1 تغییرات بنیادی و غیر بنیادی تاریخ
امروز در بسیاری از نوشته ها و سخنرانی ها از تغییرات بنیادی و غیر بینادی تاریخ، سخن به میان می آید. برخی از تغییرات را سطحی و قشری و برخی دیگر را، تغییرات جوهری و بینادی می نامند. اکنون خواننده ی گرامی را در جریان دو نوع حرکت و گردش در تاریخ می گذاریم.1.گاهی تحولات و گردش تاریخ در یک سطح قرار می گیرند یعنی ماهیت جامعه تغییر نمی کند ولی روی یک نوار مرزی تاریخ، فراز و نشیب هایی پدید می آید مثلاً در جامعه ی سرمایه داری انحطاط، ترقی ها، جنگ ها، صلح ها و محرومیت ها و رفاه هایی پدید می آید، بدون آن که نوار مرزی تاریخ عوض شود و ماهیت آن دگرگون گردد، بلکه جامعه با حفظ وحدت نوعی خود، آبستن حوادثی می گردد و در طول زمان نوزادهایی از رویدادها در آن به وقوع می پیوندند. نام این مسأله را می توان حرکت و گردش «حوادث هم سطح» تاریخ نهاد و درباره ی علت های آن به بحث و گفتگونشست.
در این نمونه از حوادث، اگر چه رویدادها، گوناگونند. گروهی عزیز و گروهی ذلیل می باشند گاهی صلح و آرامش در پهنه ی جامعه حکومت می کند و گاهی نبرد و جنگ. ولی در همه ی این موارد بستر حوادث یکی است هر چند نوزاد و رویدادها مختلف می باشند.
2.گاهی تغییر و دگرگونی در جامعه حالت تطور و تنوع به خود می گیرد به گونه ای که نوار مرزی تاریخ عوض شده و بستر حوادث تغییر می یابند، مثلاً جامعه ی سرمایه داری غیر از جامعه ی سوسیالیزم است هر گاه جامعه ای از فئودالی به شکل سرمایه داری و از آن به شکل سوسیالیزم در آید نه تنها در این جا تاریخ حرکت و گردش کرده، بلکه حرکت آن، با تنوع او (نوعی به نوعی درآمدن) همراه بوده و ماهیت جامعه دگرگون شده است و نام این مسأله را باید تطور و تنوع تاریخ نامید و درباره ی علل آن به بحث و گفتگو نشست.
این نوع از تطور و تنوع، بسان تنوع جانداران است در فرضیه ی داروین، که جاندار از نوعی به نوعی تبدیل می گردد و از صورت یک موجود اسفنجی به صورت نوعی دیگر در می آید، و در جامعه نیز تمام تشکیلات و نظامات از بُن عوض می شود، و نظام و تشکیلات دیگری جایگزین آن می گردد.
البته تطور تاریخ منحصر به حرکت تاریخ از نوع فئودالیزم به نوع سرمایه داری نیست، بلکه این یک نوع تطور است که غالباً مارکسیسم روی آن تکیه می کند، در حالی که هر نوع تغییر بنیادی و زیربنایی در جامعه یک نوع تطور تاریخ است. حرکت تاریخ از شرک به اسلام و از حکومت ماده و شهوت، به حکومت خدا و معنویت، و جایگزین شدن معیارهای انسانی و الهی به جای معیارهای طاغوتی، خود تطور در تاریخ است که قهراً علت خاصی خواهد داشت. این است تفاوت این دو تغییر و حرکت.
2 گردش تاریخ به صورت «دوره ای»
نظریه دوره ای در تاریخ، نظریه ای است که برخی از دانشمندان آن را مطرح کرده اند و اگر آن را یک روش کلی قانونمند تاریخ ندانیم می توان آن را به صورت اجمال و در برخی از موارد پذیرفت.بدین معنا که گاهی تاریخ یک قوم و گروهی با یک اجتماع و جامعه ای از نقطه ای شروع می شود و پس از دوره و مدتی و گذشت چند نسلی، به همان حالت نخست بر می گردد.
مثلاً یونان باستان دوره ی توحش را پشت سر نهاد، پس از اندی، فکر و فرهنگ و تمدن پیدا کرد و مدتی با این فرهنگ و تمدن ویژه خود زیست، افکار عالی و ظریف پیدا کرد و تمدن و فرهنگش بسان ستاره ای در آسمان جامعه های بشری آن روز درخشید. آن گاه پس از مدتی قوس نزولی او آغاز شد کم کم تمدن و فرهنگ خود را از دست داد و در قرون وسطی به همان نقطه ای که از آن جا شروع کرده بود، بازگشت. درست در برابر همان نقطه قرار گرفت. تو گویی حرکت تاریخ این اقوام، به شکل حلزونی بود که پس از سیر در یک مدار معینی در مقابل نقطه ای قرار می گیرد. حالا علت این قوس نزولی چیست؟ غالباً محققان آن را کاسته شدن نیروی اراده و خواست انسان می دانند که آن را هم نتیجه ی زیادی نعمت و وفور رفاه می اندیشند که انسان را به صورت نعمت زدگی درمی آورد و اراده او را سست می نماید، سرانجام در برابر انقلاب ها و تهاجم ها سخت کوشی را از دست می دهد و در نتیجه قدرت و مکتب او پایان می پذیرد.
هر گاه ما درباره ی این مثال شک و تردید کنیم نمونه های واضحی در جامعه ی ما وجود دارد، معمولاً قدرت و توانایی، عزت و بزرگی در یک خانواده از چند نسل تجاوز نمی کند به طوری که نسل سوم و چهارم به همان نقطه ی شروع فعالیت بزرگ این خانواده بر می گردد.
گاهی یک فرد سخت کوش که دست پرورده ی رنج ها و دشواری ها است، بر اثر اراده ی آهنین و عزم آبدیده، کارخانه ای را تأسیس می کند و یا ریاست و دولتی را پایه گذاری می کند این اراده و خواست در نسل های دوم و سوم به صورت تصعید یافته باقی می ماند ولی به تدریج به صورت کم رنگ فعالیت می کند. هنگامی که رفاه و عزت به حد اعلا رسد، سعی و سخت کوشی جای خود را به بطالت و تن پروری و عیش و عشرت می دهد، خوراک و غذا و لباس و فرش و نحوه ی زندگی کاملاً دگرگون می گردد، تحمل هر نوع رنج را از دست می دهند به طوری که در برابر تندباد حوادث بسان بید می لرزند، اینجاست که قوس نزولی آنان آغاز می گردد و کم کم ستاره ی اقبال آنان به افول و خاموشی می گراید.
سلسله هایی که در ایران بعد از اسلام سلطنت و حکومت کرده اند، نمونه ی واضح این نوع تاریخ ادواری است، همت و سخت کوشی«شاه اسماعیل» سر سلسله ی صفویان کجا؟ راحت طلبی و رفاه خواهی «سلطان حسین» کجا؟ اینجاست که محققان می گویند: تاریخ، یک حرکت دوره ای دارد یعنی ترقی ها و انحطاط ها برای خود دوره مقطع خاصی دارد. از نقطه ای شروع می شود و بار دیگر در برابر همان نقطه قرار می گیرد.
و در برخی از آیات به این نوع از حرکت تاریخ اشاراتی شده است آنجا که خداوند دستور می دهد درباره ی زندگی های پیشینیان بحث و بررسی کنیم و سرانجام زندگی آنان را که پس از عزت و ذلت رسیده اند در نطر بگیریم چنان که می فرماید:
(قَدْ خَلَت مِن قَبْلِکُمْ سنَنٌ فَسِیرُوا فى الاَرْضِ فَانظرُوا کَیْف کانَ عَاقِبَةُ الْمُکَذِّبِینَ)(1)
«بنگرید در زندگانی کسانی که پیش از شما می زیستند آن گاه ببینید که سرانجام زندگی تکذیب کنندگان چگونه بوده است».
قرآن پس از این آیه، به فاصله ی دو آیه دیگر می فرماید:
(...وَ تِلْک الاَیَّامُ نُدَاوِلُهَا بَینَ النَّاسِ...)(2)
«ما این روزگار را یعنی عزت ها و ذلت ها را میان مردم دست به دست می گردانیم».
3 فرد اصیل است یا جامعه؟
امروز مسأله ی معروفی در محافل علمی مطرح است و آن این که آیا در جامعه فرد اصالت دارد و جامعه یک امر اعتباری و پنداری است و کوشش های خود را باید برای حفظ فرد، بسیج کنیم و مصالح جامعه را فدای مصالح فرد نماییم یا این که جامعه اصیل است و فرد یک امر تبعی و طفیلی است و باید با فرد به گونه ای معامله کنیم که در نظریه نخستین با جامعه رفتار می کردیم.هر کدام از مکتب ها به گونه ای به این پرسش پاسخ گفته اند، طرفداران اصالت فرد به گونه ای و طرفداران اصالت جامعه به گونه ای دیگر، و تشریح نقطه نظرهای آنان فعلاً برای ما مطرح نیست.
اما از نظر اسلام هر دو نظر پیشین یک نوع افراط و تفریط گرایی است، اسلام هم فرد را محترم شمرده است زیرا به حریت و آزادی او، در محدوده ی خاصی احترام گذاشته و معتقد است که در نهاد جامعه، هویت و شخصیت فرد از میان نمی رود، بلکه احساس و عاطفه، اراده و خواست او محفوظ می ماند و لذا اجتماع انسانی در نظر اسلام یک «بعد فردی» دارد زیرا افراد در درون جامعه واجد استقلال بوده و احکام ویژه ای دارند، و یک «بعد اجتماعی» زیرا جامعه از نظر اسلام برای خود، شخصیت خاص و احکام بخصوصی دارد و آن را کاملاً به رسمیت شناخته است. یک رشته از احکام فقه اسلام مربوط به حقوق جامعه و وظایف آن است که حفظ نظام بشری در گرو اجرای آنها می باشد از این جهت جامعه ی انسانی علاوه بر یک «بعد فردی»، «بعد اجتماعی» نیز دارد.
اسلام مصالح فرد و جامعه را با ارزیابی خاصی در نظر گرفته و هیچ کدام را فدای دیگری ننموده است.
افراد یک اجتماع از دیدگاه اسلام، حکم عناصری را دارد که از ترکیب آن مرکبی به وجود می آید، در حالی که عناصر ترکیب دهنده به ظاهر شخصیت خود را از دست می دهند و مرکبی را پدید می آورند اما در عین حال هویت آنان نابود نمی شود و هویت مرکب هضم نمی گردند، و واقعیت اجزاء در ضمن آن مرکب محفوظ است به گواه این که در تجزیه مجدد همان عناصر به حالت نخست باز می گردند.
در این جا یادآور می شویم که جامعه از نطر اسلام علاوه بر بعد فردی و بعد اجتماعی، یک بعد جهانی نیز دارد، که وحی الهی آن را کشف کرده است یعنی جهان نسبت به جامعه ی انسانی بی تفاوت نیست. اگر جامعه ی انسانی گام به سوی تکامل بگذارد، واکنش جهان با آن، واکنش مساعدی خواهد بود و اگر به سوی فساد و تباهی برود، جهان واکنش نامطلوبی نشان خواهد دارد، زیرا جامعه ها جدا از جهان نیست و جهان نیز به اعمال بی تفاوت نمی باشد. با توجه به آیه یاد شده در زیر این حقیقت روشن می گردد:
(وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُری آمَنُوا وَاتَّقَوا لَفَتَحْنَا عَلَیْهِمَ بَرَکاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الأًرْضِ...)(3)
«هر گاه افراد جامعه دارای ایمان و تقوا باشند درهای رحمت آسمان و زمین را بر روی آنان باز می کنیم...».
4 همبستگی جامعه، همبستگی ارگانیکی است نه مکانیکی
شکی نیست که جامعه برای خود وجود و اصالتی دارد، وجودی مستقل، و افراد آن، به منزله ی اعضای پیکر اجتماع می باشند، ولی باید درباره نحوه ی این ارتباط تا اندازه ای دقت کرد.گاهی همبستگی و ارتباط اجزاء یک شیء، ارتباط مکانیکی و ماشینی است به گونه ای که اجزاء یک ماشین و یک کارخانه به همدیگر بستگی دارند و به خاطر همین همبستگی، تغییر در یک نقطه، مایه ی دگرگونی در نقطه ی دگر می گردد. عیناً مانند دو کفه ی ترازو که سنگینی یک کفه، مایه ی بالا رفتن کفه ی دیگر می شود این نوع ارتباط را، ارتباط ماشینی و میکانیکی می نامیم. همبستگی اجزاء این نوع از پدیده ها در عین این که در میان اجزاء آن پیوند خاصی وجود دارد، و دگرگونی در یک گوشه از آن، در تمام اجزاء آن مؤثر است، مع الوصف از همبستگی میکانیکی تجاوز نمی کند و پدیده ها از وحدت واقعی و ترکیب حقیقی و شخصیت واحدی برخوردار نیست.
گاهی اجزاء، یک همستگی ارگانیکی دارند، و پیوند آنها به گونه ای است که مجموع اجزاء از یک وحدت حقیقی، برخوردار است. مانند سلول های بدن انسان. هر سلولی از سلول های بدن انسان برای خود وجود و شخصیتی دارد، و هر یک واحد زنده مستقلی به شمار می آیند، اما پیوند آنها در بدن انسان به گونه ای است که مجموع، از تشخص و وحدت خاصی برخوردار است و روح واحدی بر آنها حکومت می کند و همه ی سلول ها، انسان واحدی را تشکیل می دهند. این نوع از ترکیب ها را ترکیب ارگانیکی می گویند.
به حکم آیه ی (وَ لِکُلِّ أُمَّهٍ أَجَلٌ)(4) «برای هر گروهی وقت و اجل خاصی است». در حالی که افراد جامعه استقلال دارند، به گونه ای که می توانند بر ضد این پیکر قیام کنند، ولی رواح واحدی بر جامعه حاکم است که افراد جامعه را به خدمت می گیرد و هر فردی حکم سلولی را دارد و سرانجام جامعه موجود زنده ای است که برای خود حیات و ممات، عمر و اجلی دارد و وحدت و حیات او مخصوص خود آن است و با دیگر مرکبات شباهتی ندارد. و در این اصالت و وحدت کوچک ترین شائبه ی مجازگویی نیست چه نیکو می گوید سعدی:
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
نظریه ی قرآن درباره ی اصالت جامعه شبیه (البته شبیه) نظریه ی جامعه شناسانی مانند (دورکیم) است که می گوید: «جامعه از خود تشخص و حیات و اصالت دارد»، با این تفاوت که آنان در اصالت جامعه تا حدی پیش می روند که فردی را اعتباری می دانند که باید مورد توجه نشود، و به دو ریخته شود. ولی قرآن در عین اعتقاد به اصالت جامعه، برای فرد نیز واقعیت و اصالتی استقلال و اختیاری در حدود خود قائل است.
هر گاه جامعه اصالت دارد، قهراً حیات و تکامل نیز خواهد داشت هر چند افراد آن در طول زمان از بین بروند، اما خود جامعه، روح و روان آن، شخصیت و وحدت آن محفوظ می باشد، بسان سلول های بدن انسان که به طور مرتب می میرند و از بین می روند، اما اندام و شخصیت فرد باقی است.
خلاصه همبستگی اجزاء یک جامعه بسان همبستگی بازیگران المپیک نیست که چند صباحی دو رهم گرد می آیند و پس از یک رشته بازی ها و نمایش ها متفرق می شوند، یا بسان مسافران یک کاروان نیست که برای رفع خستگی در نقطه ای پیاده می شوند، و هر کدام به گوشه ای می روند، ناگهان در لب جاده تصادف وحشتناکی رخ می دهد، فوراً همگی، دور آن گرد می آیند، بلکه یک نوع همبستگی بالاتر دارد که روح واحدی بر آن حکومت می کند.
5 مارکسیسم و ارتباط ارگانیکی جامعه دو اندیشه ناسازگار
مارکسیم از طرفی تکامل تاریخ را در سایه ی تکامل ابزار تولید می داند و از طرفی دیگر ارتباط جامعه را به صورت ارتباط ارگانیکی تصور می کند، نه به صورت میکانیکی، هر یک در این دو ادعا تا چه حد صحیح است؟ فعلاً با آن کاری نداریم آن چه مهم است این است که بدانیم: این دو ادعا با هم سازگار نیست. اینکه توضیح مطلب:مارکسیسم در جهان بینی خود، رابطه ی افراد یک جامعه را با یکدیگر، رابطه ی «ارگانیک» می داند، و می گوید: فرد منهای اجتماع ارزش ندارد زیرا همان طور که اگر معده را از انسان جدا کنیم، اصلاً به درد نمی خورد. همچنین است فرد منهای جامعه، از این جهت می گویند: پیوند فرد با جامعه، پیوند عضوی است مانند: پیوند معده با انسان، نه پیوند فرمان ماشین با مجموع ماشین.
ولی این ادعایی است که وی می کند لیکن باید دید در جهان بینی مادی، از روح و روان به معنی واقعی خبری هست؟ و به عقیده ی مادی که تمام اجزاء جهان حتی خود انسان از یک رشته اجزاء که به صورت پیچ و مهره منسجم شده اند، می توان ارتباطی به صورت ارگانیک جستجو کرد.
گذشته از این، سرنوشت تکاملی که به دم تکامل ابزار تولید بسته شده است، می تواند آفرینشگر تکامل ارگانیک باشد؟
زیرا مقصود از ارتباط میکانیکی ارتباطی است که میان اجزاء یک صنعت پدید می آید، به گونه ای که اگر آسیبی به نقطه ای از آن رسید، در تمام نقاط آن اثر می گذارد، ولی هرگز یک ماشین از یک وحدت حقیقی و روح واحد حاکم بر آن، برخوردار نیست. هم چنان که مقصود از ارتباط ارگانیک، ارتباطی است که میان اجزای یک پیکر و اعضای یک اندام انسانی برقرار است و ا جزای آن آنچنان به هم پیوسته و در خدمت کل درآمده اند که قوه ی مرموزی به نام حیات و زندگی بر آن تسلط دارد و بر ابعاد و اجزای آن حکومت می کند.
با توجه به چنین تفاوت هایی میان رابطه میکانیکی و ارگانیکی یادآور می شویم که آن کس می تواند از روابط ارگانیکی دم بزند که برای روح و روان یک نوع اصالتی قائل باشد، روانی که به صورت مرموزی بر تمام ابعاد و اجزاء جسم حکومت کند و همه ی نیروها را در جهت واحدی تسخیر نماید و پیش براند، و مرکب با تمام اعضاء و اجزاء گوناگون خود، به صورت واحدی درآید، و تحلیل اعضاء آن و جایگزین شدن اجزای دیگری به جای آن، در صورت بقاء روح و روان، لطمه ای بر وحدت آن وارد نگردد.
کسانی که دخالت هر عضوی از اعضای انسان را به گونه ای تشریح می کنند که سرانجام مانند دخالت پیچ و مهره های ماشین، جلوه می نماید، چنین افرادی نمی توانند دم از ارتباط ارگانیک نه در انسان و نه در اجتماع بزنند.
این که می گویند: «اگر معده را برداریم، دیگر به درد نمی خورد، پس ارتباط آن، ارتباط ارگانیک است.» این سخن دلیلی بر ارتباط ارگانیکی نمی شود، زیرا اگر پیچ ماشین را نیز از آن جدا کنیم دیگر به درد نمی خورد. مگر این که در همان مورد و یا در مورد مشابه آن به کار ببریم.
6 افول جامعه ها و قانون تکامل
اگر حرکت جامعه روی نوار مرزی تاریخ، ملازم با تکامل است، چرا ستاره ی برخی از تمدن ها افول نموده و یا در حال غروب است. سرانجام هیچ تمدنی باقی نمانده و به دست نابودی سپرده می شوند.یادآور می شویم ناسازگاری میان آن دو در صورتی است که تکامل جامعه ها را یک امر غیر ارادی بدانیم، و در غیر این صورت ناسازگاری میان آن دو نیست زیرا بر تکامل جامعه ها، همان سایه افکنده که بر کارهای فردی سایه افکنده است، از این جهت به عللی که از اختیار جامعه سرچشمه می گیرد، ستاره ی برخی از تمدن ها غروب می کند.
ولی در عین حال مجموعه ی جامعه ی انسانی در حال توقف و سکون نیست و رو به تکامل می باشد و این کار از خصلت خاص زندگی اجتماعی انسان سرچشمه می گیرد. حتی ممکن است مجموع جامعه در قرنی نسبت به دو قرن پیش عقب برود و مثلاً بشریت در قرن پانزدهم نسبت به قرن چهاردهم عقب تر باشد ولی هرگز مجموع انسان ها در مجموع زمان ها عقب نمی روند، بلکه گام به پیش می نهد، بسان جسمی که به جلو حرکت کند، سپس دو قدم به عقب بگردد، بار دیگر به جلو برود و به عقب برگردد ولی در هر بار گام به جلوتر نهاده و نقطه ی پیشرفت خود را توسعه می دهد، هر چند با یک نوع عقب گرد همراه باشد ولی این نوع عقب گردها آن را از پیشرفت باز نمی دارد.
شما اگر مجموع زمان ها را در نظر بگیرید خواهید دید که از روزی که بشر زندگی خود را به صورت اجتماعی آغاز کرده است، پیوسته جلوتر رفته و عقب نمانده و اگر در عصری توقف کرده و یا عقب مانده است، در حرکت بعدی، نقطه ی پیشرفت خود را توسعه داده است و لذاـ گفته شد که مجموع جامعه ها در مجموع زمان ها در حال پیشرفت و تکامل می باشد و محال است که چندین هزار سال بر بشریت بگذرد، و در حال توقف باشد و یا به عقب برگردد.
این که «هگل» می گوید: «جامعه و زمان روح دارد، و هیچ گاه روح زمان اشتباه نمی کند»، مقصود او همان شخصیت و وحدت جامعه است که می توان از آن به روح جامعه و روح ملت تعبیر آورد، و این روح پیوسته به شکلی که بیان شد، در حال پیشرفت می باشد.
7 نقش قهرمانان در تاریخ
شکی نیست که نوابغ و قهرمانان نظامی و سیاسی تاریخ مانند «سکندر و نادر و ناپلئون» در گردش چرخ تاریخ نقش مؤثری داشته اند، ولی باید دید که تا چه اندازه مؤثر بوده اند.برخی در نقش نوابغ افراط می ورزند و آنان را معماران تاریخ و سازنده ی آن، و جهت دهنده ی تاریخ انگاشته اند به گونه ای که می پندارند که این نوابغ جهت تاریخ را به هر طرف که می خواستند، سوق می دادند، و اگر فکر و اندیشه ی آنان نبود، جامعه های کنونی به شکل فعلی وجود نداشت.
می گویند: در میان هر ملتی نوابغ تاریخ وجود دارد و وجود هر ملتی مرهون وجود نوابع خویش می باشد اگر چنین نوابغی وجود نداشتند، از چنین ملت ها خبری نبود، اگر ناپلئون نبود، فرانسه ای وجود نداشت، اگر لنین نبود، شوروی سابق در کار نبود.
در این نظریه برای نوابع سنگ تمام گذارده شده و نقش افراد دیگر کاملاً مورد انکار قرار گرفته است، در صورتی که اگر ملت ها و افراد جامعه وجود نداشتند و یا از خصال براندازنده ای برخوردار نبودند، قطعاً نوابع بی بازو بوده و نمی توانستند کاری را صورت دهند. حق این است که در عین اعتراف به نقش نوابع در حرکت تاریخ، حقوق افراد دیگر نیز شناخته شود و چنین بگوییم:
نوابع، آن دسته از افراد استثنایی هستند که طبیعت جامعه و قوانین حاکم بر آن را، بهتر از دیگران می شناسند و همان کاری را که نوابع علم و صنعت در زمینه ی علوم انجام می دهند، این گروه نیز در جامعه انجام می دهد.
کار نوابغ صنعت جز این نیست که طبیعت را به خوبی می شناسند و راه مهار و هماهنگ ساختن آن را بهتر از دیگران می دانند، و اگر چنین شناختی از طبیعت نداشتند، چنین موفقیت درخشانی نصیب آنان نمی گشت.
نوابغ تاریخ نیز، شناختی از تاریخ جامعه و قوانین حاکم بر آن، و راه بهره برداری از قوای نهفته در جامعه را بهتر از دیگران می شناسند و رهبری تاریخ را در آن جهت که برای آن آمادگی کامل یا نسبی دارد، بر عهده می گیرند و نیروهای جامعه را در استخدام خود درمی آورند.
اگر می گویند: نوابغ به تاریخ جهت می دهند، نیاز به توضیح دارد، زیرا هر گاه مقصود این است که تاریخ به دلخواه آنان به حرکت درمی آید و آنان هر نوع هوس کنند، تاریخ به آن سمت گرایش پیدا می کند، به طور مسلم این نظریه ناشی از عدم شناخت طبیعت تاریخ است، جامعه برای خود طبیعت و مزاج خاصی دارد، از این رو هرگز نمی توانند با طبیعت تاریخ و تمایلات ریشه دار جامعه بازی کنند و بی جهت زمام جامعه را به دست بگیرند، و به هر سویی خواستند، سوق دهند.
و اگر مقصود این است که آنان بر اثر شناخت بهتر و صحیح تر از طبیعت تاریخ، می توانند خود را با آن هماهنگ سازند و نیروهای نهفته ی در آن را به استخدام بگیرند و به نیروهای متفرق وحدت بخشند، و میان قوای پراکنده، حلقه ی اتصالی پدید آورند و آن ها را در مسیر تکامل جامعه بسیج سازند، این سخن کاملاً صحیح و منطقی است.
نوابع، حکم عدد صحیح را دارند که اگر مثلاً عدد یک در کنار صفر قرار گیرد می شوده ده، و اگر در کنار دو صفر قرار بگیرد می شود صد، و همچنین... به طور مسلم همه ی قدرت مربوط به عدد صحیح نیست، و الا باید در همه جا عدد یک، به صورت ده خوانده شود، هم چنان که همه ی قدرت مربوط به صفر نیست و گرنه باید بدون چنین تکیه گاهی، جای عدد صحیح را بگیرد.
حتی پیامبران که بالاتر از نوابغ قرار گرفته اند و علم و آگاهی آنان مربوط به مقام وحی است، کارشان بهره برداری از نیروهای نهفته ی در طبیعت جامعه است چیزی که هست نوابغ، گاهی آنها را در مسیر صحیح و گاهی در مسیر غلط رهبری می کنند و پیامبران مطلقاً آن ها را در راه صحیح قرار می دادند.
پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) علاوه بر مقام وحی و عصمت، بر اثر یک رشته خصلت های بزرگ مانند فداکاری، استقامت، تقوا، پاکی، رأفت و مهربانی، سعه ی صدر، نیروهای نهفته ی در جامعه ی عرب را یا نیروهایی را که در جهت ضد تکامل انسانیت در حرکت بودند (مثلاً یکدیگر را غارت می کردند) در جهت اصلی وارد ساخت و نیروی عظیمی در اصلاح بشریت تشکیل داد که قیافه ی جهان را دگرگون کرد.
خلاصه: نوابغ در ساختن تاریخ، نقش بیشتری دارند، و افراد دیگر نیز در ساختن آن، کاملاً مؤثر می باشند هر چند درجات تأثیر آنها نیز مختلف است، حتی گاهی برخی از افراد جامعه جز جنبه ی انفعالی و اثرپذیری هیچ نقشی ندارند و در تمدن و فرهنگ انسانی وظیفه ای بر عهده نمی گیرند، مثلاً کشاورزی که در نقطه ی دور افتاده سالیان درازی یک عمل تکراری انجام می دهد، در حالی که وی عمل ارزشمندی انجام می دهد، ولی سهمی در تمدن و فرهنگ و رژیم حاکم بر آن ندارد.
آری غالباً معماران جامعه در همان جامعه های چند میلیونی، جمعیت های محدودی هستند که هر یک به شکل و گونه ای سازندگان تمدن، و پایه گذاران فرهنگ و پیشروان قافله ی تاریخ به شمار می روند و اگر از این گروه بگذریم غالباً افراد از نظر فکری و فرهنگی، از دیگران تغذیه کرده و جنبه ی انفعالی و اثرپذیری آنان، غالب و چشمگیر است.
به دیگر سخن: آن گروه که نوابغ را جزء نیروهای محرک تاریخ می دانند و می گویند که نوابغ، تاریخ را ساخته اند، هر گاه مقصود آنان این است که نوابغ، بدون احساس احتیاج و نیازهای مادی و معنوی جامعه، بدون این که جهت تکامل تاریخ را در نظر بگیرند، بدون این که توده ها را دخالت دهند، سازندگان تاریخ و معماران آن می باشند، به طور مسلم این یک نظریه ی نادرست و یک نوع گزافه گویی است، حتی پیامبران که بالاتر از نوابغ می باشند از این در وارد نشده اند، و اگر کاری صورت می دادند با دخالت مردم و رهبری صحیح آنان انجام می دادند و هرگز به مردم نمی گفتند که شما بروید در خانه های خود بنشینید ما با معجزه های خود، همه ی کارها را انجام می دهیم.
یک چنین نظریه، همان سخن بی پایه ی فرزندان اسرائیل بود که به موسی گفتند:
(...فَاذْهَب أَنت وَ رَبُّک فَقاتِلا إِنَّا هَیهُنَا قاَعِدُونَ)(5)
«تو و خدایت بروید و نبرد کنید ما در این جا نشسته ایم!»
و ا گر مقصود این است که آنان نقش مهم و اساسی و فوق العاده ای در معماری تاریخ داشته اند، این سخن به شهادت تاریخ معاصر و غیره کاملاً منطقی است.
در این جا نظریه ی سومی است که مارکسیسم به آن گرایش دارد و یک نوع تفریط گرایی و انکار اصالت انسان و نبوع افراد فوق العاده است.
مارکسیسم در حرکت تاریخ به عوامل زیستی، و استعدادهای نهفته در بدن انسان توجه ندارد، و وجود نابغه را نیز محصول شرایط تولیدی می انگارد و از آن جا که مارکسیسم، استقلال را از انسان سلب می کند، اندیشه ی نابغه را نیز از طریق وضع اقتصادی توجیه می کند، و می گوید: «چون نابغه و غیر نابغه هر دو در یک شرایط اقتصادی خاصی زندگی می کنند، از این جهت نابغه جز این نمی تواند فکر کند، و آنچه می گوید و می کند، مطلبی است که پایگاه طبقاتی به او الهام کرده است.»
روی این اساس، نبوغ معنی نخواهد داشت، افراد استثنایی، معنی صحیح پیدا نخواهند کرد، مارکسیسم نیز جز این نمی تواند بگوید، زیرا این منطق هر نوع اصالت را از انسان سلب کرده، و همه ی ترقیات و تکامل ها را به دُم تکامل قهری ابزار تولید بسته است.
تنها چیزی که مارکسیسم می تواند درباره ی نوابغ می گوید، این است که وجدان و تمام آگاهی های بشر، ساخته شرایط اقتصادی او و انعکاس از شرایط مادی و اوضاع زندگی او است و در این قسمت میان نوابغ و غیره فرقی نیست و وجدان همه ی افراد را شیء خاصی می سازد و بس، تنها چیزی که هست این است که نوابغ، مظهر اراده ی یک ملت می باشند برای ترسیم نظریه ی آنان به مثال زیر توجه فرمایید:
فرض کنید گروهی حرکت می کنند ولی یک نفر در حالی که همراه آنها حرکت می کند، حرکت او شاخص تر و چشم گیر تر از دیگران می باشد، نه این که او حرکت آفرین است. نوابغ نیز چنین اند آنان هرگز حرکت را در جامعه به وجود نمی آورند، بلکه عامل حرکت، چیزی دیگر است. ولی حرکت دیگران دیده نمی شود، و حرکت او دیده می شود.
یک چنین توجیه برای قهرمانان، خصوصاً قهرمانان تاریخی و سیاسی در حقیقت انکار دخالت آنان در تولید حرکت و نفی نقش آنها در پیشبرد تاریخ انسانی است. و این بر خلاف حقیقتی است که انسان غیر پیشداور، از تاریخ لمس می کند. و در فصل چهارم در این موضوع نیز سخن خواهیم گفت.
در پایان یادآور می شویم که نقش نوابغ همیشه مثبت نبوده و گاهی نیز منفی می باشد، نقش منفی موقعی خواهد بود که نابغه بخواهد از نبوغ خود در غیر آن مورد نتیجه بگیرد. اگر مثلا یک نابغه ی نظامی مانند نادر، اداره ی مملکت را به دست بگیرد آن وقت است که برای ملتی، فاجعه ای خواهد بود زیرا نادر وقتی که در سنگر نظامی بوده، می درخشید، پیروزی پس از پیروزی نصیب او می گشت، دشمنان را تار و مار می ساخت ولی وقتی که به فکر سلطنت و اداره ی کشور افتاد، دوستان خود را کشت، چشم ها از حدقه درآورد و نکته ی آن این است که نابغه ها، از یک جهت نابغه هستند نه از تمام جهات، و اگر در غیر آن جهت مصدر کار شوند فاجعه آفرین خواهند شد.
پینوشتها:
1. سوره آل عمران، آیه 137.
2. سوره آل عمران، آیه 139.
3. سوره اعراف، آیه 99.
4 سوره یونس، آیه 109.
5.سوره مائده، آیه 24
منبع: سبحانی، جعفر؛ (1386) مسائل جدید کلامی، قم: مؤسسه امام صادق (ع)
/ج