حکاياتي از امام رضا(ع)
برگرفته از:«سايه سار رافت» به کوشش اداره امور فرهنگي آستان قدس رضوي
نويسنده: محمود پوروهاب، تصويرگر: زهره اقطايي، گرافيست: مهدي شاد
-اي آقا! خواهش مي کنم بر سرم آب بريز.
امام به او نزديک شد و سطل آبي که همراه داشت آهسته آهسته بر سر او ريخت. پيرمرد تند تند بر موي و ريش بلندش چنگ زد. دو نفر که کمي آن طرف تر نشسته بودند، با ديدن امام او را شناختند. امام با خوشرويي شروع کرد بر تن او کيسه کشيدن.
-لطفا سرم را هم صابون بزن!
امام نيز همان کار را کرد.
دو نفري که متوجه امام و پيرمرد بودند، بيشتر تعجب کردند. يکي گفت واقعا که اين پيرمرد جسارت را از حد گذرانده، بايد کاري بکنيم.
امام در اين لحظه سطل خالي را برداشت تا برود و آب بياورد. آن دو نفر از جا بلند شدند و جلو رفتند.
-درود برمولايمان! شما زحمت نکشيد. خواهش مي کنيم سطل را به ما بدهيد تا آب بياوريم.
اما امام با مهرباني به آنها اجازه نداد و خودش به سوي خزينه رفت.
پيرمرد همان طور که کنار ستون منتظر بود. آن دو نيز نزد پيرمرد رفتند.
-اي عمو، مي داني اين مرد چه کسي بود که بر تن تو کيسه مي کشيد؟
-نه مگر که بود. بنده اي بود از بندگان خدا.
يکي از آنها رو به ديگري کرد و گفت: چه پيرمرد پررويي! به فرزند رسول خدا فرمان مي دهد که بر سرش آب بريزد!
آن ديگري گفت: راست مي گويي ولي شايد نمي داند او امام رضاست! پيرمرد بدون اين که به چهره امام نگاه کند گفت: آقا لطفا اين ليف و صابون را بگير و به کمرم بکش!
يکي از آنها خنديد و گفت: چه مي گويي عمو! اين فرزند رسول خدا امام رضا (ع) بود. پيرمرد با دست پاچگي با پشت دست، کف دور چشمهايش را پاک کرد و با تعجب به آن دو نگاه کرد.
-گفتي که بود؟
-مولاي ما امام رضا(ع).
-نه! واي بر من! به خدا نمي دانستم. آه خدايا مرا ببخش!
در همين لحظه امام با سطل آب برگشت. پيرمرد با شرمندگي نگاهش کرد. دست امام را گرفت و گفت: مولاي من به خدا تو را نشناختم. جسارت مرا ببخش.
امام لبخند زد و گفت: راحت باش و بر سر جاي خود بنشين!
با اصرار امام پيرمرد نشست و امام آرام آرام بر سر و تن او آب ريخت. گويا بقيه هم متوجه امام شده بودند، زيرا از گوشه و کنار حمام به او نگاه مي کردند و از آن همه اخلاق نيک و تواضع امام در تعجب بودند و درس افتادگي، مهرباني و برادري از او مي آموختند.
امام از اتاق ميهمانان بيرون آمدند. وقتي در ايوان خانه پاگذاشتند صداي جيک جيک بچه پرستوها را شنيدند. به سقف ايوان چشم دوختند. مدتها بود که پرستويي برسقف چوبي ايوان لانه گذاشته بود. امام هر وقت که از آنجا رد مي شدند به لانه پرستو نگاه مي کرد و خوشحال مي شد. حالا ديگر جوجه هايش بزرگ شده بودند. امام ديدند که پرستوي مادر از راه رسيد. جوجه ها حريصانه نوکشان را از هم باز کردند. پرستوي مادر غذا در دهان يکي گذاشت و دوباره به آسمان پرواز کرد.
امام لبخند زد و به حياط رفتند. وضو گرفتند. موقع برگشتن در گوشه حياط نگاهشان به چيزي افتاد. کمي ايستادند و با تعجب به آن خيره شدند. بعد جلوتر رفتند و آن را برداشتند. خيلي ناراحت شدند. سرشان را چند بار با افسوس تکان دادند و از ناراحتي روي پله ايوان نشستند. ميهمانها که منتظر برگشتن امام بودند از ديرکردن او نگران شدند. يکي از دوستان جوان امام که از لاي در متوجه امام شده بود بيرون آمد.
