آنجا بوي شكلات هم رنگ مرگ داشت
مصاحبهگر: خانم احسن مقدم
تهيه و تنظيم: مهدي صانعي
تهيه و تنظيم: مهدي صانعي
مصاحبه با آقاي محبراد
كولهپشتي
«(ش. م. ر» و «ش. م. ه»
از اوايل جنگ تحميلي مسألهي مقابله با حملهي شيميايي مطرح بود. حتي در دورههاي آموزشي بسيج، آموزش داده ميشد؛ ولي تا زمان بمبباران شيميايي سردشت، امکانات و آموزشهاي آن فراگير نبود. ازآنبهبعد ماسک شيميايي را به رزمندگان ميدادند. پس از عمليات «خيبر» (اواخر سال ۶۲) که صدام بهطور گسترده از سلاح شيميايي استفاده کرد، اقدامات در اين زمينه بيشتر شد. از سال ۶۳-۶۴ همانطورکه در هر يگان، پزشکيار داشتيم، افرادي هم بهعنوان مسئول ش. م. ر حضور داشتند. نخست لفظ ش. م. ر استفاده ميشد، ولي با تغيير واژهي راديو اکتيو به هستهاي، به ش. م. ه تغيير يافت.
چون مجروحان شيميايي نياز به مراقبتهاي ويژه داشتند، اورژانس و بيمارستان جداگانهاي برايشان در نظر گرفته شده بود. بهازاي هر چند تا اورژانس معمولي، يک اورژانس اصطلاحاً ش. م. ه وجود داشت. افرادي که در اين مراکز بودند، دورههاي خاصي را ميگذراندند. حمامهاي صحرايي نيز براي شستوشوي مجروحان با مواد خاص، در كنار اين مكانها قرار داشتند.
يگانهاي ش. م. ه هم تماموقت در کنار بهداري آماده بودند تا بهمحض اعلام حملهي شيميايي، خودشان را به منطقه برسانند. معمولاً از راه تلفن يا بيسيم اعلام ميکردند، ولي كمكم به جايي رسيد كه خودمان هم ميتوانستيم حمله را تشخيص بدهيم. ماشينها در منطقهي آلوده با بلندگو حمله را به رزمندگان اطلاع ميدادند. اواخر جنگ هر رزمنده همراه سلاحش تجهيزات مقابله با ش. م. ه داشت. همه از ماسک استفاده ميکردند و اگر کسي گاز را تنفس ميکرد يا با آن تماس مييافت، ميتوانست از قوطي همراهش، بسته به نوع گاز، آمپول «آتروپين» يا آمپولهاي ديگر را استفاده کند. اين آمپولها فشنگي بودند، خود رزمنده، ضامن آن را ميکشيد و روي پايش ميزد و آمپول خودبهخود عمل ميکرد. اگر وسايل مقابله هم موجود نبود، با خيس کردن چفيه و گرفتن جلوي صورت يا روشن کردن آتش ميشد اثرات گاز را کم کرد.
يگان ش. م. ه ماشين مخصوصي شبيه ماشين آتشنشاني و کوچکتر از آن داشت كه پس از بمبباران بهسرعت خود را به محل ميرساند تا گاز پخش نشود، براي همين هرچه زودتر متوجه بمبباران ميشدند، بهتر بود.
اوايل بمبهاي شيميايي صدا نداشتند؛ بنابراين اگر گلولهاي بدون توليد صدا به زمين ميخورد و گاز از آن بيرون ميآمد، ميفهميديم كه شيميايي است؛ ولي پس از مدتي دشمن از گلولههايي استفاده کرد که صدا هم داشت، براي همين شک ميکرديم كه گلولهي عادي است يا مواد شيميايي هم دارد. گاهي بمب به منطقهاي ميخورد و چون متوجه انتشار گاز نميشدند، هيچ مقابلهاي هم نميکردند. هرکس زودتر ميفهميد و ماسک ميزد، مصونتر بود. شکل هواپيماها و گلولهها هم تقريباً شبيه هم بود. تا پيش از عملکردن بمب، تشخيص مشکل بود؛ مگر اينكه از روي روال حملههاي شيميايي دشمن ـ که مثلاً چند بار در چنين موقعيتي از شيميايي استفاده کرده است ـ حدس ميزديم.
افراد يگان لباسهاي خاصي شبيه لباس غواصي داشتند که نفوذناپذير بودند. پوتين خاصي ميپوشيدند و ماسک مخصوصي هم ميزدند. وقتي به محل آلوده ميرسيدند، با شلنگ يا کپسول، مواد و پودرهاي خنثيکننده را روي قسمتهاي آلوده ميپاشيدند. کپسولها هم در اندازههاي مختلف بود و هر عامل شيميايي، مواد خنثيکنندهي خود را داشت. اين مواد با گاز ترکيب ميشدند، آتش ميگرفتند و درنتيجه آن را خنثي ميکردند. البته مسلماً صددرصد اين اتفاق نميافتاد و گاهي ترشحاتي داشت. پس از پايان کار مأموران ش. م. ه، لودري از بخش مهندسي ميآوردند و روي آن محل خاک ميريختند. اثرات اين گازها باقي ميماند، ولي پخش و تضعيف ميشد.
اگر حملهاي در نزديکي يگان ما اتفاق ميافتاد، به ما اطلاع ميدادند. گاهي براي اينكه سريعتر برسيم، با آمبولانس ميرفتيم. يک بار که همراه يگان به منطقه اعزام شده بوديم، پس از تخليهي مجروحان، متوجه شديم كه همهي افراد آلوده شدهاند. در برخي، تاولها همان ساعت اول خودشان را نشان دادند و در برخي ديگر، چند ساعت بعد. در اين ماجرا نکتهي ديگر غير از سرعت عمل، شناسايي محل اصابت بمب بود. مسأله اين بود که در آن محل، دو بمب کنار هم خورده بود و ما متوجه يکي نشده بوديم. رفتوآمد در اطراف همان بمب باعث اين صدمهها شده بود. بعضي حتي ماسک هم نداشتند. کپسولها تمام شد و مجبور شديم خاک بريزيم. يعني وقتي متوجه بمب دوم شديم، بايد سريع آن را دفن ميکرديم. گرچه من هم در آنجا بودم، ولي به خواست خدا آسيبي نديدم.
لباسهاي ويژهي ش. م. ه نفوذناپذير بود، ولي در اثر حركتهاي بدني يا متناسب نبودن اندازهي لباس با اندام فرد، ممکن بود درزهايي در لباس ايجاد شود. بارها شاهد بوديم که بچههايي که براي مقابله با گازهاي شيميايي ميرفتند، خودشان آسيب ميديدند و مثلاً بدنشان تاول ميزد؛ چون بيشتر در معرض گاز بودند، ولي ميماندند تا کار تمام شود و بعد براي مداوا ميآمدند.
افزونبر يگان ش. م. ه، امدادگرها هم در مناطق آلوده حضور داشتند. تجهيزات يك امدادگر بيشتر از رزمندههاي عادي بود. سراغ مجروحان ميرفت يا حتي آمپول افراد را برايشان ميزد. مجروح شيميايي را از خط به اورژانس ميآوردند. اگر فقط شيميايي شده بود و جراحت ديگري نداشت، اول لباسهاي آلوده را از او جدا ميکردند. حتي اگر در اورژانس معمولي بود، سعي ميکردند لباسهايش را دربياورند و پتويي دورش بپيچند و اگر داروهاي همراهش را استفاده نکرده بود، برايش مصرف کنند. در مرحلهي بعد، قسمتهايي از بدن را كه شيميايي شده بودند، با محلولهاي خاص ميشستند يا حتي در حمامهاي خاص دوش ميگرفتند. با برانکارد ميبردند، شستوشو ميدادند و بعد لباسهاي تميز تن مجروح ميکردند. سرم و دارو ميدادند. با تاولها مشابه زخم رفتار ميكردند. عامل از راه زخم به خون نفوذ ميکرد. حتي بعضي زخمها داخل بدن ايجاد ميشدند. اين مجروحان را به بيمارستان «ساسان» تهران ميفرستادند. گاهي خود بهدارها هم صدمه ميديدند. در يکي از پستهاي امداد، بچههاي بهدار بر اثر بمبباران شيميايي در آن نزديکي، آلوده شده بودند. آلودگي بعضيهايشان بهحدي بود که به خارج از کشور اعزام شدند. همان دولتهايي که اين بمبها را ساخته بودند، کار درمانش را هم انجام ميدادند.
صدام انواع مختلف گازها را عليه ما استفاده کرد. بيشتر عامل خردل بود که بوي سير يا بويي شبيه بوي نشت گاز خانگي ميداد. علائمش هم پوستي و بهصورت تاول بود. يک بار هم عامل خفهکننده به کار بردند. بوي شکلات غليظ ميداد که بوي خوبي بود. حتي بعد از خنثيسازي بويش در هوا حس ميشد. علائم تنفسي داشت و تنگي نفس ايجاد ميکرد. بسته به ميزان گازي که به فرد ميرسيد، ميزان اثرش هم فرق ميکرد. بعضي علائم همانجا بروز ميکردند. اگر تنفس ميشدند يا وارد خون ميشدند، ممکن بود چند سال بعد خود را نشان دهند.
ما چند ماه پس از حادثهي حلبچه، به آنجا رفتيم. چون زمان زيادي گذشته بود، با لباسهاي معمول و بدون ماسک وارد شديم. شهر بوي مرگ ميداد. گاوها مرده بودند و خيابانها پر از لاشههاي متعفن آنها شده بود. در بعضي خانهها هنوز بوي گاز ميآمد. حتي ورود به بعضي جاهاي خاص، نياز به لباس و تجهيزات داشت. شهرکهاي اطراف حلبچه هم آلوده شده بودند. به شهرک «دُجَيره» هم رفتيم. ظاهر شهر بهوضوح، کمونيستي بودن جامعهي آن را نشان ميداد. شهر با يک خيابان به دو قسمت تقسيم ميشد؛ يک طرف خانههاي دو، سهخوابهي مرفهنشين و يکشکل که احتمالاً متعلق به افسران و درجهداران بود و طرف ديگر، خانههاي عادي و سطح پايين و باز هم يکشکل؛ کاملاً طبقاتي. بيشترين صدمهها هم به همين قسمت دوم وارد شده بود.
با مجوزي که گرفته بوديم لاشهي گاوها را براي جلوگيري از انتشار آلودگي سوزانديم و بيرون آمديم.
خاطرات
من چند نوبت به جبهه رفتم؛ سالهاي ۶۱، ۶۳، ۶۵، ۶۷ و در مناطق والفجر مقدماتي، جزيرهي مجنون، جادهي خندق، مهران و کردستان.
در بيشتر مناطقي که عمليات ميشد، مجروح اسير عراقي هم داشتيم؛ کسي که دشمن بود، تا آخرين فشنگش را شليک کرده و بعد اسير شده بود. بهداري، آنها را هم پوشش ميداد؛ بدون تبعيض با مجروحان خودمان. تمام مراحل درماني، از پست امداد تا بيمارستان، برايشان طي ميشد. حتي اگر به گروه خوني کمياب نياز داشتند يا کمبود خون بود، دريغ نميکرديم. گرچه از آنها محافظت ميشد، ولي محافظها بيرون در بهداري ميماندند. حتي چون مجروح بودند، دست و پايشان را نميبستند؛ مگر يک مورد که دستهايش با بند پوتين بسته شده بود. مجروح کاملاً آزاد بود و ما درمانهاي لازم را رويش انجام ميداديم، تا موقع انتقال که محافظ همراهش ميرفت. من هم هيچوقت از جانب آنها احساس خطر نکرده بودم، تا اتفاقي که در عمليات آزادسازي مهران افتاد.
پست امداد را در يک سنگر فرماندهي عراقي مستقر کرده بوديم. بارها پيش ميآمد که نيروها پيشروي ميکردند، ما هم همراهشان جلو ميرفتيم و سنگرها را تبديل به پست امداد ميکرديم. گاهي هم سنگرهاي فرماندهيشان انتخاب ميشد که هم امکانات بيشتري داشت و هم محکمتر بود. آن بار سنگر کناري را هم که بهداريشان بود، گرفته بوديم و از تجهيزاتش استفاده ميکرديم. مشغول پانسمان مجروحان و کارهاي معمول بودم که اسير عراقي وارد شد. حدوداً سيساله بهنظر ميآمد و زخمي بود. سنگر چند تا پله ميخورد و پايينتر از سطح زمين قرار داشت. من و اسير عراقي، آن پايين باهم تنها بوديم. جراحتهايش را پانسمان کردم و همهي بدنش را هم نگاه کردم که زخمي نمانده باشد. پرسيدم: جاي ديگرت زخم نيست؟
گفت: لا.
بلند شد و آمد طرفم. جا خوردم. مانده بودم ميخواهد چهکار بکند که مرا در آغوش گرفت و شروع کرد به بوسيدن. بعد به گريه افتاد و بلندبلند گفت: دخيل الخميني. الموت للصدام.
آخر هم از من تشکر کرد و رفت.
همانطور که در زمينههاي گوناگون دفاع مقدس خلاقيتهاي خاصي داشتيم، در بخش بهداري هم شاهد چنين کارهايي بوديم.
عمليات «بدر» بود. طبق معمول بايد پست امداد را جايي ميزديم که نزديک نيروهاي عملکننده باشد. چون عمليات آبي ـ خاکي بود و نيروها از طريق آب وارد ميشدند، پست امدادي طراحي شد که با تمام تجهيزات، روي آب قرار ميگرفت. ما در بهداري، تيمهاي شناسايي داشتيم. پيش از قبل عمليات، منطقه را ميديديم و پس از اندازهگيري و محاسبات لازم، محل مناسب براي استقرار پست امداد را مشخص ميکرديم. اصليترين مشکل اين بود که دشمن نبايد متوجه ساخت پست امداد ميشد. اگر ميفهميد، وقوع عمليات را پيشبيني ميکرد و عملاً زحمتها بينتيجه ميماند.
عراقيها با دکلهاي ديدهبانيشان تمام منطقه را زير نظر داشتند. بايد ساخت پست امداد، شبانه و بهآرامي انجام ميشد. کار زدن نيها، آوردن پلهاي شناور، سرهم کردن تأسيسات و... توسط تعدادي از بچههاي بهداري که بعدها به شهادت رسيدند، به پايان رسيد. امکانات مخابراتي و استتار هم مورد نياز بود. سيمکشي در آب را بچههاي مخابرات و غواصها ميکردند. تمام تجهيزات با قايق و شناورهاي آبي ـ خاکي منتقل ميشدند. افراد زيادي حدود دو هفته، شبها بدون نور و در ميان نيزار تلاش کردند تا سرانجام آماده شد. يك پست امداد با شش تخت و در کنارش داروخانه، تعاون، استراحتگاه، سرويس بهداشتي، امکانات دفاعي و پدافندي همه روي آب قرار گرفته بودند. حتي پلهاي شناوري وجود داشتند که اگر بر اثر انفجار، آسيبي به پلهاي بهکاررفته در ساختمان رسيد، جايگزين شودند. تعاون بخشي همراه بهداري بود که اگر مجروحي ميآوردند که اسم و مشخصاتش معلوم نبود، مسئولان تعاون از روي پلاکش شناسايي ميکردند و فرم درمان را بهاينصورت پر ميکرديم. آمبولانسمان هم قايق بود.
ساعتهاي نخست عمليات بود. هنوز نيروها خيلي جلو نرفته بودند و دشمن متوجه عمليات نشده بود. قسمتي از شب، موتور برق را روشن کرديم، ولي چون بچهها نزديکمان بودند، مجبور شديم خاموشش کنيم. بااينكه پست امداد استتار شده بود، ولي باز هم نور چراغها رد ميشد. در همين مدت هم برايمان مجروح ميآوردند. چارهاي نبود و با چراغقوه و فانوس کار مداوا را انجام ميداديم. چند ساعت بعد که درگيريها شدت گرفت و عراقيها موضوع را فهميدند، موتور را دوباره روشن کرديم. آن شب جان عدهي زيادي در همان پست امداد نجات يافت.
بعضي پستهاي امداد اصلاً جاي مشخصي نداشتند. کيسه و بيل همراهمان ميبرديم و وسايل امداد هم بار ماشين بود تا ببينيم کجا عمليات ميشود که پست امداد را همانجا بزنيم. در مناطقي هم محل مناسبي پيدا ميشد، ولي امکان استقرار نبود. در آزادسازي مهران همين اتفاق افتاد. مکانهايي را مشخص کرده بودند، ولي گفتند: الآن نميشود کار کرد؛ چون قرار است نيروها جلو بروند. فعلاً بهصورت سيار مستقر شويد تا وقتي فلان حد را گرفتيم، شما بياييد نزديک آنجا پست امداد بزنيد. مثلاً پلي در جاده پيدا کنيم، زير پل، دو طرف را با کيسه ببنديم، کف آن را صاف کنيم و تخت بگذاريم.
بعضي جاها چادر ميزديم؛ مخصوصا در کردستان. بااينكه چادر هيچ سطح دفاعياي نداشت، ولي چارهاي نبود؛ چون نميشد کوه را کند. در غرب، هم عمليات سختتر بود و هم حمل مجروح.
براي حمل مجروحان سعي ميکرديم سريعترين راه را انتخاب کنيم. معمولاً رزمندگان پياده حمله ميکردند؛ درنتيجه مجروح را از خطوط عملياتي، پياده با برانکارد تا پشت خط اول ميآوردند. باوجود فاصلهي کم تا خط و خطر زياد، آمبولانسها را تا آنجا جلو ميفرستاديم؛ ولي در غرب که راهها ماشينرو نبودند، از قاطر استفاده ميكرديم. برانکارد را به دوتا قاطر ميبستيم و مجروح را رويش ميگذاشتيم. کل مسافت را تا پست امدادي که آمبولانس داشته باشد، به همين شکل طي ميکرديم. حتي در قرارگاهها قاطر نگهداري ميشد. يکبار قاطري زخمي شده بود و آوردند پيش ما که زخمش را بستيم. جايي که برانکارد نبود، با پتو ميآورديم، گاهي کول ميکرديم. در منطقهاي شرايط بهگونهاي بود که مجروح را توي پتو ميگذاشتيم و روي زمين ميکشيديم. در اين مناطق صعبالعبور معمولاً پيشمرگهاي کُرد راهنمايمان بودند.
پيشمرگهاي کُرد مسلمان، کساني بودند که در کردستان و کردستان عراق با رزمندگان همکاري ميکردند. گروههاي مختلفي داشتند، ولي در بين ما اين اصطلاح رايج بود. بعضي از بچههاي بهداري بودند که براي عملياتهاي شناسايي برونمرزي همراه آنها ميرفتند. بهداري رزمي کار امداد و درمان اين افراد را هم انجام ميداد. جنگ با کومولهها، برخلاف جنگ با عراق، مرز مشخصي نداشت و به شهرها هم کشيده ميشد. واحدهاي بهداري که درون شهرها و در پايگاهها مستقر بودند، به مردم محلي هم خدمترساني ميکردند.
در ايلام پادگانهايي بيرون از شهرها بودند كه پس از بمبباران، مردم به سمت آنها پناه برده بودند. ما هم در منطقهاي که چادرهاي مردم قرار داشتند، چادر درمانگاه زديم و روزي دو ساعت پزشکمان کار مداواي بيماران و مجروحان را انجام ميداد. اگر جايي پست امداد زده ميشد، هرکس که ميآمد، به او رسيدگي ميکرديم، فرقي نميکرد از سپاه باشد يا ارتش يا جهاد يا مردم محلي. پستهاي امداد يا اورژانسي هم بودند كه بين ما و ارتش مشترك بودند.
سال ۶۱ بود و براي اولين بار به جبهه اعزام شده بودم. آن موقع هجده سالم بود. در منطقهي فکه (چنانه)، پيش از عمليات «والفجر مقدماتي» اورژانسي ساخته و مستقر شده بوديم. معمولاً ميگفتند، روي اورژانسها اسم بگذاريد تا اگر مجروحي فرستاده شد، مشخص شود قبلاً کدام اورژانس بوده است. در جبهه اسم مقرها را به نام شهدا ميگذاشتند، ما هم خواستيم همين کار را بکنيم. بچهها پيشنهاد دادند، صبر کنيم تا اولين کسي که از بين کادر بهداري شهيد شد، به اسم او بگذاريم. روز دوم يکي از آمبولانسها مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و راننده همانجا به شهادت رسيد. نام اورژانس ما هم شد «شهيد کريمي».
سال ۶۲ بود و منطقهي عملياتي «والفجر۴». در تپهاي پشت شهر پنجوين عراق مستقر بوديم. پست امدادمان را در مقر قبلي عراقيها زده بوديم. کنار پست امداد، چادر تدارکات داروييمان قرار داشت. آمبولانسها هم در همان نزديکي پارک بودند. داخل پست امداد اتاقکي براي استراحت خودمان ساخته بوديم و بقيهي فضا را تختها پر کرده بودند. دو لامپ مهتابي دايرهاي شکل، روشنايي ما را تأمين ميکردند. گاهي که موتور برق خراب ميشد، لامپها خاموش ميشدند تااينکه تعميرکارها ميآمدند و دوباره راه ميانداختند.
دو، سه شب از عمليات گذشته بود. شبي دور هم نشسته بوديم، برادرها صحبت ميکردند و حال معنوياي به همه دست داده بود. ناگهان يکي از لامپها خاموش شد. تعجب کرديم؛ چون وقتي موتور خاموش ميشد، هر دو لامپ را خاموش ميکرد، ولي حالا فقط يکي خاموش شده بود. يکي از بچهها گفت: اين علامت است. از سنگر برويم بيرون.
قبول کرديم و بيرون آمديم. دشمن آنقدر منور زده بود که هوا روشن شده بود. منورها مثل ستاره، آسمان را پر کرده بودند. آمبولانسها يک سمت سنگر پست امداد و سنگرهاي عراقي سمت ديگرمان بودند. بعضي از بچهها رفتند بهطرف سنگرهاي عراقي و عدهاي هم طرف آمبولانسها. اين دسته ميگفتند بياييد اينجا پناه بگيريد و دستهي ديگر هم همين حرف را ميزدند. من ناخودآگاه رفتم بهطرف آمبولانسها و همانجا دراز کشيدم. همه از سنگر خارج شدند. سه موشک کاتيوشاي دشمن آمدند و دوتاي آنها به دو طرف پست امداد خوردند و يکيشان هم خورد وسط سنگر. دود همه جا را فرا گرفت. ديگر چيزي ديده نميشد. با يکي از آمبولانسها به عقب رفتيم و از محل دور شديم. شهيد «صنعتي» همراهمان بود. گفت، برگرديم، نبايد منطقه را ترک ميکرديم.
وقتي برگشتيم، خاک و دود خوابيده بود، سنگر پايين آمده بود و همه چيز بههم ريخته بود. تراورتهاي چوبي سنگين شکسته بودند. يک کاتيوشاي ديگر هم همان دوروبر عمل کرده بود. هيچکس زخمي نشد. فقط يک نفر ميگفت، عوارض رواني پيدا کرده است که معلوم نيست مربوط به همين قضيه باشد. ازآنبهبعد، بچهها اين ماجرا را بهعنوان امداد غيبي تعريف ميکنند.
وقتي به اورژانس يا پست امداد صدمه ميرسيد، يا جابهجا ميشديم يا اگر امکانش بود، تعمير ميکرديم. چون آنجا جزو ضروريات بودند، سريع شروع به بازسازي ميکرديم و همان شب داخل چادري تختها را برپا کرديم.
در همان عمليات داشتيم از يک منطقهي عملياتي بهطرف خط ميرفتيم تا جايي پيدا کنيم و مستقر بشويم. در بين مسير، نزديکيهاي مريوان، رسيديم به قسمتي از جاده که زير آتش دشمن قرار داشت. ما سوار يک آمبولانس بوديم و وانتي جلويمان وسايل پست امداد را حمل ميکرد. گاهي آتش به دو طرف جاده ميخورد. ناگهان يکي از برانکاردها از وانت روي زمين افتاد. رانندهي وانت هم متوجه نشد. ما که از عقب ميآمديم، ترمز کرديم و برانکارد را برداشتيم. در فاصلهي زماني توقف ما، چند متر جلوتر، بمبي وسط جاده منفجر شد؛ يعني نقطهاي که اگر ترمز نکرده بوديم، رسيده بوديم آنجا.
در دفاع مقدس قسمتي از کارها را به حساب اصول جنگي ميگذاشتند و بقيه را به امدادهاي الهي محول ميکردند. اتکايشان به خدا بود؛ يعني تا جايي که از دستشان برميآمد کار را انجام ميدادند و بعد از آن را به خدا ميسپردند. در عمليات «ميمک» ميخواستند نيروها را از عقب به خط مقدم منتقل کنند. قرار بود شب عمليات شود و بايد قبل از شب اين کار را ميکردند. از لحاظ جغرافيايي هم جابهجايي نيروها در شب ممکن نبود. عراقيها روي قلهها مستقر بودند و کاملاً به منطقه ديد داشتند. انتقال نيرو هم با اتوبوس، کاميون و ... انجام ميشد. بعدازظهر، حدود ساعت دو، سه بود که حرکت کرديم. نگران بوديم که چه اتفاقي ميافتد. چند کيلومتر پيش رفتيم و کمکم داشتيم نزديک ميشديم که ناگهان مه و غبار غليظي منطقه را فراگرفت. فرماندهان از همين موقعيت استفاده کردند، نيروها را به خط رساندند و همه در سنگرها مستقر شديم. اين هم يكي از امدادهاي غيبي بود.
در همان عمليات، اورژانس مشترکي با ارتش داشتيم. روز اول عمليات از بين مجروحاني که آمده بودند، چند مورد بدحال بودند. يکي از آنها بيهوش بود، جراحت زيادي داشت و يک پايش هم قطع شده بود. مداواي زيادي رويش صورت گرفت تا به هوش آمد. نيمخيز شد و شتابزده پرسيد: ساعت چند است؟ من نمازم را نخواندهام. نمازم قضا نشده؟
به او گفتند: دراز بکش، شما حالت خوب نيست، بايد زخمهايت را ببنديم.
ولي او فقط ميگفت، بگذاريد نمازم را بخوانم. پزشکها مشغول کار شدند، او هم در همانحال نمازش را خواند. بعد هم او را از اورژانس منتقل کردند.
در همان زمان يک مجروح عراقي داشتيم. گروه خونياش O منفي بود. با اينكه گروه خوني نادري بود، بهش خون تزريق کرديم، ولي باز هم دادوبيداد ميکرد. اين دو مجروح فقط چند تخت باهم فاصله داشتند.
عمليات «والفجر ۴» را منافقان لو داده بودند و شکست خورد. وقتي نيروها به دامنهي تپه رسيدند، دشمن با تجهيزات زياد، آماده و منتظر بود. حتي توانسته بودند، پست امداد خط را بزنند. اين نشانهگيري دقيق نشان ميداد که کسي قبلاً گرا داده است. بسيار پيش ميآمد که دشمن به ساختمانها يا تجهيزات درماني ما حمله کند؛ مخصوصاً آمبولانسها را زياد ميزد.
شب اول مجروحان زيادي داشتيم. از حدود يك نيمهشب مجروحها را آوردند. تمام شب را مشغول پانسمان و مداوا بوديم؛ فقط همينقدر فرصت کرديم که تيمم کنيم و با همان لباسهاي خونآلود نماز صبح را بخوانيم. بعد از نماز دوباره به کارمان ادامه داديم. يکبار که ساعت را نگاه کرديم، دو بعدازظهر بود. نمازمان را خوانديم. کمي سرمان خلوت شده بود. هنوز تکوتوک افراد ميآمدند. تصميم گرفتيم شيفتي کار کنيم. از اورژانس بيرون آمدم و پاي تپه دراز کشيدم که استراحت کنم. وقتي چشم باز کردم هوا تاريک شده بود.
چون عمليات لو رفته بود، تعدادي از مجروحان در همانجا باقي مانده بودند. بچههاي شناسايي، شبهاي بعد ميرفتند و آنها را از دو قدمي عراقيها به عقب ميآوردند. سه شب بعد، پيرمردي كه مجروحي را روي دوشش گذاشته بود، از راه رسيد. او كه مجروح را در يك اين مدت طولاني از مسيري سخت و کوهستاني آورده بود، حتي پايينش نميگذاشت و ميگفت: همينطوري پانسمانش کنيد. وقتي مشغول مداوا شديم، مانده بود و از او مواظبت ميکرد.
بچههاي شناسايي ميگفتند، درحالي مجروحها را ميآوردند که عراقيها بالاي سرشانند و مجبورند حتي نفسهايشان را حبس کنند. با وجود تمام اين خطرها، بيشتر مجروحان باقيمانده را برگرداندند. البته در غرب امکان پناه گرفتن بيشتر بود. سنگرهاي عراقي مخروبهاي بودند که گاهي در آنها پنهان ميشدند و خدا ميخواست که نيروهاي دشمن آن قسمتها را نگردند يا بچهها را نبينند.
بعيد بود که منافقان بتوانند در لشکرها نفوذ کنند، بيشتر از راههاي ديگر؛ مثلاً در غرب، با نفوذ ميان مردم بومي يا حتي پيشمرگها وارد ميشدند. در نزديک نيروها حضور داشتند و اخبار را ميگرفتند. روشهاي ديگري مثل نفوذ در ارتباطات مخابراتي يا بهرهگيري از ماهواره ـ بيشتر اين امکانات را آمريکا ميداد ـ هم وجود داشت. بيسيمها را شنود ميکردند و رمز عملياتي ممکن بود لو برود.
سال ۶۷ و اواخر جنگ بود. در منطقهي عملياتي مجنون با فردي به نام «عليجان گزلي» آشنا شدم. او هم از مشهد آمده بود. پاسدار افتخاري بود. اين دسته از پاسدارها کساني بودند که بهصورت افتخاري عضو سپاه ميشدند و توقع استخدام و حقوق نداشتند، فقط همان دوران هم بودند. عليجان پزشکيار بود و در پست امداد باهم کار ميکرديم. يک بار آمد پيش من و گفت: فقط پنج روز مرخصي ميخواهم که برگردم شهرستان و ازدواج کنم و برگردم.
انگار نامزدي داشت که ميخواستند عقد کنند. آن موقع مرخصيها محدوديت داشت، بااينحال موافقت کردم. او که رفت، به ما گفتند، سريع برويد کردستان. از جنوبيترين نقطه رفتيم به شماليترين نقطهي جبهه؛ بانه.
کل يگانها آن زمان دو قسمت شده بودند؛ عدهاي در جنوب و عدهاي در غرب. ولي پيش ميآمد که در صورت نياز بعضي نيروها از جنوب به غرب يا بهعکس منتقل شوند. آنجا اطراف منطقهي عملياتي «والفجر ۸» بود، نزديک ماووت عراق. بايد ميرفتيم داخل خاک عراق. مأموريتمان را که انجام داديم، برگشتيم بانه. دوباره قرار بود عملياتي در همان جاي قبلي صورت بگيرد که گفتند بايد دوباره به همان خط اعزام شويد. بانه بودم که گزلي را ديدم. گفتم: اينجا چهکار ميکني؟ بايد برميگشتي مجنون؛ نيروي آنجا هستي.
او هم توضيح داد: که وقتي مرخصيام تمام شد، از مشهد به تهران رفتم تا برگهي مرخصيام را به نمايندگي سپاه بدهم. آنجا به من گفتند، بليط اهواز تمام شده است. ترسيدم دير بشود. بليط مراغه داشتند. مراغه هم نزديک بانه بود. ميدانستم شما آمدهاي بانه است. گفتم بيايم اينجا خودم را معرفي کنم تا بازخواست نشوم که چرا ديرتر از موعد آمدهام و از نظر شرعي هم درست باشد.
او را از ماجراي اعزام مطلع کردم. گفت: اگر ميخواهيد، مرا بفرستيد جنوب.
اتوبوسهايي بودند که نيروها را به جنوب ميبردند. تا آنجا دو روز راه بود. گفتم: نه! حالا که آمدي، همينجا بمان. اينجا هم به نيرو نياز است. کارت را درست ميکنم که همين جا بماني.
بعد او را به يکي از گردانها فرستاديم. عمليات پدافندي که تمام شد، بايد برميگشتيم بانه، ولي بالگردي آمد دنبالمان و گفتند: شما را لازم داريم، سريع بايد به مهران برويد.
اتفاقاً گرداني که گزلي در آن بود هم آمد؛ درنتيجه گزلي هم با ما بود و ديگر شده بود جزو نيروهاي ما. رسيديم مهران. اواخر جنگ بود و عراق دوباره مهران را گرفته بود. در منطقه مستقر شديم. گزلي در بهداري گردان بود و ما با آمبولانسها رفتيم خط. روزي بود که دشمن پاتک شديدي را شروع کرده بود. گرچه بچههاي بهداري کارهاي درماني را انجام ميدادند، ولي اسلحه هم داشتند. اگر مجروح بود، ميرفتيم بالاي سر مجروح و اگر نبود، مثل بقيه تيراندازي ميکرديم و ميجنگيديم. گزلي گفت: من ميتوانم با تيربار کار کنم.
امتحان کرديم و ديديم راست ميگويد. نيرو هم کم بود. عراق دهها تانک آورده بود و ما نه تانک داشتيم و نه توپخانه. تيربار را برداشت و رفتيم جلو. به خط که رسيديم، فرمانده گردان از تيربار دست گزلي تعجب کرد و گفت: شما که پزشکياريد.
ما هم جواب داديم که مهارت لازم را دارد. مشغول شديم. ما سراغ زخميها ميرفتيم و او هم تيربارچيمان بود. کنارش ايستادم. کاملاً توي ديد دشمن بود. عراق مهران را رد کرده بود و حالا ميخواست آن منطقه را بگيرد و برسد به کوههاي مشرف بر ايلام. تيربار سلاح تأثيرگذاري بود و دشمن هم روي تيربار حساس بود. وقتي گزلي و چند تيربارچي ديگرمان شروع کردند، دشمن زمينگير شد. اوضاع جوري شد که گزلي ميگفت: فقط به من فشنگ برسانيد.
يک نفر از پايين صدا زد: امدادگر!
مجروحي پايين تپه بود. رفتم سراغش و زخمهايش را بستم که ناگهان صداي تيربار خاموش شد. گفتم شايد فشنگ تمام کرده است. با فرمانده گردان رفتيم و ديديم كه گزلي افتاده است. دستم را زير کلاهآهنياش گرفتم که بلندش کنم. زنده بود و داشت نفس ميكشيد. تير، مستقيم به کلاهش خورده و از آنطرف درآمده بود؛ طوريکه مقداري از مغزش ريخت روي دستم. گذاشتيمش داخل آمبولانس، ولي همان بين راه شهيد شد. تازه چند روز بود كه عقد کرده بود.
□
اواخر جنگ جابهجاييهاي ما خيلي زياد شد. يک دليلش اين بود که پشتيباني ضعيف شده بود. شايد اگر کسي پيگيري کند، برسد به همين جرياني که آقاي «موسوي» راه انداخته است؛ چون آن موقع نخستوزير بود. هم امکانات کم شده بود و هم نيروها. فشار زيادي روي بچهها بود؛ شايد به اندازهي فشاري که اوايل جنگ به نيروها وارد ميشد. ديگر آرامش نداشتيم، خواب نداشتيم. نکتهي ديگر اين بود که عراق پس از هشت سال جنگ خيلي تحليل رفته بود، ولي مثلاً در همان اشغال دوبارهي مهران، ميديديم که با صدها تانک جديد آورده است. به قول حضرت امام(ره)، انگار آمريکا در منطقه مستقر شده بود. بچهها بالگردهاي آمريکايي را در فاو ديده بودند. گاهي ميشنيديم که در بيسيمها فرانسوي صحبت ميکنند. تمام اين مسائل ـ چه کم شدن پشتيباني داخلي و چه حمايتهاي پيدرپي خارجيها از عراق ـ فشار بر رزمندگان را بيشتر ميکرد. دشمن تا اهواز آمده بود و از غرب هم با کمک منافقان تا کرمانشاه رسيده بودند که بعد به لطف خدا گرفتار کمين نيروهاي ما شدند و شکست خوردند. هيچکس فكر نميکرد جنگ بهزودي تمام شود. فکر ميکرديم جنگ شديدتر و تلفات بيشتر شده است و دعا ميکرديم شهيد بشويم.
دو هفته به پايان جنگ مانده بود كه از حلبچه برميگشتيم. آن موقع حلبچه دست ما بود، ولي آنجا را تخليه کرديم. ميخواستيم برويم جنوب. در بين جادهاي که به طرف ايلام ميرفت، کنار برکهي آبي براي ناهار توقف کرديم. چند کاميون هم همانجا پارک کردند. يکي از کاميونها به ما نزديکتر بود. با رانندهاش که پيرمردي بود، سلام و عليکي کردم. گفت: من هم از سمت حلبچه ميآيم.
پدر شهيد بود و تهران زندگي ميکرد. مشغول صحبت بوديم كه گفت: خدا به من نعمتي داده که ميتوانم بعضي اتفاقات را پيشگويي کنم. نميگويم حتماً درست است، ولي چيزهايي به ذهنم ميآيد. مثلاً ميتوانم بگويم شما چند تا خواهر و برادريد.
گفت و درست بود. گفت: پاي چپت ضايعه ديده.
آن هم درست بود. بعد گفت: چيز ديگري هم به شما ميگويم. سهشنبهي دو هفتهي ديگر جنگ تمام ميشود.
گفتم: نکند شما که پشت خط هستيد، چيزي ميدانيد؟ ما الآن فرمانده را ديديم و هيچ خبري نبود. تازه! فشار زياد شده است.
گفت: نه! من اينطور ميگويم و به نفع ما ميشود و ما پيروز ميشويم.
با وضعيتي که عراق داشت جلو ميآمد، باور کردن اين حرف سختتر بود. پيرمرد خداحافظي کرد و رفت. من هم با التهابات آن روزها قضيه را فراموش کردم. پس از پذيرش قطعنامه بود که ياد حرفهاي آن پدر شهيد افتادم. رزمندهها شوکه شده بودند. بعضي داد ميزدند و گريه ميکردند که چرا جنگ تمام شد تا وقتي که امام(ره) آن پيام را داد.
يکي از شهدايي که نقش زيادي در دفاع مقدس داشت شهيد صنعتي بود. من ايشان را از همان اوايل جنگ ميشناختم و در جاهاي مختلف باهم بوديم. شروع آشناييمان در مشهد بود. جزو کساني بود که در منازل کار پانسمان را انجام ميداد. آن موقع تازه وارد سپاه شده بودم. ميرفتم و در بهداري کار ميکردم. ساعت کاري آنجا، غير از زمان آمادهباش، تا چهار بعدازظهر بود. چون جوان بودم و کار ديگري نداشتم، تا تاريک شدن هوا ميماندم.
ساعتهاي هفت، هشت شب بود که خواستم برگردم خانه. ديدم شهيد صنعتي دارد ساکش را ميبندد. ساک مخصوصي بود که وسايل مداوا و پانسمان را داخلش ميگذاشتند. فکر کردم شايد او هم ميخواهد برود خانه. پرسيدم: کجا ميروي؟
گفت: ميروم پانسمان.
گفتم: حالا شب است، دير که نميشود.
جواب داد: نه! هنوز چند تا مجروح ماندهاند که پانسمان لازم دارند. بعضيهايشان هم روز، آمادگي نداشتند. تا تمام نشوند، برنميگردم خانه.
بااينكه خانواده داشت و خودش پدر چند فرزند بود، تا آخر شب، توي شهر، کار رسيدگي به مجروحان را انجام ميداد.
در همان بهداري سپاه هم بخشي بود مربوط به پانسمان. ساعت چهار بعدازظهر بخش تعطيل ميشد. کار هر روز شهيد صنعتي اين بود که بعد از تعطيلي آنجا، تختها و وسايل بخش را بيرون ميآورد، ميشست و ضدعفوني ميکرد. اتاق را هم که از صبح مجروح آمده و آلوده شده بود، ميشست و ميگفت: نبايد از اينجا آلودگي به کسي منتقل شود که در آخرت مسئول باشيم.
با اينكه نيروهاي خدماتي بودند که اين کار را انجام بدهند، ولي خودش تمام اين کارها را ميکرد.
در اورژانسها و مراکز بهداري کساني کارشان اين بود که مجروح را روي برانکارد ميگذاشتند و ميآوردند داخل. يک بار در يکي از مراکز سرمان خلوت شده بود و منتظر بوديم كه مسئول حمل مجروح بيايد، مجروح را از بيرون بياورد و بگذارد روي تخت. شهيد صنعتي گفت: چرا ايستادهايد؟
گفتيم: منتظريم مجروح را بياورند.
گفت: خُب! خودتان بياوريد.
بعد خودش کمک کرد و مجروحان را آورديم و مشغول مداوا شديم. حاضر نبود ثانيهاي کار عقب بيفتد. ميگفت: از کوچکترين کار تا بزرگترين را بايد انجام بدهيم، نبايد بگوييم کار من نيست.
هم خستگيناپذير بود و هم اخلاص داشت.
مشهد بوديم. کساني که ميتوانستند کار درماني بکنند، محدود بودند. اسم اين افراد را نوشته بودند و اگر عمليات يا موقعيت خاصي پيش ميآمد، با آنها تماس ميگرفتند که مثلاً با فلان گروه اعزام شويد. گاهي حتي با هواپيماهاي نظامي ما را به اهواز ميبردند که از آنجا به منطقه برويم. يک بار در يکي از همين نوع اعزامها، شهيد صنعتي با ما بود. رسيده بوديم اهواز و داشتيم با مينيبوس به سمت ايلام ميرفتيم. در طول راه، شهيد صنعتي شروع کرد به مداحي. خورشيد هنوز طلوع نکرده بود و شعر بسيار زيبايي از عاشورا ميخواند که واقعاً تأثيرگذار بود.
اصرار داشت نماز جماعت خوانده شود. حتي اگر کسي نبود، خودش جلو ميايستاد و امام جماعت ميشد. چنين فردي با اين خصوصيات و خدمات زياد، صحنهي شهادت دردآوري داشت. صنعتي در کردستان، مسئول بهداري لشکر ويژهي شهدا بود. بهدليل خطراتي که منطقه داشت، برايش محافظ هم گذاشته بودند؛ چون پيش آمده بود که منافقان افراد مؤثر را شناسايي و ترور ميکردند. يک بار در همان منطقهي غرب بهشدت مجروح شد؛ يک دستش کاملاً از بدن جدا شده بود. او را به عقب منتقل کردند؛ به گمانم به يکي از بيمارستانهاي اروميه. هنوز زنده بود و نياز به عمل فوري داشت، ولي متأسفانه بهخاطر ضعفي که آن زمان در پشتيباني بهوجود آمده بود، آن بيمارستان امکان پذيرش مجروح را نداشت. گفته بودند: ما نميتوانيم ايشان را عمل کنيم؛ متخصص نداريم، آماده نيستيم.
محافظ صنعتي ناراحت شده بود و شنيدهام که حتي اسلحهاش را درآورده و گفته بود: چرا درمانش نميکنيد؟ او نياز به عمل دارد؛ وگرنه شهيد ميشود.
اما آنها حرف خودشان را زده بودند که بايد منتظر بماند تا کسي را بياوريم. صنعتي هم با همان وضع جلوي محافظ را گرفته بود که تو حق نداري دخالت کني. بهخاطر من هيچکاري نکن. بالاخره آنقدر خون از او رفت تا به شهادت رسيد. کسي که آنهمه براي رسيدگي به مجروحان حساس بود و ثانيهاي را تلف نميکرد، در موردش سهلانگاري شد. متأسفانه از اين موارد زياد پيشميآمد. يک بار به بيمارستان اهواز مجروح برديم. مجروحان جلوي در بيمارستان صف کشيده بودند. اقدامات اوليه برايشان در اورژانسها و پستهاي امداد انجام شده بود، ولي حالا که به بيمارستان آمده بودند، نه پزشکي بود، نه پرستاري. رفتم و گشتم و ديدم كه پرستارها توي اتاقي نشستهاند و مشغول نوشيدن چاي و گرم صحبتند؛ آن وقت كه آنطرف مجروحان جلوي بيمارستان ناله ميکنند.
هم در سالهاي اول جنگ و هم اواخر جنگ اين موارد بود. البته اواسط جنگ کمتر شد. آن موقع هم خود مردم و بچهحزباللهيها کارها را پيش ميبردند؛ وگرنه من به شخصه چيزي از دولت نديدم. دولت خود مردم بودند که ستادهاي پشتيباني جنگ را تشکيل ميدادند و به جبهه کمک ميفرستادند. در زمان جنگ بهخاطر مسائل بينالمللي کاملاً از دولت حمايت ميکرديم، ولي حالا که تمام شده است، ميگويم، با اشکالاتي که من در بخش بهداشت و درمان ديدم، اگر مردم نبودند، ضعيفترين دولت، همين دولت بود. در بيمارستانهايي که خود رزمندهها ميگرداندند، مثل بيمارستاني که در مريوان بود، بااينكه ما را نميشناختند، وقتي درخواست دارو ميکرديم، ميگفتند، ليستتان را بنويسيد و به ما ميدادند؛ ولي در بيمارستان دولتي اهواز، خودم با لباسهاي خونآلود ميرفتم و به کادر ميگفتم: سرم مجروحها تمام شده است، عوض کنم؟
درحاليکه داخل بخش بيمارستان اصلاً نبايد کسي را راه بدهند. ميگفتند: هر کار ميخواهي خودت بکن.
يكبار وقتي ديدم كه در اتاق استراحتشان دور هم نشستهاند و صحبت ميکنند و ميخندند، گفتم: بياييد کمک.
گفتند: شيفت ما نيست.
گفتم: ما در جبهه شيفت نميشناسيم. مجروح دارد از درد داد ميزند.
تا بالاخره چند پرستار متعهد را پيدا کردم که به کارها برسند.
ستاد امداد و درمان که کارهاي درماني را انجام ميداد، بخشي متعلق به هلال احمر بود و بخشي هم متعلق به بهداري سپاه. کساني که الآن نان جبهه را ميخورند، کساني نبودند که ما فکرش را ميکنيم. البته نميشود همهي اقدامات را زير سؤال برد، ولي دولتي که اينقدر تعريف ميکنند، اين مسائل را هم داشت. شايد هم واقعاً خدمتشان را مخلصانه انجام ميدادند، ولي در توانشان نبود. نميشود گفت قصدي در کار بوده است.
مهران سه بار توسط عراق گرفته شد. من در دو نوبت آزادسازي مهران حضور داشتم. يک مورد آن سال ۶۵ بود که امام(ره) گفتند: «با اين کار قلب من را شاد کرديد.»
آخرين بار هم اواخر جنگ بود. عراق سال ۶۵ با همکاري منافقان توانست مهران را تصرف کند. منافقان عملياتي انجام دادند به نام «چلچراغ» که دور زدند و مهران را گرفتند. پسازآن عراقيها آمدند و در آنجا مستقر شدند. من آن موقع جنوب بودم که خواستند بروم و در عمليات شرکت کنم. ما جزو لشکر امامرضا(ع) بوديم که مقر اصليمان در ايلام و نزديک مهران بود؛ درنتيجه هروقت عملياتي در آنجا صورت ميگرفت؛ مثل ميمک يا... اين لشکر هم پشتيباني ميکرد و يگان ما هم بايد حضور مييافت.
آمديم به منطقه. شب عمليات رفتيم به قرارگاه اصلي. ما جزو نيروهايي بوديم که روز بعد بايد وارد عمليات ميشديم. تپهاي مشرف به منطقهي عملياتي بود که ما رفتيم و بالاي آن مستقر شديم. وقتي عمليات آغاز شد، همه روي تپه نشسته بوديم و لحظهي شروع آن را انگار که روي پردهي سينما باشد، بهطور زنده تماشا کرديم. صحنهي بسيار زيبايي بود؛ شليکهاي دو طرف و پيشروي نيروهاي ما که در اولين حمله، خط را شکستند.
شب نميشد پست امداد زد، ولي وسايل را آماده کرده بوديم که وقتي آفتاب طلوع کرد و خط شکست، برويم منطقه و پست امداد را راه بيندازيم. زير پلي مستقر شديم. بعضي وسايل را پياده کرديم که گفتند: نه! احتمالاً اينجا فاصلهمان تا خط زياد است و بايد برويم جلوتر، ولي صبر کنيد که الآن مجروحها را ميآورند.
هرچه صبر کرديم، مجروحي نيامد. حدس زديم که شايد آنها را از مسير ديگري به جاي ديگري منتقل کردهاند؛ وگرنه مگر ميشود عمليات مجروح نداشته باشد؟ سؤال که کرديم، گفتند: نه! تا الآن مجروحي نداشتهايم.
يعني خط بدون دادن مجروح شکسته شده بود. سوار ماشين شديم و رفتيم جلو. از خط اول گذشتيم. کمکم داخل جادهي اصلي که بهطرف مهران ميرفت، به خط ديگري نزديک شديم. تعدادي رزمنده کنار خط بودند. جاده را با لودر بريده بودند که بتوانند عبور کنند. ما هم در جهت حرکت لودر به راه افتاديم. يک آمبولانس بوديم و يک وانت حامل وسايل. با خودمان گفتيم: ميرويم همان جايي که رزمندهها مستقرند و پست امداد را برپا ميکنيم.
در مسير، دو، سهتا لودر بيلشان را بالا گرفته بودند و دندهعقب ميآمدند. از کنارشان رد شديم و راهمان را ادامه داديم. خمپارهها اطرافمان فرود ميآمدند. ما هم عادت داشتيم و زيگزاگ رد ميکرديم. آقاي «طالبنژاد» هم با ما بود. وقتي دشمن تير مستقيم ميز، مثل زنبور صداي «ويزز» ميداد، ولي ما اهميت نميداديم. ناگهان يک موتوري بهسرعت خودش را رساند به ما و گفت: کجا داريد ميرويد؟ ما در خط مستقريم و شما خط را هم رد کردهايد.
ماشين را نگه داشتيم و گفتيم ما فکر کرديم نيروها رفتهاند جلو.
درست که نگاه کرديم، ديديم چه جايي! جاده بلند بود و کاملاً در ديد دشمن و ما هم مستقيم ميرفتيم پيش عراقيها. حسابي جا خورديم، ولي نترسيديم. راننده، ماشين را آورد کنار جاده که در ديد نباشد تا دور بزند و برگردد عقب. چون جاده بالاتر از سطح زمين بود، رفتيم پايين، غافل از اينكه آنجا ميدان مين است. ماشين کنار مينها ايستاد و تا خواست دور بزند، خمپاره خورد کنارمان. دو نفر از بچهها همانجا مجروح شدند. من هم بر اثر موج انفجار گوشهايم سوت کشيد، ولي آسيب جدياي نديدم. بالاخره توانستيم برگرديم عقب. رسيديم و در يک سنگر فرماندهي عراقي مستقر شديم. سنگرهاي دشمن بسيار مجهز بودند. در سنگر خط مقدمشان ميز کار، مبل، صندلي؛ حتي تختخواب و غذاخوري هم داشتند. آنقدر بچهها سريع آنجا را گرفته بودند که غذايشان هنوز گرم بود.
شب دوباره عمليات شد و نيروها پيشروي کردند. دوباره وسايل را بار زديم که برويم جلوتر. جالب اينکه ما با يک وانت لوازممان را آورده بوديم، ولي وقتي امکانات عراقيها را برداشتيم، شد بار يک کاميون. اتفاقاً کاميون را هم از عراقيها غنيمت گرفتيم. اين بار در يک چادر مستقر شديم. باز نيروها رفتند جلوتر. يک بار ديگر اسبابمان را بار کاميون کرديم و رسيديم نزديک شهر مهران. عراق از شهر خارج شده بود. يک سنگر عراقي پيدا کرديم و به زحمت لوازم را برديم پايين و اورژانسمان را آنجا زديم. روز بعد هم با وسايل بيشتر به داخل شهر منتقل شديم. بعد شهر را به لشکر ديگري سپردند و ما بيرون آمديم. در کل اين عمليات، ما 20، 21 مجروح بيشتر نداديم.
من زمان جنگ دانشجو بودم، ولي نتوانستم بيتفاوت بمانم و رفتم جبهه. در دانشگاه تبريز، در رشتهي تغذيه درس ميخواندم. سال ۶۶ عراق بيشتر شهرها را بمبباران ميکرد. آن سال دو بار دانشگاه ما بمبباران شد. يک شب داخل خوابگاه بوديم که خاموشي زدند؛ يعني هواپيماهاي دشمن براي بمبباران آمدهاند. صداي چند انفجار هم شنيده شد. بهجاي آنكه در زيرزميني يا جايي پناه بگيريم، رفتيم روي پشتبام خوابگاه که ببينيم کجا بمبباران شده است. خوابگاه ما هم ميتوانست هدف خوبي براي دشمن باشد؛ چون بيشتر دانشجويان حزباللهي و سپاهي بودند و بعدها بسياري شهيد شدند. صداي انفجار نزديک بود. وقتي دقت کرديم، ديديم دود ازسمت دانشگاه بلند ميشود. خوابگاه ما تا دانشگاه چهار، پنج کيلومتر فاصله داشت. سريع رفتيم آنجا. در دانشگاه را بسته بودند و کسي را راه نميدادند. ما کارتهاي شناساييمان را نشان داديم و داخل شديم. بيشتر خوابگاهها خارج دانشگاه بودند، جز يکي که مربوط به خواهران بود. در آن ساعت حدود ده شب هيچ دانشجويي در دانشگاه نبود، جز در ساختمان دانشکدهي فني. ۲۲ نفر از بهترين دانشجويان، همانجا به شهادت رسيدند.
حالا که جنگ تمام شده است، ميشود گفت دانشجوياني بودند که کارهاي پشتيباني از جنگ و طراحي سلاح را انجام ميدادند. منافقان آنجا را لو داده بودند. باوجود تاريکي شب، برنامهريزي ميکردند و نور از چند طرف ميتاباندند که بمبافکنها ببينند و ساختمان را هدف بگيرند. کساني که حالا منافقان از آنها حمايت ميکنند، در ريختن خون اين شهدا دخيل هستند.
شهيد «کرمي» يکي ديگر از شهداي دانشجو بود. بچهي تهران بود، نمرههايش عالي؛ حتي بيست بود؛ طوريکه بين همکلاسيهايش شاخص شده بود. در خوابگاهمان يک دانشجوي جانباز نابينا داشتيم كه اتاقش کنار اتاق ما بود. چون امکانات آنجا براي نابينايان کم بود، بعدها به تهران منتقل شد. کرمي هر روز ميآمد دنبال اين دانشجو، ميبردش دانشگاه و عصر ميآورد و همهي کارهايش را هم انجام ميداد؛ درحاليکه رشتهي کرمي مهندسي بود و رشتهي آن دانشجو حقوق يا علوم سياسي. اين موضوع برايم سؤال شده بود که اينها همدانشکده نيستند، چهطور اينقدر کرمي به او توجه ميکند؟ به خودم گفتم: شايد بنياد جانبازان کساني را ميگذارد که کارهاي جانبازان نابينا را بکنند و اين از همان موارد است.
معلوم شد که نه. باز گفتم: شايد همشهرياند.
اين گذشت تا من به عملياتي رفتم. وقتي برگشتم، شنيدم كه کرمي شهيد شده است. از بقيه پرسيدم: راستي! کرمي چه نسبتي با اين جانباز داشت؟
جواب دادند: هيچي!
گفتم: همشهرياي، آشنايي، چيزي.
گفتند: نه، هيچي!
منبع:ماهنامه امتداد شماره 67
/ج