از برخورد شهید بروجردی با مردم بومی منطقه خاطره ای دارید؟
من صحنه هایی را همراه با خود شهید دیده بودم. یک بار که رفته بودم کرمانشاه ایشان می گفت می خوام بروم به روستاها و شهرهای مختلف سرکشی کنم. ما با هم رفتیم. سه روزی با یکدیگر بودیم. شهید بروجردی به خیلی از شهرها و روستاها می رفت. با افرادی که مسلح شده بودند دیدار می کرد. آن ها از کردهای انقلابی و مسلمانان بودند و از شهرها و روستاها دفاع می کردند. مرتباً درگیری پیدا می کردند با افرادی مثل کادر حزب کومله که با آن طرف مرز ارتباط خائنانه داشتند. با خود ارتش عراق هم درگیر می شدند. خلاصه برخی از این عزیزان زخمی و شهید هم می شدند. وقتی می رفتیم خانه شان می دیدیم آدم های بسیار فقیری هستند. ایشان شرمنده می شد که نمی تواند کمکی به آن ها بکند. خودش هم خیلی فعالیت می کرد که از جاهای مختلف کمکی بگیرد و به این ها منتقل کند و واقعاً این کار را می کرد. اما دولت آن موقع کمک نمی کرد. زمان بنی صدر نیز کمکی نمی کردند. ایشان با همه دلسوزی ای که داشت و تنگناهایی که با آن ها مواجه بود اما ایمان و صبر و مقاومتش او را در کردستان حفظ کرد. بقیه خسته می شدند اما محمد اسوه مقاومت و صبر بود. وقتی این "طفلکی ها" را می دید که دارند برای انقلاب زحمت می کشند و جان خود و فرزندان شان را می دهند حتی خانواده های شان در خطرند مصمم تر نیز می شد و این ثبات قدم را به همه منتقل می کرد. یک روز به یکی از روستاها رفتیم که مردمش هم خیلی هم به آقای بروجردی علاقه داشتند. یکی از بومی ها درد دل می کرد و می گفت این جا جان ما هم در خطر است و به همین خاطر شب ها برای بچه ها دو ساعت به دو ساعت کشیک می گذاریم که دشمن به خانه های مان حمله نکند. دشمن می داند که ما طرفدار نظام هستیم و اگر غفلت کنیم همه را می کشند. همین طور هم بود. بعضی ها ریخته بودند و حتی بچه ها را هم شهید کرده بودند؛ این قدر بی رحم بودند. آقای محمد بروجردی برای بومی ها خیلی دل می سوزاند. خیلی هم سعی می کرد امکاناتی بگیرد و به آن ها بدهد تا بتوانند زندگی شان را بگردانند. دوست داشت حالا که این عزیزان در اختیار نظام هستند یک حقوقی به آن ها بدهد. ایشان در این مسائل خیلی سختگیر بود.یک بار دیگر هم که رفته بودیم سرکشی بکنیم - دقیقاً سفر بعدی بود که به مریوان رفتیم- در مسیرمان محله ای بود تحت نفوذ و سیطره ی عثمان نقشبندی که او آن جا خانه و مسجد بزرگی داشت. به علاوه دو رأس گوزن بزرگ هم داشت.
عثمان نقشبندی که بود و چه کاره بود؟
سرکرده گروهی بر ضد رژیم اسلامی و انقلابی بود. وقتی سپاه حمله کرد و شهرها را پس گرفت نقشبندی از آن جا به خارج از کشور رفت. مدتی هم در عراق بود و جاهای مختلف. خانه اش را بچه های سپاه گرفته بودند و یک مقر شده بود. مسجد بزرگی هم داشت که بچه ها در مسجد هم مستقر شدند. شهید بزرگوار گفت برویم سری هم به این ها بزنیم.نقشبندی اهل سنت بود؟
بله. از روحانیون مخالف جمهوری اسلامی بود. ما به آن شهر رفتیم و نیروها هم جمع شدند تا شهید بزرگوار برای شان سخنرانی کند. بعد موقع ادای نماز رسید و نماز مغرب و عشاء به جماعت در مسجد خوانده شد. روحانی بزرگواری هم آن جا بود. نماز خواندیم و جلساتی هم با دوستان آن جا گذاشتیم و ریزکارها را شیهد بروجردی به آن ها گفتند. ساعت حدوداً نه و نیم شب بود که گفت برویم طرف کامیاران. بچه ها گفتند: "این جا که می خواهید بروید خطرناک است. طرف سنندج جاده ناامن است." ایشان گفت: "نه. من حتماً باید به آن جا برسم. جلسه دارم. صبح هم جلسه دارم. شبانه باید حرکت کنم." بالاخره استخاره کرد و استخاره هم خوب آمد که حرکت کنیم. من به شهید بزرگوار گفتم اگر می شود صبح برویم. این ها می گویند جاده ناامن است. گفت: "عده ای را به عنوان کمین می فرستیم تا از جلو بروند و خود نیز در پی آن ها حرکت می کنیم."ما حرکت و خود نیز در پی آن ها حرکت می کنیم." ما حرکت کردیم. یک ماشین جلو و یک ماشین عقب و خود ما هم بین آن دو ماندیم. ده کیلومتر که از شهر دور شدیم ماشین ما پنچر شد. ساعت نه شب بود و هوا تاریک که ماشین پنچر شد. بعد هم که بچه ها پیاده شدند تا لاستیک را عوض کنند گفتیم آقا! برگردیم؟ گفت نه. لاستیک را عوض می کنیم و می رویم. هم زمان ماشین کمین ما رفت جلو و برخورد کرد با افرادی از دشمن که کمین گذاشته بودند و با هم درگیر شدند. ما لاستیک را عوض کردیم و دوباره حرکت کردیم. یادم نیست هنوز شب بود که رسیدیم به سنندج یا خیر. شاید ساعت یک و دو بامداد یا بیشتر بود که رسیدیم. جاده هم خاکی بود. شهید بروجردی گفت این که ماشین ما پنچر شد از الطاف خدا بود. اگر زودتر می رفتیم در کمین دشمن گیر می افتادیم.ماشین و افرادی که از جلو شما را اسکورت می کردند آسیب دیدند؟
آن ها آسیب ندیدند. فقط با کمین درگیر شدند و ضد انقلاب فکر می کرد که ماشین بعدی هم دارد به سرعت می آید. آن ها نمی دانستند که ماشین ما پنچر شده. تیراندازی هم کرده بودند و چون دیده بودند که ماشین بعدی نیامده فرار کرده و رفته بودند. شهید بروجردی گفت این از الطاف خداوندی بود که ماشین پنچر شد تا ما معطل بشویم و این ها بروند کمین را پیدا کنند. چون نیروهای دشمن معمولاً ماشین اولی را نمی زنند بلکه ماشین وسطی را می زند. بنابراین چون دیده بودند که ماشین بعدی نیامده با هم درگیر شده بودند و کمین خنثی شد و ما از راه رسیدیم.شهید بروجردی از نظر اخلاقی خیلی مهربان و با عطوفت بود. خیلی رأفت داشت و خیلی دلسوز مردم مسلمان کُرد بود. به شکلی عجیب برای آن ها دلسوزی می کرد و بالاخره هم موفق شد سازمان پیشمرگان کرد مسلمان را تشکیل دهد. خیلی برای این گروه زحمت کشید. بعد هم با همان دلسوزی و مهربانی و عطوفتش که همیشه هم خندان بود و لبخند بر چهره داشت یک گروه بسیار قوی و با صلابت تشکیل داد و با آرامشی عجیب و معنوی اوضاع و احوال را هدایت می کرد. آن موقع همه چیز منطقه درهم و برهم بود. ایشان با صلابت و آرامش و طمأنینه ای مثال زدنی جبهه های جنگ را در این خطه ساماندهی می کرد و نیروها را به خوبی آموزش می داد و تجهیز و اعزام شان می کرد. زمانی که عراق حمله کرد و یکی یکی شهرها را گرفت و تا نزدیکی یکی از شهرهای کردستان آمد.
دقیقاً در کدام نقطه؟
از گیلانغرب و سومار تا نزدیکی های مریوان وارد شد و تا نزدیکی شهرهای کرمانشاه آمد. آقای بروجردی ستادی زد به عنوان "ستاد فرماندهی" در سرپل ذهاب. ما گاهی که به آن جا می رفتیم یک دفتر بسیار کوچکی داشت. یک نقشه هم آویزان کرده بود که شکل استقرار نیروهای عراقی و جایگاه نیروهای خودی را هم روی نقشه مشخص کرده بود. نیروهای ما از شهرهای مختلف اعزام می شدند و می آمدند آن جا به سر پل ذهاب. ایشان آن ها را تقسیم بندی می کرد و بعد این نیروها کارهای چریکی انجام می دادند. عملیات که به آن شکل نمی توانستند بکنند...چرا؟
افراد ضد انقلاب توپ و تانک و تجهیزات داشتند و بچه های سپاه فقط یک اسلحه داشتند. به همین سبب برای کارهای ایذایی برنامه ریزی می کردند و شب ها نزدیک نیروهای عراقی می شدند و اسیر می گرفتند. می کشتند و کارهای چریکی انجام می دادند. من دو سه شبی که در سر پل ذهاب بودم دیدم که مرتباً عراقی ها با خمپاره مواضع را می زدند. ما دشت ذهاب را گرفته بودیم. عراقی ها عقب نیروهای ما مستقر بودند. نیروهای ما نیز پراکنده بودند و این گونه نبود که نیروهای خط مستقیم داشته باشیم که به آن می گویند "جنگ کلاسیک". پس نیروهای ما شبانه عملیات انجام می دادند و روز به مقرشان می آمدند و شب دوباره می رفتند. ما هیچ خط آتشی نداشتیم اما عراق داشت.خب عراق جدای از حمایت های آشکاری که استکبار جهانی از صدام و حزب بعث می کرد ارتش کلاسیک بود و خط مقدم نیروهایش را مشخص و تانک ها و توپ هایش را هم مستقر کرده بود.
بله. خلاصه ما که رفتیم به سرپل ذهاب با خمپاره و توپ مواضع مان را می زد. یک پایگاه مال ارتش بود و هلی کوپترها هم آن جا مستقر بودند و یکی مقر خود سپاه بود که هر دوی آن ها را می زد. یک اتاق کوچکی داشتیم که متعلق به شهید بزرگوار بود. من دیدم که گلوله های توپ است که دارد می آید و از نزدیک مقر رد می شود. به محمد آقا گفتم جایت را عوض کن. مثل این که می خواهند این جا را بزنند. گفت نه این جا را نمی زنند. گفتم می شنوی که این توپ ها دارند سوت می کشند. اتفاقاً تا ما از اتاق آمدیم بیرون یک دفعه یک گلوله از همان توپ ها خورد داخل اتاق که همه خوابیدیم روی زمین و گرد و خاک شد ولی الحمدالله کسی طوری نشد. به سرعت جای مان را عوض کردیم و فهمیدیم که یکی دائماً دارد این جا را لو می دهد. خمپاره ای که آتشش از ما دور بود مدام به ما نزدیک و نزدیک تر شد. بچه ها آمدند گفتند یک چوپان را گرفته اند که بی سیم داشته. این چوپان این گرا را می داده و می گفته مثلاً این خمپاره آخری را که زدی صد متر افتاده دست راست. او گرا می داده و آن ها می زده اند تا بالاخره آن مقر را هم زدند. آن چوپان را هم البته گرفتند. حاکم شرعی بود در اسلام آباد - خدا رحمتش کند - که هم امام جمعه آن جا بود و هم حاکم شرع به اسم حجت الاسلام فتیل زاد که بعد هم آمد به ارتش و بعد از آن فوت کرد. ایشان آمد حکم چوپان خائن را خواند و همان جا اعدامش کردند. بچه های سپاه جای شان را تغییر دادند و خائن را هم تیرباران کردند. او جاسوس بود و خبر می داد. شب ها که بچه ها عملیات می کردند آن ها مرتباً توپ و تانک می زدند. شب ها که می خوابیدیم همیشه باید شیرجه می رفتیم! به محض شنیدن صدای آتش دشمن همه روی زمین می خوابیدند. محمد بروجردی با این اوصافی که در منطقه وجود داشت جنگ را هدایت می کرد. یک روز هم آمد گفت برویم شهرکی که چند کیلومتر جلوتر از سر پل ذهاب است؛ فکر می کنم نامش قائم بود. بچه ها آن جا مستقر بودند و شب ها از آن جا جلو می رفتند. شهرک مقداری ساختمان داشت که بچه ها آن جا در امن بودند. گفت بریم سری به این بچه ها بزنیم. جیپ را آماده کردند. آقای طهماسبی هم بود. که بعداً فرمانده ریجاب شد که آن موقع روستایی بود نزدیک سر پل ذهاب. ریجاب بقعه ای هم داشت که متعلق به اهل تسنن بود. آقای طهماسبی جیپی اورد پشت ان نشست. شهید بروجردی جلو نشست و من و مرحوم علی فرزین هم عقب نشستیم. یک نفر دیگر با ما بود که الان یادم نیست او چه کسی بوده. پنج نفری سوار جیپ شدیم و از جاده انداختیم با سرعت آمدیم که با خمپاره ما را نزنند و وارد شهرک قائم شدیم. در شهرک مهدی (عج) یا قائم (ع) که الان دقیقاً اسم آن در خاطرم نیست به ما تیراندازی کردند. حتی نارنجک تفنگی هم به سمت ما زدند که به ماشین نخورد. خلاصه آمدیم پشت ساختمان ها. اول فکر کردیم از تپه ای که متعلق به عراق است به ما تیراندازی کرده اند. بعد گفتیم نارنجک تفنگی از این تپه نباید به ما بخورد؛ باید خیلی نزدیک باشد. شهید بروجردی آمد سرکشی های لازم را کرد و به برادران هم گفت که مواظب باشید از این تپه الان به ما تیراندازی کردند. نیم ساعت سه ربعی گذشت و به همه برادرها سر زد و حرکت کردیم. قرار شد ایشان با سرعت برود که اگر یک موقع تیراندازی کردند ما بتوانیم سریعاً عبور کنیم. وقتی عبور کردیم نیز دوباره شروع کردند به سوی ما تیراندازی کردن. این جا گفتیم که دیگر این تیراندازی از سوی تپه نیست بلکه از سمت خود شهرک است ولی ما به سرعت آمدیم. بعد هم نارنجک تفنگی کنار ماشین زدند ولی خوشبختانه کسی طوری نشد و به سلامت جستیم. بچه هایی که در شهرک بودند دیده بودند عراقی ها از لای پنجره ساختمان ها به ما تیراندازی کرده اند. بچه ها ساختمان را دور زده و حدود سیزده یا هفده عراقی را گرفته بودند که در شهرک نفوذ کرده بودند و اگر این ها خودشان به ما تیراندازی نمی کردند بچه ها چیزی نمی فهمیدند و چه بسا همه به شهرک نفوذ کرده اند. خوشبختانه از تیراندازی شان به ما هنگام بازگشت متوجه شدند که از داخل به طرف جیپ تیراندازی کرده اند و سرانجام همه را گرفتند. ما رسیدیم به اتاقی که دفتر جنگ آن بزرگوار بود. حدود سه ربعی گذشت و دیدیم که تعدادی عراقی را آوردند. شهید پرسید این ها چه کسانی هستند؟ گفتند این ها کسانی هستند که به شما تیراندازی کردند. در شهرک بودند و خدایی شد که به شما تیراندازی کردند و گیر افتادند.خاطره دیگری دارم که روزی با ایشان رفتیم مریوان؛ در حالی که شهر وضعیت خوبی نداشت. عراقی ها مرتباً شهر را بمباران می کردند. هم با هواپیما و هم توسط توپخانه شان از دور شهر را می زدند و تا نزدیکی ها دزلی نیز پیش آمده بودند. دزلی شهری نزدیک مریوان و ارتفاعات خط مرزی بود. من دو شبی در مریوان بودم. فرمانده آن جا برادری بود که کمی بعد شهید شد. ایشان با سردار رحیم صفوی در سپاه اصفهان کار می کرد و از آن جا بعد از مدتی رفت مازندران و فرمانده سپاه کردکوی شد. از آن جا هم آمد کردستان و شد فرمانده سپاه مریوان که بعد هم در بمباران مریوان شهید شد. من خودم آن جا بودم و آمدم سنندج که گفتند ایشان شهید است.
نکته مهم دیگری که از شهید بروجردی باید بگویم این است که تمام شب های که من با ایشان در کرمانشاه و مریوان بودم و همان دو سه روزی که برای سرکشی به شهرها و روستاها رفتیم و شب ها هرجا که بودیم همان جا می خوابیدیم این بزرگوار نماز شبش اصلاً ترک نمی شد و من خودم شاهد راز و نیاز و گریه های او در درگاه الهی بودم. البته در آن شرایط سخت جایی را برای استراحت انتخاب می کردیم که از نظر امنیت در وضعیت بهتری بود.
اتفاقاً به نکته خوبی درباره شهید اشاره کردید. همه دوستان ایشان نیز بر این نکته تأکید می کنند که ایشان اهل تهجد بوده.
همواره توکل خوبی به خدا داشت. دل خوبی داشت و روحیه باصفا و پاکی و صمیمیتش هم از همین توکل به خدا و اهل تهجد بودنش و قوت گرفتن از این نماز شبش می آمد که آن جا آن طور با صلابت در مقابل دشمن و ضد انقلاب و عراقی ها می ایستاد. شب ها هم این طور با خدا راز و نیاز و گریه می کرد و دلش آرام می گرفت. خیلی هم کم خواب بود. مدتی که ما از طرف شورای فرماندهی سپاه برای سرکشی می رفتیم خدمت ایشان با این بزرگوار به این صورت گذشت. ما آمار همه دوستان را داشتیم و در شورای عالی سپاه تصمیم گرفته شد تا فرماندهانی که در کشور هستند و هم زمان دو سمت را برعهده دارند برویم و با آن ها صحبت کنیم تا از آن پس فقط در دادگاه انقلاب بودند و هم فرمانده سپاه بودند. بعضی ها فرماندار بودند و فرمانده سپاه هم بودند. قرار شد همه فقط یک مسؤولیت داشته باشند. از جمله این ها شهید بزرگوار آقای ناصر کاظمی بود. ایشان در پاوه مشغول بود.یعنی هم فرمانده سپاه پاوه بود و هم فرماندار این شهر؟
ایشان به عنوان فرمانده سپاه پاوه مشغول بود و شهید همت هم جانشین بود. بعد از مدتی صحبت هایی شد و چون آن جا فرماندار نداشت شهید کاظمی فرماندار هم شد. فلذا این دو سمت را هم زمان داشت. خیلی هم آدم با تحرک خوش فکری بود. من از تهران به کرمانشاه رفتم و به شهید بروجردی گفتم که ما می خواهیم به پاوه برویم و آن جا با سردار کاظمی صحبت کنیم تا فقط یکی از دو مسؤولیت را داشته باشد: یا فرماندار شهر باشد یا فرمانده سپاه. گفت با هم می رویم. با هم از کرمانشاه حرکت کردیم و رفتیم روانسر و بعد هم با یک اتومبیل جیپ رفتیم پاوه. ساعت های نه و ده شب رسیدیم پاوه. شهید بروجردی با امام جمعه و پیشمرگان کرد مسلمان آن جا خوش و بشی کرد. بعد هم آمدیم سپاه که من بودم و ایشان و شهید کاظمی که سه نفری با هم صحبت کردیم. من به شهید کاظمی کل ماجرا را گفتم که شورا تصمیم گرفته تا مسؤولان سپاه فقط یک مسؤولیت داشته باشند. ایشان فکری کرد و پرسید نمی شود. گفت "من احساس می کنم در این شرایط که این جا پاکسازی شده و کارهای خوبی هم شده من فرماندار باقی بمانم. کار فرماندار خدمات رسانی است و این جا هم نیاز دارد. بهتر است به شهر برسم. این ها همگی مقاومت کرده اند و با ما همراه بودند." گفتیم پس فرمانده سپاه را چه کسی بگذاریم؟ گفت جانشینم حاج همت را. گفتیم باشد. حاج همت را هم خواستیم و با آن عزیز صحبتی کردیم و همان جا گفتیم از فردا شما فرمانده سپاه و ایشان هم فرماندار شهرستان پاوه باشید. همان شب هم حرکت کردیم و آمدیم کرمانشاه.موضوع دیگری که به خاطرم می آید داستان سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی است. وقتی سازمان مجاهدین خلق (منافقین) شروع کردند به فعالیت های عضو گیری و بعد هم احساس می شد که این سازمان دارد جوان ها را جذب می کند این ضرورت احساس شد که باید در مقابلش تشکلی اسلامی - انقلابی به وجود بیاید تا آن ها هم جوان ها را در دانشگاه ها و جاهای مختلف جذب کنند. هفت گروه بودند که قبل از انقلاب کارهای چریکی می کردند و بچه های مذهبی و مقیدی بودند. این ها با هم سازمانی را به وجود آوردند و تعداد زیادی از آن ها هم کسانی بودند که قبل از انقلاب در زندان ستم شاهی بودند و با پیروزی نهضت از زندان آزاد و دور هم جمع شده بودند. آن ها نیز سازمانی درست کردند متشکل از همان هفت گروه اسلامی که این سازمان شروع به کار کرد تا در کل ایران هم شعبه بزند و فعالیت کند و هم با ضد انقلاب مبارزه مسلحانه هم بکند. شهید بزرگوار بروجردی چون عضو یکی از این گروه ها بود که قبل از انقلاب فعالیت می کردند؛ فکر می کنم گروه صف بود ....
بله...
که این گروه قبل از انقلاب کارهای مختلفی در مقابله با رژیم انجام می دادند. ایشان از طرف سازمان مسؤول غرب کشور می شود که مرکزیت سازمان را در غرب کشور تشکیل بدهد و مجهز و مسلح کند تا این ها به کمک سپاه هم بیایند. یک سری امکانات از خود سپاه به آن ها می دهد. مثلاً اسلحه امکانات و آموزش به این نیروها می دهد. مدتی بعد در درون سپاه بحث هایی مطرح شد که در درون سپاه نباید تحزب باشد. اگر هم قرار باشد هر کس عضو هر گروهی که باشد آن وقت اگر در سپاه هم بیاید و بخواهد اعلامیه گروهش را بزند سپاه یکپارچه نخواهد ماند. این که هر کس بخواهد در درون نظام از حزب خودش حمایت کند برای سپاه پاسداران خطرناک است. همه می دانستیم سپاه پاسداران نهادی است مردمی و خودجوش که خودش شکل گرفته. از مجموعه گروه های فجر اسلام و آن سازمان و حزب جمهوری اسلامی و فدائیان اسلام و ... افراد زیادی جذب سپاه شده بودند. حتی در سپاه آن موقع انجمن حجتیه ای نیز بودند. بالاخره صحبت هایی شد با نماینده ولی فقیه آن زمان در سپاه که آیت الله شهید محلاتی بودند و مجموعه این مسائل به عرض حضرت امام رسید. امام خمینی (ره) در آن بیانیه معروف که صادر شد اعلام کردند در سپاه فقط باید کسی بمانند که در هیچ سازمانی نباشند. افراد یا باید از سپاه به گروه و حزب و سازمان خودشان بروند یا در سپاه بمانند و از آن گروه استعفا بدهند - استعفایش را من خودم می گویم ولی می فرمودند یا این یا آن - امام خط را مشخص کردند. من آن موقع هم مسؤول نظارت کل سپاه بودم و هم مسؤول دفتر نماینده حضرت امام در سپاه ...که شهید محلاتی بودند.
بله و یادم است اولین کسی که در این زمینه به من تلفن زد شهید بزرگوار بروجردی از کرمانشاه بود. در این تماس گفت که من پیام حضرت امام را خوانده و تصمیم به استعفا گرفته ام. الان هم سریع متن استعفایم را برای شما می فرستم. می خواهم بیایم با شهید محلاتی صحبت کنم که این سلاح ها و مهماتی را که من از سپاه گرفته ام چه کار کنم؟ هم زمان من با شهید بزرگوار مطرح کردم و متن استعفای شهید هم آمد. به این ترتیب اولین کسی که از حزبش استعفا داد ایشان بود. یعنی این قدر نسبت به حضرت امام علاقه و اعتقاد داشت. در حالی که بعضی از دوستان می گفتند حالا ما برویم با گروه مان مشورت کنیم و بعد انتخاب کنیم. ببینیم گروه چه می گوید و بهتر است این جا باشیم یا آن جا یا مثلاً می گفتند می خواهیم به حضرت امام نامه بنویسیم و ایشان را قانع کنیم که باشیم. از این جور حرف ها هم داشتیم. اما اولین کسی که بلادرنگ تلفن زد بعد از آن پیام و استعفا داد ایشان بود. بدون این که مشورت کند گفت امام فرمایش شان را گفته اند و من می خواهم سپاهی بمانم و از سازمان هم بیرون می آیم. بنده همان روز تلفنی به شهید گفتم امکاناتی را هم که گرفته اید بگویید به سپاه غرب واگذار کنند. این تازه فقط یک نمونه است و در وجود شهید بروجردی این قدر میزان تبعیت از حضرت امام بالا بود ...در واقع در تمام کارها و برنامه های ایشان محوریت با نظریات و فرامین رهبری بود.
جمله ای که ایشان می گفت این بود که همه ما در تبعیت از حضرت امام هستیم. ما مقیدیم و هرچه ایشان می گویند باید تبعیت کرد. می گفت گروه های انحرافی کسانی هستند که از رهبری تبعیت نمی کنند. منافقین و امثالهم که از صفوف انقلاب جدا شدند به این دلیل بود که از رهبری تبعیت نمی کردند. ایشان آن قدر نسبت به دستورات و فرمایشات حضرت امام مقید بود و در این امر خلوص داشت که تا امام اشاره می کردند فوراً به امر حضرت امام گردن می نهاد. در صورتی که بعضی از برادران می گفتند که جزء به جزء باید جلسه تشکیل بدهیم و بررسی و تحلیل کنیم و چه و چه و چه ...یک روز دیگر شهید بروجردی با من تماس گرفت که شما تهران هستید؟ گفتم بله. گفت جایی نمی روید؟ گفتم نه. گفت من کار مهمی دارم و می خواهم بیایم پیش شما. بعد ازظهری بود که آمد پیش بنده. گفت بنی صدر پیغام داده که فردا پیش او بروم. گفتم برای چه کاری؟ گفت احتمال می دهم برای تصدی فرماندهی سپاه باشد.
آن زمان بنی صدر فرمانده کل قوا بود. شهید گفت پیغام داده بروم با هم صحبت ها و توافق لازم را بکنیم تا حکم فرماندهی سپاه را به من بدهند. آمده ام با شما مشورت کنم. بنده پرسیدم نظر خودت چیست؟ گفت من به هیچ عنوان نمی خواهم فرمانده سپاه بشوم.
این ها مربوط به قبل از فرمانده شدن ابوشریف بود؟
من چون در پشتیبانی سپاه بودم الان در ذهنم نیست که قبلش بود یا بعدش. فکر می کنم بعد از دوره فرماندهی ابوشریف بود. چون وقتی سردار بروجردی قبول نکرد همان سمت به آقای مرتضی رضایی رسید. توالی سمت ها به این دلیل یادم رفته که قبل از آقای محسن رضایی هم به شهید بروجردی پیشنهاد این سمت را کرده بودند. در هر صورت ایشان هر بار قبول نکرد. در مورد بنی صدر گفت با او نمی توانم کار کنم. گفتم با دوستان دیگر هم صحبت کرده ای؟ گفت نه. گفتم با دوستان دیگر صحبت کن. گفت به ملاقات بنی صدر بروم؟ گفتم برو ببین نظرش چیست. ایشان رفت با یک نفر دیگر هم مشورت کرد. گویا با چند نفر دیگر از دوستان هم صحبت کرده بود. بعد هم از آن جا رفت پیش بنی صدر و بالاخره این قضیه منتفی شد. شهید بروجردی نگران این بود که چگونه می توان با امثال بنی صدر کار کرد.منبع: نشریه مسیح کردستان، شماره 67.
/ج