-سرورم چرا داخل نمي شويد؟ چيزي شما را ناراحت کرده است؟
امام سيب نيم خورده توي دستش را نشان دادند و گفتند: اين ميوه را چه کسي اين گونه خورده؟
مرد جوان صدايش را بلند کرد:
-اين ميوه نيم خورده را چه کسي خورده؟
ميهمانان از اتاق بيرون آمدند. مرد جوان سيب نيم خورده را از امام گرفت و باز حرفش را تکرار کرد: اين سيب را کي خورده؟
يکي از آنها دست بر سينه گذاشت و گفت:
مولايم از شما عذر مي خواهم . اين سيب را من خورده ام.
امام از جا بلند شد. رو به او کردند و گفتند: چرا اسراف مي کني؟ چرا قدر نعمتهاي خداوند را نمي داني و به آن بي اعتنايي. مگر نمي داني خدا اسراف کاران را به سختي عذاب مي دهد؟
مرد باز دست به سينه ايستاد و از امام عذر خواست.
امام با ميهمانان به اتاق برگشت. وقتي همه در جاي خود نشستند، امام رو به آنها کردند و گفتند:
دوستان من:
وقتي که به چيزي نياز نداريد، بيهوده آن را تلف نکنيد و اگر خودتان به آن احتياج نداريد به کساني بدهيد که به آن نيازمندند.
صفحه13@
پيرزن سرش را بلند کرد و گفت: نه از اين خبرها نيست. تازه من که پا ندارم جايي بروم. همسايه دومي گفت: حتما منتظر ميهمان عزيزي هستي که اين جوري به خودت رسيدي؟
پيرزن به زبانش آمد که بگويد:«خواب امام رضا(ع) را ديده ام که امروز به خانه من مي آيد». اما زود از گفتن پشيمان شد. فکر کرد اگر خوابش را بگويد به او خواهند خنديد. بي اعتنا سرگرم کارش شد.
دو زن همسايه با هم مشغول صحبت شدند. صحبت از امام رضا(ع) بود. پيرزن گوش هايش را تيز کرد.
-مي داني که امروز قرار است امام رضا به شهرمان نيشابور بيايد!
-اين خبر را ديروز از شوهرم شنيدم. مي گويند خيلي از مردم همراه بزرگان شهر، امروز از کله سحر به پيشواز امام رفته اند.
-فکر مي کني ميهمان چه کسي خواهد بود؟
-نمي دانم. ولي حتما ميهمان يکي از ثروتمندان و بزرگان شهر خواهند بود.
پيرزن پس از آب و جارو کردن به درون رفت. روي پله اي نشست. انگار دلش گرفته بود. باخودش گفت: همه اش خواب و خيال است. مگر مي شود امام رضا(ع) اين همه آدم بزرگ و اسم و رسم دار را رها کند و به خانه من بي کس و کار بيايد. چه خيالات خوشي!. ولي کار خدا را چه ديدي، شايد هم...
ساعت ها گذشت. پيرزن هر چند دقيقه به کوچه سرک مي کشيد. ساعت به ساعت رفت و آمدها در کوچه زيادتر مي شد. ناگهان جمعيت عظيمي از دور پيدا شد. صداي طبل و شادي در هوا پيچيد. زن و مرد، پير و جوان به استقبال امام مي رفتند. اما پيرزن دم در خانه اش ايستاده بود و به جمعيتي که به آن سو مي آمدند، خيره بود.
در ميان جمعيت، امام روي اسب سفيدي نشسته بود و هر دم با اشاره دست جواب سلام و احساسات مردم را مي داد. مردم دور اسبش را گرفته بودند و دست و پاي امام را بوسه باران مي کردند. امام نزديک و نزديک تر مي شد. قلب پيرزن به تاپ و تاپ افتاد. دم در هر خانه اي که مي رسيد، کسي افسار اسبش را مي گرفت و خواهش مي کرد که به خانه او برود. اما امام به راهش ادامه مي داد. اشک شوق در چشم هاي پيرزن حلقه زد. امام نرسيده به خانه پيرزن نگاهي به او کرد. با نگاه مهربان امام انگار قبل پيرزن مي خواست از جا کنده شود. اسب انگار مي دانست کجا بايد بايستد. همين که جلوي خانه پيرزن رسيد، ايستاد. پيرزن فوري منقل کوچکش را که آماده کرده بود، به دست گرفت. اسپند روي آن ريخت. کمي جلوتر رفت و در ميان موجي از شور و شادي مردم رو کرد به امام و گفت: سرورم، مولاي من، فدايت شوم، قدم روي چشم من بگذار و به خانه من بيا.
امام از اسب پياده شد. همه يک دفعه ساکت شدند. پيرزن حرفش را باز تکرار کرد. امام لبخند زد و در ميان تعجب همه پا به درون خانه پيرزن گذاشت. خواب پيرزن به واقعيت پيوست، مردم و بزرگان شهر به خانه پيرزن آمدند.
همسايه ها از هر طرف براي پذيرايي امام و مردم دست به کار شدند. امام پس از استراحت، در حياط خانه کمي قدم زد و به تماشاي باغچه کوچک پيرزن ايستاد. پيرزن جلو دويد.
-قربان قدم هايت آقا! دوست دارم اين نهال بادام را با دست هاي خودت در اين باغچه بکاري.
امام لبخند زد. با خوش رويي نهال بادام را گرفت و در باغچه کاشت و در پايش آب ريخت. آن روز پيرزن خوشبخت ترين آدم روي زمين بود. از آن پس پيرزن در ميان مردم به «پسنديده» معروف شد.
يک سال بعد درخت کوچک بادام قد کشيد و بار داد. پيرزن هر وقت به درخت نگاه مي کرد به ياد امام مي افتاد. درخت بادام بوي خوب دست هاي امام را مي داد. مردم و همسايه ها که قصه درخت بادام را شنيده بودند، هر روز به در خانه پيرزن مي آمدند و از او مي خواستند تا بادامي به عنوان تبرک به آنها بدهد.
وسايل سفرش را به پشت شتر، خوب جابه جا کرد و به يکي از خدمتکارهاي امام که به او کمک مي کرد گفت: لطفا سطلي آب به شترم بده تا بروم از آقا خداحافظي کنم.
بعد از پله هاي خانه بالا رفت. امام در اتاقش منتظر بود. ريّان جلوي در اتاق که رسيد ايستاد و با خود گفت: يادم باشد که يکي از پيراهن هاي آقا را بگيرم تا مرا در آن کفن کنند. همچنين تقاضا کنم تا چند درهم به من بدهد تا براي دخترانم انگشتر بخرم و برايشان سوغاتي ببرم.
ريّان در زد و بعد آهسته در را گشود. امام با ديدن او از جا برخاست. جلو آمد و او را بغل کرد و برايش دعا کرد. ريّان دست در گردن آقا انداخت. نتوانست طاقت بياورد ناگهان بغض دلش پاره شد و با صداي بلند گريه کرد. امام با مهرباني سعي کرد او را آرام کند. دو خدمتکار با شنيدن صداي گريه، به سوي او آمدند. ريّان با چشم هاي اشکبار دست امام را بوسيد. مي خواست حرفي بزند اما غصه راه گلويش را بسته بود. سرانجام از امام جدا شد. همين که از پله هاي خانه پايين آمد، امام او را صدا کرد.
-اي ريّان برگرد!
-ريّان با تعجب رو به امام کرد. امام بالاي پله ها ايستاده بود. اشک هايش را با پشت آستين پاک کرد و دوباره از پله ها بالا رفت.
-چه شده سرورم؟
امام رضا(ع) با لبخند پرسيد: دوست نداري چند درهم به تو بدهم تا براي دخترهايت انگشتر بخري؟ دوست نداري يکي از پيراهن هايم را به تو بدهم؟
يک دفعه همه چيز يادش آمد و گفت:آه سرورم! مي خواستم همين ها را از شما تقاضا کنم اما غم جدايي از شما آنقدر در دلم سنگيني کرد که همه چيز را از ياد بردم.
امام او را به اتاقش برد به او سي درهم و يکي از پيراهن هاي سفيد خود را داد.
ريّان دوباره امام را بوسيد و خداحافظي کرد. امام تا درحياط خانه او را بدرقه کرد.
ريّان وقتي از امام رضا(ع) دور شد و از شهر فاصله گرفت، پيراهن امام را از ميان وسايلش بيرون آورد. آن را روي صورت خود گذاشت و با نفس عميق بوييد. پيراهن پر از بوي مهرباني بود، پر از عطر اقاقي. با خود گفت: به راستي که مولايم امام رضا(ع) از دل دوستداران خود خبر دارد.
منبع:اطلاعات هفتگي شماره 3397
نويسنده: محمود پوروهاب، تصويرگر: زهره اقطايي، گرافيست: مهدي شاد
درس تواضع
-اي آقا! خواهش مي کنم بر سرم آب بريز.
امام به او نزديک شد و سطل آبي که همراه داشت آهسته آهسته بر سر او ريخت. پيرمرد تند تند بر موي و ريش بلندش چنگ زد. دو نفر که کمي آن طرف تر نشسته بودند، با ديدن امام او را شناختند. امام با خوشرويي شروع کرد بر تن او کيسه کشيدن.
-لطفا سرم را هم صابون بزن!
امام نيز همان کار را کرد.
دو نفري که متوجه امام و پيرمرد بودند، بيشتر تعجب کردند. يکي گفت واقعا که اين پيرمرد جسارت را از حد گذرانده، بايد کاري بکنيم.
امام در اين لحظه سطل خالي را برداشت تا برود و آب بياورد. آن دو نفر از جا بلند شدند و جلو رفتند.
-درود برمولايمان! شما زحمت نکشيد. خواهش مي کنيم سطل را به ما بدهيد تا آب بياوريم.
اما امام با مهرباني به آنها اجازه نداد و خودش به سوي خزينه رفت.
پيرمرد همان طور که کنار ستون منتظر بود. آن دو نيز نزد پيرمرد رفتند.
-اي عمو، مي داني اين مرد چه کسي بود که بر تن تو کيسه مي کشيد؟
-نه مگر که بود. بنده اي بود از بندگان خدا.
يکي از آنها رو به ديگري کرد و گفت: چه پيرمرد پررويي! به فرزند رسول خدا فرمان مي دهد که بر سرش آب بريزد!
آن ديگري گفت: راست مي گويي ولي شايد نمي داند او امام رضاست! پيرمرد بدون اين که به چهره امام نگاه کند گفت: آقا لطفا اين ليف و صابون را بگير و به کمرم بکش!
يکي از آنها خنديد و گفت: چه مي گويي عمو! اين فرزند رسول خدا امام رضا (ع) بود. پيرمرد با دست پاچگي با پشت دست، کف دور چشمهايش را پاک کرد و با تعجب به آن دو نگاه کرد.
-گفتي که بود؟
-مولاي ما امام رضا(ع).
-نه! واي بر من! به خدا نمي دانستم. آه خدايا مرا ببخش!
در همين لحظه امام با سطل آب برگشت. پيرمرد با شرمندگي نگاهش کرد. دست امام را گرفت و گفت: مولاي من به خدا تو را نشناختم. جسارت مرا ببخش.
امام لبخند زد و گفت: راحت باش و بر سر جاي خود بنشين!
با اصرار امام پيرمرد نشست و امام آرام آرام بر سر و تن او آب ريخت. گويا بقيه هم متوجه امام شده بودند، زيرا از گوشه و کنار حمام به او نگاه مي کردند و از آن همه اخلاق نيک و تواضع امام در تعجب بودند و درس افتادگي، مهرباني و برادري از او مي آموختند.
اسراف
امام از اتاق ميهمانان بيرون آمدند. وقتي در ايوان خانه پاگذاشتند صداي جيک جيک بچه پرستوها را شنيدند. به سقف ايوان چشم دوختند. مدتها بود که پرستويي برسقف چوبي ايوان لانه گذاشته بود. امام هر وقت که از آنجا رد مي شدند به لانه پرستو نگاه مي کرد و خوشحال مي شد. حالا ديگر جوجه هايش بزرگ شده بودند. امام ديدند که پرستوي مادر از راه رسيد. جوجه ها حريصانه نوکشان را از هم باز کردند. پرستوي مادر غذا در دهان يکي گذاشت و دوباره به آسمان پرواز کرد.
امام لبخند زد و به حياط رفتند. وضو گرفتند. موقع برگشتن در گوشه حياط نگاهشان به چيزي افتاد. کمي ايستادند و با تعجب به آن خيره شدند. بعد جلوتر رفتند و آن را برداشتند. خيلي ناراحت شدند. سرشان را چند بار با افسوس تکان دادند و از ناراحتي روي پله ايوان نشستند. ميهمانها که منتظر برگشتن امام بودند از ديرکردن او نگران شدند. يکي از دوستان جوان امام که از لاي در متوجه امام شده بود بيرون آمد.
