چند نکته جالب از زندگي روبرتو بولانيو

*يک سال بعد از مهاجرت خانواده اش به مکزيک در 1968، يعني در شانزده سالگي مدرسه را ول کرد چون مي خواست شاعر شود و شروع کرد به خواندن، فقط مي خواند و تنها براي دستشويي رفتن يا براي دزديدن کتاب از کتاب فروشي...
دوشنبه، 8 اسفند 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چند نکته جالب از زندگي روبرتو بولانيو

چند نکته جالب از زندگي روبرتو بولانيو
چند نکته جالب از زندگي روبرتو بولانيو


 

نويسنده: پويه ميثاقي




 
در آنچه امروز به هر حال به عنوان زندگي بولانيو مي شناسيم نکات جالبي يافت مي شود:
*بر اساس طالع بيني چيني بولانيو متولد سال مار و عنصر وجودي تولدش آب است.
*يک سال بعد از مهاجرت خانواده اش به مکزيک در 1968، يعني در شانزده سالگي مدرسه را ول کرد چون مي خواست شاعر شود و شروع کرد به خواندن، فقط مي خواند و تنها براي دستشويي رفتن يا براي دزديدن کتاب از کتاب فروشي ها از اتاقش خارج مي شد.
*او در سال 1974 جريان ادبي Infarealists را در مکزيک راه انداخت، به عنوان جرياني مخالف جريان ادبي رسمي. مهم ترين دشمن اين جريان اکتاويوپاز بود و اعضاي گروه برنامه هاي کتاب خواني او، برنامه هاي بسياري ديگر از شعرا و نويسندگاني را که از نظرشان جزو جريان رسمي نبودند به هم مي زدند.
*او وقتي شروع به داستان نويسي کرد داستان هايش را براي مسابقات مختلف ادبي مي فرستاد، و هر بار قصه اي در مسابقه اي برنده مي شد عنوان آن را تغيير مي داد و مي فرستادش به مسابقه بعدي (همين ماجرا موضوع قصه «سنسيني» اوست از مجموعه آخرين غروب هاي زمين).
*نشر مشهور Anagrama مي خواست کتاب «ادبيات نازي در آمريکا» ي او را که دايره المعارفي از نويسندگان تخيلي بود چاپ کند اما چون بولانيو آن قدر فقير بود که تلفن هم نداشت، مدير نشر نتواست او را پيدا کند و بولانيو کتاب را به مبلغي ناچيز به نشري ديگر فروخت و کتاب خيلي زود چاپش تمام شد. اما Anagrama بالاخره کتاب بعدي او را چاپ کرد و از آن پس سالي يک کتاب از او تا آخر عمرش منتشر مي کرد.
*در 40 سالگي بيشتر دندان هايش را از دست داده بود.
*او وصيت کرده بود هر بخش 2666 جداگانه و نه به طور هم زمان چاپ شود؛ چون فکر مي کرد اين طوري بعد از مرگش پول بيشتري براي خانواده اش به جا خواهد گذاشت اما بعد از مرگ او، کارگزارش و خانواده اش تصميم گرفتند کتاب را به صورت يک جا در نهصدواندي صفحه چاپ کنند.

چند نقل قول از بولانيو:
 

