
نویسنده: پی یر گریمال
مترجم: ایرج علی آبادی
مترجم: ایرج علی آبادی
بابل برای مدتی طولانی به تصرف پارسیان درآمد، اما روحیه ی استقلال طلبی در شهر همچنان برجا بود. در آن زمان، داریوش بر ایران فرمان می راند و تمام مقدمات آماده شده بود که در فرصت مناسب، شهر بابل از زیر یوغ بیگانه رهایی یابد. رجال و امرای بابل آذوقه ی فراوان اندوخته بودند تا اگر محاصره ای پیش آمد، قادر به مقاومت باشند.
در ابتدای سلطنت داریوش، ایران مدتی دچار هرج و مرج بود و بابلیان چنین پنداشتند که پادشاه ایران در جاهای دیگر مشغول است و احتمال دارد که اگر سربلند کنند موفق شوند. در موعد مقرر، شورش با کشتاری دلگداز آغاز شد که نشانه ی تصمیم جدی توطئه گران بود. در هر خانواده، همه ی زنان را از دم تیغ گذراندند و فقط مادر خانواده و زنی را برای کارهای خانگی زنده گذاشتند. غرض از این کار، کاهش دادن عده ی مصرف کنندگان بی ثمر و ذخیره ی بیشتر مواد غذایی برای رزمندگان بود. آنگاه بابلیان سربازان پادگان ایرانیان را قتل عام کردند و علم شورش برافراشتند.
چون این اخبار به داریوش رسید، تمام نیروهای خود را بسیج کرد و به جنگ بابلیان رفت. شهر را در محاصره گرفت و دست به حمله زد. اما مدافعان که دیوارهای شهر را کم و بیش مرمت کرده بودند، شاه را آشکارا به مسخره گرفتند. ایرانیان را از بالای دیوارها به مبارزه می طلبیدند و حرکاتی توهین آمیز می کردند.
روزی یکی از بابلیان، که بیشک از خدایان الهام گرفته بود، فریاد زد:
ـ ای پارسیان، چرا اینجا مانده اید و به سرزمین خود نمی روید. اگر روزی قاطری کره ای بزاید، شما هم می توانید شهر را تصرف کنید.
و با این حرف البته می خواست بگوید که چنین روزی فرا نخواهد رسید، زیرا همه می دانند که قاطر باردار نمی شود و نمی زاید. خود ایرانیان هم تقریباً به همین نتیجه رسیده بودند، زیرا بیش از یک سال و هفت ماه بود که ارتش آنها در برابر شهر بابل اردو زده بود و هیچ پیشرفتی حاصل نشده بود. کار کشور هم معطل مانده بود و داریوش قصد بازگشت داشت. ایرانیان حتی کوشیدند از طریق شط به شهر نفوذ کنند و سربازانی را با قایق به شهر فرستادند، ولی بابلیان آنها را غافلگیر کردند و همه را از دم تیغ گذراندند.
اما در بیستمین ماه محاصره، در اصطبل یکی از بزرگان ایرانی به نام زوپیر (1)، یکی از قاطرها کره ای زایید. معجزه چنان خارق العاده بود که زوپیر ابتدا نمی خواست آن را باور کند. ولی وقتی با چشمهایش قاطر و کره اش را دید، ناگزیر شد باور کند. به خدمتکاران اکیداً سفارش کرد که این حادثه را به کسی بروز ندهند، و چندین روز به فکر فرو رفت. در نظر او، خدایان خواسته بودند ریشخند بابلیان را به خودشان برگردانند و بدین گونه سقوط آنی شهر را اعلام دارند. اما اگر این معجزه در خانه او اتفاق افتاده است، لابد خدایان خواسته اند که خود او عامل این پیروزی باشد. پس به نزد داریوش رفت و از او پرسید که آیا واقعاً مایل است بابل را فتح کند، و داریوش هم پاسخ داد که آرزویی عزیزتر از این ندارد. زوپیر به اردوی خود بازگشت و به فکر فرو رفت که چه نقشی می تواند در این کار ایفا کند. و کم کم طرح بسیار شجاعانه ای در ذهنش شکل گرفت: خدمتکارانش را وا داشت تا او را معیوب سازند و حتی گوش و دماغش را، چنانکه در مورد جانیان و خائنان مرسوم بود، ببرند و دستور داد آنقدر به او شلاق بزنند که بر تمام تنش جای زخم باقی بماند. سپس، با همین حال و روز به نزد داریوش رفت.
شاه با دیدن او به خشم آمد و پرسید: چه کسی جرئت کرده است با یکی از درباریان والامقام او چنین کند. زوپیر جواب داد:
ـ هیچ کس جز تو چنین حقی ندارد و کسی جز خودم این کار را نکرده است و علت هم خدمت به تو بوده است. من دیگر تحمل آن را ندارم که ببینم بابلیان از بالای دیوار ایرانیان را به سخریه بگیرند.
داریوش فریاد زد: آخر ای آدم بی عقل، مگر این آسیبها که به خود رسانده ای آنها را به جای خود می نشاند؟ مگر حواست را از دست داده ای؟
ولی زوپیر پاسخ داد:
ـ ای پادشاه، دیگر جای برگشت نیست. اگر من قبلاً نقشه ام را به تو گفته بودم با من مخالفت می کردی، ولی، حالا من فقط به همکاری تو احتیاج دارم تا شهر را بگیرم. در این وضعی که هستم به آسانی می توانم به عنوان یک فراری ارتش تو شناخته شوم و بابلیان به سادگی باور خواهند کرد که این آسیبها را تو به من رسانده ای و من از روی دشمنی با تو به آنها پناه برده ام. مطمئن باش که سخنانم را به راحتی باور خواهند کرد و مسلماً فرماندهی لشکری را به من خواهند سپرد. انتظار من از تو این است که ده روز پس از ورود من به شهر، هزار نفر از لشکریان خویش را انتخاب کنی که ضعیف باشند و از دست دادنشان برای تو چندان اهمیتی نداشته باشد و آنها را وادار کن که به دروازه ی سمیرامیس حمله کنند. ده روز بعد، عین همین کار را با دو هزار سرباز در حمله به دروازه ی نینوا تکرار کن. ده روز بعد از آن، چهار هزار تن را به همین ترتیب به دروازه ی کلده بفرست. همواره سعی کن که این گروهها چندان مسلح نباشند، نیزه و زوبین و زره نداشته باشند و برای دفاع از خود فقط شمشیر بردارند. بیست روز بعد از این، حمله ی عمومی را واقعاً با تمام نیرو آغاز کن و شجاع ترین سربازان ایران را به دروازه های بلوس (2) و کیسوس (3) بفرست. پیروزیهای موقتی من حیثیت مرا در چشم بابلیان چنان بالا خواهد برد که خواهم توانست دروازه ها را باز کنم و سربازان ترا پذیرا شوم. بقیه ی کارها را من و سایر ایرانیان فیصله خواهیم داد.
فردای آن روز زوپیر اردوی داریوش را ترک گفت و تاریک روشن، به طور پنهانی، انگار که به راستی یک فراری است، به پشت یکی از دروازه های بابل رفت و از نگهبانان خواست تا او را به شهر راه دهد. سرباز نگهبان از او بازجویی کرد و زوپیر هم خود را معرفی کرد و گفت برای اینکه دچار عقوبت داریوش نشود فرار کرده است و جراحات خود را هم به او نشان داد. افسر که تن خون آلود او را دید، حتی لحظه ای هم گمان دروغ نبرد و او را به میدان شهر برد. فراری را نزد اعضای شورای شورشیان بردند و آنجا هم او همین داستان را تکرار کرد و افزود که خیلی علاقه دارد کاری کند تا نقشه های داریوش را که همین شب پیش با او در میان گذاشته است، خنثی کند.
شورشیان تصمیم گرفتند او را آزمایش کنند و گروهی از سپاهیان خود را در اختیارش گذاشتند. همه چیز درست همان طور که زوپیر پیش بینی کرده بود اتفاق افتاد، و ده روز بعد به جنگ رفت و بدون کمترین زحمت و رنجی هزار سرباز داریوش را قتل عام کرد. این پیروزی قدر او را در چشم بابلیان بالا برد. ده روز بعد از آن، جنگ دیگری درگرفت و پیروزی دیگری نصیب او شد، اما این بار دو هزار سرباز ایرانی کشته شد. بیست روز گذشت و زوپیر پیروزی دیگری با محاصره و قتل عام چهار هزار سربازی که داریوش فرستاده بود به دست آورد. شهرت زوپیر در بابل بالا گرفت و همه به سر او قسم می خوردند. فرماندهان شورشیان او را به سرکردگی کل نیروها گماشتند و مأمور محافظت و دفاع از دیوارها کردند و به این عنوان، کلید دروازه ها را در اختیارش گذاشتند. از آن پس، سرنوشت شهر در اختیار او بود. زوپیر در روز موعود، دروازه های بلوس و کیسوس را گشود و سپاهیان ایرانی را به داخل شهر آورد. و به این ترتیب، بابل برای دومین بار فتح شد.
انتقام داریوش بسیار سخت بود. بابل به کلی تکه تکه شد. سه هزار تن از شورشیان را پوست کندند و زوپیر فرمانده ی منطقه شد. ولی معلوم نشد که آیا او بابت ناقص کردن خود در راه خدمت به وطن شایسته ی مدح و ثناست، یا به خاطر خیانتی که در خور انسانی آزاده نیست مستحق سرزنش است، زیرا او به هر حال اعتمادی را به خود جلب کرد که بعدها ناجوانمردانه از آن سوء استفاده کرد. داریوش، در عین اینکه او را بسیار حرمت می نهاد، بر این نکته نیز تأکید می ورزید که ترجیح می داده است بیست شهر همچون بابل را از دست بدهد ولی زوپیر چنین رفتار موهنی با خود نکند.
پی نوشت ها :
1. Zopyre.
2. Belos.
3. Kissos.