گزارش نگارش فيلمنامه «ولنتاين غمگين»
BLUE VALENTINE
مترجم: صوفيا نصراللهي
درك سيانفرانس از همان كودكي هميشه با دو كابوس بزرگ زندگي اش دست و پنجه نرم مي كرد؛ يكي جنگ هسته اي و ديگري ترس از اين كه والدينش از هم طلاق بگيرند. وقتي 20 ساله شد، پدر و مادرش از هم جدا شدند و سيانفرانس را گيج و سردرگم به حال خودش رها كردند. كارگردان ولنتاين غمگين آن روزها را به ياد مي آورد: «من به دنبال فيلم هاي ديگران يا آثار هنري مختلف همه جا را جست و جو مي كردم، اما نمي توانستم چيزي پيدا كنم كه واقعاً با من حرف بزند و كاري كند كه احساس تنهايي نكنم. از زماني كه فيلم تايتانيك را ديدم، يك نوع تراژدي عاشقانه كشف كردم. داستاني كه نسخه اي از رومئو و ژوليت بود كه دائماً تكرار مي شد و تكرار مي شد. داستان دو آدم عاشق كه كنار يكديگر جان مي دادند. اما در تجربيات من، اين مرگ نبود كه آدم ها را از هم جدا مي كرد، بلكه نيروي گذر زمان بود كه وارد روابط مي شد و آن را فرسوده و فاسد مي كرد.»
فيلمنامه نويسان: درك سيانفرانس و جوي كرتيس
سيانفرانس با كريتس در مدرسه فيلم سازي كلرادو آشنا شده بود. جايي كه هر دوي آنها زير نظر استاد آوانگارد، استن براكهيج درس مي خواندند. كرتيس آن روزها را اين طور به ياد مي آورد:«من و درك (سيانفرانس) شاگرد اول هاي كلاسمان در مدرسه فيلم سازي بوديم، در نتيجه بايد توانايي هايمان را با هم پيوند مي زديم و يا تبديل به دشمنان ابدي يكديگر مي شديم.»
به همين دليل هم اين دو فيلم ساز جاه طلب تصميم گرفتند با هم يك تيم تشكيل بدهند. كرتيس اولين نفري بود كه در اولين فيلم سيانفرانس به نام brother tied سرمايه گذاري كرد. آنها فيلمنامه اين فيلم را با هم نوشتند و در سال 1998 آن را به جشنواره ساندنس ارائه دادند. در همان جشنواره ساندنس بود كه فكرهايشان را روي هم ريختند و شروع به ايده پردازي در مورد ولنتاين غمگين کردند.
كرتيس مي گويد: «ما اولين فيلم بلند سينمايي مان را ساخته بوديم و همه فكر مي كردند كه از اين به بعد ميليونر و محبوب خواهيم شد. ما قراردادهاي تجاري را رد كرديم كه مي خواستند روزي 10 هزاردلار به ما بپردازند و به همه مي گفتيم كه تصميم داريم فيلمنامه بعدي مان را بنويسيم كه درباره طلاق است.» هر دو نويسنده به خوبي مي دانستند كه طلاق سوژه تجاري و بفروشي نيست، اما آنها هنوز ايده آل گرا بودند و هر كدامشان به نوعي با اين سوژه ارتباط خاصي داشتند. كرتيس مي گويد: «هر آدم مجردي كه در خانواده من وجود داشت، از جمله پدربزرگ و مادربزرگم و حتي پدر و مادر آنها، بيش از دو بار ازدواج كرده و طلاق گرفته بودند.» در حقيقت بخشي از طرح نهايي كرتيس و سيانفرانس اين بود كه قراردادهاي معمول و عرف عامه پسند سينمايي درباره طلاق در فيلم ها را وارونه كنند و موردي را در فيلمشان نشان بدهند كه جدايي راه حل مناسبي براي زوج به آخر خط رسيده باشد. سيانفرانس در اين باره عقيده دارد: «همه ما در آمريكا با تفكر درباره زندگي مشترك هميشگي و ابدي شست و شوي مغزي داده مي شويم و راستش اين تفكر فشار زيادي روي زندگي هاي واقعي مردم وارد مي كند. چيزي كه براي من اهميت داشت، اين بود كه شما زوجي را ببينيد كه با عشق و علاقه با هم ازدواج كردند و در پايان داستان متوجه شدند كه آنها خانه شان را روي شن بنا كرده بودند.» ايده ساختاري فيلم در مورد تدوين موازي بين روزهاي آخر زندگي دين و سيندي (كه به نظر مي رسيد دختر شش ساله شان، فرانكي، تنها دليل با هم بودنشان باشد) و فلاش بك به روزهاي خوش و بي خيال اول رابطه شان، از فيلم هاي ديگري مثل پدرخوانده 2 به ذهن سيانفرانس و كرتيس رسيده بود. در پدر خوانده 2 هم شاهد رفت و برگشت داستان بين ماجراهاي پدر و پسر هستيم. به هر حال سيانفرانس با ولنتاين غمگين مي خواست نشان بدهد كه چطور خاطرات و حافظه آدم ها باعث گرفتن تصميمي مانند طلاق و جدايي مي شود. كنار هم قرار دادن گذشته و حال باعث شده به فكرمان برسد چطور احساساتي كه مربوط به زمان هاي گذشته بوده توانسته روي تغييرات سيندي و دين سرپوش بگذارد. زوجي كه ديگر مانند سابق تكميل كننده يكديگر نيستند و نمي توانند نيازهاي هم را برآورده كنند.
كرتيس و سيانفرانس به جاي آن كه بعد از موفقيت فيلم brother tied به هاليوود سفر كنند، در همان كلرادو ماندند تا بيشتر روي فيلمنامه ولنتاين غمگين كار كنند. اين جفت فيلمنامه نويس هر روز سر كار معمولي و خسته كننده روزمره شان مي رفتند (مثلا كار كرتيس محوطه سازي بود) و بعد از كار يكديگر را در كافه اي ملاقات مي كردند و آنجا در حال خوردن نوشيدني مي نوشتند. آن قدر در خوردن نوشيدني افراط مي كردند تا سرانجام سيانفرانس موقع ساخت ولنتاين غمگين كاملاً نوشيدني الكلي را كنار گذاشت و استفاده از الكل تبديل به يكي از موضوعات اصلي فيلم و يكي از عوامل به هم خوردن رابطه زوج جوان شد. در جلساتي كه در اين كافه برگزار شد، نويسندگان از همه خلاقيتشان استفاده كردند و جرقه بسياري از ايده هاي كليدي فيلم در همانجا زده شد.
البته موقع فيلم برداري تغييراتي در جزئيات به وجود آمد. آنها اولين ديدار سيندي و دين (كه آن موقع اسمش ديويد بود) را در ساحل گذاشتند (مكاني كه از نظر كرتيس براي اولين ديدار خيلي رويايي بود) و سكانس هاي مربوط به «اتاق آينده» در آن هتل را (كه مكاني سورئال براي دين و سيندي بود تا با سقوط روابط عاطفي شان مواجه شوند) نوشتند. كرتيس توضيح مي دهد كه اين «اتاق آينده» نهايت نهايت روياي درك بوده است. جايي كه سيانفرانس هميشه دلش مي خواسته همسرش را آنجا ببرد. كرتيس معتقد است فيلم ها بايد از صحنه هايي ساخته شوند كه بازتاب پرشورتين و رفيع ترين تجربيات زندگي باشند. تجربياتي كه براي هميشه در ذهن انسان باقي مي مانند. در حالي كه سيانفرانس صحنه هاي معمولي تر را ترجيح مي دهد. مسائلي كه از ياد رفتني باشد و زماني با اهميت جلوه كنند كه در متن بقيه چيزها قرار بگيرند. سكانس هاي «اتاق آينده» در نسخه نهايي فيلم حفظ شد و ديدگاه زيبايي شناختي سيانفرانس در بيشتر جزئيات ديگر هم توانست موفق شود، از جمله اين كه سكانس اولين ديدار به جاي ساحل در خانه سالمندان اتفاق بيفتد.
يك بار كه در كافه مشغول ثبت ايده هاي اصلي روي كاغذ بودند، سيانفرانس و كرتيس روال معمول كارشان را تغيير دادند. بعد از اين كه تمام روز را در كافه كار كردند، به سمت دنور رفتند و تمام شب را در آن جا ماندند و در استوديوهاي سلولوييدي متن فيلمنامه را تايپ كردند. همان جا بود كه اولين پيش نويس نهايي را نوشتند و بعد از هم جدا شند. در طول 18 ماه بعد آنها كپي هايي از فيلمنامه را براي يكديگر مي فرستادند و مجدداً صحنه ها را بازنويسي مي كردند. سيانفرانس مي گويد: «در آن زمان به نظر مي رسيد كه فيلم طلسم شده است، اما حالا كه به عقب نگاه مي كنم، مي بينم بيشتر موهبت بوده است. فكر مي كنم كه آن موقع هنوز براي تعريف كردن داستان آمادگي نداشتم. من بچه اي نداشتم ازدواج هم نكرده بودم. تصور مي كردم كه امروز مي توانم كمي صادقانه تر درباره رابطه زناشويي حرف بزنم.»
هيچ كس علاقه اي به ساختن و سرمايه گذاري روي ولنتاين غمگين نداشت و از اين جا بود كه به تدريج واقعيات كاربردي و عملي خودشان را نشان دادند. كرتيس به نيويورك و بعد هم به جنوب كاليفرنيا رفت تا روي فيلم خودش كار كند، فيلمي به نام Quattro Noza درباره يك رابطه رمانتيك كه در متن دنياي مسابقات خياباني اتفاق مي افتاد. (فيلم بعد از پخش توسط كمپاني لاينس گيت به نام خيابان افسانه ها معروف شد.)
سيانفرانس در اين فيلم به عنوان مدير فيلمبرداري با كرتيس همكاري كرد. در همان زمان سيانفرانس تصميم گرفت كه در نيويورك دست به تجربيات كاربردي ديگري هم بزند. كامي دلاويني، يكي از دوستانش به او پيشنهاد داد تا تدوين مراسم اهداي جوايز گوتهام را برعهده بگيرد. (گوتهام مراسمي است كه هر ساله در نيويورك برگزار مي شود و در آن از فيلم هاي مستقل تقدير مي شود.) سيانفرانس هم يك كپي از فيلمنامه ولنتاين غمگين را به كامي داد تا بخواند و نظر بدهد. دلاويني مي گويد: «فكر مي كردم ديگر ياد گرفته ام كه چطور نقد خوبي ارائه بدهم. بايد از نكات مثبت شروع كني، بعد به نكاتي كه مي خواهي اشاره مي كني و با يك نكته مثبت هم حرفت را تمام مي كني. اما من و سيانفرانس آن قدر دوستان خوبي بوديم كه من تا زماني كه همه حرف هايم را درباره فيلمنامه اش نزدم، حتي به او اجازه حرف زدن هم ندادم. و بعد وقتي همه انتقادهايم را گفتم، در نهايت او از من پرسيد كه آيا حاضرم فيلمنامه را بازنويسي كنم يا نه.»
تا جايي كه دلاويني به خاطر مي آورد، بيشتر مشكلي كه او با فيلمنامه داشت، به شخصيت سيندي برمي گشت. فيلمنامه خيلي به طرف دين سنگيني مي كرد و تقريباً همه حق را به او مي داد. دين شخصيتي بود كه همسرش را دوست داشت، ولي در مقابل، محبت و مهرباني از طرف او دريافت نمي كرد كه باعث مي شد گناه جدايي شان فقط بر دوش سيندي بيفتد. از نظر دلاويني، فيلمنامه يك صداي واقعي و درست زنانه كم داشت و سيندي را شخصيت ضعيفي نشان مي داد كه تنها بارقه اي از توانايي هاي روحي و عمق شخصيتي دين را داشت. حتي ساختار فيلم هم طوري طراحي شده بود كه سيندي زياد ديده نمي شد. دلاويني كه تازه از كارگاه فيلمنامه نويسي دانشگاه كلمبيا فارغ التحصيل شده بود، مي گويد: «كمي طول كشيد تا من با اين ايده رفت و برگشت هاي زماني فيلمنامه كنار بيايم. براي اين كه تازه از اين دوره آكادميك فارغ التحصيل شده بودم و آنجا به ما ياد دادند كه نمونه يك فيلمنامه كامل و بي نقص، فيلمنامه كلاسيكي مانند توتسي است.» در اين دوره آكادميك، تفكرات فمينيستي دلاويني تقويت شده بود و او را به سلاح «تكبر و نخوت جواني» مجهز كرده بودند. اما سيانفرانس براي دانسته ها و آموزش هاي دلاويني احترام زيادي قائل بود. دلاويني تبديل به فرشته نگبهان شخصيت دوست داشتني سيندي شد و روي جزئياتي كه باعث پررنگ تر شدن اين شخصيت مي شد، تاكيد كرد. (در تمام طول فيلم، از اول تا آخرين صحنه، دلاويني تدوينگر فيلم، جيم هلتون را وادار كرد تا صحنه هايي از رابطه سيندي و دخترش فرانكي را نگه دارد تا تعادل بين شخصيت سيندي و دين رعايت شود.) خودش مي گويد: «سه سال وقت صرف كردم تا درك را متقاعد كنم در صحنه بيمارستان، سيندي به سؤال هايي كه براي سقط جنين از او مي شود، آن جواب ها را بدهد. بعد از جشنواره كن، سيانفرانس براي حفظ آن صحنه و ديالوگ ها خيلي مبارزه كرد.»
سيانفرانس مي گويد: «فكر مي كنم براي زن و مرد تشريك مساعي و همكاري خيلي اهميت دارد. هميشه دلم مي خواست كه اين فيلم يك دوئت باشد، دوئتي بين يك زن و مرد، بين گذشته و حالشان، بين دعواها و آشتي هايشان، اما فيلمنامه اي كه ما نوشتيم، هنوز دوئتي بين دو نفر نبود. شايد به اين خاطر كه من و جوي هر دويمان مرد بوديم.» در نتيجه او دلاويني را به عنوان نويسنده به صحنه آورد تا به آنها كمك كند تعادلي را كه به دنبالش بودند، پيدا كنند. دلاويني مي گويد: «اولين كاري كه كردم اين بود كه دگمه حذف را زدم، همه چيز را پاك كردم و از نو براي خودم شروع كردم.» دلاويني هم در 20 سالگي شاهد طلاق والدينش بود. او مسائل را اين گونه مي بيند: «يكي از منطق هاي پشت فيلم اين بود كه گاهي اوقات جداشدن و بريدن خيلي بهتر است تا اين كه يك بچه را در خانواده اي غمگين بزرگ كني.» سيانفرانس و دلاويني نزديك پنج سال با يكديگر همكاري كردند. آنها از اين واقعيت كه هيچ كدام همسر، بچه يا كار خاصي نداشتند كه ذهنشان را از وظايفشان منحرف كند، نهايت استفاده را بردند. خوشگذراني و وقت تلف كردني در كار نبود. دلاويني مي گويد: «هر دوي ما جلوي كامپيوتر مي نشستيم و بيشتر از اين كه درباره نكات اصلي طرح