-سرورم چرا داخل نمي شويد؟ چيزي شما را ناراحت کرده است؟
امام سيب نيم خورده توي دستش را نشان دادند و گفتند: اين ميوه را چه کسي اين گونه خورده؟
مرد جوان صدايش را بلند کرد:
-اين ميوه نيم خورده را چه کسي خورده؟
ميهمانان از اتاق بيرون آمدند. مرد جوان سيب نيم خورده را از امام گرفت و باز حرفش را تکرار کرد: اين سيب را کي خورده؟
يکي از آنها دست بر سينه گذاشت و گفت:
مولايم از شما عذر مي خواهم . اين سيب را من خورده ام.
امام از جا بلند شد. رو به او کردند و گفتند: چرا اسراف مي کني؟ چرا قدر نعمتهاي خداوند را نمي داني و به آن بي اعتنايي. مگر نمي داني خدا اسراف کاران را به سختي عذاب مي دهد؟
مرد باز دست به سينه ايستاد و از امام عذر خواست.
امام با ميهمانان به اتاق برگشت. وقتي همه در جاي خود نشستند، امام رو به آنها کردند و گفتند:
دوستان من:
وقتي که به چيزي نياز نداريد، بيهوده آن را تلف نکنيد و اگر خودتان به آن احتياج نداريد به کساني بدهيد که به آن نيازمندند.
صفحه13@
عزيزترين ميهمان
پيرزن سرش را بلند کرد و گفت: نه از اين خبرها نيست. تازه من که پا ندارم جايي بروم. همسايه دومي گفت: حتما منتظر ميهمان عزيزي هستي که اين جوري به خودت رسيدي؟
پيرزن به زبانش آمد که بگويد:«خواب امام رضا(ع) را ديده ام که امروز به خانه من مي آيد». اما زود از گفتن پشيمان شد. فکر کرد اگر خوابش را بگويد به او خواهند خنديد. بي اعتنا سرگرم کارش شد.
دو زن همسايه با هم مشغول صحبت شدند. صحبت از امام رضا(ع) بود. پيرزن گوش هايش را تيز کرد.
-مي داني که امروز قرار است امام رضا به شهرمان نيشابور بيايد!
-اين خبر را ديروز از شوهرم شنيدم. مي گويند خيلي از مردم همراه بزرگان شهر، امروز از کله سحر به پيشواز امام رفته اند.
-فکر مي کني ميهمان چه کسي خواهد بود؟
-نمي دانم. ولي حتما ميهمان يکي از ثروتمندان و بزرگان شهر خواهند بود.
پيرزن پس از آب و جارو کردن به درون رفت. روي پله اي نشست. انگار دلش گرفته بود. باخودش گفت: همه اش خواب و خيال است. مگر مي شود امام رضا(ع) اين همه آدم بزرگ و اسم و رسم دار را رها کند و به خانه من بي کس و کار بيايد. چه خيالات خوشي!. ولي کار خدا را چه ديدي، شايد هم...
ساعت ها گذشت. پيرزن هر چند دقيقه به کوچه سرک مي کشيد. ساعت به ساعت رفت و آمدها در کوچه زيادتر مي شد. ناگهان جمعيت عظيمي از دور پيدا شد. صداي طبل و شادي در هوا پيچيد. زن و مرد، پير و جوان به استقبال امام مي رفتند. اما پيرزن دم در خانه اش ايستاده بود و به جمعيتي که به آن سو مي آمدند، خيره بود.
در ميان جمعيت، امام روي اسب سفيدي نشسته بود و هر دم با اشاره دست جواب سلام و احساسات مردم را مي داد. مردم دور اسبش را گرفته بودند و دست و پاي امام را بوسه باران مي کردند. امام نزديک و نزديک تر مي شد. قلب پيرزن به تاپ و تاپ افتاد. دم در هر خانه اي که مي رسيد، کسي افسار اسبش را مي گرفت و خواهش مي کرد که به خانه او برود. اما امام به راهش ادامه مي داد. اشک شوق در چشم هاي پيرزن حلقه زد. امام نرسيده به خانه پيرزن نگاهي به او کرد. با نگاه مهربان امام انگار قبل پيرزن مي خواست از جا کنده شود. اسب انگار مي دانست کجا بايد بايستد. همين که جلوي خانه پيرزن رسيد، ايستاد. پيرزن فوري منقل کوچکش را که آماده کرده بود، به دست گرفت. اسپند روي آن ريخت. کمي جلوتر رفت و در ميان موجي از شور و شادي مردم رو کرد به امام و گفت: سرورم، مولاي من، فدايت شوم، قدم روي چشم من بگذار و به خانه من بيا.
