نویسنده : احمد ایزدی
نگاهی به زندگی شهید «ناصر فولادی»
شهید
در هر گوشه از شهرمان، تصویری است از مردانی که روزگاری در میان ما بودهاند و حالا ما حسرت به دل ماندهایم تا فقط کمی بیشتر آنها را بشناسیم. شهید «ناصر فولادی» از همانهایی است که حتی حسرتِ باهم بودن را بر دل خیلیها نشاند و زودتر از آنکه فکرش را بکنیم، راه آسمان را پیش گرفت.سردار شهید ناصر فولادی، از دانشجویان پیرو خط امام، مسئول تربیتبدنی سپاه منطقة 6 کشور و بخشدار جبالبارز، از مناطق محروم جنوب استان کرمان بود که در عملیات «بیتالمقدس»، ساعاتی پس از فتحالفتوح رزمندگان جبهة اسلام، به شهادت رسید.
«نسأل الله منازل الشهدا»
مادر هر روز سورة محمّد را میخواند و میگفت: وقتی بچّهام بهدنیا بیاید و بزرگ شود، با تقوا میشود.
سورة یوسف را هم به سیب میخواند و میخورد تا چهرة زیبایی داشته باشد. ناصر هم زیبا بود، هم باتقوا.
پنجساله بود که رفت مکتبخانه تا قرآن یاد بگیرد. همانموقع شروع کرد به نماز خواندن و جزء آخر قرآن را هم حفظ کرد. معلّمش میگفت: خیلی وقتها ظرف غذایش را درمیآورد، میرود پیش چند نفر از بچّههایی که با خودشان غذا نیاوردهاند، مینشیند و همان غذای کم را با آنها میخورد.
مادر اصرار داشت که به دبیرستان برود، رشتة ریاضی بخواند و مهندس بشود. نمیخواست روی حرف مادر حرفی زده باشد. رفت دبیرستان، رشتة ریاضی خواند و در رشته مهندسی متالوژی دانشگاه صنعتی شریف تهران قبول شد؛ همان چیزی که مادر دوست داشت.
خیابان خیلی شلوغ بود. جمعیت به صفوف سربازهای رژیم که خیابان را بسته بودند، رسید و همان جا متوقف شد. یک جرقه کافی بود تا آتش خشم مردم، صفوف سربازها را در هم بشکند. ناصر رفت روی یک ماشین که وسط مردم بود و رو به سربازها فریاد زد: سینة من آماج گلولههای شماست...
سرش را تراشیده بود. پرسیدم: چرا سرت را تراشیدهای؟
گفت: امام دستور دادند سربازها از پادگانها فرار کنند. دژبانها هم سربازهایی را که از پادگان فرار میکنند، بازداشت میکنند. حالا اگر جوانها سرهایشان را بتراشند، تشخیص سربازها برای دژبانها سخت میشود.
رفتیم کوه. بین راه بودیم که وقت نماز شد. گفت: باید همین جا بایستیم و چون آب نیست، تیمّم کنیم و نماز بخوانیم.
اما بچّهها میگفتند: تا چند ساعت دیگر ادامه بدهیم تا به جایی برسیم که آب باشد، بعد وضو بگیریم و نماز بخوانیم.
وقتی ناصر اصرار بچّهها را دید، گفت: شما مطمئن هستید که به آب میرسید؟ اگر شما مطمئنید، من نمازم را بعداً میخوانم؛ اگر نه، بگذارید همین جا نماز بخوانم.
بهعنوان بخشدار معرفی شده بود، ولی ما نمیدانستیم. وقتی آمد توی بخشداری، مثل یک اربابرجوع یک گوشه نشست. چای که خورد، یکی از همکاران پرسید: خُب! شما چهکار دارید؟
گفت: من برادر کوچک شما هستم. از استانداری معرفی شدهام تا با شما همکاری کنم.
هیچوقت ندیدم پشت میز بنشیند. یک قلم و کاغذ دستش بود و احتیاجات مردم را در هرجایی که بود، مینوشت. میگفت: من را بخشدار صدا نزنید، من برادر کوچکتر شما هستم. به من بگویید ناصر، برادر فولادی.
برای اتمام ساختمان بخشداری، به سیمان نیاز داشتیم. یک روز دو کامیون سیمان به بخشداری آوردند، ولی کارگر نداشتیم تا سیمانها را خالی کنیم. ناصر دستبهکار شد و شروع کرد به خالی کردن کیسههای سیمان. وقتی دو کیسه سیمان روی شانههایش گذاشت، یکی از رانندهها پرسید: این کارگر کیه که اینقدر خوب کار میکند؟
گفتم: بخشدار منطقه!
چند نفر از روستاییها با پای برهنه کنار جاده ایستاده بودند. ناصر که پشت فرمان ماشین نشسته بود، کنارشان ایستاد و سوارشان کرد تا به مقصد برساندشان. از محلی که باید پیادهشان میکرد، گذشتیم. روستاییها که خیال میکردند ما قصد اذیت کردنشان را داریم، شروع کردند به بدوبیراه گفتن و فحش دادن به ناصر.
برگشت و آنها را در جایی که میخواستند، پیاده کرد. کمی آنطرفتر، ایستاد و شروع کرد به گریه کردن. پرسیدم: چی شده؟ از این که جلوی من بهت فحش دادند، ناراحتی؟
اشکهایش را پاک کرد و گفت: نه! از این ناراحتم که در ایران چنین افرادِ محرومی داریم. من فحشهای اینها را به جان میخرم و از خدا میخواهم به من توفیق دهد تا در خدمت مردم محروم باشم.
بالا رفتن از کوه، همپای ناصر، برایم خیلی مشکل بود. سختی مسیر از یک طرف، سردی شدید هوا از طرف دیگر، و به همة اینها باید سرعت و چالاکی ناصر را هم اضافه میکردم و از کوه بالا میرفتم. وقتی بالای کوه رسیدیم، ناصر گفت: مشکلات دنیا هم همینطوری هستند؛ در نگاه اوّل خیلی بزرگ بهنظر میآیند، ولی وقتی باهاشان دستوپنجه نرم کنی، میبینی خیلی هم بزرگ نیستند.
داشتم گندم درو میکردم. آقای بخشدار آمد بهطرفم، دستم را گرفت و من را بهطرف خودش کشید. دستم را بوسید و گفت: من باید دست تو را روی چشمهایم بگذارم. به گفتة پیامبر، دستی که زحمت میکشد، نمیسوزد.
قرار بود یک جادة ده کیلومتری را با پای پیاده طی کنیم. گفتم: آقای فولادی! راه زیاد است. توانش را دارید که بیایید؟
گفت: بله! من باید به کارهای مردم رسیدگی کنم. خدا این مسئولیت را بر گردن من گذاشته و من هم باید انجامش دهم.
ساعتها در یک راه صعبالعبور پیادهروی کردیم تا به یک روستا رسیدیم. رفت وسط مردم روستا و به کار همه رسیدگی کرد. یکی از اهالی روستا جلو آمد و از ناصر خواست که برایش کاری انجام بدهد، ولی انجام آن کار در توانش نبود.
یک گوشه نشسته بود و گریه میکرد. گفتم: آقاناصر! چی شده؟ چرا ناراحتی؟
سرش را بالا آورد و با چشمهای خیس گفت: من نمیتوانم خواستة این مرد را برآورده کنم. گریهام برای این است که در برابر خواستة این بندة خدا ناتوانم.
از یک روستای دورافتاده، خودش را به بخشداری منطقه رسانده بود تا ناصر را ببیند و مشکلش را به او بگوید. وقتی از بخشداری رفت بیرون، ناصر گفت: میخواهم بروم به روستایی که این بندة خدا میگفت، تا وضع زندگیاش را ببینم.
گفتم: آقاناصر! باید سی کیلومتر پیاده برویم تا به روستا برسیم؛ اشکالی ندارد؟
گفت: نه! چه اشکالی دارد؟
پیاده رفت توی روستا، مشکل اهالی را از نزدیک دید و از هیچ خدمتی فروگذار نکرد.
تعدادی از مردم روستاهای منطقه به بخشداری شکایت کرده بودند که آب منطقه تأمین نیست و بخشداری باید یک نفر را بهعنوان مسئولِ تقسیمِ آب تعیین کند. ساعت هفت شب، توی بخشداری جلسه گذاشت و از بین مردمی که به بخشداری آمده بودند، فقیرترینشان را بهعنوان مسئولِ تقسیمِ آب انتخاب کرد. مردم وقتی دیدند ناصر یک مرد فقیر را انتخاب کرده، زدند زیر خنده و او را مسخره کردند. رو کرد به مردم و گفت: آقایان! حکومت، حکومتِ مستضعفین است. برای همین مردم هم است که انقلاب شده.
پیرمرد رفت پیش ناصر و از اوضاع بدِ مالیاش تعریف کرد. وقتی حرفهایش تمام شد، ناصر رفت پیش سرایدار بخشداری و مقداری پول به او داد و گفت: این پول را بگیر و به آن پیرمرد بده. در ضمن بهش نگویی که من پول را دادهام. اگر بگویی، دوستیام را باهات قطع میکنم.
شش کیلو قند و یک بسته چای خرید و باهم راه افتادیم بهطرف خانة یکی از فقیرترین اهالی منطقه. نزدیک خانه که رسیدیم، گفت: برو قند و چای را بده به صاحبِ این خانه.
گفتم: آقا! بهش بگویم اینها از طرف بخشداره است؟
گفت: نه، اصلاً!
از یک روستای دورافتاده آمده بود که از بخشداری آرد بگیرد، اما بهش نداده بودند. ناصر که از موضوع با خبر شد، رفت و با پول خودش یک کیسه آرد خرید، گذاشت توی ماشین و بهطرف روستای آن بندة خدا راه افتاد. خودش کیسة آرد را از توی ماشین پایین گذاشت و گفت: من از اینجا میروم؛ تا وقتی نرفتم و دور نشدم، در خانه را نزن.
رانندة یک خودروی عبوری به گوسفند یک روستایی زده بود و گوسفند را کشته بود. صاحب گوسفند میگفت: قیمت گوسفند دوهزار تومان است و راننده باید بپردازد.
راننده هم گریهزاری میکرد و قسم میخورد که چنین پولی ندارد. ناصر با فاصلة زیاد از محلی که راننده و صاحب گوسفند ایستاده بودند، ماشین را نگه داشت، رو کرد به «حاجمالک»، سرایدار بخشداری و گفت: پانصد تومان به من قرض میدهی؟
بعد هم هزاروپانصد تومان از جیبش درآورد، داد به حاجمالک وگفت: این دوهزار تومان را به صاحب گوسفند بده تا رانندة ماشین را رها کند.
سرایدار گفت: آقا! بهش بگویم این پول را بخشدار داده؟
گفت: نه! اگر بگویی، بیاجرم کردی.
پیرزن که بهخاطر زمین با همسایهاش دعوا کرده بود، با عصبانیت آمد توی بخشداری و رو به ناصر گفت: تو اینجا چه کارهای؟ میدانی اینجا چی به سر ما میآید؟
ناصر با آرامش گفت: آرام باشید! بفرمایید بنشینید تا به شکایتتان رسیدگی کنم.
خوب به حرفهایش گوش کرد و بعد هم یک نفر را مأمور رسیدگی به مشکل پیرزن کرد. پیرزن که از بخشداری رفت بیرون، دنبالش رفتم و گفتم: چهطور به خودتان اجازه دادید با بخشدار اینطوری برخورد کنید؟ اگر کس دیگری جای آقای فولادی بود، حتماً عصبانی میشد.
گفت: به خدا اگر مشکلاتم حل نشود و حتی زمینم را همسایهام بگیرد، برایم مهم نیست. وقتی با بخشدار روبهرو شدم و اخلاقش را دیدم، مشکلاتم حل شد.
خادم مسجد گفت: هروقت آقای فولادی را میبینم، دلم میخواهد صورتش را ببوسم.
گفتم: چرا؟
گفت: برای اینکه همیشه میآید توی مسجد، اوّل مسجد را جارو میکند و حیاط را آب میپاشد، بعد هم نمازش را اوّل وقت
خیلی باهم صمیمی بودیم. یک روز که باهم بودیم، شروع کرد به گفتن ثواب نماز شب و اینکه چهقدر فایده دارد. همینطور که داشت صحبت میکرد، گفت: چیزی بهت میگویم، ولی ازت میخواهم با هیچکس دربارة این موضوع صحبت نکنی. من وقتی نماز شب میخوانم، مسائلی بهم الهام میشود که روز بعد با آنها روبهرو میشوم.
رفتم بخشداری تا ببینمش، ولی آنجا نبود. گفتم: آقای فولادی کجا رفته است؟
پاسخ دادند: با قاطر به یکی از روستاهای اطراف رفته. دیگر باید برگردد.
دو ساعت بعد، ناصر با لباس کار و پوتین آمد توی بخشداری. هوا خیلی خراب بود و رفتوآمد در منطقه هم آنقدر مشکل بود که کسی حاضر نشده بود به آن روستا برود. ناصر رفته بود به روستا تا چند کیلو قند را به دست روستائیان برساند.
آمد خواستگاریام. وقتی دو نفری نشستیم که دربارة آینده باهم صحبت کنیم، گفت: ممکن است پس از ازدواج بروم جبهه. تنها تقاضایم از شما این است که مانع جبهه رفتنم نشوید.
نه از دانشگاه رفتنش گفت و نه از بخشدار بودنش. گفت: من میخواهم بروم توی سپاه خدمت کنم، باید با حقوق کم سپاه زندگی کنیم.
برای اشتباهاتی که ممکن بود انجام بدهد، مجازات در نظر گرفته بود و آنها را در یک دفتر یادداشت کرده بود؛ غیبت: معذرتخواهی از شخص غیبتشده، واریز مبلغی پول به حساب 100 حضرت امام، چند صبح اقامة نماز جماعت صبح در مسجد جامع.
رانندة تاکسی مقداری از مسیر را که طی کرد، یک گوشه نگه داشت و گفت: من نمیتوانم شما را به مقصد برسانم، شما باید همین جا پیاده شوید.
من از برخورد رانندة تاکسی خیلی ناراحت شدم، ولی ناصر از راننده تشکر کرد و پیاده شد. گفتم: چرا به راننده اعتراض نکردی؟
خندید و گفت: لباس سپاه تنم بود. اگر با راننده برخورد میکردم، باعث میشد مردم از نیروهای سپاه برداشت بدی کنند. ما در برابر این لباس مسئولیم.
تصمیم گرفتیم حلقههای ازدواجمان را به جبهه هدیه کنیم. وقتی رفتیم جلوی مسجد جامع، صندوق جمعآوری کمکهای مردم به جبهه آنجا بود، ولی کسی کنارش نبود. ناصر رفت طرف صندوق، حلقهها را گذاشت کنارِ آن و بلافاصله از آنجا دور شد. پرسیدم: چرا حلقهها را گذاشتی و آمدی؟ چرا تحویل مسئول صندوق ندادی؟
با جدیت گفت: ریا میشد.
نماز میخواند و گریه میکرد. نمازش که تمام شد، رفتم کنارش و گفتم: چهقدر گریه میکنی؟ بس است دیگر.
دوباره اشک از چشمهایش جاری شد. گفت: کاش خبر داشتی و میدانستی توی جبههها چه خبر است و بچّهها چهطوری فعالیت میکنند، آنوقت ما راحت اینجا نشستهایم و...
اشک مجالش نداد ادامة حرفش را بزند.
اطراف مسجد جامع آنقدر شلوغ بود که نمیشد با ماشین به آنجا نزدیک شد. تعداد زیادی از اسرای عراقی را نزدیک مسجد جامع نشانده بودند. ناصر از توی یک وانت که گوشة خیابان بود، هندوانه برمیداشت، میبرید و میداد به تکتک عراقیها تا توی گرما اذیت نشوند.
«علیآقا ماهانی» را صدا کرد و خواست از چادر بیاید بیرون. علیآقا را بُرد یک گوشه و گفت: من میخواهم وصیت کنم.
ماهانی گفت: جداً داری میروی؟
گفت: بله! رفتنیام. میخواهم وصیت کنم.
دو، سه ساعت دربارة تکتک شهدا صحبت کرد و مرتب میگفت: من گناهکارم، لیاقت شهادت ندارم.
گفت: همسرم خواب دیده من توی یک جشن بزرگ، شربت و شیرینی پخش میکردم. شک ندارم که ایندفعه خدا بهم پاداش میدهد.
هرکدام از بچّهها را که میدید، میگفت: دعا کنید سفر آخرم باشد.
پرسید: مادر! دوست داری من چهطوری شهید بشوم؟
گفت: من چه میدانم که تو دوست داری چهطوری شهید بشوی؟
ناصر گفت: دوست دارم فوری شهید نشوم؛ چند ساعت توی خون خودم بغلطم و درد بکشم تا سختی و رنج جانبازان را هم درک کنم.
خمپاره که آمد، یازده ترکش به بدنش نشست. وقتی رساندنش به بیمارستان، داشت ذکر میگفت: یا حجتبن الحسن(عج)...
منبع ماهنامه امتداد شماره 61