علی؛ یکی از هفتاد دلاور

روز جمعه نهم مرداد 1388 برای زیارت شهدای غریب غائله «پاوه» به یادمان شهدای پاوه ـ که در 26 مرداد 1358 به شهادت رسیده و در همان خاک آرمیده‌اند
شنبه، 14 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
علی؛ یکی از هفتاد دلاور
علی؛ یکی از هفتاد دلاور
 





 

خاطراتی از زندگی و شهادت شهید «علی رمضان‌پور»

شهید

روز جمعه نهم مرداد 1388 برای زیارت شهدای غریب غائله «پاوه» به یادمان شهدای پاوه ـ که در 26 مرداد 1358 به شهادت رسیده و در همان خاک آرمیده‌اند ـ رفتیم. در بین مزار نُه شهید، نام یک شهید از کرج توجه‌ام را جلب کرد؛ «شهید علی رمضان‌پور»، اعزامی از کرج، شهادت 26/5/1358.
پس از پرس‌وجو، متوجه شدم او اهل کرج بوده و در غائلة پاوه در کنار سردار سپاه اسلام شهید دکتر «چمران»، عده‌ای از پاسداران و امت مظلوم کُرد، به شهادت رسیده و در همان خاک آرمیده است؛ چون نامی از او در کرج نشنیده بودم، در یک جمع‌بندی فهمیدم که او باتوجه به این‌که تنها شش ماه پس از پیروزی انقلاب در این خطه به شهادت رسیده و در غربت دفن شده است، در کرج گمنام مانده. دلم می‌خواست کاری کنم و از خود او خواستم در این راه کمکم کند.
پس از بازگشت از سفر، با بنیاد شهید کرج تماس گرفتم، نشانی و تلفن خانوادة شهید را به‌دست آوردم و به دیدن پدر و مادر شهید رفتم. در اولین برخورد، این خانوادة گله‌مند از بی‌محبتی‌ها و کم‌لطفی‌ها، تعجب کردند که پس از سی سال، کسی به آن‌ها سر زده است تا از علی بشنود. قرار بعدی را برای مصاحبه گذاشتند تا به ما کمک کنند، گامی اگرچه کوچک در راه معرفی این شهید بزرگوار به جوانان و جامعه امروز برداشته باشیم.
در 25 تیر 1340 در جوادیه تهران به‌دنیا آمد. پنج‌ساله بودکه خانواده‌اش از تهران به کرج رفتند. بسیار باهوش بود و در مدرسه شاگرد ممتاز؛ اما فقر مالی خانواده، مجبورش کرد، مدرسه را رها کند و برای کمک به خانواده در یک آهنگری مشغول به کار شود. بازار کار آهنگری مناسب نبود، او پس از سه سال شاگردی، به تهران رفت. دایی‌اش پرس‌کار بود. علی هم ایستاد کناردست دایی تا پرس‌کاری یاد بگیرد.
دوست داشت خواهرش درس بخواند؛ برای همین، همیشه به پدر و مادرش سفارش می‌کرد تا بگذارند خواهرش درس بخواند. یک‌سالی از کار توی پرس‌کاری می‌گذشت که جرقه‌های انقلاب شعله‌ور شد. دایی خبر داد که علی در راه‌پیمایی‌ها و درگیری‌ها شرکت می‌کند. آخر هفته‌ها که علی به خانه می‌آمد، با شوروحرارت از حضورش در راه‌پیمایی‌ها و درگیری‌ها می‌گفت. سعی می‌کردند تا او را از شرکت در راه‌پیمایی‌ها و درگیری‌ها منصرف کنند؛ اما او می‌گفت: به‌خاطر اسلام است، به امر امام است، مگر خون من از بقیه رنگین‌تر است؟ ما همه باید به امام کمک کنیم، دست‌به‌دست هم بدهیم، حکومت طاغوت را نابود کنیم و حکومت اسلامی را برپا کنیم.
پدر شهید: یک شب که آمد خانه، چیزی زیر پیراهنش پنهان کرده بود. گفتم: بابا! زیر پیراهنت چه داری؟
گفت: کتاب.
گفتم: چه کتابی؟
گفت: از قم آورده‌ام. بماند.
گفتم: این کارهایی که تو می‌کنی، خطرناک است.
خندید و چیزی نگفت. فردا صبح زود کتاب را به حجت‌الاسلام «جنتی» داد. علی در مدتی که در «چهارصد دستگاه» بودیم و بعد از آن‌که به «باغستان» آمدیم، رابطه‌اش را با مسجد امام حسن عسکری(ع) قطع نکرد؛ همیشه در جلسه‌های قرآنی و فعالیت‌های مسجد شرکت می‌کرد.
مادر شهید: نزدیک بودن خانه به مسجد باعث شده بود که علی با مسجد، قرآن و اهل‌بیت(ع) انس و الفت خاصی پیدا کند؛ به‌ویژه در جلسه‌هایی که در مسجد تشکیل می‌شد، خیلی فعال بود. نزدیکی او با حجت‌الاسلام جنتی، امام جماعت مسجد باعث شد که با احکام دینی و اسلام آشنا شود و به روحانیت عشق بورزد.
یک روز وقتی وارد خانه شد، دیدم خیلی خوشحال است و می‌خندد. گفتم: اتفاقی افتاده؟
گفت: مادر، دیدی بیرونش کردیم؟
گفتم: چه کسی را؟
گفت: شاه را. مطمئن باش به‌زودی امام به کشور برمی‌گردد.
روزی که قرار بود امام بیاید، صبح خیلی زود با هم به بهشت زهرا(س) رفتیم. وقتی وارد بهشت زهرا(س) شدیم، علی پابرهنه شد. گفتم: مادر چرا کفش‌هایت را درآوردی؟
گفت: دوست دارم پابرهنه به استقبال امام بروم. به عشق او پا برهنه شدم.
آن‌جا بود که فهمیدم علی چه‌قدر به امام عشق و علاقه دارد. در زمان پیروزی انقلاب و بعد از آن، ما علی را زیاد نمی‌دیدیم. فقط می‌دانستیم در تهران برای حفظ انقلاب تلاش می‌کند. علی دیگر کم‌تر به خانه می‌آمد.
مادر شهید: وقتی «آیت‌الله مطهری» به شهادت رسید، علی خیلی بی‌تابی ‌کرد، تا آن‌جا که مریض شد و یک هفته در خانه بستری شد. یک روز به خانه آمد و گفت که عضو سپاه شده. دورة آموزشی سپاه را که گذراند، وظیفة حفاظت از راه‌آهن تهران را به‌عهده گرفت.
یک روز آمد و گفت: مادر، آماده شوید تا باهم به مشهد برویم. من و زن‌دایی‌اش با او به زیارت امام رضا(ع) رفتیم. روز دومی که توی مشهد بودیم، به پادگان ولی‌عصر(عج) زنگ زد و برای اعزام به کردستان، تلفنی ثبت‌نام کرد. بعد از تماس با پادگان ولی‌عصر(عج) گفت: مادر، ضدانقلاب در کردستان آشوب کرده است. دکتر چمران دستور داده، نیروها به کردستان بروند. من هم ثبت‌نام کردم و باید بروم.
ما در مشهد ماندیم و او به تهران آمد. بعد از این‌که از مشهد برگشتیم، علی به خانه آمد و گفت: دکتر چمران هفتاد نفر پاسدار را سازمان‌دهی کرده و با خودش به کردستان می‌برد؛ من هم جزو این هفتاد نفرم.
پرسیدم: کی برمی‌گردی؟
گفت: معلوم نیست.
خداحافظی کرد و رفت و ما دیگر او را ندیدیم.
مادر شهید: یک هفته‌ای می‌شد که رفته بود. خبرهای جورواجوری از کردستان می‌رسید. بعضی از اطرافیان، ما را سرزنش می‌کردند که چرا اجازه دادیم پسرمان به چنین معرکة خطرناکی برود. اخبار رادیو، تلوزیون و روزنامه‌ها، خبر از درگیری‌های شدید در شهرهای کردستان می‌دادند. تا این‌که یک شب تلویزیون اعلام کرد: ضدانقلاب و دشمنان، شهر پاوه را محاصره کرده‌اند.
دوسه روزی بود که خبر‌های خیلی نگران‌کننده‌ای از پاوه می‌رسید. یکی از این شب‌ها، تلویزیون اسامی بیست‌وپنج نفر از پاسدارهایی را که توی درگیری پاوه شهید شده بودند، اعلام کرد. نگرانی ما وقتی زیاد شد که فهمیدیم شهید چمران و نیروهای همراهش هم در این درگیری‌ها بودند و از همه مهم‌تر این‌که در بین اسامی شهدا، اسم علی رمضانی هم اعلام شد.
توی دلم آشوبی به‌پا شد. آن شب تا صبح نخوابیدم. صبح زود رفتم تهران منزل برادرم. همراه برادرم به پادگان ولی‌عصر(عج) رفتیم. در پادگان یکی از پاسداران با پاوه تماس گرفت. بعداً یک روحانی آمد، کمی مقدمه‌چینی کرد و به ما گفت، علی شهید شده است.
خیلی بی‌تاب شده بودم. از خدا می‌خواستم این خبر دروغ باشد. وقتی برگشتیم، پدر علی را خبر کردیم و تصمیم گرفتیم به پاوه برویم. با دوتا از بچه‌هایمان که آن‌موقع سن کمی داشتند، به کرمانشاه رفتیم. آن‌جا ما را همراه با خانواده‌های دیگر شهدای پاوه که آن‌ها هم حال ما را داشتند، سوار هلی‌کوپتر کردند و به پاوه بردند. در پاوه گفتند، باید به بیمارستان برویم. وقتی رسیدیم، بیمارستانی دیده نمی‌شد، یک ویرانه بود. شهر به هم ریخته بود. نُه قبر نشانمان دادند و گفتند که علی این‌جا دفن شده است.
نمی‌خواستم باور کنم؛ یعنی نمی‌توانستم باور کنم. آخر ما هیچ‌چیزی از علی ندیده بودیم. نه پیکری و نه حتا نشانه‌ای، حتا یک تکه از لباسش. از همه بدتر این‌که یک کُرد به ما گفت، علی رمضان‌پور تیر خورد، من خودم او را سوار هلی‌کوپتر کردم و او را به کرمانشاه بردند.
به کرمانشاه آمدیم. سه روز تمام، بیمارستان‌ها و درمانگاه‌های کرمانشاه و اسلام‌آباد را زیر پا گذاشتیم، اثری از علی نبود. هر پاسدار و کُردی را که از نظر هیکل و قامت به علی می‌خورد، از پشت سر می‌دیدم، می‌گفتم این علیِ من است. همة چهره‌ها را بادقت نگاه می‌کردم تا شاید علی را بینشان پیدا کنم؛ اما پیدا نشد.
برگشتیم کرج. از طرف پادگان ولی‌عصر(عج) آمدند و گفتند شهید شده. وقتی حجلة شهادتش برپا شد، هرکس عکسش را می‌دید، می‌گفت: مگر این شهید این‌جا زندگی می‌کرده؟
پدر علی هم شهادتش را باور نمی‌کرد. مدام احساس می‌کرد علی را پیدا خواهند کرد. احساس می‌کرد تمام این اتفاقات، خبر شهادت، تسلیت‌ها و... یک اشتباه ساده بیش‌تر نیست، که در شلوغی‌های جنگ ممکن است پیش بیاید.
پدر شهید: بعد از این‌که از کردستان برگشتیم، یک شب خواب دیدم کنار مزار شهدای پاوه هستم. علی از قبر سوم بیرون آمد. یک گونی توی دستش بود و داشت گونی را با خاک پر می‌کرد. گفتم: علی جان، چه‌کار می‌کنی؟
گفت: بابا، دارم سنگر می‌سازم.
برای مراسم چهلم به همراه شصت نفر دیگر به پاوه دعوتمان کردند. سر مزار که رسیدم، دیدم که قبر علی سومین قبر است. دلم آرام گرفت و مطمئن شدم که این قبر، قبر علی است و خواب من درست بوده است.
اولین‌بار که به پاوه آمده بودیم، با این‌که قبر علی را نشانمان دادند، اما ما اصلاً متوجه نشده بودیم که کدام است؛ چون باور نمی‌کردیم علی شهید شده باشد.
مادر شهید: وقتی مزار علی را نشانمان دادند، قسمتی از خاک را به هم ریختم، نگذاشتند. گفتم: باید علی را به من نشان بدهید. علیِ من این‌جا توی غربت چه می‌کند؟
و حالا سی سال از غربت فرزندم می‌گذرد و هنوز دل و دیدگانم به‌دنبال علی است. اگرچه هر سال به مناسبت سالگرد شهادتش، بر سر مزارش می‌روم.
منبع ماهنامه امتداد شماره 65




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.