فيلمنامه صحبت كنيم، درباره شخصيت ها و جزئيات رفتاري شان در موقعيت هاي متفاوت بحث مي كرديم. اگر روي موضوعي توافق نظر داشتيم، من آن را تايپ مي كردم و بعد با صداي بلند از رويش مي خواندم. اين واقعاً روش منحصر به فردي در نوشتن فيلمنامه بود. همه چيز با صداي بلند گفته مي شد. من بازيگر وحشتناكي هستم و اگر چيزي كه مي خواندم به گوشمان مصنوعي و ساختگي مي آمد يا حس مي كرديم چنين چيزي هيچ گاه از دهان آدم ها خارج نمي شود، بلافاصله حذفش مي كرديم.» در نهايت امر سيانفرانس مي خواست حس واقعي و حقيقي بيافريند. او و كرتيس ساختار و داستان را از مدت ها پيش پايه ريزي كرده بودند و گرچه جزئيات تغيير يافتند، در هر نسخه جديد تلاش كردند تا داستان و شخصيت ها را به حقيقت نزديك تر كنند. سيانفرانس مي گويد: «فكر نمي كنم ما 12 سال را صرف تغيير ساختار فيلمنامه كرده باشيم، بلكه تلاش كرديم در اين مدت ديالوگ ها و صحنه هاي مصنوعي را از آن حذف كنيم و آن را اصيل تر و به واقعيت نزديك تر كنيم. بايد نقاب چهره شخصيت ها را بر مي داشتيم و درونياتشان را فاش مي كرديم و همه لحظات را به صادقانه ترين شكل نمايش مي داديم.» كارگردان كه به تدريج از بازيگران هم براي اصلاح فيلمنامه استفاده مي كرد، در اين باره توضيح مي دهد: «با وجود آن كه در تيتراژ نامي از بازيگران در بخش فيلمنامه آورده نشده بود، من رايان و ميشل را دستياران فيلمنامه نويسان ولنتاين غمگين مي دانم.»
ميشل ويليامز اولين بار فيلمنامه ولنتاين غمگين را در سال 2003 خواند و رايان گاسلينگ در سال 2005 درگير اين پروژه شد. در همين زمان سيانفرانس با هر يك از بازيگران در جلسات طولاني شام كه حدود 9 ساعت به طول مي انجاميد، فقط و فقط درباره فيلمنامه صحبت مي كرد. از سال 2006، كارگردان به طور اختصاصي با دو بازيگر اصلي فيلمش شروع به كار كرد. او از ايده ها، نظرات و تفكر آنها نسبت به داستان در نسخه هاي بعدي فيلمنامه استفاده كرد پيش از آن كه توليد فيلم شروع شود، كارگردان از دلاويني دعوت كرد تا تغييراتي را كه در فيلمنامه اعمال كرده بودند، بخواند. اين بار دلاويني يك اي ميل ساده، مؤثر و مؤدبانه برايش فرستاد. نامه اش با نكات مثبت شروع مي شد و در انتها هم پيشنهادها و نقدهايش را اضافه كرد.
گرچه سيانفرانس 12 سال روي اين فيلمنامه كار كرد و 67 نسخه از آن را نوشت و حتي تا آنجا پيش رفت که استوري برد 1224 نما را بكشد، باز هم وقتي نوبت به فيلمبرداري رسيد، همه چيز را كنار گذاشت و فقط به غريزه اش تكيه كرد. كارگردان در اين باره توضيح مي دهد: «نمي خواستم فيلم يكنواخت و تخت به نظر برسد و فكر مي كنم وقتي شما 12 سال روي يك فيلمنامه كار كرديد، اين خطري است كه شما را تهديد مي كند.» سيانفرانس بازيگرانش را تشويق مي كرد تا ديالوگ را مال خودشان كنند و در نقش هايشان بداهه پردازي داشته باشند. سيانفرانس مي گويد: «روي صحنه اگر رايان و ميشل دقيقاً آن چه را كه در فيلمنامه شان نوشته شده بود اجرا مي كردند، از آنها نااميد مي شدم. هميشه بهشان مي گفتم كه فيلمنامه فقط دستورالعمل است. اجازه بدهيد بهترين ايده اجرا شود.»
در صحنه اي كه سيندي راز حامله بودنش را از دين پنهان مي كند، در فيلمنامه نوشته شده: «آنها روي پل قدم مي زنند. سيندي نمي خواهد بگويد كه چه اتفاقي افتاده. دين كاري انجام مي دهد كه او را وادار به گفتن حقيقت كند.» اما در فيلمنامه ذكر نشده كه دقيقاً چه كاري انجام مي دهد. سيانفرانس توضيح مي دهد: «من سعي داشتم چنين چالش هايي را ايجاد كنم. ما يك ساعت را روي آن پل سپري كرديم. نگاتيو سوزانديم. اما ميشل به سكوتش وفادار ماند و هيچ چيزي نگفت. رايان خيلي عصباني شده بود. دست آخر نرده ها را بالا رفت (طوري كه انگار قصد دارد بپرد) و خدا را شكر كه در نهايت ميشل همه چيز را به او گفت. يادم نمي آيد كه رايان تا كجا پيش رفت، اما تهيه كننده من جيمي پاتريكف به سمت ما دويد و شروع به داد و بيداد كرد. البته ما ديگر آن صحنه را گرفته بوديم.» در مورد صحنه هايي كه بداهه نبودند، سيانفرانس براي بازيگرانش امتحان تحمل و استقامت مي گذاشت. ساعت ها يا حتي روزها آنها را وادار مي كرد تا در شرايطي مانند آن چه در فيلمنامه توضيح داده شده بود، قرار گيرند؛ تكنيكي كه از روش كارگرداني استنلي كوبريك در غلاف تمام فلزي الهام گرفته شده. در آن فيلم هم كارگردان، ونسان دونفوريو را مجبور كرد كه آن قدر صحنه خودكشي را تكرار كند تا زماني كه بازيگرش ديگر آماده بود تا واقعاً مغز خودش را متلاشي كند. صحنه شب آخر در هتل، يكي ديگر از صحنه هاي دشوار براي فيلم برداري بود. سيانفرانس مي گويد: «اين صحنه احتمالاً شبيه ترين سكانس به متن فيلمنامه و يكي از دشوارترين سكانس ها بود. فيلمبرداري اين صحنه چيزي حدود 15 ساعت به طول انجاميد.»
اگرچه ولنتاين غمگين به جشنواره هاي ساندنس، كن و تورنتو فرستاده شد، اما خود كرتيس هنوز نسخه نهايي فيلم را نديده بود. با اين وجود از تغييراتي كه دلاويني و گروه بازيگران در فيلمنامه پديد آورده بودند، استقبال كرد. خودش مي گويد: «اين سبك ماست. درست شبيه بداهه پردازي در موسيقي جاز است. ما تم را خلق مي كنيم و بعد وارياسيون هايي روي آن تم ساخته مي شوند تا زماني كه فيلم تمام مي شود و روي پرده بزرگ به نمايش درمي آيد. اين چيزي است كه استن براكهيج به ما آموخت. حتي موقع فيلم برداري همه شما در حال تغيير و رشد هستيد، در نتيجه ايده اصلي فقط به دانه اي مي ماند كه شما كاشته ايد و حالا قرار است درخت تناوري از آن سبز شود.»
برعكس بسياري از پروژه هاي دو نفره كه پيش از ولنتاين غمگين ساخته شده اند و وقت زيادي صرف اجرا و فيلم برداري آنها شده و تغييرات بيشتر موقع فيلم برداري در آنها رخ داده، در ولنتاين غمگين بيشتر اتفاقات روي كاغذ افتاده است. كرتيس مي گويد: «ولنتاين غمگين مثال خيلي خوبي از يك درخت 12 ساله است كه تازه به بار نشسته و تبديل به يك اثر هنري شده است.»
بررسي رابطه موقعيت نمايشي و تكنيك زماني مورد استفاده در فيلمنامه «ولنتاين غمگين»
خانه اي روي شن
درك سيانفرنس در مقام كارگردان و نويسنده فيلم ولنتاين غمگين اگرچه بيش از اين به عنوان مستندساز تلويزيوني مطرح بود، اما در واقع كارش را با فيلم بلند داستاني آغاز كرد. برادر گره خورده (1998) اولين تجربه سيانفرنس است كه به سينماي مستقل امريكا تعلق دارد. اين فيلم در چند جشنواره بين المللي از جمله ساندنس مورد توجه قرار گرفت و به نظر مي رسيد سيانفرنس قدم اول را با موفقيت پشت سر گذاشته باشد. اما يك باره مسير كارگردان عوض مي شود و از اين پس ما شاهد يك غيبت 12 ساله سيانفرنس در حوزه فيلم هاي بلند داستاني هستيم. تعلق خاطر او به ساخت فيلم هاي كوتاه و مستندهاي تلويزيوني آن قدر طولاني شد كه كم كم گمان مي رفت اين فيلم ساز مستعد كه يك جورهايي برادر گره خورده را يك تنه خلق كرده بود، براي هميشه سينماي داستاني را رها كرده باشد. البته خود سيانفرنس اذعان داشته تمام اين 12 سال را صرف نگارش فيلمنامه ولنتاين غمگين كرده است.
فيلمنامه ولنتاين حاصل چند سال ممارست نويسنده اش است، در نهايت تبديل به فيلمي شد كه مي توان آن را نقطه عطفي در زندگي درك سيانفرنس به حساب آورد. اين فيلم 9 برابر بودجه ساختش فروش كرد و از همه مهم تر كمپاني اي چون واينستين كه پيشتر فيلم هايي چون بي آبروهاي لعنتي، سخنراني پادشاه و ... را توزيع كرده بود، كار پخش فيلم را در آمريكا به عهده گرفت. شرايط آن قدر براي سيانفرنس خوب پيش رفت كه بعد از فيلم او چند قرارداد سينمايي را تا سال 2013 امضا كرد.
فيلمنامه ولنتاين غمگين همان طور كه از نامش پيداست، يك درام عشقي است كه همواره سعي دارد روي مرز وصال و متاركه حركت كند. در واقع روند خطي زمان جهت تغيير روند تاثيري بر مخاطب شكسته شده است. فيلمنامه در شكل خطي خود تبديل به اثري سرگذشت گونه يا شرح حال وار از آشنايي، زندگي و جدايي زوج جواني در پنسيلوانيا مي شد. اما از آنجا كه هدف نمايش سرگذشت نيست، فيلم ساز عامدانه يكي از سه حلقه زنجيره آشنايي، زندگي، جدايي را حذف كرده است. در واقع شكل فعلي روايت، حلقه زندگي را كه همان حد فاصل پنج ساله از آشنايي تا متاركه است برچيده است تا فيلمنامه تبديل به دو موقعيت آشنايي و جدايي شود. به عبارت ديگر اصلاً نمي توان براي همچين كاركرد روايي، زمان را خطي در نظر گرفت. فرض كنيم فيلمنامه خطي به نگارش درمي آمد و بيننده ابتدا شاهد آشنايي و ازدواج دو شخصيت اصلي (دين و سينتيا) مي بود و در نيمه دوم وقايعي را كه منجر به جدايي آنها مي شد، تماشا مي كرد. در اين شرايط فيلم ساز در نمايش روزها و سال هاي اوليه بعد از ازدواج دچار خلأ مي شد، يعني دقيقاً بعد از مراسم ازواج بايد يا يك زيرنويس اشاره مي كرد كه اينك پنج سال از زندگي دين و سينتيا مي گذرد و يا يك باره از سالن مراسم به صحنه گم شدن سگ خانواده برش مي زد كه در هر دو صورت اين خلأ روايي مخاطب را آزرده مي كرد.
اشاره شده كه دو موقعيت نمايشي فيلمنامه (وصال، متاركه) به علت شكست زمان، تابع الگوي هم زماني بسط داده مي شوند. همين طور هر دو موقعيت از منظر سير وقايع قرينه متضاد همديگرند. يعني هر واقعه اي كه در موقعيت وصال رخ مي دهد و باعث علاقه بيشتر دين و سينتيا به هم مي شود، ما به ازايي در موقعيت دوم دارد كه سبب فاصله دو شخصيت از يكديگر مي شود. در نظر بگيريد در موقعيت اول سينتيا دوست قبلي خود را نزد دين مخفي مي كند كه همين امر سبب ضرب و شتم دين توسط آن پسر مي گردد. اما اين پنهان كاري بزرگ نه تنها مانعي در عشق دين نسبت به سينتيا نمي شود، بلكه بر علاقه اش به او مي افزايد. اما در موقعيت دوم صرف اين كه سينتيا يك احوال پرسي را در فروشگاه كمي دير بازگو مي كند، دين از كوره در مي رود. در موقعيت اول بعد از بارداري سينتيا يك احوال پرسي را در فروشگاه كمي دير بازگو مي كند، دين از كوره در مي رود. در موقعيت اول بعد از بارداري سينتيا، دين سعي مي كند او را دلداري دهد و حتي حاضر مي شود همراه سينتيا بچه را بزرگ كند. اصل مطلب اين كه دين در موقعيت اول موجود مقدسي است كه ذات پاكش از همه گناهان كوچك و بزرگ طرفش، عبور مي كند. اما در موقعيت دوم كودك لجباز و غرغرويي است كه به زمين و زمان چنگ مي اندازد تا كوچك ترين اشتباه طرف مقابلش را بزرگ جلوه دهد.
فراموش نكنيم كه اصلاً بحث بر سر كم شدن علاقه در گذر زمان نيست، بلكه اين نوع بروز علاقه است كه تغيير مي كند. دين بعد از پنج سال زندگي، ديوانه وار سينتيا را دوست دارد، گاهي او را مي پرستد و گاهي سرزنشش مي كند. همين طور سينتيا كه در عين وفاداري و علاقه به همسرش، حس شيريني از با او بودن ندارد و صبح تا شب را با بي حوصلگي و كرختي سر مي كند. به عنوان مثال سينتيا در روزهاي اوليه آشنايي اش با دين روزها و شب ها را با دويدن و خوشگذراني سر مي كند، اما اينك كه چند سال از زندگي گذشته، حس و حال همراهي شوهرش را جهت تفريح ندارد.
روند تقطيع زماني صرفاً به هم كناري موقعيت آشنايي و جدايي ختم نمي شود، بلكه بايد توجه كرد زمان داستاني در موقعيت اول، چند روز را، از آشنايي دين و سينتيا تا ازدواج آنها شامل مي شود، اما در موقعيت دوم همه چيز ظرف يك روز اتفاق مي افتد. در واقع اين الگوي زماني چنين حسي را القا مي كند كه همه آن ابراز عشق ها و فداكاري ها ظرف 24 ساعت متلاشي مي شود و از پس همه چيز، دو عاشق و معشوق كه لحظه اي دوري از هم را متصور نمي شدند، به جايي مي رسند كه اينك دختر بچه كوچكشان را بهانه با هم بودن در نظر مي گيرند.
شايد بزرگ ترين مشكل فيلم تك مضموني بودن آن باشد. فيلم فرض را بر اين قرار داده است كه گذر زمان آدم ها را نسبت به هم سرد، بي روح و تند مزاج مي كند. فيلم ساز تمام مؤلفه ها و وقايع فيلم را جهت تقويت همين حس و فرضيه طراحي كرده است. در چنين شكلي روايت بيش از اين كه ساز و كار داستاني بگيرد، تبديل به اثري پيام محور مي شود. فيلم چه به واسطه تكنيك روايي (غيرخطي) و چه به واسطه شخصيت ها (انسان هاي سرخورده از وضعيت موجود) تلاش مي كند اثري مدرن باشد. اما از سوي ديگر آثار مدرن همواره سعي دارند از ارائه يك مفهوم واحد و يا ايدئولوژي روشن بپرهيزند كه چنين اتفاقي در فيلم ولنتاين غمگين رخ نداده است و فيلم ساز تلاش دارد ايدئولوژي خود را به بيننده تحميل كند.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 105