*«درست است که وطن نويسنده زبانش نيست يا فقط زبايش نيست... کشورهاي مختلفي مي تواند باشد اما الان يک نکته به ذهنم مي رسد؛ اينکه فقط يک گذرنامه هست و واضح است که آن گذر نامه کيفيت نوشتن است و اين به معني فقط خوب نوشتن نيست چون هر کسي مي تواند اين کار را بکند بلکه به معني فوق العاده خوب نوشتن است اما آن هم نه، چون آن را هم هر کسي مي تواند بکند. پس نوشتن با کيفيت چيست؟ خب، هماني که هميشه بوده: اينکه بداني چطور سرت را بکني توي تاريکي، بداني چطور بپري وسط خلا و اينکه بفهمي ادبيات اصولا رسالتي است خطرناک.»
*«آمريکاي لاتين تيمارسان اروپاست. شايد اولش فکر کرده بودند که آمريکاي لاتين بيمارستان اروپا باشد يا سبد غلات اروپا. اما حالا شده تيمارستان آن. تيمارستاني سرشار از سبعيت، فقر و خشونت، جايي که با وجود آشفتگي و فسادش، اگر چشم هايتان را خوب باز کنيد، مي توانيد سايه «لوور» را درش ببينيد.»
(درباره استفاده از زندگي نامه اش براي کتاب هايش و با اشاره به زنداني شدنش در شيلي در زمان کودتاي پينوشه): «اين نمونه بارز تانگوي آمريکاي لاتين است. در اولين کتابي که در آلمان از من چاپ شد، مرا يک ماه زنداني کردند. در کتاب دوم – وقتي ديدند کتاب اول خيلي خوب فروش نرفته – طول دوره زندانم را نوشتند سه ماه. در سومي چهار ماه و در چهارمي پنج ماه. اين طور که دارد پيش مي رود، من هنوز بايد زنداني باشم.»
*«من طوري مي نويسم انگار فردا قرار است با صندلي الکتريکي اعدامم کنند.»
*«براي من واژه نوشتن فرم ديگري از منتظر بودن است. به جاي منتظر بودن، نوشتن است. خب احتمالا دارم اشتباه مي کنم – ممکن است که نوشتن فرم ديگري از منتظر بودن باشد، فرم ديگري از به تأخير انداختن چيزها. دلم مي خواهد اين طور فکر نکنم. اما همان طور که گفتم، احتمالا دارم اشتباه مي کنم.»
*«يک چيزي راجع به شعر هست. هر چه که هست، مسأله مهم اين است که به خواندنش ادامه دهيم. اين مهم تر از نوشتنش است. شما اين طور فکر نمي کنيد ؟ واقعيت اين است که خواندن هميشه مهم تر از نوشتن است .»
*«خواب ديدم مردي به پشت سرش نگاه کرد، به چشم انداز خواب ها که مدام تغيير شکل مي دهند و نگاهش به سختي فولاد بود. با اين حال تکه تکه شد و شد نگاه هاي متعدد، هر بار معصوم تر از قبلي، هر بار بينواتر. خواب ديدم توفاني از اعداد روح مانند، تنها چيزي است که سه ميليارد سال بعد از سر آمدن عمر زمين از آدميزاد بر جا مي ماند.»
*«خواب ديدم کارآگاهي پير و بيمارم و دارم دنبال آدم هايي مي گردم که مدت ها پيش گم شده اند. هر از گاهي خودم را در آيينه نگاه مي کردم و روبرتو بولانيو را مي شناختم.»

*ترس هاي بولانيو در 2666:
 

در بخشي از 2666، کارآگاه قصه با زني قرار ملاقات مي گذارد و در صحبت هايش ترس هاي مختلف آدمي را پشت سر هم فهرست مي کند:
- ترس از فضاهاي بسته
- ترس از گذشتن از پل
- ترس از فضاهاي باز
- ترس از مردگان
- ترس از خون
- ترس از پزشکان
- ترس از هر آنچه مقدس است
- ترس از مرتکب گناه شدن
- ترس از تخت خواب
- ترس از مو
- ترس از کلمات
- ترس از لباس
- ترس از زنان
- ترس از باران
- ترس از دريا
- ترس از گل
- ترس از درخت
- ترس از چشمان باز
- ترس از کودکان
- ترس از گلوله
- ترس از تغيير يا نقل مکان کردن
- ترس از خيابان يا گذشتن از خيابان
- ترس از کار
- ترس از تصميم گيري
- ترس از مردم
- ترس از پديده هاي آب و هوايي مثل رعد و برق
- ترس از رنگ هاي خاص
- ترس از شب
و بدترين ترس ها (که کارآگاه آخر سرنام مي بردشان):
- ترس از همه چيز
- ترس از خود ترس. کارآگاه داستان مي گويد: «اگر از ترس هاي خودتان بترسيد، مجبور مي شويد دائم به آنها فکر کنيد و اگر اين ترس ها تحقق پيد کنند، گرفتار سيستمي مي شويد که خودش خودش را تغذيه مي کند؛ گرفتار دور تسلسل.»
منبع: نشريه همشهري خرد نامه (ويژه نامه کتاب) شماره 67



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط