مترجم: منوچهر صبوری
جامعه شناسی و علم سیاست
جامعه شناسی مطالعه ی رفتار انسان در زمینه اجتماعی است. بنابراین جامعه واحد اساسی تحلیل است و از این جهت جامعه شناسی با روانشناسی که واحد اساسی تحلیل آن فرد انسانی است تفاوت دارد. جامعه را می توان گروهبندی متمایز و به هم پیوسته ای از افراد انسانی تعریف کرد که در مجاورت یکدیگر زندگی می کنند و رفتارشان با عادات، هنجارها و اعتقادات مشترک فراوانی مشخص می شود که آن را از گروهبندیهای انسانی دیگر که عادات، هنجارها و اعتقادات آشکار متفاوتی دارند متمایز می کند.اصطلاح جامعه شناسی را اگوست کنت (1) (1798-1857) که یکی از بنیادگذاران این رشته است وضع کرد. هم کنت و هم هربرت اسپنسر (2) (1820-1903)، یکی دیگر از بنیادگذاران جامعه شناسی، تأکید کرده اند که جامعه واحد اصلی تحلیل جامعه شناختی است. تعیین بنیادگذاران یکی از رشته های تقریباً جدید دانشگاهی ممکن است کار نسبتاً ساده ای به نظر برسد، اما همیشه مسأله ای ذهنی است و برخی از صاحبنظران ممکن است بخواهند نامهای دیگری را از قبیل کارل مارکس (1818-1883)، امیل دورکیم (1858-1917) یا ماکس وبر (1864-1920)، بر آن اسامی بیفزایند یا حتی جایگزین آنها کنند. در هر صورت آنها خواه بنیانگذار جامعه شناسی بوده باشند یا نباشند، هر سه، سهم عمده ای هم از جهت نظری و هم تجربی در پیدایش و توسعه جامعه شناسی داشته اند. مارکس دانشمندی صاحب نظر در چند رشته، از قبیل تاریخ، فلسفه سیاسی و اقتصاد بود و البته فعالانه در سیاست شرکت داشت. کاوشها و نظرهای وی درباره رابطه بین سیاست، اقتصاد و جامعه که او ناخواسته نام خود را به آنها داده دلیلی گویا بر سهمی است که او در پیشرفت جامعه شناسی داشته است. اندیشه های دورکیم در مورد تقسیم کار یا تخصصی شدن نقشها در جامعه نیز از اهمیت بسیار برخوردار بود و مطالعات وی درباره مذهب و خودکشی نمونه های برجسته پژوهش جامعه شناختی، بویژه از نظر استفاده از آمار بود. وبر، هم منتقد مارکس و هم به وجود آورنده مفاهیم متعددی درباره دولت، قدرت، اقتدار و مشروعیت و نقش اندیشه ها یا نظامهای ارزشی در تکامل و دگرگونیهای جامعه بود. هرچند اندیشه های مارکس و وبر در توسعه جامعه شناختی مهم بوده است، دلیل بهتری وجود دارد که آنها را بنیادگذار جامعه شناسی سیاسی بنامیم، اما این موضوعی است که باید در مباحث بعدی مطرح شود.
بنا به تعریف، می توان گفت که جامعه شناسی شامل علم سیاست است. در هر حال، سیاست در زمینه ای اجتماعی رخ می دهد، اما به منزله یک رشته دانشگاهی، سیاست تقریباً به طور کامل جدا از جامع شناسی توسعه یافته است. در اروپا، مطالعه سیاست از مطالعات حقوقی و بویژه و به طور منطقی از مطالعه قانون اساسی نشأت گرفت. در بریتانیا و تا اندازه ای کمتر در ایالات متحده، مطالعه سیاست اساساً از مطالعه تاریخ سرچشمه گرفت. بدیهی است که این هر دو تحول کاملاً منطقی بودند، اما به وضعیتی انجامیدند که در آن مطالعه سیاست چندان وجه اشتراکی با جامعه شناسی نداشت. گذشته از هر اختلاف نظری در مورد ادعای علومی مانند جامعه شناسی، روانشناسی و اقتصاد مبنی بر «علم» اجتماعی بودن، اختلاف نظری درباره موضوع مورد مطالعه آنها وجود نداشته است. نه تنها علم سیاست بیشتر به شبه علم بودن متهم گردیده، بلکه همواره اختلاف نظر زیادتری درباره موضوع آن نیز وجود داشته است.
تعاریف سیاست فراوانند و تعریفی وجود ندارد که به طور عام پذیرفته شده باشد. برای حل این مشکل اغلب سعی شده است با مشخص کردن ماهیت یا مفهوم اصلی مطالعه سیاسی، به گونه ای از بحث درباره تعریف سیاست اجتناب شود. گفته می شود که سیاست حل تضادهای انسانهاست؛ فرایندی است که جامعه از طریق آن منابع و ارزشها را متقدرانه توزیع، تصیمات را اتخاذ یا سیاست ها را تعیین می کند؛ سیاست، اعمال قدرت و نفوذ در جامعه است. در عمل این امر تنها مشکل تعریف را تغییر می دهد، اما آن را حل نمی کند. با وجود این، هر یک از این مفاهیم معطوف به سؤال معینی است: یعنی اینکه چگونه در یک جامعه انسانها مسائل خود را با همنوعان خود و با محیطشان حل می کنند؟ در این شیوه نگرش، موضوع علم سیاست مطالعه خود مسائل، وسایلی که می توان برای حل آنها به وجود آورد، عوامل، اندیشه ها و ارزشهایی خواهد بود که افراد و گروهها را در تلاش برای حل این مسائل تحت تأثیر قرار می دهند. برنارد کریک (3) (1966، ص 683) استدلال می کند که «علم سیاست یک موضوع مطالعه است و نه یک رشته مستقل... این موضوع به وسیله یک مسأله تعریف می شود» و آن مسأله نقش حکومت است که او آن را «فعالیت حفظ نظم» تعریف می کند. اشاره به نظم به معنای تنظیم روابط بین افراد و گروههاست و نه صرفاً به مفهوم محدود عبارت «نظم و قانون». بنابراین علم سیاست مطالعه کارکرد حکومت در جامعه است.
اگر چه دانشمندان سیاسی ای مانند کریک و جامعه شناسانی مانند گری رانسیمن(4)(1965) وحدتی اساسی میان علوم اجتماعی مشاهده می کنند، از لحاظ آکادمیک این رشته ها تا اندازه ی زیادی به طور جداگانه توسعه یافته اند. مطالعه سیاست به طور خاص و دقیق گرایش زیادی به تمرکز بر مطالعه نهادهای سیاسی نظیر دستگاه های اجرایی و قانونگذاری، احزاب سیاسی و بوروکراسیها و دستگاه های ادارای و مرکزی و محلی نشان داد و تنها بعدها به مطالعه حوزه هایی مانند فرایندهای انتخاباتی، قانونگذاری، سیاستگذاری و فرایندهای سازمانی و اداری پرداخت. دانشمندان سیاسی نیز بتدریج به حوزه های دیگری که اکنون برای درک سیاست، اساسی در نظر گرفته می شوند علاقه مند گردیدند. برای مثال اگرچه اِی.اِف.بنتلی (5) نخستین کتاب درباره گروه های فشار یا گروه های ذی نفع را در سال 1908 منتشر کرد، تا دهه 1950 دانشمندان سیاسی چندان توجهی به سیاست فشار (6) نشان ندادند. به هر حال، دو تحول به هم وابسته دیگر بود که موجب رشد جامعه شناسی سیاسی مدرن گردید.
نخستین تحول، پیدایش رویکرد رفتاری در علوم اجتماعی برای مطالعه پدیده های اجتماعی بود. رفتارگرایی (7) نخستین بار و نیرومندتر از همه در ایالات متحده ظهور کرد و از آنچه به مطالعات رفتاری در روانشناسی معروف گردیده بود نشأت گرفت. همان گونه که اصطلاح «رفتارگرا» (8) نشان می دهد، این مطالعات بر مشاهده و تحلیل رفتار فردی و گروهی متمرکز گردیده بود و اغلب در تجربیات آزمایشگاهی از حیوانات استفاده می شد. تأکید زیادی بر سنجش دقیق و منظم و بر تلاش برای اثبات وجود الگوهای رفتاری وجود داشت که می توانست اساس ایجاد فرضیه های مربوط به قوانین رفتار را تشکیل دهد. دانشمندان اجتماعی دیگر نیز بویژه در جامعه شناسی و بعدها در علوم سیاسی شروع به استفاده از روشهای مشابهی کردند و بر اهمیت نیروی تفکر، سنجش دقیق و به وجود آوردن تعمیمهای مبتنی بر تجربه وعینیت تأکید ورزیدند (ر.ک: یولا (9) 1963، 1969).
تحول بعدی، توجه خاص دانشمندان سیاسی آمریکا به مطالعه سیاست کشورهای جهان سوم یا کشورهای در حال توسعه بود، یعنی آن بخشهایی از جهان در افریقا، آسیا و امریکای لاتین که در اکثر موارد تابع حکومت استعماری، یا مانند چین تحت نفوذ گسترده غرب بودند. در مطالعات تطبیقی اولیه، گرایش بر این بود که از الگوی سنتی تحلیل نهادی (10) پیروی کنند و به محیط اجتماعی و فرهنگی ای که این نهادها در آن عمل می کردند و تفاوتهایی که این موضوع ممکن بود پدید آورد توجه نسبتاً اندکی نشان می دادند. انتقاد از رویکرد سنتی گاهی مبالغه آمیز بود، اما به هیچ وجه بی اساس نبود.
این دو تحول، بسیاری از دانشمندان سیاسی را به همکارانشان در علوم اجتماعی دیگر و بویژه جامعه شناسی خیلی نزدیکتر کرد. به طور قابل ملاحظه ای و گرچه نه منحصراً، اندیشه های تالکوت پارسونز (11) توجه تعدادی از دانشمندان سیاسی را مخصوصاً به توسعه نظریه سیستمها جلب کرد. کتاب وی تحت عنوان نظام اجتماعی (12)(1951) تأثیر قابل ملاحظه ای فراتر از قلمرو جامعه شناسی داشت. پارسونز استدلال می کرد که همه جوامع یک نظام اجتماعی را تشکیل می دهند که در درون آن تعدادی از خرده نظامها فعالیت می کنند. بعلاوه، او استدلال کرد که نظام اجتماعی خود تنظیم شونده و خودسازگارشونده است و خود را با تغییر شرایط انطباق می دهد. حالت طبیعی نظام اجتماعی حالت تعادل است و در پاسخ به تقاضاهای مورد انتظار خود را با تغییرات سازگار می کند تا دوباره حالتی از تعادل به وجود آورد. این حالت تعادل معمولاً با اجرای درست و ضرورت تعدادی از کارکردها که هر یک توسط بخش متفاوتی از نظام انجام می گیرد به دست می آید و حفظ می شود. بدینسان کارکرد حفظ الگو (یعنی کنترل تنش در درون نظم) توسط خرده نظام فرهنگی، کارکرد سازگاری یا توزیعی توسط خرده نظام اقتصادی، کارکرد یکپارچگی (یعنی هماهنگی روابط درونی میان اعظای نظام) توسط خرده نظام حقوقی و تنظیم کننده و کارکرد دستیابی به هدف (یعنی بسیج افراد و منابع برای دستیابی به هدفهای جمعی)به وسیله خرده نظام سیاسی اجرا می شود. نظریه اجتماعی پارسونز به نظریه کارکردگرایی ساختاری (13) نیز معروف است، چون کارکردهای ضروری برای بقای نظام به وسیله ساختارها یا الگوهای رفتاری ای اجرا می گردد که هر خرده نظام را تشکیل می دهد.
کاربرد نظریه سیستمها در علوم سیاسی منحصراً پارسونی نبود. دیوید ایستن (14)، یکی از دانشمندان سیاسی برجسته در حوزه سیستمها (1953، 1965a، 1965b) اندیشه های خود را درباره نظام سیاسی برحسب اطلاعات ساختاری- کارکردی بیان نکرد؛ با وجود این تأکید زیادی بر رابطه بین نظام سیاسی و محیط آن داشت و آنچه را تحلیل درونداد - برونداد (15) نامید به وجود آورد. در طرح مفهومی ایستن، محیط دروندادهایی را در نظام سیاسی به صورت تقاضا - یعنی تصمیمات سیاسی مطلوب در مورد مسائل سیاسی معیّن و حمایتها - نگرشها و کنشهای افراد و گروهها به وجود می آورد که خود نظام سیاسی را حفظ می کنند. نظام سیاسی این دروندادها را به کار می اندازد و با آزمایش آنها بروندادهایی به صورت تصمیمات و کنشها تولید می کند که با عمل از طریق یک حلقه بازخوردی (16)، تقاضاها و حمایتهای بیشتری را به وجود می آورند.
بعدها، گابریل آلموند (17) تحلیل درونداد - برونداد ایستن را با نظریه کارکردگرایی ساختاری انطباق داد و برخی کارکردها را درونداد و برخی دیگر را برونداد توصیف کرد. هدف آلموند فراهم ساختن اساسی برای تحلیل سیاسی تطبیقی، بویژه در مورد کشورهای در حال توسعه بود. آلموند با همکاری جیمز اِس. کلمن (18) و تعدادی از دانشمندان سیاسی دیگر نخست کتاب سیاست کشورهای در حال توسعه (19) (1960) و بعداً به اتفاق جی.بینگام پاول (20) کتاب سیاست تطبیقی: یک رویکرد توسعه ای (21) (1966) را پدید آورد. در این بین آلموند و سیدنی وربا (22)، دیگر دانشمند سیاسی کتاب مهم فرهنگ مدنی (23)(1963) را نوشتند که با استفاده از بررسی تفصیلی پنج کشور، مفهوم فرهنگ سیاسی یا به عبارتی اندیشه ها و نگرشهای تقویت کننده یک نظام سیاسی معیّن را پدید آورد.
