اين سه روز
نويسنده: سيده زهرا برقعي
چند باري گوشه و کنار، در ميان اصحاب و يارانش يا بالاي منبر، در جمع مردم عادي گفته بود: اين آخرين سفر من است. هفتاد هزار نفر از شهر مدينه همراه نبي خدا شدند تا در آخرين حج پيامبر، در کنارش باشند. آن سال، جمعاً حدود يکصد و بيست هزار نفر در مراسم حج شرکت کردند که جمعيتي بي سابقه بود. دهان به دهان و شهر به شهر، اين سخن پيامبر گشته بود. مردم دل شان براي تماشاي رخ نبي خدا، پر مي زد.
گفته بود: به علي بگوييد بيايد. علي با لشکري از طرف پيامبر خدا مأمور به سفر به يمن شده بود تا مردم را به اسلام دعوت کند و بايد اختلافي که بين بعضي از اهل يمن بود، راه حلي ارائه دهد.
گفته بود: خودت و هر کس از لشکريان و اهل يمن که مايل به شرکت در مراسم حج هستند، بيايند.
علي هم اطاعت کرده بود و سه شنبه، پنجم ذيحجه وارد مکه شده بود.
حج پايان گرفت. فرشته وحي آمد و گفت: «نبوت تو به پايان رسيده است. اسم اعظم و آثار علم و ميراث انبياء را به علي بن ابيطالب بسپار که او اولين مؤمن است. من زمين را بدون عالمي که اطاعت من و ولايتم با او شناخته شود، و حجت بعد از پيامبرم باشد، رها نخواهم کرد.»
بحار الانوار، ج 28، ص 96
فرشته وحي بار ديگري هم نازل شد. آنگاه که آمد و لقب «اميرالمؤمنين» را براي علي بن ابي طالب آورد. بعضي از اطرافيان اعتراض کردند: اي علي، امير ماست؟ آيا اين حقي از طرف خدا و رسول اوست؟
نبي خدا فرمود: آري... خداوند اين دستور را به من داده است.
و با اين سخن، معترضان دست از شکايت برداشتند گر چه قلباً از اين لقبي که به علي داده شده بود، ناراضي بودند.
غدير، منطقه نسبتاً هموار و وسيعي بود که کمي قبل از محل تقاطع مسيرها قرار داشت و جمعيت تا قبل از اين که وارد مسير شهرشان شوند، مي توانستند آن جا اتراق کنند. ضمن اين که تا سال هاي آينده اين منطقه مي توانست يادآور واقعه اي بزرگ باشد. در اين سرزمين آبگيريهاي متعددي به عنوان ذخاير آبي وجود داشت که مي توانست محل مناسبي براي اجتماع مردم باشد. عجيب بود که پيامبر بعد از ده سال دوري از مکه، حالا که حجّش را تمام کرده، فوراً مي خواهد برود و مردم را نيز به خروج از مکه و حضور در غدير فرا خواند.
پنج هزار نفر از مردم مکه، به همراه دوازده هزار نفر از مردم يمن در جهت خلاف مسير ديار خود، براي درک مراسم غدير همراه نبي خدا رهسپار شدند و جمعاً بيش از صد و بيست هزار نفر از مردم، سفيد و سياه، مرد و زن، کوچک و بزرگ همراهش آمدند. مراسم حج گويي که پايان نگرفته بود و قسمت آخر اعمال مانده بود که بايد در سرزمين غدير خم انجام مي شد.
هوا گرم و سوزان بود. خود حضرت و بعضي از مردم گوشه اي از لباس شان را بر سر کشيده و گوشه اي را زير پاي خود گذاشته بودند. بعضي ديگر هم از شدت گرما عباي خود را به پاهايشان پيچيده بودند.
قرار بود سه روز آنجا بمانند. مردمي که پيش رفته بودند، برگردند و مردمي که عقب مانده بودند، برسند. چند درخت بياباني کهنسال هم در منطقه بود که براي خيلي ها سايبان درست کرده بود. مردم خيمه زدند و هي از همديگر پرسيدند: چه خبر است؟ قرار است نبي خدا چه بگويد؟
درخت کهنسالي هم بود که براي منبر رفتن پيامبر بايد خالي مي ماند. مقداد و سلمان و ابوذر و عمار دست به کار شدند. خارهاي پاي درخت را کندند و سنگ هاي ناهموار را برداشتند. شاخه هاي پايين آمده درخت را قطع کردند و در فاصله دو درخت بياباني، پارچه اي انداختند تا سايبان بزرگتري فراهم شود.
