سياست نامه در ترجمه فرمان اميرالمؤمنين (ع) خطاب به مالك اشتر (1)
تحقيق و تصحيح: رسول جعفريان
مقدمه
اهميت اين سند سبب شده است تا طي قرون گذشته، عالمان بسياري بكوشند تا از اين خطبه براي ارائه ديدگاه هاي خود درباره ي حكومت و چگونگي اداره ي آن استفاده كنند. علاقه ي خاص به اين عهدنامه از آنجا آشكار مي شود كه نسخه اي از آن، به خط زيباي ياقوت مستعصمي (م 689) خطاط معروف جهان اسلام، در كتابخانه ي خديويه مصر برجاي مانده است (1).
يكي از كهن ترين ترجمه هاي مستقل اين عهدنامه، تحت عنوان فرمان مالك اشتر، از حسين علوي آوي شيعي است كه آن را در سال 729 به فارسي برگردانده است. (2)
در عصر صفويه چندين ترجمه و شرح از اين عهدنامه به نگارش درآمد كه به ويژه شرح هاي نوشته شده، حاوي نكاتي درباره ديدگاه هاي شيعه در زمينه سياست است.
فهرستي از ترجمه ها و شرح هاي عهدنامه اشتر
1- شرح سيد ماجد بن محمد بحراني شيرازي 1079 قاضي اصفهان.رساله ي او تحفه ي سليمانيه نام دارد و به چاپ رسيده است.
2- ترجمه اي از اين عهدنامه توسط علامه محمدباقر مجلسي (م 1110) صورت گرفت كه نسخه هاي متعدد از آن در دست است (فهرست نسخه هاي خطي دانشگاه، ج(5، ص 1319)؛ فهرست مرعشي، ج1، ص 215).
3- ترجمه ي ديگر از آن محمدباقر بن اسماعيل حسيني خاتون آبادي (م 1127)است كه براي شاه سلطان حسين نگاشته است (بنگريد: فهرست دانشگاه ج(7، ص 2716)؛ فهرست ملك ج (2، ص 13)؛ فهرست نسخ كتابخانه ي ملي، ج(6، ص 139).
4- ترجمه و شرح ديگر از آن ميرزا علي رضاي تجلّي شيرازي (م 1085)است كه به نام شاه سليمان نگاشته است.
نسخه هايي از آن را منزوي در فهرست نسخه هاي فارسي ج(2، ص 1573)معرفي كرده است. و نيز بنگريد: فهرست دانشگاه ج(9، ص 1214).
5- ترجمه ي ديگر از محمدكاظم فرزند محمدفاضل مدرس مشهدي است (فهرست منزوي ج2، ص 1574). در فهرست مجلس (ج38، ص 407 ترجمه ي عهدنامه مالك اشتر از محمدجعفر بن فاضل مشهدي (زنده در 1106) ياد شده و آمده است كه نسخه اي از همان رساله در همان فهرست (ج 35، ص 429) معرفي شده است.
6- ترجمه ي ديگري از عهدنامه همراه با شرحي مختصر از ملامحمد صالح قزويني روغني در دست است كه در 1094 آن را نگاشته است (فهرست منزوي، ج2، ص 1573).
7- ترجمه اي ديگر از عبدالواسع توني در دست است كه از علماي سده ي 12 هجري بوده است. (فهرست منزوي ج2، ص 1573).
8- نصايح الملوك و آداب السلوك از ابوالحسن الشريف العاملي (م 1138) در شرح عهدنامه ي مالك اشتر كه آن را به سال 1118 براي شاه سلطان حسين نوشته است. نسخه هايي در آن از فهرست سپسالار، ج(2، ص 33)و ج(5، ص 715)معرفي شده است.
ده ها ترجمه و شرح ديگر از عهد مالك در اواخر دوره ي صفوي و پس از آن در دوره ي قاجار نوشته شده و نسخه هاي فراواني از اين ترجمه ها در كتابخانه هاي مختلف موجود است كه نام مؤلفين آنها روشن نيست. (3)
در دوره ي قاجاريه نيز نگارش در اين زمينه ادامه يافت.
به ويژه در نيمه ي دوم آن كه به تدريج بحث هاي سياسي و اداري به صورت جدي تري مطرح شد، كساني كوشيدند تا با طرح عهدنامه ي اشتر از يك سو به بيان راهكارهايي براي حل معضل مناسبات سياسي حكام قاجاري با توده هاي مردم بپردازند و از سوي ديگر، نشان دهند كه اسلام براي سياست و نظام سياسي چاره انديشي كرده است. در اين زمينه ترجمه ها و شروح زيادي نوشته شد. از ميان اين ترجمه ها، يكي هم، همين ترجمه ي منظوم حاضر است كه ناظم طي آن كوشيده است تا مضامين عهدنامه را در قالب اصطلاحات و مفاهيم سياسي جاري در ادب فارسي ريخته و آن را به عنوان راهنماي عمل حكام ارائه دهد.
ناظم اشعار
به جز ديوان، از وي «سياست نامه» - متني كه در اينجا به چاپ رسيده- «حقيقت نامه» و «وصيت نامه امام علي عليه السلام به امام حسن عليه السلام» به صورت منظوم بر جاي مانده است. دوازده بندي هم به قياس دوازده بند محتشم درباره ي امام حسين عليه السلام دارد. (5)
به نوشته ي محمدعلي تربيت، ديوان وي يكبار در سال (1331)ق در استانبول و بار ديگر پس از مرگش در تهران انتشار يافت (6) عزيز دولت آبادي نوشته است كه ديوان وي به سال (1346)(ق)به همت همسرش نشر يافت. (7)
وي به تركي نيز شعر مي سرود كه مع الاسف آن اشعار از چاپ دوم ديوانش جدا شد تا جداگانه به چاپ برسد، اما گويا چنين نشد. (8)
نسخه هاي چاپي اين ديوان كه با عنوان ديوان ناظم الملك و ديوان ضيايي (چاپ مطبعه ي طلوع) به چاپ رسيده، در كتابخانه ي مسجد اعظم قم موجود است.
پيش از ارائه ي متن منظوم سياست نامه برخي از اشعار نغز او را مي آوريم.
تا مست شراب عشق زآن ساغر لبريزم
گه مرغ شباهنگم، گه شاهد شب خيزم
پر غلغله شد گردون از آه شباهنگام
پر ولوله شد هامون از بانگ شب و بزم
و شعر زيباي ديگر او چنين است:
سرمست چنانيم كه صهبا نشناسيم
ساغر زمي و باده ز مينا نشناسيم
ما شور ز شيريني و تندي ز حلاوت
زهر و كدر از شهد و مصفا نشناسيم
در هر چه كه بينيم همه صنع تو بينيم
باغ و چمن و كوه ز صحرا نشناسيم
اوراق جهان دفتر آيات تو خوانيم
برگ و شجر و دجله و دريا نشناسيم
آثار وجود تو زهر چيز هويداست
پيدا و نهان، سرّ و هويداست نشناسيم
مخمور زعشقيم «ضيايي» نه ز صهبا
مقصود نداريم و تمنّا نشناسيم (9)
سياست نامه ي او كه ترجمه ي منظوم عهدنامه ي اشتر است به سال (1326)ق. در بحبوحه ي ماجراهاي انقلاب مشروطه سروده شد و يك سال بعد، در (1327)ق. در تبريز به صورت سنگي به چاپ رسيده است. طبعاً شايسته آن بود تا اين اثر ارجمند از اين شاعر شناخته شده به صورتي بهتر به چاپ برسد. به همين دليل با استفاده از همان چاپ سنگي، منظومه ي سياست نامه ي وي همراه با متن اصلي عهدنامه در اينجا خدمت خوانندگان ارجمند تقديم مي شود. وي ابتدا اشعاري در ستايش باري تعالي و مناجات با قادر متعال سروده و پس از بيان مقدمه اي در بيان اعزام مالك اشتر به مصر در سال 38 هجري، عهد اشتر را بخش بخش كرده و سپس به ترجمه ي منظوم آن مي پردازد.
سياست نامه ي او كه ترجمه ي منظوم عهدنامه ي اشتر است، به سال 1326ش در بحبوحه ي ماجراهاي مشروطه سروده شده و يك سال بعد، در 1327 در تبريز به چاپ رسيده است. گفتني است كه از دوره ي صفوي به اين سو و حتي پيش از آن، و به ويژه در دوره ي قاجار آن هم در دوره ي اخير آن، دهها بار عهد اشتر به فارسي درآمده كه ما در جاي ديگري به بخشي از آن ترجمه ها و شرح ها پرداخته ايم.
به نام پاك يزدان روان بخش
كليد گنج معني بر زبان بخش
بيان آموز هوش معني انديش
روان اندوز كوش معرفت كيش
جهاني را به هم پيوند داده
به حكمت عقدهاي پند داده
فكنده هيكلي اندر ميانه
به هر كس داده صد گونه ترانه
به قدرت رشته اي آورده در كار
جهاني را به هم بسته گُهَروار
خلايق را به شوري كرده دمساز
كه با صد لحن بيني شان هم آواز
از او گويند، گر گويند يك سر
هم او جويند، گر جويند يك سر
عبارت ها سوا، مقصودشان او
عبادت ها جدا، معبودشان او
زبان ها مختلف، معني موافق
بيان ها مختلف، منوي مطابق
به دل ها پرده ي پندار بسته
جمال شاهد از ديدار بسته
كجا بندد جمال شاهد غيب
بپنداريم و پندار است صد ريب
مكن عيبم اگر گويم عيان است
كه از پندار و ريب ما نهان است
نهان است و جهان آرا است رويش
جهاني سر به سر در جستجويش
نهان ار بود، بودِ ما كجا بود
عيان ار بود، بنگر تا كجا بود
به ايجادش نگر گفتم نشانش
عيانش گو تو خواهي يا نهانش
به جام باده بازم مي كشد دل
مگر از باده گردد حل مشكل
بيا ساقي كه هستي چون جواني
نشاط افزاي روز كامراني
بيا ساقي كه جان مشتاق جام است
به جامي پخته كن كاري كه خام است
بيا ساقي كه دوران زود سير است
بده مر باده را دوران كه دير است
چنين بزمي هماره باد باقي
كه خورشيد است جام و ماه ساقي
بيا ساقي تو اي ماه شب افروز
به خورشيد مي اين شب را بكن روز
به آب آتشين سرگرميم ده
كه عاشق هر چه باشد گرمتر به
بده آبي كه آتش خيزد از وي
فروغ عشق بي غش خيزد از وي
بده بر آتش عشق التهابي
كه تابش را فرو ننشاند آبي
مشو مجنون كه با ليلي شوي شاد
نه شيرين كام با شيرين چون فرهاد
مشو خسرو كه چون ياري گزيند
به شيريني به جز شيرين نبيند
مشو مجنون كه در شوريده حالي
جز از ليلي نمي گويد مقالي
چو در دشت جنون بيتي سرايد
همه زيبايي ليلي ستايد
مشو در عاشقي همچون زليخا
كه دارد وصل يوسف را تمنا
هماره طلعت دلدار بيند
گلي خواهد از آن گلزار چيند
تواز شيرين واز شهد کلامش
ز شيرين مشربي هاي به كامش
از آن گستاخي و طنازي او
از آن شوخي و خسرو بازي او
ز حسن يوسف و عشق زليخا
ز استغناي آن معشوق زيبا
از آن حسن و جمال و پارسايي
به قيد ذلت و عزّت نمايي
ز حسن ليلي و محمل سواري
از آن زيبايي و آن پرده داري
خيالت را به معني آشنا كن
ز صورت بگذر و صورت رها كن
هماي همّتت را تيز پركن
از آن آلايش خاكي بِدَر كن
بر آن شبديز عشق از مرتع خاك
سبك هي كن به سوي عالم پاك
به خال و خط معشوقان قلم كش
علم را سوي استاد رقم كش
جهان حيران وصف خط و خالي است
دل صورت پَرَست از عشق خالي است
مكن صورت پَرَستي همچو عشّاق
حقيقت جوي اگر هستي تو مشتاق
كه گر بيننده باشد مرد هشيار
ز هر صنعت شود صانع نمودار
تماشا چون كند يك يك جمالش
به جز صانع نيايد در خيالش
ز ابرو و اشارت هاي ابرو
نبيند جز كمال و قدرت او
دگر مو بيند و طراري مو
چو مو باريك گردد بينش او
شكافد مو به مو اسرار مبهم
شو مو رهبرش تا غيب ملهم
تو شو مجنون آن سالار خيلي
كه زيدي را كند مجنون ليلي
بجوي آن را كه شيرين آفرين است
چو شيريني عيان از انگبين است
به جلابي كه خيز ز انگبينش
شكر آرد همه مهد زمينش
ز خاك آرد بسي زيبا شمايل
همه نوشين لب و شيرين خصائل
چنان شوري دهد بر لعل شيرين
كه خسرو گرددش مولاي ديرين
برانگيزد يكي شيرين نامي
كه شيرين كند از جان غلامي
به ليلي مي دهد مشكين كمندي
مسلسل طرّه اي ديوانه بندي
به طرّاري، دل از مجنون ربايد
كه مجنوي تو را زنجير بايد
ببين صنع كدامين اوستاد است
كه چندين حسن در صورت نهاده است
عناصرزاي كرده توده ي خاك
به خاكي در نهاده گوهر پاك
به خاکي بسته اين نقش دلارا
كه خاشك محمل و خود محمل آرا
ببين تركيب خاكي را به جاني
كه در زيبائيش حيران بماني
معاني را به صورت داده پيوند
برون از دانش جان خردمند
حلاوت را به شهدي اندر آميخت
هزاران مايه ي حيرت برانگيخت
زحسن طلعت و اطوار زيبا
هزاران معني از يك لفظ پيدا
ز هر معني عيان در هر وجودي
به نوعي ديگر آثار و شهودي
يكي را در غلامي داد شاهي
به تختش برنشاند از قعر چاهي
يكي را با هزاران عذرخواهي
نمودش بنده در صاحب كلاهي
يكي را از غمش ديوانه كرده
به عالم در جنون افسانه كرزده
به دانش هيكل خاكي بياراست
هزاران گفتگو زين نكته برخاست
به فكرت شد فلك پيما خيالش
كه ممكن شد به علوي اتصالش
سخن را ساخت مفتاح كرامات
سخن بگشايد ابواب طلسمات
سخن مفتاح گنج نيك بختي است
سخن آساني هر گونه سختي است
سخن مرغي است علوي آشيانه
شده پابست اين ويرانه خانه
سخن در خير و شر ما را معين است
سخن بشناس گفتم صدقش اين است
سخن را گر حقيقت بازيابي
زقرب حق بسي اعزاز يابي
سخن در رستگاري ياور تو است
به اوج منزلت بال و پر تو است
سخن داراي آيات خدايي است
كه با هر نعمت او را آشنايي است
تأمل كن نكات اين سخن را
كه گوئي شكر نعمت ذوالمنن را
به صنع حق چو چشمي باز كردي
مَبين جز صنع او گر نيك مردي
مشو اَحْوَل دو بيني را رها كن
ز هر سو چشم بر سوي خدا كن
مده جز حق کسي راراه در دل
تو را بس گر بود الله در دل
اگر مفتون خال و خط شدستي
به معني و به صورت بت پرستي
چه جاي خال و خط و روي زيباست
كه هستي هاي ما خود شرك پيداست
به هر چيزي كه خود را بسته داري
ز مقصد مانده خود را خسته داري
مده دلبستگي را راه بر خويش
كه آن بت باشدت از بت بينديش
چو ره گم كردگان منگر به هر سوي
ز خود بگذر كه او بنمايدت روي
كند با ايزد يكتا مناجات
الهي گر ضيايي بنده ي تو است
ز ره وامانده و شرمنده ي تو است
به قدرت ساختي آب و گل او
به رحمت مهر خود نِه در دل او
دلش خلوت سراي خاص خود كن
بري ز آلايش هر نيك و بد كن
فروزان كن چراغ مرده اش را
به جاي آر آبروي بُرده اش را
به عشق خويش ساز آن خانه آباد
كز اول بهر خود كريش بنياد
به تاب عشق او پيندگي ده
كه تاب عشق را پايندگي به
دلش را فارغ از هر ما سوا ساز
همي شايسته ي عشق خدا ساز
به پاكاني كه دايم در نمازند
ز سوز عشق در سوز و گدازند
به آن اسمي كه خوانندت شب و روز
به آن عشق و به آن مهر دل افروز
به آن رازي كه گويندت شب تار
به آن سوزي كه باشدشان به گفتار
به آن عجز و به آن دلهاي پر درد
به آن سيماب اشك و گونه ي زرد
كه از جرم و گناه ما مكن ياد
دل شرمنده ي ما را بكن شاد
ز تقصيري كه رفته عذر بپذير
به عفو و رحمت خود دست ما گير
ز تو عفو و ز ما تقصير آيد
به ما گر رحمت آري از تو شايد
خداوندا حجاب از پيش بردار
كريمان را كجا حاجب سزاوار
تو يا رب حاجبي بر در نداري
به محتاجان كجا حاجب گماري
حجاب از جرم ما بر در فتاده
گناه ما چو حاجب ايستاده
تو استحقاق محجوبي بكن دور
كه محتاجيم و محتاج است و معذور
بده بر چشم ما يارب چنان نور
كه نزديكت ببينيم از ره دور
تو نزديكي و ما دوريم از تو
زهي خجلت چه مهجوريم از تو
به دربار كرم ما را بده بار
بده پاي طلب كز دست شد كار
به سوي خويش ما را راه ده راه
ز دل نعره زنان الله الله
تو را خوانيم با اميدواري
كجا ما را به نوميدي گذاري
تن از بار معاصي ناتوان است
تو را درياي رحمت بي كران است
به لطفي دادي اول چون وجودم
در آخر گر نبخشايي چه سودم
به آن زيبنده ي ديهيم لولاك
به آن سرمايه ي ايجاد افلاك
به آن اول وجود آخر آمد
به آن زينت فزاي ملك سرمد
به آن مسند نشين قاب قوسين
به آن فرمان رواي ملك كنونين
به آن سر دفتر ايجاد و هستي
كز آو آمد عيان بالا و پستي
به آن احمد به آن طبع كريمش
كه بستودي تو با خلق عظيمش
به آن احمد كه ختم المرسلين است
وجودش رحمه للعالمين است
به مهر او و مهر آل اطهار
دل ما را هماره شاد مي دار
بكن با مهرشان روشن دل ما
به مهر چهر ايشان محفل ما
به مهر چارده مهر جهان تاب
دمي ما را به لطف خويش درياب
به رحمت پرده بر عصيان ما كش
قلم بر دفتر اين ماجرا كش
مرا با مهر شه همدست فرماي
مِئي ز آن دست ده سرمست فرماي
شهي كو انبياء را بوده همراه
كنون با مصطفي پويد الي الله
علي عالي آن كان فتوّت
اميرالمؤمنين اصل مروّت
علي عالي آن اصل ولايت
اميرالمؤمنين كان عنايت
علي عالي اعلي كه ذاتش
نه از خاك است و باد و آب و آتش
علي عالي آن كز همت او
خدا موجود كرده باغ مينو
پيمبر را علي فرموده ياري
شريعت را علي داد استواري
زوال بت پرستي از علي شد
عيان بالا و پستي از علي شد
علي را نام از نام خدا شد
رضا جوي خدا شد مرتضي شد
علي فاروق اعظم غيث هاطل
كه مهرش فارق حق است و باطل
علي راه و علي رهبر علي نور
علي طه، علي طوبي، علي طور
علي حاكم، علي قاضي، علي حق
علي والي، علي سالار مطلق
علي عدل و علي سلطان عادل
علي محسن، علي احسان كامل
علي فصل الخطاب و كلمه الله
علي آيات حق و حجه الله
وجودش گر جهان آرا نمي بود
وجودي را جهان دارا نمي بود
صفات الله از او گرديد پيدا
جهاني از صفات او است شيدا
كجا ممكن كند واجب نمايي
جز آن مرآت اوصاف خدايي
جمال شاهد بي چون كماهو
تجلّي كرده در آينه ي او
قصوري گر پديد آيد ز مرآت
كجا بي نقص ظاهر گردد آن ذات
علي بي شبهه وجه الله باقي است
علي را صحبت ما اتفاقي است
علي ما را صراط مستقيم است
علي دين و علي ركن قويم است
به مطلوب است روي التجايش
تويي آن عروه الوثقي كه يزدان
ستوده ذات پاكت را به قرآن
ترا خوانده خدا نفس پيمبر
ولاي تو است فرض خلق يك سر
ولاي تو شها فلك نجات است
عيان از مهر تو عين الحيات است
تو سوي خويشتن ما را بده راه
مهل دستم شود زين رشته كوتاه
سرم را ز آستان خود مكن دور
كه نبود طاقت اندر جان مهجور
به خدمت خواستم دستي بيازم
كه باشد اندرين درگه نيازم
نيازم دستي و جاني ببازم
كه فرماني به لطفي سرفرازم
ولي دانم ز عجز و شرمساري
نيم شايسته ي خدمت گذاري
همي خواهم دخالت كرده باشم
ز احسان تو فيضي برده باشم
نمايم خويش را از جان سپاران
در آيم صورت خدمت گزاران
چون فرمان همايونت بديدم
به نظمش راه خدمت برگزيدم
و ليكن قطره را كو آن مجالي
كه دريا را دهد جا در خيالي
تو را الفاظ حكمت بوستاني است
كه هر برگ گلش قوت رواني است
مرا كاندر حواس پنجگانه
ز حس معنيي نبود نشانه
ز هر لفظ آن معاني را كه خواهي
چه سان بر قالبي ريزم كماهي
به مسكيني سر اندر آستانت
نهم كآيد نسيم از بوستانت
مشام جانم از وي قوت گيرد
دماغم ترّي از لاهوت گيرد
كميت خامه ام گردد سبك خيز
نخواهد در تكاپو رنج مهميز
كنونم لطف خود را پيشرو كن
كميتم را در اين ره تيز دو كن
چو فرزيني چنان فرزانه خيزد
كه گردي از سمش اصلا نخيزد
بكن كِلكَم در اين معني گهرريز
بكن فُلْكم در اين دريا دُرّ خير
هر آن معني تو را بوده است منظور
ز كِلْكِم كن روان چون گيسوي حور
به هم پيوند حكمت هاي مكتوم
طراوت بخش جان چون عقد منظوم
سوادش را مثال ديده ي حور
بكن همسايه ي گنجينه نور
ز گفتارم جهان را قوت جان ده
كه قوت جان ز گفتار روان به
چو بيتي چند از عنوانش خوانند
سياست نامه ي دورانش دانند
از او حاصل شود آسايش از نو
جهان را راحت و آرايش از نو
از آن ده سلطنت را كامراني
قضات عدل را روشن رواني
عدالت را از آن گيتي ستان كن
خلايق را به آن همداستان كن
كه آن امري كه فرمودي به فرمان
همه فرمان برندش از دل و جان
كه آن راهي كه فرمودي بيانش
بپيمايند يك سر رهروانش
شود كار جهان يك سر منظم
مصون گردد حقوق خلق عالم
حدود خلق روشن باد و محروس
ره ظلم و ستم متروك و مطموس
جهان از عدل راني تازه گردد
خداجويي بلند آوازه گردد
به پاداشم در اين خدمت گذاري
كرم از دوستان خود شماري
به فخر اين بس به روز واپسينم
كه باشد داغ مهرت بر جبينم
پي نوشت ها :
1- آقابزرگ، ذريعه، ج15، ص 362.
2- آوي، حسين، فرمان مالك اشتر، صص 51-50 شرح حال مترجم.
3- آوي، همان، صص 38-34 (مقدمه ي مصحح).
4- بنگريد: سخنوران چند زبانه ي آذربايجان (عسكر زينائي اثني. نشر آذر سبلان.1376)، ص 153.
5- سخنوران نامي معاصر ايران. (محمدباقر برقعي، قم، خرم، 1373)، ج2، صص 2376-2379.
6- دانشمندان آذربايجان، محمدعلي تربيت، (تبريز، بنياد كتابخانه ي فردوسي، 1373)، ص 242.
7- سخنوران آذربايجان، (دانشكده ي ادبيات دانشگاه تبريز، 1357)، ج2، ص 30.
8- سخنوران چند زبانه ي آذربايجان، ص 154.
9- دانشمندان آذربايجان ص 242، سخنوران نامي معاصر، ج1، صص 156، سخنوران آذربايجان، ج2، ص 31.