نظریه سیستمها، کارکردگرایی ساختاری و مفاهیمی مانند فرهنگ سیاسی به طور عام پذیرفته نشدند، اما کار ایستن، آلموند و دیگران بخشی از تحقیقات در حوزه سیاست تطبیقی به طور کلی و بویژه درباره سیاست کشورهای جهان سوم بود و مطالعات و تحقیقات فراوانی را نیز در این زمینه برانگیخت. نظریه سیستمها به لحاظ اینکه فاقد پشتوانه تجربی است و کاربرد آن در تحقیقات دشوار است و اینکه از لحاظ نظری نمی تواند تبیینی کافی از دگرگونیهای عمده یا بنیادی در جوامع ارائه کند مورد انتقاد قرارگرفته است. کارکردگرایی ساختاری نیز به همین ترتیب و بویژه از جهت تبیین دگرگونی اجتماعی و مفهوم سازی ناقص از اصطلاحات اساسی خود مانند «ساختار» و «کارکرد» مورد انتقاد قرار گرفت. در مورد رویکرد توسعه نیز این اعتقادها به همان اندازه عملی بودند، اما طرح مفهومی آلموند در مورد انواع نظامهای سیاسی در یک چهار چوب توسعه ای به دلیل اینکه به نظر می رسد بهتر از همه بر نظام سیاسی آمریکایی منطبق است و به طور تلویحی به توسعه در جهت نظام سیاسی امریکا اشاره دارد قوم مدارانه و دارای بار ارزشی در نظر گرفته شد.
در هر حال، گمراه کننده خواهد بود که توسعه جامعه شناسی سیاسی مدرن را به ایستن، آلموند و همکارانشان نسبت دهیم و حتی فراتر از این آنها را بنیادگذاران جامعه شناسی سیاسی توصیف کنیم. ریشه های جامعه شناسی نه تنها به طور قابل ملاحظه ای پیش از کارهای ایستن، آلموند و دیگران پدید آمده اند، بلکه بمراتب متنوع ترند.
پیدایش و گسترش جامعه شناسی سیاسی
همه رشته ها و موضوعات، رشته های فرعی یا حوزه های تخصصی تر مطالعه و تحقیق خود را ایجاد می کنند، اما جامعه شناسی سیاسی در حالی که از این جهت منحصر به فرد نیست، می کوشد دو علم اجتماعی مهم را زیر سیطره خود درآورد. اساساً جامعه شناسی سیاسی می کوشد پیوندهای میان سیاست و جامعه را مطالعه کند و با تحلیل رابطه بین ساختارهای اجتماعی و ساختارهای سیاسی و بین رفتار اجتماعی و رفتار سیاسی، سیاست را در زمینه اجتماعی آن قرار دهد. بدینسان جامعه شناسی آن چیزی است که جیووانی سارتوری (24) (1969، ص 19) آن را یک «دورگه میان رشته ای» (25) نامیده است. بدین گونه جامعه شناسی سیاسی از هر دو رشته ای که می کوشد آنها را زیر سیطره خود درآورد بسیار سود می جوید، اما با در نظر گرفتن تاریخ پیدایش و توسعه هر یک از آنها بجاست بگوییم که دو فردی که بیش از همه حق دارند بنیادگذار جامعه شناسی سیاسی باشند ارتباط نزدیکتری با جامعه شناسی داشتند تا با علم سیاست. بدون تردید آنها کارل مارکس و ماکس وبر هستند که هر دو معتقد بودند سیاست به گونه ای گریز ناپذیر ریشه در جامعه دارد.مارکس به توسعه جامعه شناسی سیاسی کمک بسیاری کرده است و سهم وی در سه حوزه مختلف نظریه عام، نظریه خاص و روش شناسی قرار می گیرد. مارکس به پیروی از هگل نظریه ای درباره اجتناب ناپذیری تاریخی (26) عرضه کرد، اما برخلاف هگل او نظریه خود را بر تضاد مادی نیروهای اقتصادی هم ستیزی قرار داد که ناشی از وسایل تولید است و به سرنگونی نهایی سرمایه داری و ایجاد یک جامعه بی طبقه می انجامد. اساساً مارکس استدلال می کرد که طبیعت هر جامعه به شیوه تولید مسلط در آن جامعه بستگی دارد که رابطه بین افراد و گروهها و اندیشه ها و ارزشهای مسلط در آن جامعه را تعیین می کند. بنابراین دگرگونی بنیادی در جامعه به دنبال تغییرات عمده در جامعه را تعیین می کند. بنابراین دگرگونی بنیادی در شیوه تولید به وجود می آید. تفسیر مارکس از تاریخ بر ستونهای دوگانه نظریه اقتصادی و اجتماعی نهاده شده بود. او نظریه ارزش کار دیوید هیوم را توسعه داد و نظریه های ارزش اضافی و بهره کشی از نیروی کار را پدید آورد و این نظریه ها اساس نظریه جامعه شناختی اصلی او، یعنی مبارزه طبقاتی را تشکیل دادند. او همچنین یک نظریه بیگانگی به وجود آورد که استدلال می کرد طبقه یا طبقات فرودست در جامعه سرانجام اندیشه ها و ارزشهای طبقه حاکم را رد می کنند و اندیشه ها و ارزشهای جایگزین و در نهایت انقلابی ای پدید می آورند که اساس مبارزه طبقاتی را تشکیل می دهند. اما پیش از این مرحله باید آگاهی طبقاتی که یکی دیگر از مفاهیم مهم مارکس، یعنی ادراک طبقات فرودست از موقعیت حقیقی شان در رابطه با وسایل تولید و بنابراین در جامعه است توسعه یابد.
انتقادات بسیاری بر نظریه های مارکس وارد گردیده اند که برخی به اعتبار کلی آنها و برخی دیگر به ارزش پیش بینی کننده آنها برمی گردد. برای مثال اگرچه مارکس اهمیت اندیشه ها را به منزله عوامل جامعه شناختی نادیده نگرفت آنها را بیشتر متغیرهای وابسته در نظر می گرفت تا عوامل مستقل و بدینسان آنها را تابع تفسیر اقتصادی خود از تاریخ قرار می داد. نقش مارکسیسم به منزله یک ایدئولوژی در بسیاری از نقاط جهان نشان دهنده آن است که مارکس بیش از اندازه بر تابعیت اندیشه ها از اقتصاد تأکید کرده است. به همین ترتیب، تحقیق نیافتن تعدادی از پیش بینیهای او و اینکه نتوانست توانایی انطباق سرمایه داری را پیش بینی کند اعتبار نظریه های او را دستخوش تردید ساخت. با این حال این انتقادها اهمیت اندیشه های او را در پیدایش و توسعه جامعه شناسی سیاسی کاهش نمی دهد. در واقع نظریه های مارکس قابلیت انطباق بسیار زیادی از خود نشان داده اند و مارکسیستهای بعدی و نومارکسیستها آنها را در پرتو پژوهشها و رویدادهای بعدی از نو تفسیر و تعبیر کرده اند. هم نظریه های عمومی و هم نظریه های خاص وی مطالعات فراوانی را برانگیخته اند که برخی در تأیید اندیشه های مارکس و بعضی برای رد آنها کوشیده اند. نتیجه، کمکی عظیم به پیشرفت دانش بوده که خود اغلب تحقیقات هر چه بیشتری را برانگیخته است.
اما کاملاً جدا از این موضوع مارکس کمک اساسی دیگری نیز به پیشرفت در حوزه روش شناسی کرده است. توسعه سوسیالیسم علمی (27) توسط او معیارهای پژوهش و روشهایی را بنیاد نهاد که سرمشقی برای دانشمندان اجتماعی بعدی بود. مارکس در واقع کوشید با گردآوری انبوهی از مدارک و شواهد که به شیوه ای نظام یافته و دقیق به بررسی آنها می پرداخت به نظریه های خود شالوده مستحکمی بدهد. اینکه تا چه اندازه موفق بود، موضوعی است که هنوز مورد اختلاف است، اما همین واقعیت که او چنین ادعایی را در مورد نظریه های خود مطرح کرد به این معنا بود که هم پیروان و هم منتقدانش ناچار بودند به تلاشهای مشابهی دست زنند. (ر.ک: مک للان، 1970، 1974، 1979، 1983؛ گیدنز، 1971؛ باتومور، 1979؛ باتومور و دیگران، 1983).
شاید به طور اجتناب ناپذیری بتوان گفت که ماکس وبر، دومین بنیادگذار جامعه شناسی سیاسی، یکی از منتقدان برجسته مارکس بود. کمک وبر نه تنها شامل انتقادی عمده از مارکس، بلکه شامل تعداد قابل ملاحظه ای مطالعات ویژه و مفاهیم مهم برای جامعه شناسی سیاسی بود. وبر در کتاب خود اخلاق پروتستان و روح سرمایه داری (28) (1930 [1904-1905](29))، و در مطالعاتش درباره هند، چین و قوم یهود کوشید نشان دهد که عوامل غیراقتصادی و بویژه اندیشه ها، عوامل جامعه شناختی مهمی هستند. بعلاوه در بررسی قشربندی اجتماعی در جوامع گوناگون او نیز مانند مارکس استدلال کرد که اقشار اجتماعی نه تنها ممکن است بر موقعیت طبقاتی یا اقتصادی فرد در جامعه، بلکه بر پایگاه یا موقعیت اجتماعی در جامعه یا بر موقعیت فرد در ساختار قدرت جامعه نیز مبتنی باشد. وبر می پذیرفت که اینها ممکن است در یکدیگر تداخل کنند، اما مدعی بود که لزوماً یکسان نیستند.
وبر همچنین چندین اندیشه مفهومی و روش شناختی مهم در جامعه شناسی سیاسی به وجود آورد: او توجه خود را بر اهمیت قدرت به منزله یک مفهوم سیاسی و بویژه در زمینه دولت و بر اعمال قدرت مشروع یا مشروعیت متمرکز کرد. در حالت اخیر و بر سه شالوده اصلی برای مشروعیت یعنی مشروعیت سنتی، کاریزمایی و عقلانی - قانونی، قانونی مطرح کرد که مشهورترین «انواع آرمانی» (30) او هستند. مفهوم نوع آرمانی وبر صرفاً ساخت واقعیتهای قابل مشاهده تاریخی به صورت الگو یا مدلی است که با آن بتوان دیگر پدیده های مشابه را سنجید. اصطلاح «آرمانی» به معنای یک داوری ارزشی نیست، بلکه بیشتر وسیله ترسیم نقطه چینهایی روی یک نمودار جامعه شناختی است، و نوع آرمانی همچنان به صورت ابزار مفیدی در جامعه شناسی، به طور کلی، باقی مانده است.
میراث روش شناختی دیگر وبر مفهوم ادراک درونی (یا ذهنی) یا «درون فهمی» (31) است آن گونه که در جامعه شناسی به کار می رود. وبر احساس می کرد که رفتار انسانی هنگامی می تواند بهتر درک گردد که انگیزه ها و نیات کسانی که مستقیماً در آن رفتار درگیرند در نظر گرفته شود. با در نظر داشتن اهمیتی که وبر به نیروی افکار به منزله عوامل جامعه شناختی می داد، طبیعی بود که بر چنین مفهومی تأکید کند. او تصدیق می کرد که انتخاب موضوعات برای پژوهش به طور اجتناب ناپذیری ارزشهای پژوهشگر را منعکس می سازد، اما همینکه موضوع انتخاب شد، یا به کار بستن روش درون فهمی، دستیابی به عینیت امکان پذیر می شود. با این همه، کار وبر صرف نظر از ادعاهای وی مبنی بر اینکه کارش فاقد ارزش بوده، به این دلیل که بررسی انگیزه های انسانی متضمن عنصری تفسیری است که نمی تواند به طور نهایی عینی باشد، مورد انتقاد قرار گرفته است. کار وی به دلایل دیگری نیز مانند دقت تاریخی مورد انتقاد قرار گرفته است، اما همانند مارکس، آثار و اندیشه های او انگیزه ای برای مطالعات نسلهای بعدی جامعه شناسان و دانشمندان سیاسی فراهم کرده است (ر.ک: وبر، 1947، 1948، 1949؛ گیدنز، 1971).
مارکس و وبر شالوده های جامعه شناسی سیاسی را بنا نهادند، اما یک دوره زمانی قابل ملاحظه ای باید می گذشت تا چیزی که شباهتی اندک با یک بنای کامل داشته باشد بر آن شالوده ها برپا گردد. آنچه رخ داد گسترش مطالعات درباره جنبه های خاص آن مسائلی بود که اکنون اجزای جدایی ناپذیر جامعه شناسی سیاسی در نظر گرفته می شوند، مانند گسترش نظریه های نخبگان توسط گاتانو موسکا (32) (1858-1941) و ویلفردو پارتو (33) (1848-1923) و مطالعات مربوط به احزاب سیاسی توسط اُستروگورسکی (34) (1854-1919) و روبرت میشلز (35) (1876-1936). سپس، افرادی مانند استوارت رایس (36) در کتاب روشهای کمی در سیاست (37) (1928)، پل لازارسفلد (38) و دیگران در کتاب انتخاب مردم (39)(1944) و رودلف هربل (40) در کتاب از دموکراسی تا نازیسم (41) (1945) رفتار انتخاباتی را تحلیل کردند. در این بین، تعداد اندکی از دانشمندان سیاسی و به طور قابل ملاحظه ای هرولد لاسول (42) در کتاب آسیب شناسی روانی و سیاست (43) (1930) و در کتاب سیاست: چه کسی چه چیزی را، چه زمانی و چگونه به دست می آورد (44) (1936) به نقش شخصیت در سیاست و بعد روانشناختی آن توجه نمودند و پس از جنگ جهانی دوم تئودور آدورنو (45) و همکارانش کتاب پرنفوذ خود شخصیت اقتدارگرا (46) (1950) را منتشر کردند.
دوره پس از جنگ جهانی دوم شاهد رشد عظیم تحقیقات و انتشارات به طور کلی در علوم اجتماعی بود که بیشتر در ایالات متحده امریکا به چشم می خورد، اما بعداً به اروپا و جاهای دیگر نیز گسترش یافت. بخش بزرگی از این انتشارات تا اندازه زیادی به جامعه شناسی سیاسی مربوط بود و شاید بیش از همه، آثار و کارهای سیمور مارتین لیپست (47) جامعه شناس آمریکایی بویژه کتاب انسان سیاسی (48) (1960) او که رابطه میان توسعه اقتصادی و دموکراسی و بین ایدئولوژی و سیاست را بررسی کرده و کتاب دیگرش نخستین ملت جدید (49) (1964) که گزارشی از توسعه هویت ملی در ایالات متحده امریکاست شایان ذکر باشد.
حوزه های دیگر نیز مانند جامعه پذیری سیاسی، مشارکت و گزینش، کم کم مورد توجه قرار گرفتند و در صدد توضیح این برآمدند که مردم چگونه باورهای سیاسی خود را به دست می آوردند، چگونه در سیاست درگیر می شدند و چگونه مقامات سیاسی به مناصب سیاسی دست می یافتند. برخی دیگر از جامعه شناسان نقش ارتباطات سیاسی را بررسی کردند - یعنی این که چگونه اطلاعات و اندیشه های سیاسی در درون جامعه انتقال می یابند. بتدریج جامه شناسی سیاسی شکل کاملتر و منسجمتری به خود گرفت، هرچند که متون و مجموعه مقالات و نوشته های اولیه معمولاً توجه خود را بر جنبه های محدود و گزیده حوزه مطالعه متمرکز می کردند.
در این بین وجود شوروی به عنوان دولتی که خود را کمونیست اعلام کرده بود و ایجاد دولتهای مشابه در اروپای شرقی و سرزمین اصلی چین، ادامه وجود دولتهای سرمایه داری پیشرفته در اروپای غربی و امریکای شمالی و ظهور جهان سوم به دنبال فروپاشی استعمار پس از سال 1945، فعالیت زیادی را در زمینه مطالعات مارکسیستی برانگیخت. نظریه های نومارکسیستی برای تبیین این پدیده ها و تجدید نظر در پیش بینی های خودِ مارکس درباره فروپاشی اجتناب ناپذیر سرمایه داری و شرایطی که در آن این فروپاشی رخ خواهد داد به وجود آمدند. آثار لنین، تروتسکی و مائوتسه دونگ به منزله نظریه پردازان و انقلابیون حرفه ای نقشی اساسی در این زمینه ایفا کردند، اما دیگران نیز مانند اعضای مکتب فرانکفورت (برای مثال، آدورنو، هورکهایمر، مارکوز و هابرماس)، اگزیستانسیالیستها (برای مثال سارتر) و ساختگرایان (برای مثال آلتوسر، پولانزاس) همگی نقش مهمی داشتند.
نظریه پردازان مارکسیست نیز توجهی تازه به نقش دولت در جامعه نشان دادند (ر.ک: آلتوسر، 1972؛ اندرسن، 1974؛ جسوپ، 1982؛ میلی بند، 1973)، بحثی که اغلب در نوشته های غیرمارکسیستی، خشک و بیروح و تا اندازه زیادی انتزاعی شده بود. با وجود این در جهانی متشکل از دولتها این مفهومی بود که جامعه شناسان سیاسی نمی توانستند نادیده بگیرند. دولت واقعاً یا ظاهراً، چهارچوب اعمال قدرت سیاسی را بویژه به صورت مشروع آن فراهم می سازد و در محدوده دولت مدرن است که رفتار سیاسی بیشتری رخ می دهد. توسعه نظریه های نومارکسیستی نقش مهمی نیز در توجهی که به نقش ایدئولوژی در سیاست ابراز گردید بازی کرد، بویژه از این جهت که غیرمارکسیستها خودِ مارکسیسم را یک ایدئولوژی در نظر می گیرند.
حوزه مطالعه جامعه شناسی سیاسی
مارکس و وبر در این باور که سیاست تنها می تواند در زمینه اجتماعی یعنی زمینه ای که عمیقاً تاریخی است تبیین و درک شود همداستان بودند. گرایش شدید به جدایی گرایی در مطالعات آکادمیک و آموزش، به توسعه اتفاقی و تدریجی جامعه شناسی سیاسی، به تمرکز بر بعضی جنبه های موضوع و نادیده گرفتن جنبه های دیگر آن انجامید و التقاط گرایی ای که در آثار مارکس و وبر هر دو رسوخ داشت تا اندازه زیادی در زیر سنگینی تخصصی شدن ناپدید گردید. با وجود این، جنبه های گوناگون آنچه ممکن است دقیقاً قلمرو جامعه شناسی سیاسی ادعا شود، بررسی شد و توسعه یافت - از قبیل نظریه های نخبگان و کثرت گرایان، توزیع قدرت، احزاب سیاسی (بویژه رفتار انتخاباتی و شرایطی که به نظر می رسید به توسعه و حفظ رژیمهای لیبرال- دموکراتیک کمک می کنند)، جامعه پذیری سیاسی و فرهنگ سیاسی، مشارکت سیاسی، گزینش سیاسی، نظریه های دگرگونی انقلابی و تکاملی در جامعه تا تجدید علاقه نسبت به دولت، ایدئولوژی و رابطه بین ارزشها و جامعه. توجه فزاینده ای نیز به شکل گیری افکار عمومی و تأثیر آن بر فرایند سیاسی و اخیراً به آگاهی احیا شده ای از اهمیت بُعد روانشناختی سیاست نشان داده شد. هیچ یک از حوزه ها را نباید قلمرو انحصاری جامعه شناسی سیاسی تلقی کرد، اما آنها رویِ هم رفته، به در نظر گرفتن جامعه شناسی سیاسی به منزله یک حوزه مطالعه منسجم کمک زیادی می کنند.بنابراین، وظیفه جامعه شناسی بررسی و تبیین رابطه بین سیاست و جامعه، رابطه بین نهادهای اجتماعی و سیاسی و رابطه بین رفتار اجتماعی و سیاسی است. وسعت چنین وظیفه ای تکان دهنده است، اما این مسأله ضرورت آن را کاهش نمی دهد؛ زیرا برای شناخت هر جامعه باید سیاست آن و برای شناخت سیاست هر جامعه باید آن جامعه را شناخت. بدیهی است، در نهایت کانون توجه جامعه شناسی سیاسی بر آن جنبه هایی از ساختارهای اجتماعی و رفتار متمرکز می گردد که به سیاست کمک و آن را تبیین می کنند. این امر متضمن بررسی چهار موضوع اصلی است: نقش دولت و اعمال قدرت؛ ارتباط رفتار سیاسی با زمینه اجتماعی آن؛ ارتباط ارزشها با سیاست جامعه و نحوه تغییر جوامع.
اگر حوزه جامعه شناسی سیاسی وسیع به نظر می رسد، مناسب است که ما هم مانند سِر ویلیام هارکورت (50)، سیاستمدار لیبرال که در سال 1892 اعلام کرد «همه ما اکنون سوسیالیست هستیم»، مضمون اصلی این کتاب را این گونه اعلام کنیم که «همه ما اکنون جامعه شناسانی سیاسی هستیم».
پی نوشت ها :
1. Auguste comte
2. Herbert spencer
3. Bernard crick
4. Gary Runciman
5. A.F.Bentley
6. pressure politics
7. behaviourism
8. behaviourist
9. Eualu
10. institutional analysis
11. Talcott parsons
12. The social system
13. structural functionalism
14. David Easton
15. input-output analysis
16. feedback loop
17. Gabriel Almond
18. james S. coleman
19. The politics of Developing Areas
20. G. Bingham Powell
21.comparative politics: A developmental approach
22. Sidney Verba
23. The Civic Culture
24. Giovanni sartori
25. inter-disciplinary hybrid
26. historical inevitability
27. scientific socialism
28. The protestant Ethic and the spirit of capitalism
29. تاریخهای درون قلاب بیانگر تاریخ اصلی نشر هستند.
30. ideal types
31. verstehen
32. Gaetano Mosca
33. vilfredo pareto
34. M. Ostrogorski
35. Robert Michels
36. stuart Rice
37. Quantitative Methods in Politics
38. paul Lazarsfeld
39. The peoples choice
40. Rudolf Herbete
41. From Democracy to Nazism
42. Harold Lasswell
43. psychopathology and politics
44. politics: who gets what, when, how
45. Theodor Adorno
46. The Authoritarian personality
47. seymour Martin Lipset
48. political Man
49. First New Nation
50. sir william Harcourt