سپس نوبت درست کردن منبر شد. روانداز و جهاز و زين مرکب ها را روي هم چيدند و منبري بلند به قامت نبي خدا ساختند و رويش را پارچه کشيدند. جمعيت به دور منبر حلقه زده بود و منبر، آن قدر بلند بود که همه، رسول خدا را ببينند و صدايش را بشنوند.
خطبه غدير آغاز شد... پر شور و پر مغز... هر کلمه اش را که مي گفت، دل مردم مي لرزيد. کسي مشابه اين لحظات را به ياد نداشت. دست هاي علي آن قدر بالا رفته بود که سفيدي زير بغل ايشان به چشم مي آمد:
«هر کس من نسبت به او از خودش صاحب اختيارتر بوده ام، اين علي هم به او صاحب اختيارتر است. خدايا دوست بدار هر کس علي را دوست مي دارد و دشمن بدار هر کس علي را دشمني دارد. ياري کن هر کس او را ياري کند و خوار کن هر کس او را خوار کند.»
گفته بود: «اين علي» ... و نه کسي ديگر!
گفته بود: «حاضران به غايبان و پدران به فرزندان تا روز قيامت برسانند.»
منظورش من و تو هم بوده ايم. من و تو هم گوي در آن صحراي گرم و وسيع حضور داشته ايم. در ميان اجتماع حاجيان. در کنار سلمان و مقداد و ابوذر... انگار گرم مان شده و باز هم گوش از سخنان نبي خدا بر نمي گيريم. انگار لحظه به لحظه اش را داريم مي بلعيم. چشم از لب و دهان نبي خدا بر نمي داريم تا غرق ماجرا شويم. مي خواهيم تا مي شود علي را آن بالا، در کنار رسول خدا ببينيم. مي خواهيم سري به تأييد تکان دهيم و بگوييم: راست گفتي! تو بهتريني و بعد از تو علي امام ماست...
حالا قرار است همه اين حرف ها را من به فرزندم بگويم و تو به فرزندت برساني، چون نبي خدا فرمان داده است.
از مردم خواست عباراتش را تکرار کنند. بيعت، شروع شده بود:
- ما شنيديم و اطاعت مي کنيم و سر تسليم فرود مي آوريم.
- بر اين مطلب با قلب هايمان و با جان مان و با زبان مان و با دستان مان با تو بيعت مي کنيم.
- بر اين عقيده زنده ايم و با آن مي ميريم و روز قيامت با آن محشور مي شويم.
- تو ما را به موعظه الهي نصيحت کردي درباره علي اميرالمؤمنين و اماماني که گفتي بعد از او از نسل تو و فرزندان اويند.
- ما اين مطالب را از قول تو به نزيک و دور از فرزندان و فاميل مان مي رسانيم و خدا را بر آن شاهد مي گيريم. خداوند در شاهد بودن کفايت مي کند و تو نيز بر اين اقرار ما شاهد هستي.
پيوسته مي فرمود: الحمدالله الذي فَضَّلَنا عَلي جميع العالمين
پيوسته مي فرمدک به من تبريک بگوييد. به من تهنيت بگوييد. زيرا خداوند مرا به نبوت و فرزندانم را به امامت اختصاص داده است. و کسي تا به حال نشنيده بود که پيامبر حتي در بزرگ ترين فتح ها و غزوه ها همچنين چيزي گفته باشد که آن روز در غدير خم گفت.
به چند نفر از ياران صديقش هم دستور داد در ميان مردم بگردند و خلاصه خطبه را تکرار کنند: من کنت مولاه، فهذا علي مولاه. اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله...
دو خيمه... يکي براي رسول خدا و ديگري براي علي بن ابيطالب، امير المؤمنين... مردم دسته دسته رفتند به خيمه اول... با نبي خدا بيعت کردند وسپس رفتند به خيمه دوم و با اميرمؤمنين بيعت کردند... سه روز طول کشيد تا همه صدو بيست هزار نفر بيعت کنند.
جالب اين جاست که همه مردم بي چون و چرا بيعت مي کردند جز چند نفر از باز در حقانيت امامت علي شک داشتند و رو در روي پيامبر مي پرسيدند: آيا به راستي اين امر از طرف خداوند است يا از طرف توست؟
و پيامبر مي فرمود: از طرف خدا و رسولش... آيا چنين امر بزرگي بدون امر خدا مي شود؟...
زنان نيز بيعت کردند. کاسه اي آب که بر بالاي آن پرده اي نصب شد و زنان در يک طرف و اميرالمؤمنين در طرف ديگر پرده دست در کاسه آب کردند تا بيعت خود را استوار کنند. فاطمه (عليهما السلام) همه همسران پيامبر، امّ هاني خواهر امير المؤمنين، فاطمه دختر حمزه سيد الشهدا و اسماء بنت عميس نيز در اين مراسم باشکوه حاضر بودند.
عمامه پيامبر «سحاب» نام داشت. پيامبر عمامه خود را بر سر علي گذاشت و انتهاي عمامه را بر دوش او آويزان کرد.
حسان بن ثابت، شاعر بزرگ عرب هم آن روز در غدير خم بود. اجازه خواست و بر بلندي، شعري که تازه سروده بود را خواند و فرياد زد: اي بزرگان قريش! سخن مرا به گواهي و امضاي پيامبر گوش کنيد...
فکر کنيد که بعد از آن واقعه تاريخي که سه روز طول کشيد، حالا قرار است مردم از همديگر جدا شوند. هر کس بايد به ديار خود برگردد و خبر بزرگي را به گوش ديگران برساند... اما وداع هم سخت است. سر تقاطعي که راه چند شاخه مي شود، چقدر اشک مي ريزند و گريه مي کنند. مي ترسند نبي خدا را ديگر نبينند. مي ترسند فرصتي ديگر پيش نيايد که عطر آسمان را از پيراهن نبي خدا ببويند... چند درياي شوري راه مي افتد زير پاي صد و بيست هزار نفر... چقدر وداع سخت است...
علي گفت: پيامبر در واقعه غدير براي احدي، جاي عذر و براي کسي جاي سخن اضافه باقي نگذاشت...
بحار الانوار ، ج 28، ص 186
منبع: نشريه ديدار آشنا، شماره 133
گفته بود: به علي بگوييد بيايد. علي با لشکري از طرف پيامبر خدا مأمور به سفر به يمن شده بود تا مردم را به اسلام دعوت کند و بايد اختلافي که بين بعضي از اهل يمن بود، راه حلي ارائه دهد.
گفته بود: خودت و هر کس از لشکريان و اهل يمن که مايل به شرکت در مراسم حج هستند، بيايند.
علي هم اطاعت کرده بود و سه شنبه، پنجم ذيحجه وارد مکه شده بود.
حج پايان گرفت. فرشته وحي آمد و گفت: «نبوت تو به پايان رسيده است. اسم اعظم و آثار علم و ميراث انبياء را به علي بن ابيطالب بسپار که او اولين مؤمن است. من زمين را بدون عالمي که اطاعت من و ولايتم با او شناخته شود، و حجت بعد از پيامبرم باشد، رها نخواهم کرد.»
بحار الانوار، ج 28، ص 96
فرشته وحي بار ديگري هم نازل شد. آنگاه که آمد و لقب «اميرالمؤمنين» را براي علي بن ابي طالب آورد. بعضي از اطرافيان اعتراض کردند: اي علي، امير ماست؟ آيا اين حقي از طرف خدا و رسول اوست؟
نبي خدا فرمود: آري... خداوند اين دستور را به من داده است.
و با اين سخن، معترضان دست از شکايت برداشتند گر چه قلباً از اين لقبي که به علي داده شده بود، ناراضي بودند.
