تاريخچه ي مغز

حدود 30 هزار سال پيش، مردي به غاري تنگ، که در جنوب فرانسه امروزي قرار دارد وارد شد. با تکيه بر روشنايي نور لرزان چراغي پيه سوز، راهش را به طرف انتهاي غار يافت و بر روي يک تخته سنگ تصوير سر گاوميشي را ترسيم کرد که بر بالاي جسد زني ايستاده بود.
پنجشنبه، 11 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تاريخچه ي مغز

تاريخچه ي مغز
تاريخچه ي مغز


 

ترجمه: محسن رجبي




 
با پيشرفت هايي که امروزه به دست آمده، مي توان تاريخ تکامل مغز را از دوران اوليه تا قرن حاضر روايت کرد. مقاله حاضر، راوي اين داستان جذاب است
حدود 30 هزار سال پيش، مردي به غاري تنگ، که در جنوب فرانسه امروزي قرار دارد وارد شد. با تکيه بر روشنايي نور لرزان چراغي پيه سوز، راهش را به طرف انتهاي غار يافت و بر روي يک تخته سنگ تصوير سر گاوميشي را ترسيم کرد که بر بالاي جسد زني ايستاده بود.
در سال 1993، "پابلو پيکاسو" تصوير برجسته مشابهي را نقاشي کرد که نامش را "حمله مينيتور به يک دختر" نهاده بود. (توضيح: مينيتور در افسانه هاي يونان جانوري است که نيمي انسان و نيمي حيوان است. اين جانور توسط شاه مينوس در هزارتويي واقع در جزيره کريت يونان نگهداري مي شد و سرانجام توسط تيسيوس کشته شد.)
ترسيم يک نقاشي واحد توسط دو هنرمندي که با يکديگر حدود 30 هزار سال اختلاف دارند، به نظر حيرت انگيز مي رسد. اما شايد چندان هم نبايد متعجب شويم. مطابق يافته هايي که علم تشريح به دست آورده است، مغز ما نسبت به مغز انسان هايي که تصاوير ديواري غار "چاوت" را در هزاران سال پيش نقش کرده اند، تفاوت اندکي دارد. هنر آنها، که در آن دوران نوعي "عطش آفرينندگي" به حساب مي آمده، مدرک مهمي است در تاييد اين نظر که مغز ما نيز همانند مغز آنها بوده است.
چگونه مغزي تا اين اندازه زيبا و پر قدرت به دست آورده ايم؟ چگونه مسئله تنازع براي بقا که در ذات خود چيزي غير اهلي است، به اين گونه شيء شگفت آور منجر شده است؟ پاسخ به اين سوال، چندان آسان نيست، به ويژه از اين رو که سنگواره اي کامل از مغز انسان هاي اوليه در دست نيست. با اين همه، به خاطر دستاوردهاي اخير فناوري، مي توانيم تاريخ تکامل مغز را با جزئياتي بي سابقه، از دوران اوليه نقاشي هاي درون غار تا دوران اخير هنر کوبيسم، تصوير کنيم.

آغاز داستان مغز
 

داستان مغز از اقيانوس هايي باستاني آغاز مي شود، مدت ها قبل از آنکه اولين جانوران به وجود آيند. موجودات تک سلولي که در اين اقيانوس ها غوطه ور بودند، احتمالاً چيزي به نام مغز نداشتند، اما از روش هاي سطح بالايي براي دريافت تاثيرات محيطي و پاسخ دهي به آن برخوردار بودند. "ست گرانت" از مؤسسه اي پژوهشي در کمبريج مي گويد:" اين گونه سازوکار، همان چيزي است که در يک تبارشناسي عميق، توسط پستانداران ادامه داده شده و به تکامل رسيده است."
تکامل موجودات چند سلولي به سلول هايي وابسته بوده که توانايي درک تاثيرات محيطي و اتخاذ شيوه هاي مناسب در برابر آنها را داشته اند. براي مثال، اسفنج دريايي غذايي را که در آب پيرامونش وجود دارد شناسايي کرده، و از طريق کانال هايي که در بدنش وجود دارند، جذب مي کند. همچنين با باد کردن و خالي کردن پياپي اين کانال ها، از جمع شدن رسوبات دريايي و بسته شدن دهانه کانال ها جلوگيري مي کند. اين حرکات زماني انجام مي شود که پيام رسان هاي شيميايي مانند "اسيد گلوتامات" يا "گابا"(1) توسط ساير سلول هاي اسفنج به درون آب فرستاده مي شود. اين پيام رسان هاي شيميايي، نقشي مشابه را در مغز ما نيز ايفا مي کنند.
آزاد کردن مواد شيميايي درون آب، يک راه بسيار کند براي برقراري ارتباط ميان سلول هاست- حداقل چند دقيقه طول مي کشد تا اثرات اين روش مشخص شود. اما اسفنج هاي شيشه اي از راهي سريع تر استفاده مي کنند: آنها يک تکانه (پالس) الکتريکي را در سرتاسر بدنشان ارسال مي کنند و بدين صورت تاژک هاي خارجي شروع به پمپاژ آب به داخل يا توقف عمليات مي کنند- در اين روش تنها چند ثانيه طول مي کشد تا شاهد واکنش اجرايي بدن باشيم.
توانايي ارسال تکانه هاي الکتريکي از اينجا ناشي مي شود که تمام سلول هاي زنده با بيرون فرستادن يون ها، توانايي ايجاد پتانسيل الکتريکي را دارند. غشاي سلولي به يون ها اجازه مي دهد تا سطح پوسته سلول را بپيمايند و اين موجب تغييرات ناگهاني در پتانسيل الکتريکي مي شود. حالا چنان چه کانال هاي يوني نزديک به سلول مرکزي، در واکنش به تکانه ايجاد شده فعال شوند، نوعي موج مکزيکي ايجاد مي شود که مي تواند با سرعت چند متر در ثانيه تمامي سطح بدن جاندار را بپيمايد.
تاريخچه ي مغز

رشته هاي اساسي
 

مطالعات اخير نشان داده اند که بسياري از اجزاي مورد نياز براي انتقال سيگنال هاي الکتريکي، و همچنين براي رهاسازي و شناسايي سيگنال هاي شيميايي، در موجوداتي تک سلولي که با نام "کوانوفلاگليت" شناخته مي شوند يافت مي شود. اين يافته بسيار مهم است زيرا "کوانوفلاگيت"هاي باستاني در 850 ميليون سال پيش، حيوانات را به وجود آوردند.
مطالعات اخير نشان داده اند که بسياري از اجزاي مورد نياز براي انتقال سيگنال هاي الکتريکي، و همچنين براي رهاسازي و شناسايي سيگنال هاي شيميايي، در موجوداتي تک سلولي که با نام "کوانوفلاگليت" شناخته مي شوند يافت مي شود. اين يافته بسيار مهم است زيرا "کوانوفلاگيت"هاي باستاني در 850 ميليون سال پيش، حيوانات را به وجود آوردند.
بنابراين تقريباً از همان ابتدا، سلول هاي حيوانات اوليه از توان بالقوه براي برقراري ارتباط با يکديگر با استفاده از تکانه هاي الکتريکي و سيگنال هاي شيميايي برخوردار بودند. بدين ترتيب، تبديل برخي سلول ها به سلول هاي پيام رسان امري شگفت آور جلوه نمي کند.
اين سلول ها، رشته هاي بلند و سيم مانندي به نام آکسون دارند که وظيفه انتقال سيگنال هاي الکتريکي بر عهده آنهاست. همچنين، مي توانند با آزاد کردن مواد شيميايي مانند گلوتامات، وظيفه پيام رساني شان را انجام دهند، ولي اين عمل تنها در محل هاي سيناپس (محل تماس دو عصب) انجام مي شود. اين بدان معناست که روش شيميايي فقط در دامنه هاي کوتاه کاربرد دارد، و موجب تقويت پيام ها مي شود. بدين ترتيب، در دوران اوليه حيات پيشرفته، دستگاه عصبي به وجود آمد.
مي توان گفت نورون هاي اوليه به يک شبکه گسترده در بدن متصل بوده اند. اين گونه ساختار را که به عنوان "شبکه عصبي گسترده" شناخته شده، امروزه نيز مي توان در بعضي موجودات خاردار، مانند ستاره دريايي و شقايق دريايي مشاهده کرد.
اما براي اکثر جانداران، گروه هايي از نورون ها رفته رفته پيدا شدند که موجب تشکيل "شبکه عصبي مرکزي" شدند. اين امر سبب شد تا بدن بتواند عمل پردازش اطلاعات را در کنار عمل فرستادن آنها، انجام دهد و در نتيجه جانداران قابليت تشخيص شرايط محيطي و واکنش به آن را حتي در موارد سخت و پيچيده دارا شدند. همچنين رفته رفته گروه هاي تخصصي تري از نورون ها – سازنده اولين نمونه هاي مغز- در نزديکي هاي دهان و چشم به رشد و تکامل رسيدند.
نظريه هاي امروزي در ارتباط با اين لحظه حساس، بسيار مبهم هستند. بنابر نظر بسياري از زيست شناسان، اين فرآيند در موجودي کرم مانند که با نام "اوربيلاترين" شناخته مي شود و احتمالا نياي بسياري از موجودات امروزي نظير مهره داران، نرم تنان و حشرات بوده است، به تکامل رسيده است. هر چند که گونه اي از فرزندان مستقيم اين موجود به نام کرم بلوط، به طور مرموزي نوع ناقصي از اين شبکه نوروني مرکزي را دارا هستند.
ممکن است که اوربيلاتريان ها هيچ وقت صاحب يک مغز کامل نشده باشند، و هر يک از نوادگان اين موجودات به طور مستقل مغز خود را تکامل بخشيده باشند؛ اما البته اين هم ممکن است که کرم هاي بلوطي اوليه داراي نوعي مغز بوده اند و در نتيجه نقصي ژنتيکي، از دستش داده باشند- که اين بناي نظريه اي را مي سازد که معتقد است در بعضي جانداران هزينه ميزباني ساختمان هاي عظيم مغز از مزاياي آن بيشتر است.
به هر حال، يک سيستم مرکزي مغز مانند در اختيار مهره داران اوليه بوده است. اين موجودات اوليه ماهي مانند احتمالاً شبيه نيزه ماهي هاي امروزي بوده اند: موجوداتي فاقد آرواره که آب دريا را مي گيرند و از موجودات مغذي موجود در آن تغذيه مي کنند. مغز نيزه ماهي ها کاملاً فاقد رشته هاي نخاعي است، هر چند که مناطق ويژه مغز در آن آشکار شده اند: براي مثال، مغز پسين وظيفه کنترل شنا کردن را در برعهده گرفته و مغز پيشين وظيفه ارتباط با دنياي خارج. "لينداهالند" از دانشگاه کاليفرنيا مي گويد:"سيستم عصبي اين جاندار، در مقايسه با سيستم پيشينيانش، مانند بناي کليساي جامع نوتردام در برابر کليساي يکي از دهات است- هر چند که ساختار مغزي اين جاندار فاقد برخي پيچيدگي هاي يک مغز کامل است."
بعضي از اين موجودات ماهي مانند به مرور زمان به صخره ها چسبيدند. کرم هاي دريايي که داراي مغزي ابتدايي بودند در اثر برخورد با صخره ها مي مردند و در ظرف چند روز تجزيه مي شدند و اين گونه غذايي راحت و هميشه در دسترس را در اختيار مهره داران اوليه مي گذاشتند.
 
البته به اينجا نمي رسيديم اگر گروهي از اين جانوران به شنا کردن ادامه نمي دادند. در حدود 500 ميليون سال پيش يکي از آنها داراي نقصي شد و تمام ژن هاي خود را باز توليد کرد. و در واقع دو بار اين عمل را انجام داد.
اين اتفاق با ايجاد مقدار زيادي ژنوم اضافي (ژنوم يعني مجموعه اي کامل از ژن هاي يک موجود) براي بدن، راه را براي تکامل مغزهايي پيشرفته و پيچيده تر هموار کرد بدين صورت که هر کدام از ژنوم ها توانستند آزادانه رشد کنند و وظايفي جديد و تخصصي بر عهده بگيرند. چنان که گرانت مي گويد:" همانند اين است که والدين بزرگ ترين بسته آجرهاي خانه سازي را براي فرزندشان بگيرند و او قادر باشد با استفاده از اجزاي بي شمار و حرفه اي، هر سازه اي مي خواهد بسازد." يک نتيجه از ميان نتايج بي شماري که اين اتفاق در پي داشت، اين بود که مناطق متفاوتي براي انواع انتقال دهنده هاي عصبي در مغز به وجود آمد که همين، براي بروز رفتارهاي جديد و هدايت آنها زمينه سازي شد.
همچنان که ماهيان اوليه براي يافتن غذا و جفت، و گريز از دست شکارچيان در تلاش بودند، ساير هسته هاي دروني مغز که تا به امروز نيز به ما ارث رسيده است، در حال ايجاد بود: حسگرهاي بينايي، که اندامي گردان به نام چشم ها را ايجاد کردند؛ بادامه، که به غلبه بر موقعيت هاي ترسناک کمک مي کند؛ قسمت هايي از دستگاه ليمبيک، که موجب حس پاداش و منظم کردن حافظه مي شود؛ و "بيسال گنگليا" که الگوهاي حرکتي را کنترل مي کند. ( شکل بالاي صفحه مقابل را ببينيد).

پستانداران باهوش
 

در حدود 360 سال پيش، اين موجودات به خشکي آمدند و رفته رفته در فرآيندي صد و شصت ميليون سال پستانداران اوليه را به وجود آوردند. در اين موجودات، قشر تازه اي از مغز با نام نيوکورتکس به وجود آمده بود- لايه هاي جديدي از رشته هاي عصبي در سطح مغز که وظيفه کنترل پيچيدگي و ايجاد انعطاف پذيري در حرکات پستانداران را بر عهده گرفت. چگونه و چه وقت اين ناحيه حساس به وجود آمد؟ اين مسئله تاکنون به صورت يک راز باقي مانده است. دوزيستان، پرندگان و خزندگان امروزي فاقد چنين چيزي هستند، و از آنجا که اندازه مغز در اين موجودات، تمام کاسه سر را پر نکرده است، بررسي فسيل هاي باستاني نيز که مي توانستند کليدي باشند براي حل اين مشکل، چيز زيادي در مورد اجداد باستاني خزنده و دوزيستان نمي گويند.
چيزي که واضح است اين است که حجم مغز پستانداران به نسبت اندازه بدنشان و تلاشي که احتياج داشتند در راه مبارزه با دايناسورها به کار بندند، بايد دچار افزايش مي شده است. پس در اين برهه از زمان، در پاسخ به نيازهاي بدن، مغز تمام حجم جمجمه را در بر مي گيرد و اين امر به گسترده و پيچيده تر شدن دستگاه عصبي منجر مي شود.
"تيموتي راو" از دانشگاه تگزاس، از دستگاه سي تي اسکن براي تحقيق بر روي فضاهاي خالي مغز دو شبه پستاندار استفاده کرده است: "مورگانو کودون" و "هدراکوديوم"؛ که هر دو جانداري کوچک، پوزه دار و حشره خوار بودند. اجازه انجام چنين تحقيقاتي به تازگي صادر شده است. راو در اين باره مي گويد:"حتي با نگاه کردن به فسيل هاي موجود از اين موجودات نيز مي توان به اهميت شان و نقشي که در تکامل مغز داشته اند پي برد، اما متأسفانه روشي وجود ندارد که بدون آسيب رساندن به اين فسيل هاي با ارزش، به پاسخ سوالات موجود رسيد. "دستگاه سي تي اسکن که با پرتو ايکس کار مي کند سبب وارد کردن آسيب هاي جدي به يک چنين اشياي باستاني مي شود اما بنابه گفته راو:" ما تمام اطلاعاتي را که مي توانستيم از اين فسيل ها بدون آسيب رساندن به آنها به دست آوريم، گرفته بوديم و ديگر زمان آن بود که به اسرار بيشتري پي ببريم."
تصاويري که راو گرفته است نشان مي دهد که اولين تغييرات افزايشي حجم در ناحيه پياز بويايي رخ داده است که منجر شده است حيوانات با تکيه بر بيني و حس بويايي، غذاي مورد نيازشان را پيدا کنند. همچنين افزايشي نيز در ناحيه نيوکورتکس به وجود آمد که مسئوليت حس لامسه را بر عهده گرفت و احياناً از همان دوران حس لامسه در شمار يکي از حواس بنيادي قرار گرفته است. در بسياري از موارد يافته هاي به دست آمده با اين نظريه که پستانداران اوليه "شب رو" بودند مطابقتي کامل داشت. اين نظريه بيان مي دارد که پستانداران، در زمان هاي آغازين تشکيل شان، در طول روز، در زير زمين مخفي مي شدند و شب هنگام که دايناسورهاي سرگردان و گرسنه کمتري وجود داشته اند، سراسيمه در زير بوته ها و گياهان جا به جا مي شده اند.
بعد از ناپديد شدن دايناسورها در حدود 65 ميليون سال پيش، بعضي از پستانداران، درختان را به عنوان سکونتگاه خود در نظر گرفتند. آنها با رشد و گسترش منطقه بينايي در "نيوکورتکس"، توانستند به شکار حشراتي که در اطراف درختان پرواز مي کردند بپردازند و غذاي خود را بدين گونه تأمين کنند. هر چند که بزرگ ترين چالش پيش روي تکامل مغزي اين جانداران، مربوط به ايجاد و بهينه کردن عملکردي براي اجتماعي زندگي کردن بود.
هر چند که نوادگان امروزي پستانداران – فردي يا جمعي- زندگي مي کنند، اما اجداد آنها مسلماً به صورت گروهي به حياتشان ادامه مي دادند. مهارت دلپذير کردن زندگي گروهي در جانداران پستاندار، به سبب پيچيدگي اين حيوانات و اجتماعاتشان، به يک ذهن قدرتمند احتياج داشته است. "رابين دونبار" از دانشگاه آکسفورد احتمال مي دهد که علت رشد قابل توجه ناحيه پيشين نيوکورتکس اين دسته از پستانداران به اين نياز آنها در اجتماعي بودن بر مي گردد، به خصوص در انواعي از ميمون ها. هر چند دونبار مي گويد:" براي درک کامل رابطه اي که ميان رشد اين ناحيه در مغز، و نحوه تعاملات موجودات با يکديگر وجود دارد بايد تحقيقات بسيار بيشتري انجام گيرد" اما معتقد است که " با اين حال، يک رابطه بسيار قوي ميان بزرگي اجتماعات پستانداران اوليه، ميزان و نحوه ارتباطاتشان با يکديگر و حجم ناحيه پيشين نيوکورتکس وجود دارد."
اما در اين دوره، افزايش نواحي پيشين "نيوکورتکس" فقط در حجم آنها نبوده است بلکه عملکردشان نيز بهبود يافته و اين بهبود هم در ايجاد رابطه ميان سلول هاي اين منطقه و هم در ارتباطشان با ساير مناطق مغز خود را نشان داده است. بعضي از اين تغييرات آن قدر پيشرفته بوده که بر روي نوع نورون هاي اين منطقه نيز تأثير گذاشته است بدين ترتيب که اين نورون ها، نقاط ورودي و خروجي بيشتري نسبت به ساير مناطق مغز دارند.
با مجهز شدن اين پستانداران به توانايي خارق العاده اي در دريافت و پردازش اطلاعات، آنها توانستند رفتار خود را بر اساس نوعي مصلحت جمعي هماهنگ کنند. در کنار افزايش سطح هوشمندي، اين امر موجب منجر شدن به نوعي فکر انتزاعي شد: همچنان که توانايي مغز در پردازش اطلاعات بهتر و بهتر مي شد، توانايي تشخيص و يافتن الگوهايي ميان آنچه توسط حواس مختلف دريافت مي شد نيز افزايش مي يافت تا جايي که اين دسته جانداران، قادر به درک تفاوت ها و شباهت هاي آنچه که در پيش چشم داشتند، شدند.
اما بناي اساسي چيزي که به وضعيت کنوني منتهي شد، در 14 ميليون سال قبل توسط نوعي ميمون باهوش گذاشته شد؛ ميموني که ابتدا از مغز چندان پيشرفته تري نسبت به ساير اعضاي خانواده اش- اوران گوتان ها، گوريل ها، و شامپانزه ها- برخوردار نبود. اما تفاوت ها از کجا ناشي شد؟
در گذشته احتمال داده مي شد که ترک جنگل ها و راه رفتن بر روي دو پا، باعث ايجاد تفاوت ها بوده است اما بررسي فسيل هاي به جا مانده نشان داد که تا ميليون ها سال پس از اين "به راه افتادن "، اين موجودات، همچنان از مغز کوچکي برخوردار بوده اند.
مطالعات تحقيقاتي انجام شده، در مورد رشد مغز تا 5 /2 ميليون سال قبل به ما جواب مي دهند و براي قبل از آن فقط مي توانيم به حدس و گمان بسنده کنيم. احتمالات مي گويند که شانس، نقش مهمي را در اين ميان بازي کرده است: ساير پستانداران داراي فک قدرتمندي بوده اند که فشار بسيار زيادي را بر روي مغز وارد مي کرده و مانعي در راه رشد مغز بوده است اما در گونه که مورد بحث، اين عضو به خاطر يک جهش ساده، ضعيف شده و اين گونه سدي که در برابر رشد مغز بوده، فرو ريخته است. اين جهش منجر به پديد آمدن موجوداتي با آرواره ضعيف تر و جمجمه و مغزي بزرگ تر، نسبت به ساير پستانداران، شده است.
زماني که هوش لازم را براي نوآوري و پذيرفتن شيوه هاي هوشمندانه تر به دست آمد، اتفاق خوشايندي رخ داد که به فرايند تکامل مغزي ما کمک شاياني کرد. "تاد پريوس" از دانشگاه اموري آتالانتا، مي گويد:"واضح است که براي داشتن مغز بزرگ، بايد به امر تغذيه بسيار توجه کرد."
او معتقد است که پيشرفت هايي که در ابزار شکار و کشتن حيوانات در حدود دو ميليون سال پيش رخ داد، نقشي اساسي در تکامل مغز داشته است. به اين خاطر که منبع عظيمي از مواد مغذي را در اختيار بشر گذاشته است. اين رژيم غني، درهاي پيشرفت هاي آينده را به روي مغز بشر گشود.
"ريچارد رانگهام" از دانشگاه هاروارد اعتقاد دارد آتش نيز براي در اختيار گذاشتن مواد مغذي بيشتر، نقشي مشابه داشته است. خوردن غذاي پخته شده که به انرژي کمتري براي هضم نياز داشته، منجر به ساده تر شدن دستگاه گوارش شده است و از اين طريق نيز منبع سرشاري از انرژي آزاد شده است که بدن در اختيار مغز قرار داده و بدين ترتيب راه براي رشد مغز مساعدتر شده است.
مدل هاي رياضي که توسط "لوک رندل" و همکارانش از دانشگاه سنت اندروز در انگلستان ارائه شدند نه تنها از اين عقيده که محيط و وراثت مي توانند بر يکديگر تأثيرات اساسي بگذارند حمايت کردند، بلکه اظهار داشتند که بعضي از اين تأثيرات مي تواند موجب ايجاد فشارهاي فوق العاده شديدي شوند که جبراً به تکامل در بعضي ويژگي ها منجر شود. يکي از اين تأثيرات، سبب ايجاد ويژگي اي اساسي در انسان ها شده است که به آن "زبان" مي گوييم. زماني که بشر نياز به صحبت کردن و ايجاد ارتباط زباني داشت، جهشي ژنتيکي که به صورت غير ارادي انجام شد، سبب ايجاد ژن مشهور "FOXP2" شد که نقشش قادر ساختن غدد لنفاوي پايه و مخچه براي کنترل موتور پيچيده خاطرات است که براي يک سيستم گفتاري پيشرفته ضروري است.
چرخه تأثيرات محيط و ژنتيک بر روي يکديگر که منجر به تکاملي جبري مي شود، يک چرخه بسيار حياتي و گسترده است که رژيم غذايي، آداب، فناوري، روابط اجتماعي و ژنوم را در بر مي گيرد.
اما تکامل هرگز متوقف نمي شود. طبق مطالعاتي که اخيراً صورت گرفته، قشر بصري مغز، در انسان هايي که از آفريقا به مناطق شمالي تر زمين مهاجرت کردند، رشد کرده و بزرگ تر شده است؛ شايد در جبران کمبود نور و وجود تاريکي بيشتري که در آن نواحي وجود داشته است.

از آن زمان تاکنون
 

اما چرا مغز انسان نسبت به دويست هزار سال پيش بزرگ تر شده است؟ شايد ما به حجمي از مغز که مزاياي آن از خطراتش بيشتر بوده است، دست يافته بوديم؛ خطراتي همچون افزايش مرگ و مير در تولد کودکاني که داراي مغزي بزرگ تر هستند. و شايد بزرگ تر شدن مغز از اين ميزان، تأثيري معکوس بر روي کارايي اش مي گذارد.
مغز عضوي بسيار گرسنه است: 20 درصد کل انرژي مصرفي بدن را مصرف مي کند و هرگونه پيشرفت اضافي، سبب افزايش تصاعدي اين ميزان مي شود. "سيمون لاکلين" از دانشگاه کمبريج مغز را با خودروهاي مسابقه اي مقايسه مي کند که هر چه قدر سوخت بيشتري مصرف کنند، سريع تر حرکت مي کنند.
براي مثال، يک روش براي سرعت دادن به مغز، افزايش سرعت پرتاب نورون هاست، که توانايي ذاتي براي انجام اين کار را نيز دارا هستند. اما براي ده برابر سريع تر کردن سرعت نورون هايمان، مغز نياز به سوزاندن دائمي مقدار انرژي اي دارد که پاهاي "يوسين بولت"، سريع ترين دونده جهان، در دوي صد متر به مصرف مي رسانند. براي مقايسه، جالب است بدانيد که رژيم ده هزار کالري در روز شناگر المپيکي، "مايکل فلپس"، در برابر انرژي اي که مغز براي ده برابر سريع تر کردن نورون ها نياز داشت، بسيار ناچيز جلوه خواهد کرد.
تحقيقات ثابت کرده اند که نه تنها افزايش حجم مغز در حدود دويست هزار سال قبل متوقف شده است، بلکه در حدود ده تا پانزده هزار سال پيش، مغز در حدود سه تا چهار درصد، کوچک تر نيز شده است و البته عده زيادي اين مسئله را دليلي براي نگراني نمي دانند زيرا حجم، تنها عامل پيشرفته بودن مغز نيست و کاملاً ممکن است که مغز با ماده خاکستري و سفيد کمتري، کارايي بهتر و سريع تر داشته باشد. اين نظريه با مطالعات ژنتيک نيز مطابقت دارد که ساختمان امروزي مغز، از چيزي که در گذشته بوده، بهتر شده است.
هر چند که عده اي نيز اين گونه فکر مي کنند که اين کوچک شدن، علامتي براي کاهش توانايي هاي رواني عمومي است- کاهشي که هر چند ممکن است اندک باشد، ولي تأثيرگذار است. "ديويد گيري"از دانشگاه ميسوري معتقد است که زماني که جوامع پيچيده شکل يافتند، افرادي که از هوش کمتري برخوردار بودند توانستند در سايه حمايت هاي زوجشان زنده بمانند، در حالي که اگر متعلق به چند هزار سال قبل از آن مي بودند، يا خيلي زود مي مردند و يا دست کم قادر به ادامه نسلشان نمي شدند.
اما شايد اين کاهش در توانايي هاي اجتماعي، همچنان ادامه پيدا کند. مطالعات زيادي نشان مي دهند که با پيشرفت جوامع، خانواده ها فرزندان کمتري مي خواهند و بسيار بيشتر از گذشته، علاقه روشنفکران و موفقان اقتصادي به داشتن يک خانواده پر جمعيت کمتر شده است؛ که اگر چنين نبود، همچنان که رندل مي گويد، "بيل گيتس الان 500 فرزند داشت!"
با اين حال، بر طبق بررسي اي که در سال 2010 انجام شد، اين تأثير تکاملي منجر به کاهش هشت دهمي (8 /0) آي کيو (ضريب هوشي) در نسل هاي اخير افراد آمريکايي، البته بدون در نظر گرفتن مهاجران، شده است. هر چند که مسائل تربيتي نيز به اندازه وراثت اهميت دارند: حتي اگر تأثير ژنتيکي وجود داشته باشد، اهميتش به اندازه اهميت مسائل درماني و آموزشي نيست- مسائلي که بهبوديشان منجر به رشد ضريب هوشي در طول قرن بيستم شده بود.
البته تمرکز بر يک حالت خاص، مسئله اي است که هميشه خطراتي در پي خواهد داشت، و ما فعلاً هيچ روشي نداريم که بتوانيم بفهميم بشريت در هزار سال پيش رو با چه خطراتي روبه رو خواهد شد. اما اگر اين تغييرات منفي دائمي شوند شايد مغز از پس انجام بعضي از وظايفش برنيايد؛ مگر اينکه درست دخالت کنيم و همان جور که معروف است، تهديدها را به فرصت تبديل کنيم.

پي‌نوشت‌ها:
 

1.gamma aminobutyric acid
 

منبع: نشريه دانشمند، شماره 580.




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط