جايگاه عقل و تجربه در نهج البلاغه (3)

جمله ارسطو كه مي گويد: «انسان موجودي مدني الطبع است» به خوبي فهميده نمي شود مگر اينكه اينگونه ترجمه شود كه «انسان جامعه را بوجود مي آورد» يعني جامعه نتيجة طبيعي رفتار طبيعي انسان است، زيرا رابطة ملكيت...
دوشنبه، 15 اسفند 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جايگاه عقل و تجربه در نهج البلاغه (3)

جايگاه عقل و تجربه در نهج البلاغه (3)
جايگاه عقل و تجربه در نهج البلاغه (3)


 

نويسنده: استاد عبدالرحمن وائلي




 

3- واقعيت و تجربه
 

جمله ارسطو كه مي گويد: «انسان موجودي مدني الطبع است» به خوبي فهميده نمي شود مگر اينكه اينگونه ترجمه شود كه «انسان جامعه را بوجود مي آورد» يعني جامعه نتيجة طبيعي رفتار طبيعي انسان است، زيرا رابطة ملكيت بين انسان و نتيجه هايي كه از اعمالش به دست مي آورد برقرار مي شود.
اين رابطه ملكيت به شكل هاي مختلف روابط او را با زندگي ديگران تنظيم مي كند و از اين تنظيمات است كه در نهايت دولت بوجود مي آيد كه هم بوسيله آن و هم بوسيله خود فرد، عمل اجتماعي انسان شكل مي گيرد.
پس «مدني الطبع» بودن انسان به اين معنا است كه وقتي او با انسانهاي ديگر زندگي مي كند اين وضع به طور طبيعي به وجود جامعه منجر مي شود و دولت در آن بوجود مي آيد تا آدمي بتواند در جهان واقع ساكن شده و زندگي كند و از آن نشاط و شادي بدست آورد.
ممكن نيست كه تاثير متقابل بين انسان و جهان واقع بدون تجربه تمام و كامل شود، و شايد خلاف آن چيزي باشد كه روش هاي فكري مختلف و متباين مدعي آن هستند كه ما را به حقيقت مي رسانند. اما آنچه كه ذهن متفكرين را از گذشته تا به امروز به خود مشغول نموده اين است كه:
آيا جهان واقعي همان چيزي است كه انسان آن را توصيف مي كند؟
آيا جهان واقعي رو به سوي كمال و تعالي دارد و همان است كه انسان بهشت گمشدة خود را در آن جستجو مي كند؟
اولين چيزي كه فلسفة ذهن آن را ثابت مي كند برتري و تعالي انسان است. شعور انسان هر چيز را حس مي كند و تعالي مي بخشد و هدف فلسفي دائماً انسان را به عبور از طبيعت و تجاوز از آن مي كشاند ولي فلسفة تجربي درك متمايز و جداگانه اي است كه انسان مي پندارد بوسيلة آن مي توان از طريق معنا دادن به جهان، آن را تغيير داده و به حركت درآورد.
اما معنايي كه اين فكر فلسفي به دنبال آن است بقاء و جاودانگي را نابود مي كند و ما را دعوت مي نمايد تا با تلاش و كوشش خود نگذاريم اين عالم به طور دلخواه و ابتكاري عوض شود. فكر اسير وسواس نگردد.
دوم اينكه جذب انسان به سوي مطلق از يك طرف و كشيده شدن او به سوي ساير امور [قدرت، ثروت و جهان مادي] از جانب ديگر، انسان را در ميانه اين دو جاذبه قوي قرار داده است و از همين روي است كه انسان عصر جديد شخصيت پيچيدة خود را در ميان اين دو تناقض احساس مي كند. او نمي تواند بين اين دو «واقعيت» و مثال [وجود متعالي] توافق ايجاد كند و مجبور شده است كه يكي را انتخاب نموده و ديگري را دور بيندازد.
شايد انسان به طور طبيعي اين توانايي را داشته باشد كه در خلال تجربه خود بين اين دو حد، هماهنگي و توافق ايجاد كند. يعني بين تجربه مادي و تجربه روحي تعادل بوجود آورد، زيرا حوادث اجتماعي بر روي محور، در ميانة اين دو حدّ ضروري حركت مي كنند: 1- ايجاد جامعه زميني انساني 2- كشيده شدن به سوي جامعه الهي آسماني. اين دو به يك اندازه به تجربه اجتماعي نيازمندند. به بيان ديگر تجربه عقلي مي تواند در هر دوي آنها حضور داشته باشد و از همين حيث است كه ماهيت دين و هماهنگي آن با فطرت جهت زندگي انسان را تا حد زيادي از «واقعيت» به سوي «مثال» مي برد. اينجاست كه ضرورت توجه به گام سوم در اين راه روشن پيش مي آيد و امام عليه السلام در تبيين علل پنهان بودن اسرار مرگ از آن اينگونه تعبير مي كند.
«آنچه را كه مردگان ديدند اگر شما مي ديديد، ناشكيبا مي شديد و مي ترسيديد و مي شنيديد و فرمان مي برديد. ولي آنچه آنها مشاهده كردند بر شما پوشيده است و نزديك است كه پرده ها فرو افتد گرچه حقيقت را به شما نيز نشان دادند، اگر بدرستي بنگريد و نداي حق را به گوش شما رساندند، اگر خوب بشنويد و به راه راست هدايتتان كردند اگر هدايت شويد. به راستي به شما مي گويم كه مطالب عبرت آموز اندرز دهنده را آشكارا ديديد.» (1)
اگر مخاطبين امام عليه السلام مرگ را تجربه كرده بودند و پرده از جلوي چشمانشان برداشته شده بود عالم برزخ [مثال] برايشان از اين عالم، دوست داشتني تر بود. امّا آنها واقعيّت را فقط از طرف مادي آن تجربه كرده بودند و فراموش كرده بودند كه دنياي ديگري منتظر آنهاست و تا زماني كه در اين دنيا هستند در توانايي آنها نيست كه آن را تجربه كنند، و از آن چيزهايي كه در آن است بچشند. بدينسان است كه دوگانگي «واقعيت / تجربه» فقط در واقعيت زميني [مادي] براي آنان خلاصه مي شود و عقل آنها نمي تواند از اين عالم تجاوز نموده ماوراء آن را بشناسد.

4- اصول درك تجربه اجتماعي
 

شايد بتوانيم به طور فشرده به اصول تجربه اجتماعي و تعيين حدود فهم آنها اشاره كرده و نكات زير را يادآور شويم؛ نكاتي كه هر متفكر اجتماعي مجبور است براي رسيدن به حل پيچيدگي آن، به آنها تكيه نمايد.

الف) تأمل
 

مفهوم تأمل به معناي نوعي روش فكر كردن است كه جويندة حقيقت بواسطة آن، تجربة اجتماعي را در بوته آزمايش عقلي قرار مي دهد تا تمام جوانب و علت هايي را كه براي بوجود آمدن آن واقعه لازم بوده است كشف نمايد و تمام اجزاء آن را جمع آوري نمايد بدانسان كه گويي خود او آن تجربه را دارا شده است. با مراجعه به فرهنگ فلسفي در مي يابيم كه تامل [Contemplation] به كارگيري فكر است به خلاف تدبّر كه تصرف در فكر است با توجه به عواقب آن. به اين معنا تامل مترادف فكر و نظر است و در مقابل فعاليت هاي عملي قرار مي گيرد. تامل فرورفتن در موضوع فكر است، تا آنجا كه متامل چيزهاي ديگر حتي خودش را نيز فراموش مي كند. يعني تامل، تفكر عميق در يك موضوع خاص است. امام عليه السلام مي فرمايد:
[اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله] دين را آن چنان كه سزاوار بود شناختند و به آن عمل كردند نه اينكه بشنوند و براي ديگران نقل كنند. زيرا راويان دانش بسيار امّا نگاه دارندگان و عمل كنندگان به آن بسيار اندكند.» (2)
اگر چه خود دين مستقيماً در مسير تجربه اجتماعي داخل نمي شود ولي در مبادي و آغاز جامعه قرار مي گيرد. ولي قاعده «تامل» آن را در يك سطح وسيع تر گسترش مي دهد، و انسان را در انديشه «وجود» فرو مي برد تا با تفسير نمودن وجود و عمل كردن بر طبق مقتضاي آن به يك درك كلي و عمومي برسد. به بيان ديگر «تامل» اولين حركت براي فهم دين و شناختن آثار و نمودهايش در جامعه است.
بهمين دليل است كه فهميدن «تجربه اجتماعي ديني»- اگر اين اصطلاح درست باشد- در همان آغاز با درك ديني شروع مي شود و در فضاي اجتماعي ظهور و تبلور پيدا مي كند.
اين اعتقاد، نگارنده را در برابر انديشه گروهي از فلاسفه دوران نو قرار مي دهد كه شاخة جديدي را در علم جامعه شناسي تشكيل داده اند و به آن «جامعه شناسي تفكر» مي گويند و از آن شاخه هاي فرعي كوچك تري به صورت امواج جديد منتشر گرديده است. مهمترين آنها عبارتند از:
- موج آلماني كه در انديشه هاي هگل و ماركس متجلي شد، در آغاز قرن بيستم بوجود آمد كه جامعه شناسي ليبرالي را رد مي كرد.