امام از اسب پياده شد. همه يک دفعه ساکت شدند. پيرزن حرفش را باز تکرار کرد. امام لبخند زد و در ميان تعجب همه پا به درون خانه پيرزن گذاشت. خواب پيرزن به واقعيت پيوست، مردم و بزرگان شهر به خانه پيرزن آمدند.
همسايه ها از هر طرف براي پذيرايي امام و مردم دست به کار شدند. امام پس از استراحت، در حياط خانه کمي قدم زد و به تماشاي باغچه کوچک پيرزن ايستاد. پيرزن جلو دويد.
-قربان قدم هايت آقا! دوست دارم اين نهال بادام را با دست هاي خودت در اين باغچه بکاري.
امام لبخند زد. با خوش رويي نهال بادام را گرفت و در باغچه کاشت و در پايش آب ريخت. آن روز پيرزن خوشبخت ترين آدم روي زمين بود. از آن پس پيرزن در ميان مردم به «پسنديده» معروف شد.
يک سال بعد درخت کوچک بادام قد کشيد و بار داد. پيرزن هر وقت به درخت نگاه مي کرد به ياد امام مي افتاد. درخت بادام بوي خوب دست هاي امام را مي داد. مردم و همسايه ها که قصه درخت بادام را شنيده بودند، هر روز به در خانه پيرزن مي آمدند و از او مي خواستند تا بادامي به عنوان تبرک به آنها بدهد.
هنگام جدايي
وسايل سفرش را به پشت شتر، خوب جابه جا کرد و به يکي از خدمتکارهاي امام که به او کمک مي کرد گفت: لطفا سطلي آب به شترم بده تا بروم از آقا خداحافظي کنم.
بعد از پله هاي خانه بالا رفت. امام در اتاقش منتظر بود. ريّان جلوي در اتاق که رسيد ايستاد و با خود گفت: يادم باشد که يکي از پيراهن هاي آقا را بگيرم تا مرا در آن کفن کنند. همچنين تقاضا کنم تا چند درهم به من بدهد تا براي دخترانم انگشتر بخرم و برايشان سوغاتي ببرم.
ريّان در زد و بعد آهسته در را گشود. امام با ديدن او از جا برخاست. جلو آمد و او را بغل کرد و برايش دعا کرد. ريّان دست در گردن آقا انداخت. نتوانست طاقت بياورد ناگهان بغض دلش پاره شد و با صداي بلند گريه کرد. امام با مهرباني سعي کرد او را آرام کند. دو خدمتکار با شنيدن صداي گريه، به سوي او آمدند. ريّان با چشم هاي اشکبار دست امام را بوسيد. مي خواست حرفي بزند اما غصه راه گلويش را بسته بود. سرانجام از امام جدا شد. همين که از پله هاي خانه پايين آمد، امام او را صدا کرد.
-اي ريّان برگرد!
-ريّان با تعجب رو به امام کرد. امام بالاي پله ها ايستاده بود. اشک هايش را با پشت آستين پاک کرد و دوباره از پله ها بالا رفت.
-چه شده سرورم؟
امام رضا(ع) با لبخند پرسيد: دوست نداري چند درهم به تو بدهم تا براي دخترهايت انگشتر بخري؟ دوست نداري يکي از پيراهن هايم را به تو بدهم؟
يک دفعه همه چيز يادش آمد و گفت:آه سرورم! مي خواستم همين ها را از شما تقاضا کنم اما غم جدايي از شما آنقدر در دلم سنگيني کرد که همه چيز را از ياد بردم.
امام او را به اتاقش برد به او سي درهم و يکي از پيراهن هاي سفيد خود را داد.
ريّان دوباره امام را بوسيد و خداحافظي کرد. امام تا درحياط خانه او را بدرقه کرد.
ريّان وقتي از امام رضا(ع) دور شد و از شهر فاصله گرفت، پيراهن امام را از ميان وسايلش بيرون آورد. آن را روي صورت خود گذاشت و با نفس عميق بوييد. پيراهن پر از بوي مهرباني بود، پر از عطر اقاقي. با خود گفت: به راستي که مولايم امام رضا(ع) از دل دوستداران خود خبر دارد.
منبع:اطلاعات هفتگي شماره 3397