غدير، منطقه نسبتاً هموار و وسيعي بود که کمي قبل از محل تقاطع مسيرها قرار داشت و جمعيت تا قبل از اين که وارد مسير شهرشان شوند، مي توانستند آن جا اتراق کنند. ضمن اين که تا سال هاي آينده اين منطقه مي توانست يادآور واقعه اي بزرگ باشد. در اين سرزمين آبگيريهاي متعددي به عنوان ذخاير آبي وجود داشت که مي توانست محل مناسبي براي اجتماع مردم باشد. عجيب بود که پيامبر بعد از ده سال دوري از مکه، حالا که حجّش را تمام کرده، فوراً مي خواهد برود و مردم را نيز به خروج از مکه و حضور در غدير فرا خواند.
پنج هزار نفر از مردم مکه، به همراه دوازده هزار نفر از مردم يمن در جهت خلاف مسير ديار خود، براي درک مراسم غدير همراه نبي خدا رهسپار شدند و جمعاً بيش از صد و بيست هزار نفر از مردم، سفيد و سياه، مرد و زن، کوچک و بزرگ همراهش آمدند. مراسم حج گويي که پايان نگرفته بود و قسمت آخر اعمال مانده بود که بايد در سرزمين غدير خم انجام مي شد.
هوا گرم و سوزان بود. خود حضرت و بعضي از مردم گوشه اي از لباس شان را بر سر کشيده و گوشه اي را زير پاي خود گذاشته بودند. بعضي ديگر هم از شدت گرما عباي خود را به پاهايشان پيچيده بودند.
قرار بود سه روز آنجا بمانند. مردمي که پيش رفته بودند، برگردند و مردمي که عقب مانده بودند، برسند. چند درخت بياباني کهنسال هم در منطقه بود که براي خيلي ها سايبان درست کرده بود. مردم خيمه زدند و هي از همديگر پرسيدند: چه خبر است؟ قرار است نبي خدا چه بگويد؟
درخت کهنسالي هم بود که براي منبر رفتن پيامبر بايد خالي مي ماند. مقداد و سلمان و ابوذر و عمار دست به کار شدند. خارهاي پاي درخت را کندند و سنگ هاي ناهموار را برداشتند. شاخه هاي پايين آمده درخت را قطع کردند و در فاصله دو درخت بياباني، پارچه اي انداختند تا سايبان بزرگتري فراهم شود.
سپس نوبت درست کردن منبر شد. روانداز و جهاز و زين مرکب ها را روي هم چيدند و منبري بلند به قامت نبي خدا ساختند و رويش را پارچه کشيدند. جمعيت به دور منبر حلقه زده بود و منبر، آن قدر بلند بود که همه، رسول خدا را ببينند و صدايش را بشنوند.
خطبه غدير آغاز شد... پر شور و پر مغز... هر کلمه اش را که مي گفت، دل مردم مي لرزيد. کسي مشابه اين لحظات را به ياد نداشت. دست هاي علي آن قدر بالا رفته بود که سفيدي زير بغل ايشان به چشم مي آمد:
«هر کس من نسبت به او از خودش صاحب اختيارتر بوده ام، اين علي هم به او صاحب اختيارتر است. خدايا دوست بدار هر کس علي را دوست مي دارد و دشمن بدار هر کس علي را دشمني دارد. ياري کن هر کس او را ياري کند و خوار کن هر کس او را خوار کند.»
گفته بود: «اين علي» ... و نه کسي ديگر!
گفته بود: «حاضران به غايبان و پدران به فرزندان تا روز قيامت برسانند.»
منظورش من و تو هم بوده ايم. من و تو هم گوي در آن صحراي گرم و وسيع حضور داشته ايم. در ميان اجتماع حاجيان. در کنار سلمان و مقداد و ابوذر... انگار گرم مان شده و باز هم گوش از سخنان نبي خدا بر نمي گيريم. انگار لحظه به لحظه اش را داريم مي بلعيم. چشم از لب و دهان نبي خدا بر نمي داريم تا غرق ماجرا شويم. مي خواهيم تا مي شود علي را آن بالا، در کنار رسول خدا ببينيم. مي خواهيم سري به تأييد تکان دهيم و بگوييم: راست گفتي! تو بهتريني و بعد از تو علي امام ماست...
حالا قرار است همه اين حرف ها را من به فرزندم بگويم و تو به فرزندت برساني، چون نبي خدا فرمان داده است.
از مردم خواست عباراتش را تکرار کنند. بيعت، شروع شده بود:
- ما شنيديم و اطاعت مي کنيم و سر تسليم فرود مي آوريم.
- بر اين مطلب با قلب هايمان و با جان مان و با زبان مان و با دستان مان با تو بيعت مي کنيم.
- بر اين عقيده زنده ايم و با آن مي ميريم و روز قيامت با آن محشور مي شويم.
- تو ما را به موعظه الهي نصيحت کردي درباره علي اميرالمؤمنين و اماماني که گفتي بعد از او از نسل تو و فرزندان اويند.
- ما اين مطالب را از قول تو به نزيک و دور از فرزندان و فاميل مان مي رسانيم و خدا را بر آن شاهد مي گيريم. خداوند در شاهد بودن کفايت مي کند و تو نيز بر اين اقرار ما شاهد هستي.
پيوسته مي فرمود: الحمدالله الذي فَضَّلَنا عَلي جميع العالمين
پيوسته مي فرمدک به من تبريک بگوييد. به من تهنيت بگوييد. زيرا خداوند مرا به نبوت و فرزندانم را به امامت اختصاص داده است. و کسي تا به حال نشنيده بود که پيامبر حتي در بزرگ ترين فتح ها و غزوه ها همچنين چيزي گفته باشد که آن روز در غدير خم گفت.
به چند نفر از ياران صديقش هم دستور داد در ميان مردم بگردند و خلاصه خطبه را تکرار کنند: من کنت مولاه، فهذا علي مولاه. اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله...
دو خيمه... يکي براي رسول خدا و ديگري براي علي بن ابيطالب، امير المؤمنين... مردم دسته دسته رفتند به خيمه اول... با نبي خدا بيعت کردند وسپس رفتند به خيمه دوم و با اميرمؤمنين بيعت کردند... سه روز طول کشيد تا همه صدو بيست هزار نفر بيعت کنند.
جالب اين جاست که همه مردم بي چون و چرا بيعت مي کردند جز چند نفر از باز در حقانيت امامت علي شک داشتند و رو در روي پيامبر مي پرسيدند: آيا به راستي اين امر از طرف خداوند است يا از طرف توست؟
و پيامبر مي فرمود: از طرف خدا و رسولش... آيا چنين امر بزرگي بدون امر خدا مي شود؟...
زنان نيز بيعت کردند. کاسه اي آب که بر بالاي آن پرده اي نصب شد و زنان در يک طرف و اميرالمؤمنين در طرف ديگر پرده دست در کاسه آب کردند تا بيعت خود را استوار کنند. فاطمه (عليهما السلام) همه همسران پيامبر، امّ هاني خواهر امير المؤمنين، فاطمه دختر حمزه سيد الشهدا و اسماء بنت عميس نيز در اين مراسم باشکوه حاضر بودند.
عمامه پيامبر «سحاب» نام داشت. پيامبر عمامه خود را بر سر علي گذاشت و انتهاي عمامه را بر دوش او آويزان کرد.
حسان بن ثابت، شاعر بزرگ عرب هم آن روز در غدير خم بود. اجازه خواست و بر بلندي، شعري که تازه سروده بود را خواند و فرياد زد: اي بزرگان قريش! سخن مرا به گواهي و امضاي پيامبر گوش کنيد...
فکر کنيد که بعد از آن واقعه تاريخي که سه روز طول کشيد، حالا قرار است مردم از همديگر جدا شوند. هر کس بايد به ديار خود برگردد و خبر بزرگي را به گوش ديگران برساند... اما وداع هم سخت است. سر تقاطعي که راه چند شاخه مي شود، چقدر اشک مي ريزند و گريه مي کنند. مي ترسند نبي خدا را ديگر نبينند. مي ترسند فرصتي ديگر پيش نيايد که عطر آسمان را از پيراهن نبي خدا ببويند... چند درياي شوري راه مي افتد زير پاي صد و بيست هزار نفر... چقدر وداع سخت است...
علي گفت: پيامبر در واقعه غدير براي احدي، جاي عذر و براي کسي جاي سخن اضافه باقي نگذاشت...
بحار الانوار ، ج 28، ص 186
منبع: نشريه ديدار آشنا، شماره 133