تأملی در ارشاد المومنین (3)

یکی ایستار مدافعانه- از این حیث که یحیی بن ابراهیم جحّاف یک عالم زیدی و مؤمن به کلام و فقه زیدیّه است - و دیگر ایستار منتقدانه- از این حیث که او اعتقاد دارد انحرافات مهمّی در انظار برخی زیدیان، بویژه زیدیان متاخّر، راه یافته
يکشنبه، 27 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تأملی در ارشاد المومنین (3)
تأملی در ارشاد المومنین(3)

 

نویسنده: جویا جهانبخش




 

شرح زیدی بر نهج البلاغه

یحیی بن ابراهیم و زیدیان

دو ایستار در خور نگرش نسبت به زیدیه، در ارشاد المؤمنین مشهود است:
یکی ایستار مدافعانه- از این حیث که یحیی بن ابراهیم جحّاف یک عالم زیدی و مؤمن به کلام و فقه زیدیّه است - و دیگر ایستار منتقدانه- از این حیث که او اعتقاد دارد انحرافات مهمّی در انظار برخی زیدیان، بویژه زیدیان متاخّر، راه یافته و علی الخصوص ایشان بیش از اندازه از سنّیانِ معتزلی اثر پذیرفته اند.
بهره معتنابهی از ارشاد المؤمنین را همین دو ایستار فرا گرفته است که معمولاً ظرافت ویژه ای را به سلوک شارحانه یحیی می بخشد و گاه او را به ورطه تکلّف می اندازد!
نمونه را، پس از آنکه به گزارش گُفتاوردهای دراز دامنی از شرح ابنِ ابی الحدید می پردازد، می گوید:
«غرضِ ما از نقل این مطالب، آن بود که متامّلِ دیده ور دریابد منزلت امیرمؤمنان-علیه السلام- چه در حیات رسول خدا-صلی الله علیه و آله و سلم- و چه پس از وفات آن حضرت، عظیم بود؛ اهل دین، دین ورزانه، و دیگران، پرواگرانه، او را بزرگ می داشتند، و جمهور، او را شایسته و مستحقّ امرِ خلافت می دانستند. زمانی این منزلت در دیده مردم کاسته شد که دیگران بر او تقدم جستند و مردمان را به دنیا خودادند و ایشان هم بدان رغبت یافتند و دانستند امیرمؤمنان- علیه السلام- از دنیا جُز حق ایشان را بدیشان نمی دهد؛ بدین ترتیب، ولایتش را ناخوش داشتند و از او رویگردان شدند، وگرنه اگر پس از رسول خدا-صلی الله علیه و آله و سلم-آن حضرت به ولایت امر رسیده بود، همه مردم، یا از سر دین ورزی و یا پرواگری، منقاد او می شدند.
بنابراین سخنِ کسی که می گوید: عاقدانِ بیعت برای ابوبکر معذور بودند زیرا می ترسیدند مردم به حکومت امیرالمؤمنین علی-علیه السلام-تن ندهند، باطل است، و شکّی نیست که اگر مهاجران و انصار به این حکومت تن می دادند، همه مردم مُنقاد می بودند؛ چُنان که دیده ورانِ مهاجران و انصار بدین مطلب تصریح کرده اند و گفته اند: اگر آن حضرت-علیه السلام-ولایت می یافت، هیچ دو تن در این امَّت اختلاف نمی یافتند.
پس دانسته شد که بیعت سقیفه سببِ هر اختلاف و تفرقه ای است که [در این مدت] تا روز قیامت واقع شود، و خداوند شرّ آن را باز نداشت (1)، بلکه شرّ آن-که خداوند در عبارت قرآنی «فَلْیَحْذَرِ الَّذینَ یُخَالِفُونَ عَنْ اَمْرِهِ اَنْ تُصِیبَهُمْ فِتنَهٌ اَوْ یُصِیبَهُمْ عَذابٌ اَلِیم» [س 24 ی 63] یاد کرده بود-واقع شد.
و از اینجا لازم می آید که عاقدانِ آن بیعت، وِزرِ همه کسانی را که تا روز قیامت به ایشان اقتدا کنند و در فتنه افتند، بر دوش کشند.
دانسته آمد منظور ابّی بن کعب که گفت: «هلک اهل العقد، هلک اهل العقد، و الله ما آسی علیهم و لکن علی من یُضِلّن»، همینان بودند.
و نیز منظور امیرمؤمنان-علیه السلام-که فرمود: «اللهم انّی استعدیک علی قریش و من اعانهم، فانَّهمْ قطعوا رحمی، و اکفاؤا انائی، و صغّروا عظیم منزلتی، و اجمعوا علی منازعتی امراً کنت اولی به من غیری»
و در بعض سخنانش آمده است: «منعونی میراثی من ابن امّی».
