لطيفه هاي اس ام اسي
• يکي زنگ مي زنه فرودگاه و مي گه: شيراز تا تهران چقدر راهه؟ طرف مي گه: يه لحظه... يارو مي گه: خيلي ممنون و قطع مي کنه!
• به اشتياق اولين دانه برف، به تحمل آخرين برگ پاييز، به گرماي تن خورشيد و به زيبايي آسمان قسم مي خورم سرکاري!
• ماشين يکي رو مي دزدن، طرف مي گه: ناراحت نباشيد، سوئيچ دست خودمه!
• معلم: چرا پرنده ها از شمال به جنوب پرواز مي کنن؟ شاگرد: چون راه دوره، نمي تونن پياده برن!
• يه نفر دست مي اندازه گردن دوستش، ولي نمي دونه چي بگه، بعد از کلي فکر کردن بهش مي گه: مي خواي گردنت رو بشکنم؟
• يه گدا زنگ خونه يه پيرزن رو مي زنه، پيرزنه مي گه: باز اومدي گدايي؟
گدا مي گه: پس توقع داشتي بيام خواستگاري؟!
• ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ديدم بيکاري، اينا رو براي فرستادم تا براشون سؤال طرح کني!
• به يکي مي گن: با کشيش جمله بساز، مي گه: 5 بيا که 6 بريم.
• يه نفر جوراب مي خره، براش بزرگ بوده، جلوش پنجه مي ذارده!
• يه نفر به اعدام محکوم مي شه، در حضور حاضران حکمش رو ابلاغ مي کنن و ازش مي پرسن: حرفي براي گفتن نداري؟ جوابي نمي ده. وقتي اونو بالاي دار مي برن، با دست اشاره مي کنه که بيارنش پايين. ازش مي پرسن: چيه؟ مي گه: شوخي شوخي داشتم خفه مي شدم!
• يکي خرش مي ميره، مردم مي گن براي مسخره کردنش بريم بهش تسليت بگيم. وقتي مي رن، طرف مي گه: اصلاً فکر نمي کردم خرم اين همه فاميل داشته باشه!
• يکي کنار چاهي ايستاده بود و هي مي گفت: سيزده، سيزده... يکي از اونجا رد مي شده، مي پرسه: قربان، مي تونم بپرسم چي کار مي کنيد؟ طرف يقه اش رو مي گيره و پرتش مي کنه تو چاه، مي گه چهارده، چهارده...
منبع: کانون خانواده شماره 227
• به اشتياق اولين دانه برف، به تحمل آخرين برگ پاييز، به گرماي تن خورشيد و به زيبايي آسمان قسم مي خورم سرکاري!
• ماشين يکي رو مي دزدن، طرف مي گه: ناراحت نباشيد، سوئيچ دست خودمه!
• معلم: چرا پرنده ها از شمال به جنوب پرواز مي کنن؟ شاگرد: چون راه دوره، نمي تونن پياده برن!
• يه نفر دست مي اندازه گردن دوستش، ولي نمي دونه چي بگه، بعد از کلي فکر کردن بهش مي گه: مي خواي گردنت رو بشکنم؟
• يه گدا زنگ خونه يه پيرزن رو مي زنه، پيرزنه مي گه: باز اومدي گدايي؟
گدا مي گه: پس توقع داشتي بيام خواستگاري؟!
• ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ديدم بيکاري، اينا رو براي فرستادم تا براشون سؤال طرح کني!
• به يکي مي گن: با کشيش جمله بساز، مي گه: 5 بيا که 6 بريم.
• يه نفر جوراب مي خره، براش بزرگ بوده، جلوش پنجه مي ذارده!
• يه نفر به اعدام محکوم مي شه، در حضور حاضران حکمش رو ابلاغ مي کنن و ازش مي پرسن: حرفي براي گفتن نداري؟ جوابي نمي ده. وقتي اونو بالاي دار مي برن، با دست اشاره مي کنه که بيارنش پايين. ازش مي پرسن: چيه؟ مي گه: شوخي شوخي داشتم خفه مي شدم!
• يکي خرش مي ميره، مردم مي گن براي مسخره کردنش بريم بهش تسليت بگيم. وقتي مي رن، طرف مي گه: اصلاً فکر نمي کردم خرم اين همه فاميل داشته باشه!
• يکي کنار چاهي ايستاده بود و هي مي گفت: سيزده، سيزده... يکي از اونجا رد مي شده، مي پرسه: قربان، مي تونم بپرسم چي کار مي کنيد؟ طرف يقه اش رو مي گيره و پرتش مي کنه تو چاه، مي گه چهارده، چهارده...
منبع: کانون خانواده شماره 227
/ج