نویسنده: آیت الله جعفر سبحانی
ارزیابی جبر تاریخ در منظومه ی فکری مارکسیسم
مارکسیسم در نشریات علمی و تبلیغی خود، بیش از همه روی (جبر تاریخ) تکیه می کند، گذشته از این که انسان را (فاعل جبری) «آزادنما» می اندیشد، تمام روبناهای جامعه را اعم از تحولات تاریخی و بروز مکتب و اندیشه ها محصول مبارزه ی طبقاتی که خود مولد رشد دستگاه های تولیدی و روابط اقتصادی است، می داند.رشد ابزار تولید یک ضرورت اجتناب ناپذیر است و تضاد آن با روابط اقتصادی کهن نیز، یک امر مسلم می باشد و از این تضاد، تضاد دیگری به نام مبارزه ی طبقاتی تولید می گردد تا روابط اقتصادی کهن را دگرگون کرده و روبناها و مناسبات جدیدی را به وجود آورد. و تمام این تحولات (ماشین وار) بدون آن که اختیار و آزادی انسان در آن مؤثر باشد، صورت می پذیرد.
مارکسیسم، ادوار اجتماعی انسان را گروه بندی کرده و وجود این حلقات را به صورت پدیده های اجتناب ناپذیر پذیرفته است.
در این جا است که «مارکسیسم» در برابر یک سؤال مات و متحیر می ماند و آن این که:
اگر رویدادهای تاریخی به صورت پدیده های اجتناب ناپذیر است، دیگر جایی برای نقش و مسئولیت افراد باقی نمی ماند و برای همین جهت است که مسأله جبر تاریخ در نظر اندیشمندان بزرگ به صورت یک نظریه ضد انسانی جلوه کرده است.
از نظر «مارکس» عامل سازنده تاریخ یک نیروی فیزیکی فاقد شعور است و اراده و خواست انسان در تحولات تاریخ به کلی نادیده گرفته شده است. یعنی همان طور که ریشه درخت در شرایط مناسبی از خاک و نور و آب، رشد و نمو می کند و اراده انسان در آن تأثیری ندارد، همچنین جامعه ی انسانی تحت شرایط میکانیکی ابزار تولید، تغییر قیافه و چهره می دهد و به طور جبر و خواه و ناخواه پیش می رود. این همان جبر تاریخ است که مارکسیسم به آن می نازد، و می خواهد بسیاری از جنایات و زشتکاری ها را از این طریق توجیه کند.
اما اگر در کنار این عامل میکانیکی به عامل روانی مانند اراده و خواست انسان، و اشتیاق او به هدف، توجه کنیم آن را یکی از زیربناهای تاریخ قرار دهیم، در این صورت تلاش انسان ها برای جامعه و رنگ آمیزی آن، مؤثر بوده و انسان آزاد می تواند جامعه را به شکل دلخواه خود درآورد و تغییرات و دگرگونی در روبناهای آن ایجاد کند.
اصولاً نمی توان میان انسان فردی و انسان اجتماعی جدایی افکند، همان طور که اراده و خواست انسان فردی در زندگی او مؤثر است و هدف و انگیزه محرک او است. درباره جامعه نیز می توان این سخن را گفت، یعنی جامعه برای هدفی که در نظر او مفید و سودمند است، تلاش و حرکت می کند و تاریخ خود را می سازد، نه عوامل میکانیکی و تکامل دستگاه های تولید.
اگر ما بخواهیم خود را از عار «جبریگری» که مایه ی سقوط انسان و انهدام اخلاق است برهانیم، باید اراده ی انسان ها را بالأخص نقش شخصیت ها و نوابغ را در گردش چرخ های تاریخ از قلم نیندازیم، و اگر نقش افراد و شخصیت ها و نوابغ را در روبنای جامعه منکر گردیم، گذشته از این که با دلایل ملموس تاریخی به نبرد برخاسته ایم، توجیه کننده ی جنایت جنایتکاران شده ایم که تحت عنوان «جبر تاریخ و این که تمام عملیات و فعالیت های آنان نتیجه جبر تاریخ بوده است»، به هر جنایتی دست بزنند.
جبر تاریخ جانشین قضا و قدر جبرآفرین
مارکسیسم، خداپرستان را به اعتقاد به قضاو قدر حتمی که دست و پای انسان را می بندد، متهم کرده است. مقصود از قضا و قدر حتمی این است که نحوه زندگی انسان ها، قبلاً طراحی شده و هر فردی مطابق سرنوشتی که قبلاً تعیین گردیده است، گام برمی دارد.یک چنین سرنوشت حتمی و غیر قابل دگرگونی، مورد انکار قرآن و احادیث اسلامی است و ما پیرامون این موضوع در کتاب (سرنوشت) به گونه ای گسترده سخن گفته ایم و هرگز نمی خواهیم در این قسمت وارد شویم.
امیرمؤمنان علی (علیه السلام) به منجّمی که چنین خیال باطلی در سر می پروراند، فرمود:
«لَعَلَّکَ ظَنَنْتَ قًضاءً لازِماً وَ قَدَراً حاتِماً وَ لَوْ کانَ ذلِکَ لَبَطَلَ الثَّوابُ وَ العِقابُ»(1)
«تو تصور کرده ای که یک سرنوشت اجتناب ناپذیر و تقدیر قطعی وجود دارد (که هر نوع اختیار را از انسان سلب می کند) اگر چنین باشد، پاداش ها و کیفرها بی اساس می شود».
ولی مارکسیسم، خود به جبر تاریخ پناه می برد، که در فلسفه ی مادی، جانشین «سرنوشت» به معنی غلط و ساخته و پرداخته جبریان قرون گذشته است.
به عبارت روشن تر، مارکس می گوید:
«جامعه نخستین انسان، جامعه کمونی و اشتراکی بوده، وقتی ابزار تولید رشد کرد، رشد ابزار ایجاب می کند که دوره کمونی به دوره بردگی تبدیل گردد و برای دوره ای از تاریخ انسانی، انسانی را مالک شود و از او کار بکشد».
«مدتی بر این منوال گذشت، آنگاه رشد تولید و اختراع وسایل کشاورزی از یک طرف و نیاز به کارگران با تجربه از طرف دیگر سبب می شود که برده داران در روابط اقتصادی خود تجدید نظر و از مالکیت خود بر آنها صرف نظر کنند و مالکیت خود را بر زمین تثبیت نمایند. این دو عامل (رشد ابزار تولید و نیاز به کارگر با تجربه) سبب می گردد که بافت جامعه عوض گردد، و کاروان تاریخ، از منزلی گام به منزل دیگر نهد، و همچنین است تا برسد به دوره بورژوازی و سوسیالیستی و کمونیستی».
به عقیده مارکس وجود این دوره ها یک ضرورت تاریخی اجتناب ناپذیر است. در این صورت هر نوع ظلم و فساد و کشتار بردگان، غارت و تاراج اموال دهقانان، اجحاف و تعدی به کارگران یک ضرورت اجتماعی است که از آن چاره ای نیست و اگر فشاری بر طبقه ای وارد نگردد، هرگز دوره جامعه به دوره دیگر تبدیل نمی گردد و جامعه به حد تکامل نمی رسد. باید فشار به کارگران به پایه ای برسد که ستمگران نحوه روابط خود را عوض کنند.
این نوع جبر تاریخ با قضا و قدر رایج در میان جبریان چه تفاوتی دارد؟
آیا در این صورت ما حق داریم، حکام خودکامه را که به کشت و کشتار بردگان و اجحاف به دهقانان فرمان می دهند، محاکمه کنیم؟
آیا یک چنین تفسیر از تاریخ جز این نتیجه دارد که باید گروهی بر جان و مال ملت بتازند، و سپس اعمال ننگین خود را از طریق جبر تاریخ تفسیر نمایند؟ گروهی از ستمگران در عهد بنی امیه هر نوع ظلم و فساد، و تبعیض و اجحاف را از طریق تقدیر الهی تفسیر و توجیه می کردند، در حالی که همگی می دانیم در آیین مقدس اسلام قضا و قدر حتمی که خارج از حوزه اختیار انسان باشد وجود ندارد.
قبل از ظهور مارکسیسم، عقیده جبریگری در تعالیم یهود وجود داشت. گویا مارکس تحت تأثیر چنین فکری قرار گرفته و جبر تاریخ را جایگزین جبر یهودی کرده است.
خلاصه، جبر تاریخ دو مفسده اجتماعی روشن دارد:
1. انسان در زندگی خود از هر نوع مسئولیت و تعهد فارغ می گردد.
2. توجیه کننده ی هر نوع زشت کاری و تبهکاری است که در اجتماع رخ می دهد.
استقرا و تتبّع ناقص
یکی از اشکالات داوری مارکس درباره تاریخ این است که که تتبع و کاوش وی در کشف علل تاریخ و قوانین جامعه، بسیار ناقص و ناچیز است، و همین که در یک مورد و دو مورد مشاهده کرده است که روبنای جامعه ای به خاطر علت اقتصادی دگرگون گردیده است، آن را علت منحصر تمام تحولات تاریخی اندیشده است در صورتی که در کشف علل تحولات جامعه انسانی، باید بیش از این تحقیق و تتبع کرد.مارکس از میان عوامل سازنده تاریخ تنها به یک عامل چشم دوخته و عوامل دیگر را که قبلاً یادآور شدیم، نادیده گرفته است وی در صورتی می تواند یک چنین ادعایی کند که در تاریخ بشر تتبع عمیق انجام داده باشد، آن هم نه در تاریخ یک کشور و نه درباره پدیده های اجتماعی در یک کشور و یا یک قاره، بلکه باید همه پدیده های اجتماعی اعم از اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، اعتقادی، اخلاقی، نظامی، حقوقی و علمی را در تاریخ در همه اقوام و ملل در پنج قاره عالم تجزیه و تحلیل کرده باشد و در همه جا بدون تعصب به این نتیجه رسیده باشد که تنها عامل محرک تاریخ، پدید آورنده مکتب های فلسفی و حقوقی و کلیه اندیشه ها همان رشد دستگاه های تولید و دگرگونی روابط اقتصادی بوده است.
بشر در طول تاریخ در حدود بیست و یک تمدن در روی زمین به وجود آورده است و این تمدن ها، یکی پس از دیگری طلوع نموده و افول کرده اند.
آیا واقعاً تئوریسین های «مارکسیسم» تمام خطوط زیربنایی و روبنایی این تمدن ها را خوانده اند و در همه آنها زیربنا و روبنا را مشاهده کرده اند و دیده اند که امور اقتصادی زیربنا و تمدن؛ و آداب و فلسفه و اخلاق و مذهب و ادبیات روبنای آن بوده و همگی از عامل اقتصادی تغذیه کرده اند؟
اگر چنین ادعایی کنند به راستی انسان های گزافه گویی هستند.
آیا مارکس و هر کس که خود را «مارکسیست» می داند، یک چنین غور و تتبعی در تاریخ انجام داده است؟
به طور مسلم نه.
کتاب «سرمایه» مارکس روشن ترین گواه است که وی تنها درباره جامعه سرمایه داری زمان خود و منطقه خود مطالعه کرده است و بس.
اصولاً از تحولات و مکتب هایی که در مشرق زمین در نقاط دور از محیط زندگی او به عللی پدید آمده، کاملاً بی خبر بوده است.
با این فرض چگونه می توان عامل سازنده تاریخ را فقط امور اقتصادی معرفی کرد؟
خوشبختانه «انگلس» همکار نزدیک «مارکس» به این مطلب اعتراف کرده و می نویسد:
«مارکس و خود من باید قسمتی از مسئولیت این امر را که گاهی جوانان بیش از آنچه باید به عامل اقتصادی اهمیت می دهند، به عهده بگیریم. ما ناچار بودیم در مقابل حریفان، بر این اصل اساسی مورد انکار آنان، تأکید ورزیم و لذا نه وقت، نه موقعیت و نه فرصت آن را داشتیم که حتی سایر عوامل را که در عمل، متقابلاً سهیم بودند، به حساب آوریم».(2)
داوری های خام شرق شناسان در جوامع مترقّی
اصولاً ارزیابی متفکران غربی درباره بسیاری از انقلابات شرقی بسیار کم ارزش و فاقد واقع بینی است. آنان با الگوهای غربی می خواهند تغییرات و تحولات جهان را بررسی کنند و سرانجام به نتایج غلطی می رسند.شرق شناسان و بالاخص ایران شناسان غربی با الگوهای خاصی که مولود تمدن غرب است خود را مجهز می کنند و سراغ جوامع آسیایی و آفریقایی می روند و چون غرق در معیارهای جامعه خود هستند و از اصول جامعه شناسی غربی استمداد می گیرند، از درک واقعیت اجتماعی به دور می افتند.
از این جهت غرب با تمام قدرت نظامی و دستگاه های الکترونیکی و مشاوران سیاسی نتوانست از علل جنبش فراگیر ملت ما آگاه گردد و ناخودآگاه با اعمال خشونت های پیاپی به پیشرفت انقلاب کمک کرد از این جهت به عقیده برخی روانشناسان دل آگاه، قدرت کلمه «الله اکبر» در جنبش ایران از هر قدرت دیگری بیشتر بود.
این اشتباه را نظریه پردازان معاصر غربی در تفسیر مجموع جنبش ها مرتکب شده اند، آنان با مقیاس بسیار نارسا، جنبش های انقلابی را از طریق رشد وسایل تولید و اختلافات طبقاتی و بیگانگی کارگران از خود و جامعه، و سودپرستی سرمایه داران و بی عدالتی در توزیع ثروت می دانند، در صورتی که همگی می دانیم، در دوره قبل از انقلاب اسلامی، چنین مسائلی برای ملت ایران مطرح نبود. بار سنگین انقلاب بر دوش تمام قشرها بود، و قشر کارگر جزئی از این اقشار متنوع به شمار می رفت. حقا که باید گفت گروه های بیدار با کمال اختیار و آزادی از ارزش های خارج از سیستم اقتصادی الهام گرفتند و این جنبش را که از هر امر مادی پر ارزش تر است، پدید آوردند.
از این جهت باید انسان را از دید روانی و دینی مورد مطالعه قرار داد زیرا در بسیاری از موارد چرخ های تاریخ و اجتماع و تحولات تاریخی از همین نقطه به گردش درآمده و زندگی انسان روبنایی دیگر پیدا کرده است.
پینوشتها:
1.نهج البلاغه، کلمات قصار،شماره 78.
2.از نامه انگلیس به ژوزف بلوک، 21 سپتامبر 1088 نقل مارکس و مارکسیسم، ص 248.
/ج