اين موج اشكال مختلف جامعه و روابط موجود در آن را به شكل انديشه اي ثابت كه منبعث از قوانين تاريخ است مورد بررسي قرار مي داد [گرچه تاريخ را به صورت انتزاعي و فرازماني در نظر نمي گرفت] اما آنرا قراردادي هم نمي دانست. اينان معتقد بودند كه تاريخ از قوانين ثابتي پيروي مي كند. اين نوع جامعه شناسي مي خواست با درس دادن مسلمات يا مقولات خاصي كه لازمه هر اجتماعي است بدون اينكه از داده هاي واقعي و تجربيات موجود در جامعه استفاده نمايد چگونگي رشد و افول جوامع را نشان دهد. اين موضوع گرچه با برخي مقدمات صحيح آغاز كرده بود به علت نتايج ناقصي كه بدست آورد از مدار انديشه خارج شد. علت شكست آن، اين بود كه از داده هاي واقعي تجربه هاي اجتماعي غافل بود. غفلت از دو اصل مهم و مبداء اساسي در تجربة اجتماعي باعث اين شكست شد يكي «تكامل» و ديگري «همزماني». ما اين مسئله را آنگاه به خوبي درك مي كنيم كه به تقسيم «ماكس وبر» (3) آنجا كه معاني را به واقعي و خيالي تقسيم مي كند توجه كنيم . شكل مثالي و خيالي، انعكاس واقعيت نيست بلكه يك رشد نظري است كه به مسير خاصي مي رود تا آنجا كه بعضي از جوانب «واقعيت» را بزرگ نموده و مورد توجه قرار مي دهد در حاليكه به بعضي از جوانب ديگر آن اصلاً توجه نمي كند.
[فهم مثالي و خيالي] گونه اي انگاشت ذهني و غيرمادي و غيرواقعي است كه ممكن است به توصيف واقع كمك كند ولي يك روش واقعي و تجربي نيست بلكه وسيله اي است كه عقل مي تواند بوسيله‌ آن و با استفاده از آن حقيقت را بفهمد [با تشكيل علم حصولي]. انديشة مثالي، ذهن را از راه خود دور مي كند زيرا ذهن اين قابليت را دارد كه تصورات نادرست را هم بسازد [يعني هم تصورات صحيح و هم غلط را در خود جاي دهد] و تجربه را از واقعيت و سنت ها و قوانين آن دور كند. امام علي عليه السلام زنجيرة مراحل رسيدن به يقين را اينگونه ترسيم نموده است:
«يقين بر چهار شاخه استوار است: بينش زيركانه، دريافت حكيمانه واقعيت ها، پندگرفتن از حوادث روزگار، پيمودن راه درست پيشينيان، پس آن كس كه هوشمندانه به واقعيت ها نگريست حكمت را آشكارا ببيند، و آن كه حكمت را آشكارا ديد عبرت آموزي را شناسد و آن كه عبرت آموزي را شناخت گويا چنان است كه با گذشتگان مي زيسته است.» (4)
ارتباط متقابل و مستحكم بين واقعيت و تاريخ وجود دارد كه از مطالعه آن دانش نو و تخصص جديدي بر خبرهاي گذشته حاصل مي شود و روش آن اين است كه از تامل در واقعيت براي شناخت تاريخ استفاده مي شود و برعكس از حركت تاريخ براي فهم وقايع ‍‍[حال و آينده] بهره برده مي شود. حركت ميان دو سوي «تاريخ و واقعيت» بوسيله «ارجاع» كه گام سوم است در روش فهميدن تجربه اجتماعي كامل مي شود.

ب) ارجاع- بازگرداندن-
 

اين گام به گونه اي اساسي و ريشه اي بر قانون «عليّت» كه اسباب ها را به مسبّب ها بر مي گرداند بنا نهاده مي شود.
براي فهم درست يك رويداد تاريخي / اجتماعي برداشتن اين گام لازم و ضروري است كه گشودن راه تفسير، يكي از نتايج احتمالي آن است. امّا در حالت عادي تنها قدمي نيست كه بايد دربارة هماهنگي احتمالي بين رويدادهاي تاريخي برداشته شود تا امكان بازگشت آنها را به آن معنايي كه «فوكو» از آن به تكرار تاريخ تعبير مي كند نتيجه گرفت. او بر اين مطلب پافشاري مي كند كه احوال و حوادث زمان حاضر چيزي نيستند جز بازگشت مجدد حالت هاي گذشته و همينطور است نسبت آنها به آينده، زيرا حوادث تاريخي پشت سر هم تكرار مي شوند.
مفهوم بازگرداني در اينجا تا اندازة زيادي نسبي است، زيرا رابطة قانون «عليّت» نسبت به رخدادهاي تازه محدود به شرايطي است و نمي توان آن را با همه حالت ها تطبيق داد.
زيرا قانون عليّت بطور روشن و ثابت فقط در علوم طبيعي كاربرد دارد.
اطلاق قانون «توجّه» به آن ارجاع مناسب تر به نظر مي رسد زيرا تجربه تاريخي و مضمون آن در روش درك تاريخي با تجربه اجتماعي هماهنگ مي شود و در نهايت به اصل «اراده» انساني بر مي گردد. اراده اي كه هرطور كه مي خواهد با اين رويدادها روبرو مي شود. قانون «ارجاع» تا اين حد خردمندانه است كه رابطة بين رخدادهاي تاريخي و ميزان اين رابطه را در رخدادهاي اجتماعي نشان مي دهد. امام علي عليه السلام در بسياري از سخنان به اين اصل به گونه اي سريع و كوتاه اشاره فرموده اند:
«از آنچه درگذشته ديده يا شنيده اي براي آنچه كه هنوز نيامده استدلال كن، زيرا تحوّلات و امور زندگي همانند يكديگرند. از كساني مباش كه اندرز سودشان ندهد مگر با رنج فراوان.» (5)
اين استدلال اشاره به پيروي از وسايل و اهداف و پيدا كردن قوانين كلّي آن است. اين كار با [ارجاع] اهداف يا نتايج به مقدّمه ها و گره زدن بين حالت هاي متشابه و غيرمتشابه انجام مي شود و خبرگرفتن از نتايج شان بعد از الحاق به آنها و از طريق سابقة آنها صورت مي پذيرد.
بسياري از تجربه هاي اجتماعي بين ملّت ها شبيه به يكديگرند. امّا وقتي عقل بر آنها حكم مي كند نتيجة آنها مختلف مي شود زيرا ميان افكار و ايدئولوژي هايي كه اين تشابهات بر آنها بار مي شود اختلاف وجود دارد در حقيقت اختلاف ميان ايدئولوژي ها و افكار باعث اختلاف در حكم كردن عقل نسبت به وقايع متشابه مي شود.
علوم انساني جديد به معناي وسيعي عمل «ارجاع» را به كار مي گيرند. در اين علوم محققين با برگرداندن حالت هاي انساني به علت هاي آنها نتايج مشابه را به دست مي آورند. يكي از اين علوم «روان شناسي تجربي» است كه با برگرداندن نمودهاي ظاهراً نفساني به علّت هاي آن، نتيجة آنها را تعميم مي دهد.

