نویسنده : سحر شهریاری
نگاهی به پیکار و جهاد شهید «محمدمهدی فرخزادی»
شهید
نامش را گذاشتند «محمدمهدی»؛ هدیة نیمه شعبان بود و پرچم انتظار را از همان ابتدا، سردرِ دلش آویخته بودند. نامش، مانند مؤذن خوشنوایی که اذن ملاقات با عرش را میپراکند، در مأذنة وجودش اذان عشق و انتظار را سر داده بود. همین شد که سرود و ذکر و نوایش، مدح اهلبیت(ع) بود و ذاکر شدن، نردبان رفعت روحش بود.
هنوز سن و سالی نداشت که ثبتنام در مدرسة علمیة «فرخزاد» تهران، صریر پاک نوجوانیاش را به انس با قرآن و مفاهیم والایش معطر نمود. حالا، هم درس میخواند و هم کار میکرد تا کمک خرجی برای خانواده باشد و هم فرش معرفت را در گوشهگوشة خانة وجودش میگسترد؛ آخر تا انفجار نور، زمان زیادی باقی نبود.
یک سال مانده بود به پیروزی انقلاب و مهدی که چهاردهساله بود، پابهپای بزرگترها نفرتش را از طاغوت و زندگی بدون آرمان، با مشت و تکبیر بر سر دژخیمان فریاد میزد. سعی میکرد در کنار درس و مدرسه، مبارزه و مقاومت را افق روشن زندگی بداند.
انقلاب که پیروز شد، الماسها که از ذغال جدا شدند، شب که رفت و سپیده، همیشگی شد، مهدی و دوستانش در کمیتة شهرک «قدس»، یک کتابخانة جمع و جور و باارزش تأسیس کردند؛ یادگاری برای همسن و سالهای خودش که سالنمای زندگیشان پر از شور و شعور بود. آنها میخواستند بدانند و بمانند.
جنگ، طلعت خورشید خونین شهادت را مژده میداد، تا کاروان آفتاب در کشاکش ابتلائات، به نور حقیقی متصل شود. یاران عاشورایی امام عصر(عج) پای در رکاب شدند. مهدی نیز ستارهای از آسمان عاشقی شد. اولین بار اعزام شد به سنندج. دورههای آموزشی را با دقت گذراند و به عنوان مسئول اسکورت نیروهایی که به محورهای مختلف اعزام میشدند، انتخاب شد.
نوزده ماه در کردستان فعالیت کرد و دورههای عمومی تخریب را هم گذراند، اما بیطاقت اعزام به جنوب بود. سفرة عملیات «والفجر 1» پهن شد و مهمانان ضیافت خودشان را رساندند. مهدی در همان عملیات مجروح شد و پس از ده روز استراحت در بیمارستان، دوباره به منطقه بازگشت.
زمین برایش تنگ بود و دلتنگی آسمان را میکرد. چشمان مشتاق او برای زیارت آخرین منجی، از قلههای سر به فلک کشیدة غرب تا پهندشتهای جنوب، جستوجوگر فرج بود. زمزمهها و نوحههای او فضای سنگرها را عطرآگین میکرد. در تمام مراسمها با یاد موعود دلها میخواند و فضا را پر از شمیم نرگس مینمود.
به آگاهترین و دلرباترین رموز آفرینش؛ یعنی ائمة اطهار(ع) لبیک عشق گفته بود و حالا جویبار عطر یاد اهل بیت(ع) بر زبانش جاری بود. پس از سالها، هنوز آوای دلنشینش از حسینیة فرخزاد به گوش میرسد و خاطرة مداحیهایش در خاطرها مانده است. شبهایی که عاشقان در باران اشک و عود و چفیه، جان میشستند و بیتاب حضور بودند؛ میخواند:
میروم سوی گلستان حسین(ع)، اللهاکبر
میروم با جمع یاران، میروم، اللهاکبر
انتظار مانند چشمهای از یاقوت، در پهن دشت روحش جاری و درخشنده بود. مولود نیمة شعبان، آن حس غریب پروانگی آخرین شمع فروزان اهل بیت(ع) را در سینه داشت.
یکی از روزهایی که در کردستان بود، متوجه حالات معنوی یکی از همرزمانش شد. در نهایت، رویش گلهای کرامت را در او دید و متوجه شد که آن رزمنده به زیارت امام عصر(عج) رسیده است. از همان زمان، نام مستعار «عسکری خونچکیده» را برای خود انتخاب کرد. همة اینها را بعدها از یادداشتهایش فهمیدند. نوشته بود: «از روزی که به پادگان آمدی، انگار دست انداختی و قلب مرا کندی و به قلب خودت اتصال دادی، اگر تو شهید شدی، در آن دنیا از خدا بخواه که مهدی(عج) بیاید و ما را از ماتم بدر آورد و از خدا بخواه، مرا ببخشد و سلام من را به «بهشتی» مظلوم، «رجایی» و شهدای محراب برسان و بگو عسکری هم به جان مهدی(عج) قسم خورده و به او قول داده که بیاید و اگر هم من شهید شدم، همین کار را خواهم کرد... فقط سعی کنیم که شهادتمان هم به خاطر خدا باشد. »
لبخند و مهربانی، مانند ستارههای آسمان، سنجاق شده بود به صورتش. آخرین خداحافظی، هیچگاه از یاد مادر نمیرود. سرش را که بلند کرد، خنده پخش شده بود روی صورتش. گفت: مادر جان! لباسم را تنم کن، میخواهم جبهه رفتنم با رضایت قلبی تو باشد و اگر شهید شدم، پیش خدا روسفید باشم.
سلام نماز را داد. جنبوجوش داخل سنگر حواسش را پرت نکرد، نشست به زیارت عاشورا خواندن. پرستوی دلش که کربلایی شد، راه افتاد دور سنگر. یکییکی همرزمانش را در آغوش کشید، به صورتشان عطر زد و با همه خوشوبش کرد، بعد ایستاد گوشهای به مناجات. میدانست تا آسمان، چند قدم بیشتر راه نیست. همین مناجاتها او را اولین شهید عملیات «والفجر 1» کرد.
«محمد» و «شهاب» که لحظههای ناب تلاطم این دریای زلال و آبی را دیده بودند، میگفتند: «اوایل اسفند سال 1361 برای دیدن یکی از دوستان، عازم سنندج شدیم. ساعت 9:30 صبح از مقر خارج شدیم. در میان جاده به انتظار وسیلهای بودیم که تویوتایی در کنارمان میخکوب شد. مهدی با چهرهای خندان از ماشین پیاده شد و ما را در آغوش کشید. پس از دیدهبوسی، سوار ماشین شدیم. به مقر که رسیدیم، مهدی، برادران را به خط کرد و پس از منظم کردن آنها، برنامة کلاسهای آموزشی و عقیدتی را برایشان شرح داد. موقع خداحافظی با اینکه وقتمان کم بود، به ما گفت: چون ماشین بیتالمال است، نمیتوانم در انجام کارهای شخصی از آن استفاده کنم و شما را برسانم.
بار آخر، سراغ مهدی را از همرزمانش گرفتیم. او هم برادرانه رفتار میکرد و هم دوستانه، و چه چیز بالاتر از اینکه دوستت برادرت باشد. پیدایش کردیم و گفتیم که با ما به تهران بیایید. مهدی رو کرد به ما، دو تا از عکسهای جدیدش را از جیب پیراهنش بیرون کشید و گفت: «به مادر بگو، مهدی دیگر نخواهد آمد. بگو، دیدار با خدا نزدیک است. »
ملائک دستهدسته آمدند تا تشنگان عشق را با جامهای بهشتیشان سیراب کنند. از همان آسمان، گلاب میپاشیدند و سربندهای یاحسین(ع) سرخرنگ شهیدان را میدیدند که عطرشان عرش را فرا گرفته بود. میدان مین جبهة «ابوغریب»، سجدهگاه وصل پیشانیهای خونین بود. مهدی در گوشهای از میدان آرام خوابیده بود. آن دریای پرتلاطم آبی آرام گرفته بود و فرشتهها در لوحههایشان مینوشتند: «شهید محمدمهدی فرخزادی، شهادت 23/01/62»
دشت پر از بوی گلاب و عطر نرگس بود.
مهدی به سوی گلستان حسین(ع) رفت و برای جاماندگان زمینی نوشت: «حرکتهای انحرافی دشمنان داخلی و خارجی را باقوت در هم بکوبید؛ چراکه کِید آنها بسیار ضعیف است؛ و آگاهی سیاسی، عقیدتی و فرهنگی خود را به تعمق و تدبر در منافع فقه بالا ببرید و انقلاب اسلامیمان را از این لحاظ غنی بسازید.
و در آخر میگویم، برادران و خواهران! یک راه راست که انسان میتواند به تمام موفقیتها دست یابد، آن هم پیروی کردن از ولایت فقیه، بلکه استمرار حکومت انبیا، ولی فقیه است...
منبع: ماهنامه امتداد شماره 60