيکو رفتار نگردند، جز آن گاه که رعيت درستکار باشند.
36- نهج البلاغه، خطبه 2؛ از اين امت کسي را با خاندان رسالت همپايه نتوان پنداشت، و هرگز نمي توان پرورده نعمت ايشان را در رتبت آنان داشت که آل محمد عليه السلام پايه دين و ستون يقين اند. هرکه از حد در گذرد، به آنان باز گردد، و آن که وامانده، بديشان بپيوندد. حق ولايت خاص ايشان است و ميراث پيامبر مخصوص آنان. اکنون حق به خداوند آن رسيد و رخت بدانجا که بايسته اوست کشيد.
37- نهج البلاغه، خطبه 144؛ همانا امامان از قريش اند که درخت آن را در خاندان هاشم کِشته اند، ديگران در خور آن نيستند، وطغراي امامت را جز به نام هاشميان ننوشته اند.
38- نهج البلاغه، نامه 42.
 

منبع:جوادی آملی عبدالله/ نسیم اندیشه (پرسش و پاسخ )/انتشارات اسرا 1389




 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.