ج) ارتباط
 

گام سوّم آن است كه ارتباط و بستگي موجود بين رويدادهاي اجتماعي را در يك زنجيرة منطقي تنظيم مي كند. يعني نمودهاي متعدد اجتماعي و تاريخي واقعي و مشخص را در گروه هاي متماثل و متناظر جمع مي كند. ارتباط بر همة اين وقايع و حوادث گذشته احاطه كامل دارد، و همزمان در بنيان هاي اساسي رخدادها حاضر است بدين ترتيب، خيالات و تصورات غلط كه ممكن است ذات را بر موضوع غلبه دهند و يا برعكس موضوع را بر ذات ترجيح دهند نابود مي شوند. امام علي عليه السلام مي فرمايد:
«پس انديشه كنيد كه چگونه بوديد آنگاه كه وحدت اجتماعي داشتيد، خواسته هاي آنان يكي، قلب هاي آنان يكسان، دست هايشان مددكار يكديگر، شمشيرهايشان ياري كنندة هم، نگاه هايشان به يك سو دوخته و اراده هايشان واحد و هم سو بود. آيا در آن حال مالك الرقاب سراسر زمين نبودند؟ رهبر و پيشواي همه دنيا نشدند؟ پايان كار آنها را نيز بنگريد؛ يعني آن هنگام كه به تفرقه و پراكندگي روي آوردند و مهرباني و دوستي آنان از بين رفت، سخن ها و دل هايشان گوناگون شد، از هم جدا شدند، به حزب ها و گروه ها پيوستند، خداوند لباس كرامت را از تن آنها بيرون كرد و نعمت هاي فراوان و شيرين خود را از آنها گرفت و داستان آنها در ميان شما براي عبرت آموزيتان باقي ماند.» (6)
در اين جا امام بين گروهي كه روبرو و همزمان او هستند و قومي كه پيش از آنها صاحب و مالك تمام زمين بودند ارتباط برقرار كرده است و اين «ارتباط» همان چيزي است كه تجربه اجتماعي را كامل مي كند زيرا از معرفت تاريخي استفاده مي كند تا تجربه حاضر را به خوبي بفهمد، يعني از گذشته عبرت بگيرد. گويا تجربه گذشته دانه به دانه و ضد به ضد با تمام جزئيات جلوي آنها حاضر است. در سياق خطبه، رابطة نزديكي بين مفاهيم ايجابي و سلبي و ارزش هاي مثبت و منفي ملاحظه مي گردد.
وحدت جامعه و خواسته هاي يكسان به جدائي و تفرقه و شمشيرهاي ياري دهنده و چشم اندازهاي نافذ تبديل شده است و اراده هاي واحد نيز به تفرقه و جدائي و اختلاف [تبديل شده است]. تجربه به صورت مقدمه سازي [علل معده] بين حالت هاي حاضر با حالت هاي تاريخي مشابه رابطه برقرار مي كند و در حقيقت هر حادثه اجتماعي تكرار نتيجه هاي حادثه هاي قبلي است.

د) اختبار+ آزمون
 

اين آخرين گام [مرحله] است كه بواسطة آن يك تجربه اجتماعي به كمال لازم خود مي رسد.
يعني از مرتبه عقلي و ذهني به مرتبه فعلي و عملي داخل مي گردد. آزمايش، مرحله آخر تجربه است كه تجربه اجتماعي در دقيق ترين صورت آن بعد از آنكه در مراحل سه گانه عقل ظهور پيدا كرد [وجود لفظي- وجود عيني] در درك اجتماعي وارد مي شود و در آن به شكل كامل و نهايي خود در مي آيد. امام عليه السلام مي فرمايد:
«اي پسرم، درست است كه من در ميان پيشينيان نبودم امّا در كردار آنها نظر كردم در اخباري كه از ايشان رسيده انديشيدم و در آثار آنان سير كردم تا آنجا كه گويي يكي از آنها شده ام. بلكه گويا از اول تا آخر عمرشان با آنان بوده ام. پس دوره هاي روشن و شيرين زندگي آنها را از دوره هاي تيرگي آنها بازشناختم.» (7)
گام هاي گذشته، ذهن را براي داخل شدن در تجربه اجتماعي عميق و زندگي و انس گرفتن با آن آماده مي كند و آن را به سوي كسب تجربه از آنها مي كشاند، بطوري كه در لابلاي آن، گذشته و آينده يك چيز واحد مي شوند. در اين حالت «ذات» در طرف راست و «موضوع» در سوي چپ آن قرار مي گيرد.
اينجا رابطة محكم و نيرومندي بين عقل و داده هاي تجربي پيدا مي شود. تجربه بدون كوشش عقلي به كمال لازم خود نمي رسد و عقل هم چيزي را بر تجربه اضافه نمي كند. چون آزمون عملي و تاريخي، بدون وجود اين داده ها كامل نخواهد شد.
انگيزه ها و عوامل مختلفي كه به رخ دادن يك واقعه تاريخي منجر مي شود در يك تجربه جمع مي شود و عقل با سهيم شدن در آن، اين عوامل را تنظيم و هماهنگ مي كند و روزي را به وجود مي آورد كه بتوان از آن تجربه ها استفاده نمود.

پي نوشت ها :
 

1- همان، خطبة 20.
2- همان، خطبة 239.
3- ماكس وبر و Ideal Type (نمونه مثالي يا ذهني).
4- نهج البلاغه، صبحي صالح، حكمت 31.
5- نهج البلاغه، نامة 31.
6- همان، خطبة 234 (قاصعه).
7- همان، نامة 31.
 

منبع: نشريه النهج شماره 15-16



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط