آنچه را که دوست مي داريد، بيابيد

آنچه در ادامه مي خوانيد، بر گردان سخنراني "استيو جابز" است در جشن پايان دانش آموختگي دانشجويان دانشگاه "استنفورد" در سال 2005؛ با عنوان "بايد آنچه را دوست مي داريد، بيابيد." افتخاري است برايم که امروز در جشنِ پايان دانشجويي شما در يکي از بهترين دانشگاه هاي دنيا حضور دارم. من هرگز از هيچ دانشگاهي، مدرکي دريافت نکردم. در حقيقت، اين (مراسم)، نزديک ترين ارتباطي است که با مدرک
شنبه، 16 ارديبهشت 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آنچه را که دوست مي داريد، بيابيد

آنچه را که دوست مي داريد، بيابيد
آنچه را که دوست مي داريد، بيابيد


 

ترجمه: محمد عليزاده عطار




 
سخنراني فراموش نشدني استيو جابز
آنچه در ادامه مي خوانيد، بر گردان سخنراني "استيو جابز" است در جشن پايان دانش آموختگي دانشجويان دانشگاه "استنفورد" در سال 2005؛ با عنوان "بايد آنچه را دوست مي داريد، بيابيد."
افتخاري است برايم که امروز در جشنِ پايان دانشجويي شما در يکي از بهترين دانشگاه هاي دنيا حضور دارم. من هرگز از هيچ دانشگاهي، مدرکي دريافت نکردم. در حقيقت، اين (مراسم)، نزديک ترين ارتباطي است که با مدرک دانشگاهي داشته ام. امروز مي خواهيم براي شما، سه داستان از زندگي خود را بازگويم، همين. داستان هايي نه چندان مهم. تنها سه داستان از زندگي ام.
نخستين داستانم پيرامون پيوند داشتن رويدادهاي زندگي است.
نخستين داستان پيرامون پيوند داشتن رويدادهاي نقاطي (جاهايي) از زندگي است. پس از شش ماه دانشگاه را رها کردم، اما پيش از ترک کامل تحصيل، تا 18 ماه پس از آن، به آنجا سر مي زدم. حال چرا من درس را رها کردم؟
داستان، پيش از تولدم آغاز شده بود. مادر تني من، دانشجويي جوان و تنها بود و بر آن بود که مرا به فرزند خواندگي به ديگري بسپارد و سخت بر آن بود که بايد اولياي تازه، دانش آموخته دانشگاه باشند. پس همه چيز آماده شده بود تا هنگام به دنيا آمدنم، يک وکيل و همسرش مرا به فرزندخواندگي بپذيرند، جز آن که پس از به دنيا آمدن من، آنها در آخرين
دقيقه به اين نتيجه رسيدند که فرزند دختر مي خواهند. پس در آن نيمه شب، با پدر و مادرم که در سياهه انتظار بودند، تماس گرفته و پرسيده شد: "آيا شما فرزند پسرِ ناخواسته اي را به فرزندي مي پذيريد؟" و آنها نيز پاسخ دادند: "البته". پس از آن، مادرِ تني من دريافت که مادرم، هرگز به دانشگاه نرفته و پدرم نيز حتي دبيرستان را به پايان نرسانده است؛ پس، از امضا کردن مدارک فرزندخواندگي سر باز زد. اما پس از چند ماه، هنگامي که پدر و مادرم قول دادند مرا در آينده به دانشگاه خواهند فرستاد، از کرده خود پشيمان شد. و 17 سال پس از آن به دانشگاه رفتم. اما با خام دستي، دانشگاهي را برگزيدم که شهريه آن، کمابيش به گراني "استنفورد" بود، و تمامي پس اندازِ يک عمرِ پدر و مادرِ کارگر و زحمتکش مرا بابت شهريه نياز داشت. پس از شش ماه، آن دانش آموختن را ارزشمند نيافتم. هيچ انديشه اي نداشتم که با زندگاني ام چه خواهم کرد و نيز هيچ انديشه اي که اين دانشگاه رفتن، چه کمکي به من خواهد کرد. و در اينجا اندوخته يک عمر پدر و مادرم را خرج مي کردم. پس بر آن شدم که دانشگاه را رها کنم و ايمان داشتم که همه چيز روبه راه خواهد شد. در آن هنگام، (آن دورنما) تا اندازه اي ترسناک بود، اما اکنون که به گذشته مي نگرم، در مي يابم که يکي از بهترين تصميم هاي زندگي ام بوده است. از لحظه اي که درس را رها کردم، توانستم به جاي رفتن به کلاس هايي که دوست نمي داشتم، به کارهايي بپردازم که برايم به نظر دوست داشتني مي آمد.
زندگي آن دوران برايم چندان خيال برانگيز نبود. خوابگاهي نداشتم، پس بر زمينِ خوابگاه دوستم مي خوابيدم، قوطي هاي نوشابه را براي دريافت 5 سِنت مي فروختم و با آن خوراکي مي خريدم، و هر يکشنبه شب، يازده کيلومتر تا آن سوي شهر را پياده مي رفتم تا در پرستشگاه "هاري کريشنا" خوراکي خوب بخورم. خوراکي هاي آنجا را دوست داشتم. و با پيروزي از کنجکاوي خود، ناخواسته در راه هايي قرار گرفتم که بعدها برايم بسيار گرانبها شد. اجازه دهيد نمونه اي را برايتان بازگويم:
"دانشگاه رييد" در آن روزها، بهترين آموزش هاي خوش نويسي در سراسر کشور را داشت. همه آگهي هاي دانشگاه، همه
برچسب هاي روي کشوها و کمدها، با خطي بسيار زيبا، خوش نويسي مي شد. از آنجا که من درس را رها کرده بودم، بر آن شدم تا در کلاس خوش نويسي شرکت کنم و راه و روش آن را بياموزم. با ريخت هاي گوناگونِ نوشتنِ حروف و چگونگي فاصله گذاري بين آنها و نيز با فن چاپ آشنا شدم. بسيار زيبا، هنرمندانه و ماهرانه بود و نيز هنري تاريخي؛ و لذتي بسيار در آن يافتم که در دانش نمي شد جست.
اميد نداشتم که هيچ کدام از اينها، اندک سودمندي اي در زندگانيم داشته باشته باشد. اما ده سال بعد، هنگامي که نخستين رايانه "مکينتاش" را طراحي مي کرديم، اين آموزه ها به کارم آمد. و همه را در طراحي آن به کار گرفتيم. آن دستگاه، نخستين رايانه با نويسه هايي زيبا بود. اگر آن کلاس خوش نويسي را نمي رفتم، رايانه مکينتاش نيز داراي حروفي چندگانه و هماهنگي ميان آنها نمي شد. اگر من درس را رها نکرده بودم، اگر به آن کلاس خوش نويسي نرفته بودم، شايد رايانه هاي شخصي چنين حروف زيبايي را نمي داشتند. البته، هنگامي که در دانشگاه و به آن کلاس مي رفتم، نگاه به آينده و پيوند نقاط ممکن نبود. اما ده سال پس از آن، بسيار بسيار آشکارتر مي توان به گذشته نگاه کرد.
باز مي گويم که شما نمي توانيد با نگاه به آينده، پيوند نقاط را دريابيد؛ تنها با نگاه به گذشته است که پيوندها آشکار مي شود. پس بايد باور داشته باشيد که نقاط، جوري با آينده شما پيوند خواهند يافت. بايد چيزي را باور داشته باشيد، باور به نيروي خودتان، سرنوشت، زندگي، سرنوشتِ حاصل از کردار آدمي، و يا هر چيز ديگر. اين ديدگاه، هرگز به من اجازه پَس رَوي نداد، و دگرگوني هاي فراواني در زندگي من به وجود آورد.
دومين داستانم، پيرامون عشق است و زيان.
بخت، يارم بود زيرا چيزهايي را که در زندگي دوست داشتم، در آغازِ زندگي خود يافتم. "واز" (1) و من، اپل را در گاراژ خانه پدري ام و هنگامي که 20 ساله بودم، بنياد نهاديم. به سختي کار مي کرديم، و در مدت ده سال، اپل رشد کرد و به يک شرکت دو ميليارد دلاري و با بيش از 4 هزار کارمند تبديل شد. و ما مي توانسيم بهترين محصول خود را بسازيم: رايانه مکينتاش. يک سال پيش از آن، هنگامي که من تنها 30 سال داشتم، از شرکت اخراج شدم. چگونه مي شد از شرکتي که خود پي نهاده بودم، اخراج شوم؟ خب، همچنان که اپل رشد مي کرد، ما کسي را به خدمت گرفتيم که مي انديشيديم براي همراهي من در هدايت شرکت، توانايي فراواني دارد، و براي يکي دو سالي کارها خوب پيش مي رفت. اما آن گاه ديدگاه هاي ما پيرامون آينده شرکت واگراييد و از هم دور شد و سرانجام به کشمکش انجاميد. پس از آن ستيزه، هيئت مديره از او پشتيباني کرد. پس من در 30 سالگي اخراج شدم. هر آنچه که تا آن هنگام، کانون زندگاني بزرگسالي ام بود را از دست دادم، و اين برايم ويران کننده بود.
چند ماهي به درستي نمي دانستم چه کنم. احساس مي کردم از نسلي از پيشينيانِ کارآفرينِ از کار افتاده هستم، که چوبِ دوي امدادي را که به من واگذار شده بود، بر زمين انداخته ام. با "ديويد پاکارد" و "باب نويس" ديدار کردم و تلاش کردم با غنچه کردن لبانم از ايشان پوزش بخواهم. در نزد همگان به سختي شکست خورده بودم و حتي انديشه فرار از "سيليکون ولي " 2 (دره سيليکون) را در سر مي پروراندم. اما اندک اندک، چيزي در انديشه ام جريان مي يافت، همان چيزي که دوستش داشتم. چيزي که رويدادهاي اپل، اندکي دگرگونش نکرده بود. اخراج شده بودم، اما هنوز، آن چيزي را که دوست مي داشتم، در من بود. از اين رو، بر آن شدم تا دوباره آغاز کنم.
تا آن هنگام درنيافته بودم که اخراج از اپل مي تواند بهترين رويداد زندگي ام باشد. دورنماي سنگينِ چگونگي دستيابي به موفقيت، با روشنايي اي تازه، جايگزين شد و اين روشنايي، مرا آزاد کرد و به يکي از خلاقانه ترين دوره هاي زندگي رهنمونم ساخت.
در مدت پنج سالِ پس از آن، شرکتي را با نام "آينده" (نِکست) بنياد نهادم، شرکت ديگري را با نام "پيکسار"، و دلداده زني شگفت انگيز شدم که به همسري من در آمد"پيکسار"،
نخستين (فيلمِ) پويانمايي رايانه اي در جهان را آفريد با نام "داستان اسباب بازي"، و هم اينکه از کامياب ترين کارگاه هاي هنري پويانمايي در جهان است. در يک رشته رويدادهاي بسيار چشمگير، "اپل"، "آينده" را خريد و من نيز به "اپل" بازگشتم و فناوري اي که در "آينده" رشد داده و پرورانده بوديم را بر سينه "اپل" نشانديم و جاني تازه بر آن دميديم. و همسرم لارين و من، در کنار يکديگر، خانواده اي شگفت انگيز ساختيم.
بر اين باورم که اگر از اپل اخراج نشده بودم، هيچ کدام از اين رويدادها رخ نمي داد. اين رويداد چون دارويي بسيار تلخ بود، اما مي انديشم که بيمار را بر آن بايسته بود. گاهي زندگي با خشت گلين بر سر آدمي مي کوبد. اما شما باورِ خود را از دست ندهيد. استوارانه بر اين باورم تنها چيزي که مرا به پيشروي برانگيزاند، عشق بود، عشق به آنچه انجام مي دادم. آنچه بدان عشق مي ورزيد را بايد بيابيد. عشقي راستين به کاري که انجام مي دهيد. کار شما، بخش بزرگي از زندگي تان را پر خواهد کرد، و تنها راهي که شما خرسند و بِهکام خواهيد بود، آن است که بارو بداريد کارتان، بس بزرگ است. و تنها راهي که مي توانيد کارِ بزرگي انجام دهيد اين است که بدان چه انجام مي دهيد عشق بورزيد. اگر هنوز آن را نيافته ايد، جست و جو را ادامه دهيد. آرام نگيريد. با تمام احساسي که در قلبتان داريد جست و جو کنيد و هنگامي که آن را يافتيد، در خواهيد يافتش. ديگر آن که، همچون هر رابطه اي، سال در پي سال، پيوندتان بهتر و بهتر خواهد شد. پس تا هنگامي که بياييدش، جست و جو کنيد. و آرام نمانيد.
داستان سومم پيرامون مرگ است.
آن هنگام که 17 ساله بودم، باز گفتي را خواندم از اين قرار: "اگر هر روز چنان زندگي کنيد که انگار روز پايان زندگي تان است، اين انگار، روزي به جا خواهد آمد." اين بازگفت بر انديشه من نشان گذاشت، و از آن هنگام تاکنون، در 33 سالِ گذشته، هر بامداد بر آينه مي نگرم و از خود مي پرسم: "اگر امروز روز پاياني زندگي ام باشد، آيا نياز است که کارهايم را انجام دهم؟" و هرگاه که پاسخ اين پرسش براي چندين روز پياپي، "نه" باشد، خواهم دانست که بايد چيزهايي را در خود دگرگون سازم. يادآوري اينکه به زودي خواهم مرد، تاکنون مهم ترين ابزاري بود که مرا در رويارويي با بزرگ ترين انتخاب هاي زندگي ام ياري کرده، از آن رو که کمابيش همه چيز، تمامي پيش بيني ها (براي بازار)، تمامي آن فخرفروشي ها، تمامي ترس ها از شرمندگي يا شکست، تمامشان در رويارويي با مرگ، فرو مي ريزد و از ميان مي رود، آن گاه، تنها چيزي که به راستي مهم است را بر جاي مي گذارد. به ياد داشتن اينکه سرانجام خواهم مرد، بهترين راهي بود که مرا از در افتادن در دامِ "انديشيدن به از دست دادن"، رها ساخت، از آن رو که هم اکنون نيز چيزي (براي از دست دادن) در بر ندارم. پس هيچ دليلي نمي بينم که از نداي قلبم پيروي نکنم.
حدود يک سال پيش بيماري سرطان در من تشخيص داده شد. بدنم را در يک بامداد، درست در ساعت 7:30 پوييدند و آشکارا، غده اي در لوزالمعده من نمايان شد. من حتي نمي دانستم لوزالمعده چه هست. پزشک به من گفت که بيش و کم، اين تومور، بدخيم و درمان ناپذير است، و نبايد به بيش از سه تا شش ماه زندگي چشم داشته باشم. پزشک، خردمندانه مرا بر آن داشت تا به خانه روم و کار و بار خويش را ساز کنم، که همان معناي آماده شدن براي مرگ بود به اشاره پزشکان. و به معناي آن که به کودکانم، آنچه را که بايد در ده سال آينده مي گفتم، در دو سه ماه آينده، يک جا بگويم. به معناي آن که اطمينان يابم تمامي احساس خود را چنان ابراز کرده باشم که مرگم را براي خانواده ام تا آنجا که شدني باشد، آسان سازم. به معناي گفتن "خدانگه دار" ها.
همه آن روز را با انديشيدن به آن ناخوشي سپري کردم. شبانگاه، پزشکان از غده بافت برداري کردند، دوربينِ درون بيني را از گلويم به پايين فرستادند، به درون شکمم و آن گاه روده هايم، سپس سوزني را به لوزالمعده فرو کردند و از آن تومور، چند سلولي نمونه برداشتند. کمي بعد، من آرام بودم، اما همسرم که آنجا بود، گفت پزشکان هنگامي که زير ريزبين به نمونه نگاه مي کردند، مي گريستند، زيرا دريافته بودند که شکلي بسيار نادر از سرطان لوزالمعده است که با جراحي، درمان مي شود. جراحي انجام شد و اينک حال من خوب است.
اين نزديک ترين رويارويي من با مرگ بود، و اميدوارم که تا چند دهه آيند نيز نزديک ترين، همين باشد. در پسِ جان به در بردن از مرگ، اينک مي توانم با اندکي اطمينانِ بيشتر، به شما بگويم که مرگ، سودمند است و راهکاري سراسر خردمندانه. هيچ کس دوست ندارد بميرد. حتي مردماني که خواهان بهشت هستند نيز. با اين حال، مرگ سرنوشتي است که براي همگان سهم دارد. هيچ کس را ياراي گريز از آن نيست. آن چنان که بايد باشد هم هست، زيرا مرگ يکي از بهترين ابتکارات زندگي است. کارگزار دگرگوني زندگي است. پيران را مي زدايد و راه بر جوانان مي گشايد. هم اينک جوانان شماييد، اما روزي که چندان هم دور نيست، شما نيز به پيري مي رسيد و پايان، به مرحله زدايش.
بدانيد که زمانِ شما محدود است، پس درنگتان را با زندگي در انگاره هاي ديگران، بيهوده نگذرانيد. در دام انگاره هاي تندرو نيفتيد که همان زندگي با نتيجه انديشگان ديگر مردمان است. نگذاريد هياهوي نظرهاي ديگران، آواي دروني شما را در خود فرو برد. و از مهم تر، دليري پيروي از نداي قلب و بينش خود را داشته باشيد. اينها، پيش تر از هر چيزِ ديگر، از آنچه که به راستي خواهانش هستيد، آگاهند.
هنگامي که جوان بودم، مجله اي شگفت انگيز با نام "راهنماي سراسر زمين" به دست کسي به نام "استيوارت برند" در همين نزديکي ها در "مِنلو پارک" منتشر مي شد، او حس شاعرانه خود را نيز در مجله دميده بود. به دهه 1960 بر مي گردد، پيشتر از رايانه هاي شخصي و نشر روميزي؛ هرچه که بود، ماشين تحرير بود و قيچي برش کاغذ و دوربين هاي پولارويد. انگار جوري جست و جوگر گوگل باشد در شکل يک کتابِ کلفتِ جلد کاغذي، 35 سال پيشتر از آن که گوگل رخ برآورد، آرمان گرايانه بود، و سرشار از نظرات شسته رفته و نظريه هاي بزرگ.
استيوارت و گروهش، چندين شماره از "راهنماي سراسر زمين" را منتشر کردند و آنگاه که کار خويش به پايان رساندند، شماره پاياني را منتشر کردند. ميانه هاي دهه هفتاد بود و من به سن اکنون شما بودم. بر پشت جلدِ شماره پاياني، عکسي بود از بامدادانِ يک جاده روستايي، از آن جاده هايي که شايد شما خود را در آن بيابيد و براي سوار شدن بر يک خودروي گذري، دست بلند کنيد، اگر که روح ماجراجويي داشته باشيد و بر زير آن عکس، اين واژگان نقش بسته بود:
"گرسنه بمان، ديوانه بمان." (3)
اينها پيام بدرودِ آن شماره پاياني بود. "گرسنه بمان، ديوانه بمان." جيزهايي که همواره و هميشه براي خود آرزو کرده ام. و اينک، همچنان که شما تحصيل خود را به پاياني مي رسانيد، برايتان آرزو مي کنم.
گرسنه بمان، ديوانه بمان. (*)
از همگي شما سپاسگزارم.

پي نوشت ها :
 

1- استيو وازنياک، شريک و همکار جابز در اپل.
2- Silicon Valley
مکاني در دره سانتاکلاراي کاليفرنيا با گسترده ترين تمرکز تجارت و کار در زمينه فناوري پيشرفته و به ويژه رايانه در جهان.
3- Stay hungry, stay foolish.
* مفهومي که جابز از اشعار "ديوانه بمان" اراده مي کند بسيار نزديک به اين مصرع از شعر حافظ است:
از خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعيت از آن زلف پريشان کردم

منبع:دانشمند شماره 578



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.