و سخنان دیگر‌آن حضرت -علیه السلام-مانند آن که فرموده است: «حتّی اذا قبض الله رسوله رجع قوم علی الاعقاب...».
پس ضعف قول ابن ابی الحدید که می گوید: مراد از ایشان، معاویه و عمرو و اتباعشان هستند و اینان پس از درگذشت رسول خدا-صلی الله علیه و آله و سلم-کار را بر هم زدند، روشن شد. شخص منصف می داند که نه معاویه و نه عمرو و نه غیر ایشان از کسانی که در فتح مکه تن به اسلام دادند، اثر و نیتی در واگرداندن خلافت از علی-علیه السلام-نداشتند بلکه حتی چُنان که روایات نشان می دهد به سببِ تعصّب و تکبّری که داشتند، ولایت یافتنِ او را دوست تر داشتند تا ولایت یافتن ابوبکر (2). (نقل به مضمون از: 631/1 و 632).
یحیی وقتی به اینجا می رسد-شاید برای همسو شمرده نشدن با بعض دیگر فرق شیعه-می گوید: «... ما اگر چه در این باره سخن گفتیم تا نص محقَّق گردد و خطر مخالفت با آن حضرت روشن شود، شتم اغراض و بَراءَه از صحابه ای که به راه راست می رفتند و پس از وفات به مخالفت با او می پرداختند، مذهب خود نمی دانیم، بلکه مذهب جمهور پیشوایانمان را از ائمه و بزرگان اهل بیت [مطابق تعریف زیدیه] اختیار می کنیم که این مذهب، محترم داشتنِ اعراضِ ایشان و توقّف و درنگ درباره حکمشان- ودر عین دردمندی از رفتارشان-می باشد (3)... ما درنگ و توقّف در حکمِ ایشان را برگزیدیم، زیراکه دیدیم ادلّه قطعی بر حبطِ حَسَنات توسّط سیّئات و پوشیده شان سیئات توسط حَسَنات دلالت می کنند ... ‍[لذا کار ایشان را به خدا وانهادیم و در محدوده دانش خود نمی دانیم]» (نقل به مضمون و تلخیص از: 633/1)
ما در اینجا در پی نقد و عیارسنجی سخنان و مدّعیاتِ یحیی نیستیم. تنها همین اندازه اشاره می کنیم آنچه او را بدین موضع گیری و تدارک پیشگیِ تناقض آفرین واداشته، ایستارِ مشهور زیدیان در برابرِ تقدّم جویندگان بر امیرمؤمنان علی بن ابی طالب-علیهماالسلام- است. اینان در عینِ آنکه ادلّه صریح درباره مخالفان با نصّ نبوی و دگرگون سازندگان طریقه آن حضرت و مخالفان خاندان رسالت وجود دارد، باز از موضع گیری در این باره پرهیز می کنند. یحیی هم در این مورد پیرو برخی ائمه زیدیه است که بنابر دریافت خویش ایشان را از ائمهّ اهلِ بیت-علیهم السلام-می خواند.
صاحب ارشاد المؤمنین نه تنها می کوشد توضیح مطالب نهج البلاغه را با مذهب زیدیّه وفق دهد، به هر مناسبتی به گزارش باورها و تعالیم زیدیه می پردازد و پنداری از شرح نهج البلاغه برای بازآموزی این آموزه ها سود می جوید.
نمونه را، به اقتضای سخن ابن ابی الحدید که به نقل از ابو محمد بن متّویه، امیرالمؤمنین-علیه السلام را-به دلالت نصوص-معصوم می شمرد و در میان صحابه این ویژگی را مختصّ آن حضرت می داند، به شرح گزارش نظر زیدیّه در باب عصمتِ عترتِ طاهره-علیه السلام-پرداخته است (نگر: 704/1).
از مطالبی که یحیی بن ابراهیم، نسبتاً بشرح آن پرداخته، و تنها مطلبی است که ذیل خطبه «82» موسوم به «غَرّاء» درباره آن سخن گفته، ماهیّت «صراط»-به عنوان معبرِ مردمان به سویِ بهشت و دوزخ- است. وی-که پنداری از این خطبه را بهانه ای برای طرحِ نظر زیدیّه در این باب ساخته است-نخست نظرِ جمهورِ عامّه (یعنی اهل تسنّن) را می آورد و سپس، در مقابل، نظر زیدیّه را که معتقدند «صراطِ» مطرح شده در نصوصِ دینی-به عنوان معبر بهشت و دوزخ-از بابِ تمثیل است(نگر: 686/1 و 687). چُنان که مصحّح محترم نیز خاطر نشان کرده اند، این مطلب خلاف عقیده و اخبار استوارِ امامیّه درباره «صراط» است. (4) لذا می توان حدس زد یحیی که در این زمینه، هم عامّه و هم امامیّه را با مذهب خود مخالف می بیند، نسبت به یادآوری این نکته و عقیده، حساسیّت داشته باشد.
ذیلِ «نامه 54» یحیی از گروهی منتسبان به زیدیّه که به بعضِ باورها و منقولات معتزله ملتزم شده و جمعی از غافلان متاخّرِ زیدی در کثیری از مسائلِ اصول و فروع و پیرو ایشان گردیده اند، شکوه و شکایت و اظهار شگفتی می کند و این را که جماعتی از زیدیّه به علوم مخالف (از دیگر طوایف)، مولع هستند، «فتنه» و «بلیّه» می شمرد و ابزارِ تحقّق «قلّتر اهلِ حق» می داند (نگر: 174/3).
این مسأله استحاله فرهنگی برخی از زیدیّه از دغدغه های اصلیِ صاحب ارشاد است. ابن ابی الحدید در گزارش خطبه «217» که امیرمؤمنان-علیه السلام-در آن از قریش و یاریگرانِ قریش و غصبِ حقِّ خویش شِکوِه می فرماید، اوّلاً تمایل دارد زمانِ صُدورِ این سخنان را پس از شورا و بیعتِ عثمان بدانَد، و ثانیاً آن را صرفاً تالّم و تظلّمی از ترکِ اولی و افضل بشمارَد، نه چیزی که در عدالت عاقدان بیعت خلفای سه گانه خدشه وارد می کند! (نگر: 617/2).
یحیی بن ابراهیم سخت بر او می تازد و می گوید: «شگفتا از این شارح که چقدر تجاهل می کند و برای تثبیت مدعای خود به تارِ سست عنکبوت تمسّک می نماید!
شارح، این سخن را: در متن (5) و در ضمن خطبه ای که امیرمؤمنان-علیه السلام-در زمان حکومتِ خویش و پس از قتل محمّد بن ابی بکر ایراد فرموده است، آورده؛ و آنجا در سیاقِ کلام پیداست که سخن از بیعت سقیفه و ابوبکر و عمر است...
واضح است آنچه شارح پس از این گفته و ادّعا کرده که صدورِ این سخن پیش از حکومتِ آن حضرت بوده و امام-علیه السلام-پس از به حکومت رسیدن و ملاحظه انحراف و عدمِ انقیاد مردم، به کرده ایشان راضی شد و آن را صواب دانست!، باطل و غلطِ مسلمّ است.
به جان خودم سوگند، حاصل مدّعای این شارح آن است که [العیاذ بالله] امیرمؤمنان-علیه السلام-نسنجیده و بدون بصیرت و یقین سخن می گفته و بی سبب آزرده می شده!
با اینهمه این شارح می پندارد که داناترین مردمان به حق و فضلِ امیرِمومنان است، و خود را از کسانی می شمارد که به عصمت وی قائل اند، و گُمان دارد او و اصحابش همان پیروان راستین امام-علیه السلام-و سزاوار هرگونه مدح و ثنایند!!
لیک هرگز چنان نیست که جز حق ثبات یابد و جُز سخن راست روائی پذیرد؛ قُلْ جاءَ الحَقّ وَ زَهَقَ البَاطِلُ انَّ الباطِلَ کانَ زَهُوقاً [س 17 ی 81].
امّا متاخّرانی که به زیدیّه منتسب اند، حُبّ سخنان معتزله بصیرتشان را از میان برده است و به جهالت ها و غفلت های ایشان تمایل یافته اند؛ وَ ربّک الرّحمن المستعان علی ما یَصفون.
بدان که حتّی تأویلِ ظواهر بدونِ دلیل نیرومندی که ما را از تاویل ناگزیر گرداند، مصداق گرداندانِ سخنان از مواضعِ خویش است که خداوند بنی اسرائیل را بدان زبانزد ساخته...؛ تا چه رسد به سخنان صریح!»
(نقل به مضمون و تلخیص از 618/2)
یکی از عباراتِ دشوار و اندیشه برانگیزِ نهج البلاغه که آراءِ گوناگون در شرح و بسطِ ایجاز آن بیان گردیده و از دیرباز محلّ اختلاف شارحان بوده است (6)، واپسین بَنْدِ خطبیه «37» است که امام-علیه السلام-فرموده اند:
«فَنَظَرْتُ فی اَمْری، فَاذا طاعَتی قَد سَبَقَتْ بَیعَتی، وَ اذَا المیثَاقُ فی عُنُقی لِغَیری»(507/1).
ابنِ ابی الحدید می گوید: «این کلمات پاره ای از سخنان آن حضرت است که در ‌آن حال خویش را پس از وفاتِ رسول خدا-صلی الله علیه و آله و سلم-باز می گوید و اشاره می کند که [از جانب پیامبر-صلی الله علیه و آله و سلم-] به او سفارش شده بود تا به منازعه در کار خلافت نپردازد و فتنه ای برنینگیزد، بلکه آن را برِفْق طلب کند، و اگر حاصل نشد دست باز دارَد. آن حضرت-علیه السلام-چُنین می فرمود و سخنش حق بود.
تاویل این کلمات، آن است که: وجوب طاعتِ من نسبت به رسول خدا-صلی الله علیه و آله و سلم-پیش از بیعت با این گروه بود، و راهی برای امتناع از بیعت نبود، زیرا حضرت رسول-صلی الله علیه واله-برگردنم بود و او با من میثاق بسته بود که ستیز و منازعه نکنم؛ لذا روا نبود که از فرمانش سربپیچم و با نهیِ او مخالفت کنم.
اگر گفته شود: این تصریح به مذهب امامیّه و گردن نهادن به سخن ایشان است، پاسخ آن است که:
چُنین نیست؛ بلکه این تصریح به مذهب اصحاب بغدادی ماست؛ زیرا آنان می گویند که امیرالمومنین علی-علیه السلام-افضل و احق به امامت بود، ولی رسول خدا-صلی الله علیه و آله و سلم-به او خبر داده بود که هر چند امامت حق اوست و او از دیگر مردمان بدین امر سزاوارتر است، در این که دیگری بر وی تقدّم جوید و آن حضرت بر تاخّرِ خویش صبر کند، از برایِ دین مصلحتی هست که آن مصلحت به مُکَلَّفان باز می گردد و لذا آن حضرت باید دست از طلبش بدارَد و آن کار را به فروتر از خویش واگذارَد. آن حضرت هم فرمان رسول خدا-صلی الله علیه و آله و سلم-را اطالعت کرد، ولی این که دیگری بر او تقدّم یافت او را از افضلیت و اولویّت و احقیّت ساقط نمی کند.
شیخ ما، ابوالقاسم بلخی، بدین تصریح کرده است؛ شاگردانش هم بدین تصرع کرده و گفته اند: اگر آن حضرت پس از وفاتِ رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم-[در امر خلافت] منازعه می کرد و شمشیر می کشید، ما به هلاک هر آن کس که با او مخالفت کرده و بر وی تقدّم جسته است حکمی می کردیم (همانگونه که وقتی در مقامِ خلافت ظاهر شده بود، به هلاک مخالفانش حکم نمودیم)؛ ولی او مالکِ امر و صاحب خلافت است؛ اگر آن را طلب کند بر ما واجب است کسی را که با وی منازعه نماید تفسیق کنیم، و اگر دست باز دارَد باید به عَدالتِ کسی که خلافت را به او وانهاده است قائل شویم؛ و حکمِ او، در این باب، حکم رسول خدا-صلی الله علیه و ‌اله و سلم- است؛ زیرا در اخبار صحیح از آن حضرت به ثبوت رسیده که فرمود: «علی مع الحق، و الحقّ مع علیّ، یدور حیثما دار» و بیش از یکبار به او فرمود: «حربُک حربی و سِلمک سِلْمی». این مذهب، نزدِ من [=ابن ابی الحدید]، درست ترین مذاهب است و من به آن قائلم» (نقل به مضمون از: 510/1 و 511).
شارحِ زیدی به نقدِ گفتارِ ابن ابی الحدید پرداخته و در سخنانِ او تناقض یافته و فرانموده است؛ آنگاه کوشیده تفسیرِ استوار و شیعیانه عبارت نهج را نشان دهد. وی گفته است:
«این شارح [=ابن ابی الحدید] سخنی نو آورده، و در تفسیر و تاویل، شگفتی آفریده است!!
به او باید گفت: اگر راست می گویی که رسول خدا-صلی الله علیه و آله و سلم-امیرمؤمنان-علیه السلام-را امر کرده است تا منازعه نکند و با ایشان بیعت نماید و به او خبر داده که تقدّم ایشان بر او مصلحتی دارد که به دین باز می گردد، پس با این خبرِ مشهورِ متواتر-که خودت هم بارها آن را صحیح شمرده ای-چه می کنی که آن حضرت شش ماه-تا حضرت فاطمه علیه السلام درگذشت-از بیعت کردن امتناع می نمود و هم از احیاءِ یاری خواست و هم از اموات؟! خودت نقل کرده ای که رسول خدا-صلی الله علیه و آله و سلم-را مخاطب قرار داد و گفت: «یا ابن امّ انّ القوم الستضعفونی و کادوا یقتلوننی» و باز نقل کرده ای که فرمود: «یا حمزه و لا حمزه لی الیوم، و یا جعفر و لا جعفر فی الیوم». آن حضرت-علیه السلام-چُنان که خودت گفته ای-بیش از یکبار فرمود: «فنظرت فاذا لیس لی معین الّا اهل بیتی فضننت بهم عن الموت»؛ و فرمود: «لو کان لی اربعون ذوو عزم» و فرمود:‌«فطفقت (7) ارتئی بین اصول بید جذّاء» و فرمود: «اللهمّ انّی استعدیک علی قریش و من اعانهم ...» و فرمود: «ما زلت مظلوماً منذ قبض الله نبیّه حتّی یوم النّاس هذا» و فرمود: «مدفوعاً عن حقّی مستاثراً علی ...».
آیا این اقوال و افعال و خواستها، با آنکه گفتی: رسولِ خدا-صلی الله علیه و آله و سلم-به او سپارده بود که منازعه نکند و بیعت نماید و گفته بود که در تقدّم دیگری بر وی مصلحت هست، سازگارست یا ناسازگار؟!
اگر بگوئی: سازگارست، که آشکارا دروغ گفته ای، و اگر بگوئی: ناسازگارست، لاجَرَم امیرمؤمنان-علیه السلام-را به مخالفت با سفارش رسول خدا و تخلّف از امرِ آن حضرت منسوب ساخته ای، تا جماعتی از صحابه مبرّا شوند. حال آنکه گفتی منزلت او منزلت رسول خدا-صلی الله علیه و آله و سلم-است؛ مُنجَرِ به آن شود که همه امّت-جُز او را- به تخلّف از [فرمان] رسول خدا-صلی الله علیه و آله و سلم-منسوب داری.
اما این که گفتی: امامت حقّ اوست ولی مصلحت در آن بوده که دیگری بر وی مقدّم گردد، تناقضی است آشکار؛ زیرا معقول نیست جُز کسی که مصلحتِ بیشتر در آن است که او سررشته امور را به دست گیرد، «امام مستحقّ امامت» باشد.
و اما درباره قولی هم که ابن ابی الحدید از بغدادیان نقل کرده و پسندیده است، باید به او گفت: این که می گویید: «اگر آن حضرت پس از وفات رسول خدا-صلی الله علیه و اله-[در امر خلافت] منازعه می کرد...» و «اگر آن را طلب کند...»، مقبول نیست، زیرا آن حضرت با گفتار با ایشان منازعه کرد و در این باب یاری طلبید و به اقامه حُجَج و اظهار ادلّه پرداخت و خلافت را به ایشان واننهاد؛ این یقینی است و متواتر. این هم که شمشیر نکشید دلالت بر رضایت وی نمی کند؛ بویژه که خود بارها تصریح فرمود که اگر پیکار نکرد، بخاطر آن بود که یاریگر نداشت و بیمناک بود که وَهنی بزرگتر از فوتِ ولایت به اسلام برسد.
... و امّا اگر گفته شود: بنابر مذهب شیعه که قائلند به نصّ، کلام آن حضرت-علیه السلام-چگونه تفسیر می شود، پاسخ آن است که:
شاید آن حضرت-علیه السلام-وضع پس از وفات رسول خدا-صلی الله علیه و آله و سلم-را در نظر داشته که بنابراین، تاویل چُنین است:
وقتی پیش از آن که با من بیعت کنند،-بخاطرِ نصِّ نبوی-طاعت من بر ایشان واجب بود، به آن عمل نکردند و پاسش نداشتند، سپس مرا به بیعت با خودشان وادار کردند و به گمان ایشان میثاقشان درگردنم افتاد. پس اگر منازعت یا ممانعت می کردم، خونم را حلال می دانستند، زیرا ایشان نص را وانهادند و به پندار خویش میثاقشان را برگردنم گذاشتند.
شاید هم آن حضرت، پس از قتل عثمان را در نظر داشته است و معنا این شود که: وجوبِ طاعتِ ایشان نسبت به من و امامتِ من-بخاطرِ نَصّ نبوی-پیش از این بیعت بود، و با آن نص، از من میثاق گرفته شده بود که وقتی به من می پناهد، به امورشان قیام کنم و کار پریشانشان را سامان دهم و دعوتشان را اجابت نمایم. این معنای همان «و قیام الحُجَّه بِوُجُودِ النّاصر» است که در خطبه شقشقیه آمده. جان کلام، در واقع پاسخ به معترضی است که می گوید: با آن که می دانستی بیشترینه قریشیان ولایت تو را ناخوش می دارند و کار تو به سامان نمی رسد، چرا خلافت را پذیرفتی؟؛ پاسخ آن است که: این کار از طریق نصّ شرعی بر من واجب شده بود.
والله اعلم» (نقل به مضمون و تلخیص از: 511/1-513).
