عشق رحمت است نه زحمت

صبح اول وقت اولين کاري که مي کند ورق زدن روزنامه هاي صبح است . از وقتي که پسرش به سربازي رفته و دخترش به خانه بخت صبح ها تنها مي نشيند و روزنامه مي خواند . هميشه اول مي رود سراغ صفحه حوادث تا ببيند چه اتفاق هايي زير آسمان اين شهر مي افتد خبر کوتاه است . اما آن قدر تکان دهنده که باعث مي شود تصميم بگيرد از فردا روزنامه نخواند . پسري با همدستي يک دختر فراري مادرش را کشت و جسد او را در آشپزخانه دفن کرد . عشق هاي پوچ ، علاقه هاي افراطي و به قول قديمي ها تب تند که زود عرق مي کند اما اين تب تند عاطفه مادر و فرزندي را هم لگد کوب کرده.
يکشنبه، 10 ارديبهشت 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عشق رحمت است نه زحمت

 عشق رحمت است نه زحمت
عشق رحمت است نه زحمت


 






 
صبح اول وقت اولين کاري که مي کند ورق زدن روزنامه هاي صبح است . از وقتي که پسرش به سربازي رفته و دخترش به خانه بخت صبح ها تنها مي نشيند و روزنامه مي خواند . هميشه اول مي رود سراغ صفحه حوادث تا ببيند چه اتفاق هايي زير آسمان اين شهر مي افتد خبر کوتاه است . اما آن قدر تکان دهنده که باعث مي شود تصميم بگيرد از فردا روزنامه نخواند .
پسري با همدستي يک دختر فراري مادرش را کشت و جسد او را در آشپزخانه دفن کرد . عشق هاي پوچ ، علاقه هاي افراطي و به قول قديمي ها تب تند که زود عرق مي کند اما اين تب تند عاطفه مادر و فرزندي را هم لگد کوب کرده ، يک هوس زودگذر زير يوغ دختري که خودش زندگي را باخته و حالا مي خواهد انتقام بگيرد . مي خواهد زندگي ديگران را هم هل بدهد به پرتگاه نيستي .
- پسر عاشق شده مادر تا اسم دختر فراري را مي شنود چهار ستون بدنش به لرزه مي افتد حرف مادر يکي است ، فکر اين دختر را از سرت بيرون کن . اما وقتي ارزش ها رنگ مي بازد وقتي خانواده معناي خود را از دست مي دهد . مادر نيز مفهومي ندارد اين پسر حالا افسون دخترکي است که به تمام زندگي اش پشت پا زده . به تمام روزهاي رفته و نرفته تف انداخته . نه بهار را دوست دارد ، نه برگريزان پاييز را . او مثل زمستان يخ زده مثل سرماي کولاک همه چيز را منجمد مي کند . پسر اسير هوسي زودگذر ، مادرش را سلاخي مي کند .
- بهادر پک عميقي به سيگارش مي زند و آن را زير پاهايش له مي کند . ياد حرفهاي مادرش مي افتد ،اين دختر وصله خانواده ما نيست .
اين شهر پر از دخترهايي است که مي توانند همسر خوبي براي تو باشند . اما بهادر فقط و فقط به بهار فکر مي کند اما دلش لبريز از مهر مادر است.
مانده ميان دو عشق. يکي از عشق هاآن قدر عميق است که بهادر را سرگردان کرده . او سعي مي کند تعادل و توازني ميان اين دو برقرار کند . اما او عاشق است روزنامه ميان دستانش مچاله مي شود . خبر را خوانده و به مادرش فکر مي کند . هزار بهار است که سهل است اگر ميليون ها بهار را هم بيابد باز نمي تواند جالي خالي مادرش را پر کند .
- خيابان ها پر است از بوي دود . اين شهر را غبار خواهش ها و فراموشي ها گرفته . بايد يک بار ديگر ارزش ها را مرور کنيم . پسري به خاطر عشق به يک دختر فراري مادرش را سلاخي مي کند . زير آسمان همين شهر دود گرفته و ما سر در گريبان تنهايي خود بي تفاوت مي گذريم .
