نویسنده : علیرضا سموعی
شهید
نوجوانی آرام و بیسروصدا وارد پایگاه و ناحیه شد. سهشنبه شب و شب جلسهی قرآنی بود. او کمی دورتر ایستاد و نماز مغرب و عشا را خواند. جلسه شروع شد، هریک از بچههای بسیج پشت رحلهای قرآن نشستند. استاد جلسه پرنشاط گفت: بسمالله، برادران! اول مثل همیشه روخوانی به شکل ترتیل را شروع میکنیم. صفحة 593، سورة «فجر» را همگی با هم میخوانیم. یاعلی، بسمالله!ترتیل آغاز شد. نوجوان که دیگر نمازش تمام شده بود چشم به جلسه دوخته بود. رفتم و کنارش نشستم. گفتم: شما همراهی نمیکنید؟
در حالی که قرمز شده بود، گفت: من عضو پایگاه نیستم.
با خنده گفتم: اشکالی ندارد! اینها مسلمان هستند، پس کتابمان یکی است. نماز هم میخوانند، پس خدایمان هم یکی است. بسیجیاند، فکر کنم اماممان هم یکی باشد.
معصومانه گفت: اما لیاقتمان؟ یکهای خوردم، انتظار چنین جوابی را نداشتم، اما زود دست و پایم را جمع کردم و گفتم: لیاقت خواستنی و گرفتنی است. اگر پای کاری، یاعلی!
قبول کرد و وارد جمع شد. نوبت به تکخوانی رسید. نوبت او که شد، میکروفون را جلو کنار دستیاش گذاشت. استاد گفت: ببخشید برادر! این جمع لایق شنیدن صدای شما نیست؟ اگر میشود، یک آیه ما را مهمان کنید.
کنار دستی، میکروفون را برگرداند و او در حالیکه سرخ شده بود، آیهای را بسیار زیبا و بدون غلط با ترتیل خواند. استاد سرشوق آمد و گفت: ادامه بدهید. آیه دوم، سوم، تا پانزده آیه خواند. پس از آن استاد گفت: ببخشید خودتان را معرفی کنید.
- «سعید» هستم.
- آقا سعید! فامیلیتان؟
با صدای آهستهتری گفت «پزشکی».
استاد با صدای بلند گفت: آقا سعید پزشکی. بهبه! شما از این منطقه هستید؟
- بله منزلمان آنطرف خیابان، صد متر بالاتر است.
- با دکتر پزشکی آشنایید؟
- سرش را پایین انداخت و گفت: بله!
- نسبتشان با شما چیست؟
- زیر لب گفت: پدرم هستند.
- عجب! شما پسر دکتر پزشکی مسئول بهداری شهر هستید؟ نمیدانستم ایشان فرزند نوجوانی مثل شما دارند. قدر پدرتان را بدانید، او با خیلی از دکترها فرق دارد. خدا مثل ایشان را زیاد کند. پس چرا تاکنون ما خدمت شما نرسیده بودیم؟ احتمالاً خوب قرآن خواندن شما هم از لطف پدرتان است، درست است؟
گفت: بله، حتماً!
استاد گفت: ما به این نوع قرآن خواندن، نمیتوانیم چیزی و هنری اضافه کنیم، اما همین که دور هم باشیم و ذکر خدا را بگوییم، توفیقی است که به همه کس نمیدهند. پس شبهای آینده در خدمتتان هستیم.
سعید از آن به بعد مشتری پروپاقرص جلسات قرآن شد.
فردا شب موقع نماز، در صف جماعت، در کنار هم بودیم، موقع دست دادن بین دو نماز متوجه او شدم. گفت: قبول باشد!
گفتم: همینطور از شما پسر، آقای دکتر!
پوزخندی زد. نماز دوم که تمام شد، دوباره گفتم: قبول باشد، پسر آقای دکتر!
گفت: ببخشید! اسمم سعید است.
گفتم: ببخشید، آقاسعید!
گفت: معذرت میخواهم! اینجا شما چهکارهاید؟
گفتم: همهکاره و هیچکاره!
گفت: خُب، همین برای پاسخ به سؤالات من کافی است. شرایط جبهه رفتن چیست؟
گفتم: دل شیر میخواهد و مرد عمل.
گفت: اینکه باطن قضیه است، ظاهرش را میگویم.
گفتم: هفده سال سن، و جثهای که بتواند از پس دشمن برآید.
نمیدانم چرا دوست داشتم با او بیشتر صحبت کنم. گفت: حالا اگر شانزده سال و دو ماه باشد، نمیشود؟
گفتم: از این پایگاه که قطعاً نمیشود.
گفت: چرا؟ مگر این پایگاه چه خصوصیتی دارد؟
گفتم: خصوصیتش این است که بنده مسؤل اعزامم و کسی حتی با عوضکردن کپی شناسنامه و اینها نتوانسته سر بنده کلاه بگذارد.
گفت: به نظر شما جثة من چهطور است؟
گفتم: برای خرید شیر منزل و بازی فوتبال بد نیست، امّا برای جبهه باید کمی چاق و چلهتر شوی.
گفت: شما با همه اینطور مزاح و شوخی میکنید یا با هر تازه واردی؟
گفتم: شوخی من همیشه نصفش جدّی است، امّا نه، واقعاً با همه اینطور نیستم.
گفت: با شما چهطور میشود رفیق شد؟
گفتم: به راحتی؛ هرچه بیشتر در پایگاه فعالیت کنی، با هم بیشتر رفیق میشویم.
گفت: تا جایی که مثلاً شانزده را هفده سال ببینید؟!
گفتم: نه داداش! رفاقت من در نهایت، رفاقت «اسپارتاکوسی» است.
گفت: کی؟
گفتم: اسپارتاکوس.
گفت: همان بردة جنگجوی آزادیخواه؟
گفتم: بله!
گفت: داستانش را میدانم، امّا منظور از رفاقتش را نفهمیدم.
گفتم: زمانیکه فرمانده سپاه روم پس از تعقیب او و بقیة دوستانش، موفق به دستگیری آنان شد، اسپارتاکوس واقعی را نمیشناخت. او برای آنکه اسپارتاکوس را عبرت خلق کند، بین همة بردگان شورشی، با حسابگری موذیانهای، اسپارتاکوس و رفیقش را شناسایی کرد و بقیه را کشت و بین او و رفیقش مبارزهای را ترتیب داد. اسپارتاکوس میدانست که اگر شناسایی شود، بسیار شکنجه خواهد شد. رفیقش که میخواست اسپارتاکوس واقعی شکنجه نشود، تلاش کرد تا خود را اسپارتاکوس جا بزند، ولی اسپارتاکوس رفیقش را کشت، تا او شکنجههای طاقتفرسا را نبیند.
گفت: گرفتم. ببخشید! اینجا چه کسی مسئول بالاتر از شماست؟
گفتم: برای قصدی که شما دارید، هیچکس.
گفت: پس راهنمایی کنید چگونه میشود از دست مانعهایی چون شما در رفت.
گفتم: به نظرم خوب است برای چند وقتی یک نیروی فعال پایگاه شوی تا هم خود را امتحان کرده باشی و هم شرایط اعزام مهیا شود. با این راهحل هم به خودت ثابت میشود که چهقدر با ارادهای و هم به ما که با چه کسی طرف هستیم؛ یک بسیجی پای کار یا پسر آقای دکتر.
سکوت معناداری کرد. فهمیدم که از کلمة پسر آقای دکتر بدش میآید.
از روزهای بعد؛ شاید مستقیم از مدرسه به پایگاه میآمد و اولین کسی بود که در نماز جماعت حاضر میشد. یک روز مادر یکی از بچههای پایگاه آمد و گلایه کرد که: از زمانیکه «احمد» به پایگاه میآید، درسهایش؛ مخصوصاً ریاضیاش کمی بد شده است. پدرش تحمل ندارد و خلاصه همه چیز را از چشم بسیج و پایگاه میبیند؛ فکری بکنید.
شب سعید را دیدم و فهمیدم که هر دو اول دبیرستان هستند. مشکل را با او در میان گذاشتم و شبهای بعد دیدم که سعید و احمد با هم درس میخوانند. دو هفته بعد، مادر احمد دوباره زنگ زد و یک ربعی پشت تلفن دعا کرد، میگفت: احمد به غیر از درسهایش، اخلاقش هم بهتر شده است.
شب، سعید را صدا کردم، متوجه نشد. گفتم: پسر آقای دکتر! برگشت، سریع به سویم آمد و گفت: میشود از شما یک خواهش بکنم؟
گفتم: بله، حتماً!
گفت: دیگر مرا با این اسم صدا نکنید.
و پیش از اینکه از او تشکر کنم، رفت. فهمیدم که واقعاً از این نام بدش میآید. فردا شب خودش آمد و گفت: از برخورد دیشب معذرت میخواهم، دست خودم نبود. اگر امری هست، بفرمایید.
تشکر مادر احمد را بهش رساندم و بهخاطر اینکه آنطور صدایش کرده بودم، عذر خواستم.
گفت: خدا همهمان را ببخشد.
روزها میگذشت و من هر روز بیشتر به سعید عادت میکردم.
یک روز سعید با مدارکی که برای ثبتنام در آموزش نظامی لازم بود، وارد پایگاه شد. گفتم: تو شرایط لازم را نداری.
گفت چه شرایطی؟
گفتم: سنوسال.
گفت: امروز هفده سالم تمام شد.
گفتم جثة مناسب.
گفت: امتحانش مجانی است.
گفتم: صندلی را بگذار آن طرف میز، سعید صندلی را گذاشت، نشست و آستینش را بالا زد. من هم مطمئن، این طرف میز نشستم. گفتم: شروع!
اول آرام فشار آوردم، دیدم تکان نمیخورد. فشار را زیاد کردم، خبری نشد. زیاد و زیادتر، دستانش همچنان مستقیم ایستاده بود. او فشاری نمیآورد، تنها نمیگذاشت دستش خم شود. یک دقیقه، دو دقیقه، چهار دقیقه. کم پیش آمده بود که اینقدر مچ انداختنم طول بکشد. گفتم: مثل اینکه از این راه به جایی نمیرسیم. آخرین شرط این است که پدرت رضایت بدهد.
میدانستم که پدرش با رفتن او مخالف است. گفت: خودشان باید بیایند یا دستخطشان را هم قبول دارید؟ بگویم زنگ بزنند؟
عقبنشینی کردم. برگة اطلاعات فردی اعزام را دادم تا پر کند و وقتی برگه کامل شد، با مدارک تحویل گرفتم.
سعید به پادگان آموزشی رفت و دورهاش را با موفقیت طی کرد. آخر دوره که آمد، کمی ضعیف شده بود. اما معلوم بود که ورزیدهتر شده چند روزی در پایگاه بود تا به جبهه اعزام شد. آن روزها رزمندهها معمولاً هر چهلوپنج روز یکبار به مرخصی میآمدند، امّا سعید پس از یکیدو بار، چندماه چندماه مرخصی میآمد. بزرگ شدنش را میدیدم. روز اوّل که وارد پایگاه شد، خیلی از من ضعیفتر بود، اما حالا شاید چند سانت از من بلندتر و چندکیلو هم از من سنگینتر شده بود. بعد از دوسه بار اعزام، برای عملیات به کردستان رفت.
سعید برای اینکه رضایت پدرش را بیشتر جلب کند و حداقل دیپلمش را بگیرد، هربار که به مرخصی میآمد، تصمیم میگرفت درس را ادامه دهد، اما هربار برایم یادداشتی میگذاشت که توی آن نوشته بود: فکر کردم و دیدم که جبهه الآن مهمتر است و وظیفة من در آنجاست، حلالم کن.
سرانجام سعید پزشکی، متولد 10 فروردین 1346، در 27 فروردین 1366 در حالیکه معاون گردان «صاحبالزمان(عج)» از تیپ «بیتالمقدس» بود، در عملیات «نصر 4»، در ماهوت عراق به شهادت رسید.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 60