باری یحیی درباره چرایی عنایتِ فراوانش به ردِّ تفصیلی مدّعایِ ابن ابی الحدید، توضیحی نوشته است در خورِ توجّه و مرتبط با دغدغه های پیشگفته اش:
«بدان من از آن رویْ به ردّ و نقضِ این سخن پرداختم که بسیاری از متاخّران منتسب به زیدیّه آن را می پسندند، و به خاطر جهل به مبانی آن، بدان گرایش یافته اند؛ حال آنکه بنیادِ این سخن، دفعِ نص از علی-علیه السلام-است» (نقل به مضمون و تلخیص از 513/1).
گفتنی است یحیی بن ابراهیم، در ذیل خطبه «43»، باز پی گرفته و از تعسّف و تکلّف و عصبیتر ابن ابی الحدید سخت انتقاد کرده است (نگر: 526/1 و 527). او معتقد است ابن ابی الحدید به تاویلات باطل و متکلّفانه دست می یازد تا مذهب اصحاب خویش (یعنی معتزله) را تأیید و تقویت کرده باشد (نیز سنج: 623/1).
یحیی بن ابراهیم در گزارش خطبه «210»-که در آن امیرمؤمنان-علیه السلام-درباره انواع احادیث موجود در دست مردمان و راویان احادیث سخن گفته است- می گوید: «... تقسیم امیرمؤمنان-علیه السلام-صراحتاً درباره رُواتِ صحابه است و بروشنی نشان می دهد که در زمینه جرح و تعدیل، صحابه و غیرایشان همسان اند» (نقل به مضمون از: 574/2). وی بتفصیل نقدِ پیشوامیِ نامیِ زیدی، قاسم بن محمّد، را بر مدّعای عدالت جمیع صحابه که ابن صَلاح در کتاب معرفه انواع علم الحدیث مطرح کرده، می آورَد. قاسم بن محمّد در نقدِ خود نشان داده که مدّعای عدالت جمیع صحابه با کتاب و سنّت ناسازگارست و اجماعی هم در این باب وجود ندارد. خود یحیی هم، این نقد را پی می گیرد، و با شواهد و گُفتاوردهای دیگر، بر نفی پندار عدالت جمیعِ صحابه پایفشاری می کند (نگر: 574/2-596).
این پرسمان، دغدغه آنروزینه یحیی بن ابراهیم بوده است؛ زیرا-به قول او-مصنّفان متأخّر زیدی در نقل مذاهبِ ائمّه زیدیّه در این باب خبط می کرده و آنچه را دلخواه خودشان بوده است به ایشان نسبت می داده اند؛ چون این پرسمان مهمّ و خطیرست یحیی در پی آن بوده تا آنچه را با کلامِ امیرالمؤمنین-علیه السلام-می خوانَد نقل کند و حقیقت امر را روشن نماید (نگر: 574/2).
به اقتضای خطبه «210» که امیرمؤمنان علی-علیه السلام-در آن از احادیث موجود در دست مردمان و انواع حقّ و باطل و صدق و کذب و ناسخ و منسوخ و ...یِ آن سخن می گوید، یحیی بحثی را در باب حدیث می گشاید؛ نخست از محدّثانِ عامّه انتقاد می کند و سپس درباره شیوه زیدیّه در مواجهه با احادیث سخن می راند. وی می نویسد:
«بدان که جرح و تعدیل بنابر قواعد محدّثان، به رفعِ عیوبی که امیرِمومنان-علیه السلام-یاد کرده است، نمی پردازد.
نخست از آن روی که بیشتر سخنان در این باب از روی هَوی بوده است؛ چُنان که به عَدالت همه صَحابه حکم کرده اند، حال آن که این کلام امیرمؤمنان-علیه السلام-درباره رُوات صحابه است.
همچنین تشیّع را بدعت و ضدّ آن را سنت شمرده اند و بنابر آن به جرح همه شیعیان و عَدالتِ همه ناصبیان حکم کرده اند. پس ای بسا مجروح که مُعَدِّل است و ای بسا مُعَدِّل که مجروح است!، و در این باب خبط و اضطراب کرده اند.
دیگر آن که اطلّاع از «نَسْخ» و «وَهْم» و این که راوی چیز دیگری غیر از آنچه از لفظ حدیث اراده شده است دریافته، از طریقِ رجال به دست نمی آید؛ بلکه با شناختِ مقاصد شرع حاصل می شود.
آنچه همه عیوبِ یادشده در سخن آن حضرت-علیه السلام-را مرتفع می سازد و صحیح را از خطا ممتاز می کند، روشی است که پیشوایان ما-علیه السلام-به کار بسته اند، یعنی رجوع به کتاب خدا در قبول و ردّ حدیثی که در آن شک حاصل شده است.» (نقل به مضمون از: 566/2 و 567)؛ پس در این باره به گفتاوردهایی از بزرگان زیدیّه پرداخته است (نگر: 567/2 و 568).