-کسي مي آيد ، کسي که مثل هيچ کس نيست . اما حالا ما نه سينما را مي خواهيم نه ... ما حالا مي خواهيم ارزشهاي مان را قسمت کنيم و عشق به خانواده هاي مان را دوباره ياد بگيريم اما عشق آموختني نيست .
- مي آيد بي آن که تو ازآمدنش خبر داشته باشي ولي عشق با خودش نابودي نمي آورد . با خودش نيستي نمي آورد . عشق رحمت است نه زحمت . عشق مهرباني است نه کينه . عشق محبت است نه نفرت .
بياييد يک بار ديگر مادربزرگ را با همان پيراهن گلدار بلند با همان چارقد سفيد با همان گيسوان سرما زده پيش روي مان تجسم کنيم . قصه هاي خوب و دوست داشتني اش مرور کنيم . مادر بزرگ ها به ما مي آموختند چطور دوست داريم و چه کنيم که دوست داشته شويم اما حالا آن ها هم زير دست و پاي اين زندگي مکانيکي که دودگرفته از ميان رفته اند .
پليس جسد مثله شده مادر را از کف زمين آشپزخانه در مقابل چشمان پسرش بيرون مي کشد ضجه هاي پسر ديوارهاي خانه را مي لرزاند اما ...
دخترک کنار ديوار ايستاده هنوز هم نگاهش سرمازده است . قطره اشکي از گوشه چشمانش به روي گونه مي غلتد شايد ياد مادر خودش افتاده . شايد ....
- حکم امضاء مي شود قصاس نفس . اما اين دو تقاص کارشان را با اعدام پس مي دهند اما اين پايان قصه غم انگيز بي عاطفه شدن آدم ها نيست . اين دو در يک سحرگاه سرما زده ميهمان چوبه مجازات مي شوند اما اين اتفاق نقطه پايان به بيراهه رفتن جوانان ما نخواهد بود . باز هم در يک روز که ما همه سر در گريبان خود داريم زير سقف همين شهر دود زده اتفاق شوم ديگري رقم مي خورد اين بار تيغه چاقو شايد سينه گرم پدري را بشکافد شايد گلوي خسته مادري را بدرد شايد ...
- آسمان دلش گرفته . آخرين روزهاي تابستان تاب زده چقدر قدرتمند سر در پي هم گذاشته اند و پاييز تابلوي زيباي آفرينش را از راه مي رسد و انگار ما آدم ها هر روز دورتر و دورتر از نقاش خود کينه ها را در سينه هامان پرورش مي دهيم .
نمي دانم چند مادر اين خبر را خوانده اند نمي دانم اين خبر پشت چند مادر را لرزانده . نمي دانم چند مادر را به فکر فروبرده و چشمان چند مادر را به باراني تند ميهمان کرده اما خوب مي دانم مهرباني ها هر روز رنگ باخته تر از ديروز مي شوند .
ارزشها هر روز بيشتر و بيشتر در گورستان فراموشي دفن مي شوند . عشق ها هر روز بي ارزش تر و پوشالي تر مي شوند .
جوان عصيان مي کند جوان مي خواهد تجربه کند جوان مي خواهد جواني کند اما به چه قيمتي !
اين گزارش هم تمام شد حالا بلند شو و برو دستان مادرت را ببوس . پاهايش را ببوس و چشمانش را . و روزي هزار بار با خودت تکرار کن فرشته مهرباني را نبايد رنجاند و روزي هزار بار بنويس مادر . تا يادت نرود که دنيا پر است از آدم هاي بي عاطفه . اما اگر تو هزار سال بگردي مادر بي عاطفه پيدا نمي کني مادر نامي که با شنيدنش بايد سر تعظيم فرود آوري.
منبع: مجله خانواده شماره 210.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.