حکمتِ «78» در نهج البلاغه از این قرار است که: «خُذ الحکمه انی کانت، فانّ الحکمه تکون فی صدر المنافق فتختلج فی صدره حتّی تخرج فتسکن الی صواحبها فی صدر المؤمن» (343/3)؛ شریفِ -رضی الله عنه و أرضاه-به مناسبت، این حدیث را نیز از امیرمؤمنان-علیه السلام-آورده که فرمود: «الحکمه ضالّه المؤمن فخذ الحکمه ولو من اهل النفاق» (343/3).
شارح زیدی این تعلیمِ سترگِ علوی را دلیلِ درستی طریقه اصحاب خویش می گیرد که به قولِ او در تمییز حدیثِ صحیح از غیرصحیح، به معنای آن می نگرد: اگر با کتاب یا سنت معتبر یا اجماع معتبر بخوانَد و ابطال نگردد، آن را می پذیرند و صحیح می شمرند، و اگر این ادلّه آن حدیث را نفی کند، ایشان نیز آن را مردود می شمرند (نگر: 343/3).
یحیی تصریح می کند که اگر زیدیّه سخنی را از مخالفان خود می پذیرند، به سببِ صحّت قول نزدِ ایشان و بنا بر همین اصل است، نه به سبب وثوق به قائل (نگر: 344/3)
آنگاه اشارهً خاطر نشان می کند که متقدّمان و متاخّران را در تمییز صحیح از فاسد، فاصله بسیارست و هر که با سخن متقدّمان آشنا باشد کلام وی را در می یابد (نگر: 344/3).
پُرسمان اجماع یکی از پُرسمان های مهم در ذهن و زبانِ یحیی بن ابراهیم است و از ارشاد المومنین می توان تشخیص داد که این پُرسمان چه اندازه نزد وی جدّی و کاویدنی بوده است.
یحیی در ذیل خطبه «86»، بدون آنکه مستقیماً در پی شرح عباراتی از خطبه باشد، به بحثی دراز دامن از اجماع و حجیّت اجماع اهل بیت نزد زیدیّه می پردازد و سخن زیدیّه را تا حدّی با قول و نظرِ ابن ابی الحدید تطبیق می کند (نگر: 704/1-709).
وی در ضمن گزارش عبارت «ایُّهاَ النّاسُ! اسْتَصْبِحوا مِن شُعْلَهِ مِصْباحٍ وَاعِظٍ مُتَّعِظٍ، و امْتاحُوا مِنْ صَفْوِ عَیْن قَد رُوِقَتْ مِن الکَدِر» (77/2) از خطبه «104» هم، بحث درازدامنی درباره لزوم فراگیری و اخذِ غلم از امیرالمؤمنین-علیه السلام-و عترت طاهره-علیهم السلام-گشوده (نگر: 81/2-84) و سرانجام آن را با پُرسمان «اجماع اهل بیت» و حجیّتِ مذهبِ وصی پیوند داده است (نگر: 84/2).
عبارتی شکوه آمیز که در فرجامِ این مطالب آورده است، بخوبی چرائی حسّاسیّت و تأکیدِ مضاعفِ او را بر این بحث نشان می دهد. او مبنای اصلِ استناد به عترتِ طاهره -علیهم السلام- را بر تحقیق ادلّه اجماع اهل بیت و حجیّت مذهبِ وصی استوار می داند و معتقد است هر که آن را مُحَقِّق دارد، این اصل را مُحَقِّق داشته و هر که آن را در نیابد بدین اصل راه نیافته است. آنگاه می گوید: «ولی بسیاری از متاخّران اصحابِ ما [یعنی زیدیه] عاشق مذاهبِ مخالفان شده اند، و حُبُّکَ الشَّیءَ یُعْمِی و یُصِم» (84/2).
یکی از سخنان جالبِ توجّه صاحب ارشاد المومنین تلقّی زیدیانه ای است که از حمله مغول به دست می آید.
ابن ابی الحدید در ذیل خطبه «128» و بهره ای از آن که گفته شده در وصفِ «اتراک» است، به حمله هولناک مغول اشاره کرده و گفته است: این خبر غیبی و پیشگویی امیرالمؤمنین-علیه السلام- را ما به عیان دیدیم و در زمان ما به وقوع پیوست ...؛ آنگاه تفاصیلی در باب این یورش مهیب آورده است (نگر: 161/2).
یحیی در ذیل سخن ابن ابی الحدید، با قیدِ «والله اعلم»، می گوید: «سبب ظهور و چیرگی یافتنشان بر زمین، شبیه به سببی بود که بخاطر آن خداوند بخت نصر را بر بنی اسرائیل چیره گردانید و آن افساد بنی اسرائیل در زمین و برتری جوئی ایشان بود تا خداوند دشمن بیگانه را بر ایشان چیره ساخت. مسلمانان هم همه گونه فساد می کردند، و همین یکی بس بود که بر دشمنی کسانی که از اهل بیت رسول خدا-صلی الله علیه و آله و سلم-که به قسط امر می کردند، همداستان بودند؛ پس خداوند این دشمنان را برایشان چیره گردانید که اندرون خانه ها را کاویدند، و جُز بلادِ زیدیان-در طبرستان و یمن-از گزندِ آنان در امان نماند؛ چه، خداوند به برکتِ پیشوایانِ زیدیان، آنان را از ایشان رویگردان کرد، والحمدلله ربّ العالمین» (نگر: 161/2).
شاید اگر سخن ما در عیارسنجی صحّت و سُقمِ این مدّعا بود، لازم می آمد خواننده را به عواملِ طبیعی و ... که دیگر اقوام را نیز از سرزمینهائی مانندِ طبرستان دور می داشت توجّه دهیم، و از بُن، خاطر نشان کنیم که این طبرستان و یمن نبودند که به برکتِ زیدیان محفوظ ماندند، بلکه این زیدیان بودند که طبرستان و یمن را به عللِ مختلف و از جمله به سبب محفوطیّت نسبی از حمله مهاجمان و معارضانشان، از روزگاران دورتر، به عنوان اقامتگاه برگزیدند و گوشه گرفتند.
به هر روی، یادکرد سخن یحیی تنها به قصد فرانمودن گوشه ای از جهانْ نگری او بود.
یحیی در گزارش «لَتَعْطِفَنَّ عَلَینا بَعْدَ شِماسِها عَطْفَ الضَّروسِ عَلی وَلَدِها»، سخن ابن ابی الحدید را آورده که نوشته بوده است:
«زیدیه گویند: بنا گزیر فاطمی نَسَبی که جماعتی از فاطمیان زیدی مذهب پیروی اش می کنند مالک زمین خواهد شد؛ هر چند هیچیک از ایشان اکنون موجود نباشند» (426/3).
آنگاه خود می افزاید: «و ما از فضل خدا امیدِ آن داریم که در آستانه این رخداد باشیم؛ چه دیده ایم و در این زمان از اقطار دوردست شنیده ایم که مردمان به دل، چُنان به اهل بیتِ رسول خدا-صلی الله علیه و اله-اقبال کرده اند که مانند آن در روزگاران گذشته دیده نشده است (8)» (همان).

پی‌نوشت‌ها:

1.چنان که مصحح محترم کتاب نیز اشارت کرده اند-این سخن تعریفتی است به سخن عمر بن خطاب که گفته بود: بیعت ابوبکر فَلتَه (یعنی کار نسنجیده و نیندیشیده) بود، خداوند شرّ آن را بازداشت (یا: بازدارد).
2. این مدّعای یحیی-بجدّ-محل اشکال و تامّل است، بویژه آنکه می دانیم بنی امیه چه حقد و دشمنی ستبری نسبت به شخص مولی الموحدین-علیه السلام-داشتند و حتی پیشینیانشان چون یزید-علیه اللعنه و العذاب-هم در پی کین ستانی بخاطر ضربه هایی بودند که آن حضرت در جنگ بَدر و مانند آن به مشرکان اموی وارد آورده بود.
3. درباره صحت و سقم این گزارش فعلاً اظهارنظر نکنیم.
4. شیخ بزرگوار، صدوق-نَوَّرَ اللهُ ضَریحه-در الاعتقادات، صراحتاً در این باره سخن گفته، و شیخ جلیل، مفید-قَدَّسَ اللهُ رُوحَه-نیز، در تصحیح الاعتقاد، به شرح و تبیین سخن صدوق پرداخته است.
5. گویا نظر یحیی بن ابراهیم به خطبه 172 (نگر: 327/2 و 328 و 332) است.
6. از برای اختلاف آراء، نمونه را، نگر: معارج نهج البلاغه، تحقیق: اسعدالطیّب، ص 318 و 319.
7. در متن چاپی: «فطففت».
8. آیا ظهور دولت و دعوت شیعی صفوته در ایران، و بَسطِ باورهای سنیان دوازده امامی در خاور جهان اسلام، از همین طلیعه های مورد نظر یحیی بن ابراهیم است؟
اگر تقدیر با تدبیر موافق آید، در کتاب تسنّن دوازده امامی-که در دست تحریرست-بدین معانی خواهیم پرداخت-و من الله توفیق).

منبع:فصلنامه سالنمای النهج، شماره 6-8.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط