پیشگویی تاریخ

کارل مارکس (1818-1883) و فردریک انگلس (1820-1895) از معاصرین کنت، همانند او، هم نظریه پرداز و هم اصلاح گر بودند و همچون او تفسیری از جامعه معاصر ارائه داده، می خواهند جریان آتی تاریخ را پیش گویی کنند.
دوشنبه، 2 ارديبهشت 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پیشگویی تاریخ
 پیشگویی تاریخ

نویسنده: گی روشه
مترجم: دکتر هما زنجانی زاده



 

کارل مارکس (1818-1883) و فردریک انگلس (1820-1895) از معاصرین کنت، همانند او، هم نظریه پرداز و هم اصلاح گر بودند و همچون او تفسیری از جامعه معاصر ارائه داده، می خواهند جریان آتی تاریخ را پیش گویی کنند. اما این هماهنگی در همین جا متوقف می شود و دیگر جامعه شناسی آنها کاملاً از جامعه شناسی کنت جدا و متمایز می گردد.

مارکس و انگلس:

جامعه شناس؟

شاید از اینکه برای مارکس و انگلس در تفکرات جامعه شناختی جایی قائل می شویم تعجب آور باشد؛ از آن رو که سهم آنها در جامعه شناسی توسط اکثر جامعه شناسان بخوبی تأیید نشده است. پیشداوریها و قالبهای ذهنی مارکسیستهای و غیر مارکسیستها موجب شده است که تفسیر آثار مارکس مبهم و تاریک باشد. ما به سهم خود با قضاوت جامعه شناس بلژیکی هانری ژَن هم عقیده هستیم که «بعضی هر چند مدافع مارکسیسم هستند و مدعی هستند که مارکسیسم یک روش علمی است، مارکسیسم را به مثابه یک اعتقاد به کار می گیرند. برای آنان همیشه حق به جانب مارکس و انگلس و لنین است تا آن حد که مصرّند این سه متفکر توانسته اند همه چیز را به نحوی پیش بینی کنند... اما برای دیگران، مثلاً بوروکراتهایی که مدعی جامعه شناسی «کاربردی» هستند مارکسیسم دیگر کاربردی ندارد و متعلق به دوره نظامهای بزرگ فلسفه اجتماعی است... این ایستار نیز همانند طرز فکر اولی افراطی است. برتری مارکس نسبت به دیگر نظامهای فکری بزرگ قرن نوزدهم در این حقیقت نهفته است که دیالکتیک او که تا حدودی صحیح است آغازی است برای نگرش جامعه شناختی کارکردی. او یک فلسفه اجتماعی نساخته است بلکه بنیادگذار نخستین جامعه شناسی کلان به معنای واقعی کلمه است. در جامعه شناسی، معدودی مارکسیسم را حقیر می شمارند و بسیاری بدان نزدیک می شوند.» (1)
ژرژگورویچ در این مورد صراحت بیشتری دارد: «مارکس در میان بنیانگذاران جامعه شناسی بزرگترین جامعه شناس و در عین حال کمتر از سایرین جزم گرا بود. و این برخلاف هرگونه جزم گرایی فلسفی یا سیاسی است که بیهوده گمان می رود که می توان به او نسبت داد... مارکس قبل از هر چیز جامعه شناس است و این جامعه شناسی است که به اثر او یعنی سرمایه انسجام می بخشد.کتاب سرمایه زا که برضد پیشداوریهای «انسان اقتصادی» انتزاعی و برضد «بت انگاری» کالا و سرمایه و بر ضد «قوانین اقتصادی» جهانشمول که اقتصاددانان کلاسیک از آن سخن می گویند مبارزه می کند، نمی توان به عنوان یک اثر علمی درک نمود مگر آن را به عنوان یک جامعه شناسی اقتصادی در نظر بگیریم که نشان می دهد هرگاه پدیده های اقتصادی، فعالیتهای اقتصادی، تحولات اقتصادی از مجموعه جامعه، ساخت آن و از نوع جامعه، از «پدیده اجتماعی تام» و «انسان جامع» جدا شوند مفهوم و خصلت خود را از دست می دهند. بدین ترتیب این فکر که مارکس تمامی زندگی اجتماعی را به زندگی اقتصادی کاهش داده است، در اساس غلط و بی پایه است، زیرا در واقع مارکس خلاف آن را انجام داده است؛ او نشان داده است که زندگی اقتصادی جزئی جداناپذیر از حیات اجتماعی است و تصور ما از آنچه که در زندگی اقتصادی جزئی جداناپذیر از حیات اجتماعی است و تصور ما از آنچه که در زندگی اقتصادی می گذرد تا آن حد تحریف شده است که نمی توانیم بفهمیم ورای سرمایه، کالا، ارزش، قیمت و توزیع کالا، جامعه و انسانهایی که در آن مشارکت می نمایند پنهان شده اند... مارکس در فلسفه اومانیستی خود به انسان جامع، جامعه تام و عمل جامع توسل نمی جوید، بلکه در جستجوی یافتن بُعد جدیدی است که دیگر فیلسفوان و اقتصاددانان بدان عنایتی نکرده اند. او به دنبال واقعیت اجتماعی در تمامی مجموعه لایه های عمقی آن و مطالعه آن به وسیله نوعی جامعه شناسی است که مجموعه متحرک زندگی اجتماعی را در انواع آن در نظر می گیرد.» (2)
هانری لوفور که صراحت گورویچ را ندارد، می نویسد: «به دلایل متعدد... مارکس یک جامعه شناس نیست اما در مارکسیسم، نوعی جامعه شناسی وجود دارد (3)». این بدان معناست که لوفور بر این نکته حساس انگشت می نهد که آثار مارکس از چهارچوب تخصصی و لزوماً محدود علوم اجتماعی نوین یعنی علوم سیاسی، اقتصاد سیاسی، جامعه شناسی، روان شناسی اجتماعی، و مردم شناسی فراتر می رود. مارکس واقعیت اجتماعی را به شیوه ای جامع و در آن واحد تاریخی، اقتصادی، سیاسی و جامعه شناسی مورد بحث قرار داده است. بنابراین لوفور از اینکه آثار مارکس را به یکی از این رشته ها نسبت دهد خودداری می کند. با وجود این، این امر سبب نمی شود که او نیز همانن ژرژگورویچ و هانری ژَن اهمیت سهم مارکس و انگلس را در جامعه شناسی معاصر باز نشناسد.

دو متن از مارکس

به منظور تحلیل تفکرات جامعه شناختی مارکس و انگلس، ما از دو اثر مارکس که در این دو متن مارکس اصول جامعه شناسی خود را به طور خلاصه بیان می کند، آغاز می کنیم. نخستین متن، که اغلب از آن یاد می شود، خلاصه ای است از مقدمه ای که مارکس بر جزوه نقد اقتصاد سیاسی نوشته است: «انسانها در تولید اجتماعی هستی خود، روابط معین، ‌ضروری و مستقل از اراده شان به وجود می آورند. روابط تولید با درجه معینی از رشد نیروهای مادی تولید مطابقت می کند. مجموع این روابط ساخت اقتصادی جامعه و پایه و اساس واقعی ای را به وجود می آورد که بنای حقوقی و سیای بر آن قرار می گیرد و اشکال معینی از آگاهی اجتماعی بدان پاسخ می دهد. شیوه ی تولید زندگی مادی به طور کلی بر رشد و توسعه حیات اجتماعی، سیاسی و فکری حاکم است. این آگاهی انسانها نیست که تعیین کننده هستی آنهاست، برعکس این هستی اجتماعی آنهاست که آگاهی آنها را تعیین می کند. نیروهای تولید مادی جامعه، در درجه معینی از رشد با روابط تولید موجود یعنی روابط مالکیت که تا آن زمان در بطن آن خاموش بوده است و چیزی جز بیان حقوقی آن نیست در تضاد قرار می گیرد. این شرایط که تا دیروز صورتهای توسعه نیروهای تولیدی بودند بدل به موانع می شوند و بنابراین دوره انقلاب اجتماعی آغاز می گردد. تغییرات در بنیان اقتصادی با تغییرات کم و بیش سریع در تمامی این بنای عظیم همراه است... شیوه های تولید آسیایی، باستانی، فئودال و بورژوایی نوین با توجه به خطوط اصلی خود به عنوان ادوار ترقی شکل بندی اقتصادی جامعه آشکار می گردند.» (4)
دومین متن شاید ساده تر و روشنتر باشد. این متن علاوه بر آراء متن نخست افکار دیگری را نیز شامل می شود و خلاصه ای است از مقاله ای که مارکس در 1849 تحت عنوان کار دستمزدی و سرمایه منتشر نمود. «انسانها در جریان تولید فقط با طبیعت ارتباط ندارند، اگر با یکدیگر همکاری نکنند و فعالیتهای خویش را مبادله ننماید، تولید صورت نمی گیرد. به منظور تولید، افراد بین خود پیوستگیها و روابط خاصی ایجاد می کنند. برخورد آنها با طبیعت و به عبارت دیگر تولید، فقط در چهارچوب این پیوستگیها و روابط اجتماعی صورت می گیرد.
«روابط اجتماعی ای که تولیدکنندگان را به یکدیگر مربوط می سازد و شرایطی که آنها فعالیتهای خود را مبادله می کنند و در مجموعه تولید مشارکت می نمایند، طبعاً برحسب خصوصیات و مسائل تولید تفاوت می یابد. با اختراع یک ماشین جنگی جدید، سلاح آتشین، تمامی سازمان درونی ارتش باید تغییر کند؛ شرایطی که برحسب آن افراد یک ارتش را به وجود می آورند و به عنوان ارتش عمل می کنند تغییر شکل می یابد و این امر در مورد روابط بین ارتشهای متفاوت نیز صادق است.
«این بدان معناست که روابط اجتماعی که برحسب آن افراد به تولید می پردازند، یعنی روابط اجتماعی تولید با تحول می یابند. روابط تولید در کلیت خود، چیزی را به وجود می آورند که بدان روابط اجتماعی می گویند؛ بخصوص جامعه ای که در مرحله تکامل تاریخی معینی قرار گرفته است، جامعه ای خاص و کاملاً مشخص. جامعه باستان، جامعه فئودال، و جامعه بورژوا یک چنین مجموعه های روابط تولید هستند که هر یک مرحله خاصی از تحول تاریخ بشریت را مشخص می کنند.» (5)

نیروهای تولیدی و روابط تولید

این متون نشان می دهند که مارکس و انگلس با طرد ایدئالیسم و روشنفکرگرایی فلسفه سنتی می خواسته اند چشم اندازی واقع گرایانه تر و عینی تر راجع به انسان، جامعه و تاریخ بیابند. از نظر آنها انسان نخست «موجودی نیازمند» است: نیازهای اولیه همچون تغذیه، پوشاک، مسکن و نیازهای پیچیده تر رفاهی. ارضای این نیازها مستلزم آن است که انسان درگیر مبارزه با طبیعت و نیروهای طبیعت شود و ناگزیر باشد که فنون کار را کامل نماید و شیوه های سازمان کار جمعی را بسط دهد. این ضروریات مادی هستی انسانی، که فیلسوفان هرگز مورد توجه قرار نداده اند، نزد مارکس و انگلس اولین و اساسی ترین داده به شمار می رود. در واقع به وسیله پراکسیس و از طریق آن، یعنی فعالیت مادی روی طبیعت و روی خود است که انسان آگاهی، شناخت و جهان بینی خود را توسعه می بخشد و بر پایه این پراکسیس است که سازمان اجتماعی و سیاسی بنا نهاده می شود و بالاخره این پراکسیس است که تاریخ جوامع و بشریت را روشنی می بخشد. از اینجاست که اصطلاح ماتریالیسم تاریخی که برای مشخص کردن تفکرات مارکس و انگلس به کار رفته است مطرح می شود، اصطلاحی که خود آنها هرگز به کار نبرده اند.
می توان گفت که تمامی جامعه شناسی مارکس و انگلس بر محور این فکر قرار گرفته است که تولید کالا برای ارضای نیازها، فعالیت اساسی انسان و پایه تمامی زندگی اجتماعی او می باشد. شرایطی که در آن این تولید صورت می گیرد سازمان جوامع را مشخص می کند و تاریخ آنها را می سازد.
تولید کالا نخست تحت تأثیر چیزی است که مارکس و انگلس «نیروهای تولیدی» می نامند که عبارتند از: ثروتهای طبیعی، مجموعه شناخت و فنون مورد استفاده در تولید و همچنین شیوه های سازمان کار؛ همان چیزی که ریمون آرون «توانایی یک جامعه معین برای تولید» می نامد. (6) توانایی تولید در طول زمان پیشرفت کرده است و به برکت پیشرفت علمی و تکنولوژیک افزایش یافته است. تاریخ به ما نشان می دهد که مرحله معینی از رشد نیروهای تولید با نوع خاصی از «روابط تولید» یا مجموعه روابط ایجاد شده بین انسانها در جریان تولید مطابقت می کند. به عبارت دقیقتر، روابط تولید از نظر مارکس و انگلس اساساً روابط مالکیت هستند؛ یعنی روابط بین مالکین نیروهای تولید و آنها که مالک نیستند، بین استثمار کننده و استثمار شونده، بین طبقه مسلط و طبقه تحت سلطه. این روابط تولید نه حاصل اراده ی افراد و نه ناشی از یک قرارداد اجتماعی است. آنها «ضروری» هستند زیرا بر پایه شرایط مادی تولید تعیین می شوند.

مبارزه طبقاتی

روابط تولید که مجموع آن ساخت اقتصادی یک جامعه را می سازد ماهیتاً روابط متضاد و پر تعارض بین گروههایی است که منافع متضاد دارند. این روابط پرتعارض در روابط و تضادهای طبقاتی، یعنی در مبارزه طبقاتی که نتیجه اجتناب ناپذیر روابط مالکیت است، متبلور و بیان می گردد. طبقه مسلط بنای حقوقی و سیاسی را سازمان می بخشد و حفظ می کند که پاسخگوی منافع او باشد و به طور کلی با آگاهی اجتماعی او (یعنی شیوه ای که جامعه را درک می کند و متناسب با جایگاهی که در آن دارد درباره آن می اندیشد) مطابقت داشته باشد. این امر بیانگر آن است که سازمان اجتماعی و سیاسی یک جامعه معین، منعکس کننده ی ساخت اقتصادی آن است.
با وجود این، پیشرفت نیروهای تولید موجب می شود این نیروها با روابط تولید برخورد کنند و یا در تضاد قرار گیرند و در نهایت مانع رشد تولید شوند. در اینجاست که جامعه وارد مرحله تغییرات اجتماعی کم و بیش سریعی می شود که منجر به تغییر جامعه کهن به جامعه نوین می گردد که با حالت نیروهای تولید سازگاری بهتری دارد. این تغییر و تحول اساساً با مبارزه سازمان یافته طبقات محروم بر ضد طبقه مسلط صورت می گیرد. طبقات محرومی که با ابزار تولید، قدرت سیاسی و حتی فرهنگ بیگانه اند. طبقه محروم با آگاهی تدریجی از تضاد بین نیروهای تولید و روابط تولید، و تضادهایی که در از خود بیگانه شدن او شریکند، وارد عمل انقلابی می شود تا نظم حاکم را که توسط طبقه مسلط حفظ می شود، سرنگون کند. این روندی انقلابی است که مارکس در آغاز بیانیه کمونیست می نویسد: «تاریخ تمامی جوامع تا عصر ما چیزی جز تاریخ مبارزات طبقاتی نیست. آزادمردان و بردگان، اشراف و توده مردم، ارباب و رعیت، استادکاران و شاگردان و در یک کلام، ستمگران و ستمدیدگان که در تضادی دائمی هستند جنگ بی پایانی را آغاز می کنند که گاهی آشکار و گاه پنهان است. نبردی که همیشه با واژگونی انقلابی همه ی جامعه و یا با نابودی طبقات درگیر مبارزه همراه است.» (7)

طبقه بندی جوامع از نظر مارکس و انگلس

در این چشم انداز تاریخی است که مارکس و انگلس انواع متفاوت جوامعی را که از نظر تاریخی یکی پس از دیگری تحقق یافته اند، برمی شمارند. بنابراین، مارکسو انگلس انواع مختلف جامعه را برحسب حالت رشد نیروهای تولید و روابط تولید که به دنبال داشته است تعریف کرده اند. مارکس در نقل قولی که از مقاله او تحت عنوان «کار دستمزدی و سرمایه» کردیم، بروشنی این مسأله را نشان می دهد. مع ذلک برخلاف نظر اوگوست کنت، مارکس و انگلس طبقه بندی خود از جوامع را چندان بسط نداده اند، چرا که گذشته کمتر از حال و آینده مورد توجه آنها بوده است. در حالی که کنت جامعه نوین را به عنوان جامعه صنعتی تحلیل و آن را از طریق جوامع تاریخی گذشته تفسیر کرده است، مارکس و انگلس بیش از هر چیز به خصوصیت سرمایه داری و بورژوایی جامعه نوین توجه کرده و خواسته اند که انتقاد اصولی و کوبنده ای از سرمایه داری ارائه دهند.
با وجود این، مارکس و انگلس نظر خود را راجع به توالی تاریخی انواع مختلف جوامع در بخشهای مختلف آثار خود بیان کرده اند. در خلاصه هایی که قبلاً عنوان کردیم دو نمونه آن را می توان یافت و مواردی که مفصلتر هستند در نخستین بخش ایدئولوژی آلمانی و بخصوص در مقدمه ای بر نقد اقتصاد سیاسی مارکس و همچنین در منشأ خانواده انگلس وجود دارد. در واقع، طبقه بندی مارکس و انگلس از جوامع بتدریج که آراء آنها صراحت می یابد و تحقیقاتشان عمیقتر می شود، تغییر می کند. به علاوه ملاحظه می شود که مارکس در نخستین متن از چهار نوع جامعه و در دومین اثر که قبلاً متذکر شدیم از سه نوع جامعه سخن می گوید. (8)
با مراجعه به بخشهای مختلف آثار مارکس و انگلس می توان یک طبقه بندی شش گانه از جوامع یافت.

جماعت قبیله ای

جماعت قبیله ای قدیمی ترین شکل جامعه شناخته شده است. بر طبق گفته مارکس این جامعه نتیجه توسعه و بسط خانواده است که نخستین سلول اجتماعی به شمار می رود و یا پیامد اتحاد چند خانواده از طریق ازدواج و یا شکل دیگر است. در این جامعه، تقسیم کار بسیار محدود است و شاید کمی بیش از تقسیم کار در خانواده است و این تقسیم کار با فنون کار ابتدایی و بهره وری ضعیف مطابقت می کند. هدف کار را نمی توان به معنای دقیق تولید دانست بلکه صرفاً تأمین معاش جمع و اعضا است.
در این نوع جماعت، مالکیت خصوصی کالاهای تولید تقریباً وجود ندارد: نوع مالکیت مسلط، مالکیت «اشتراکی» است یعنی سرزمین یا خاک به مجموعه قبیله تعلق دارد و هر عضو مولد، خود را شریک در جامعه می داند. در چنین شرایطی، سازمان اجتماعی با توجه به آنکه بر پایه خانواده و پیوستگیهای خویشاوندی استوار است بسیار ساده است و به زحمت می توان در آن سلسله مراتب اجتماعی را یافت.
جماعت قبیله ای در اصل پیش از آنکه ساکن و کشاورزی شود، ایلاتی و شبانی است و بتدریج که تجارت در آن توسعه می یابد، جنگ و مبادله ظاهر می شود. جماعت قبیله ای بتدریج به سوی بردگی که قبلاً در «خانواده پنهان» بوده است، رو می آورد، تا طبق نظر مارکس بهره وری خود را افزایش دهد.
بنابراین جماعت قبیله ای شکلی از «کمونیسم ابتدایی» است (اصطلاحی که گاهی برای مشخص کردن آن به کار گرفته شده است). حتی بردگان در نظام برده داری نیز که اولین شکل بهره کشی انسان از انسان است، اغلب به عنوان اموال اشتراکی در نظر گرفته می شوند. این جامعه نوعی جامعه بدون طبقه اجتماعی است.
جماعت قبیله ای نوعی از جامعه است که اهمیت زیادی دارد، زیرا پایه مشترکی است که از آن سه نوع جامعه بعدی مشتق می شوند.

جامعه آسیایی

جامعه آسیایی تداوم مستقیم جماعت قبیله ای است. در این جامعه مالکیت خصوصی ابزار تولید به چشم نمی خورد. تمامی زمینها از آن قدرت برتر است. خانواده ها یا گروههای محلی صاحب اختیار قلمرو خود هستند و بنابراین شکل دیگری از مالکیت اشتراکی است. هر خانواده با قدرت برتر در مالکیت زمینها سهیم است. مازاد تولید متعلق به قدرت برتر یا جماعت محلی ای است که آنها را در راه منافع عام به کار می گیرد.
رژیم سیاسی یک چنین جامعه ای عموماً تابع قدرت یک مستبد است و اصطلاح «استبداد شرقی» نیز برای مشخص کردن این نوع جامعه به کار می رود. اما رژیم سیاسی می تواند خصوصیتی دموکراتیک نیز داشته باشد، در چنین صورتی اقتدار اساساً در رؤسای خانواده ها متمرکز شده است.
در این نوع جامعه، شهر ممکن است هیچ اهمیتی نداشته باشد، این جامعه، جامعه ای روستایی و مرکب از جماعات محلی کوچک است که به دلیل ترکیبی که می توانند بین صنعت و کشاورزی به وجود آورند، از نظر اقتصادی خود مختاری بسیار زیادی دارند. با وجود این شهرها از آنجا که مرکز تجارت هستند و یا از آن رو که رؤسا مازاد تولید را برای به کار گرفتن نیروی انسانی مورد استفاده قرار می دهند، توسعه می یابند.
جامعه آسیایی عموماً یک جامعه بدون طبقه است و هرگاه طبقاتی در آن به وجود آیند شکلی ابتدایی خواهند داشت. به عبارت دیگر، به دلایل مختلفی که مارکس در آنها تردید داشته است، جامعه آسیایی با ثبات ترین جامعه است و کمتر نشانی از تحول و تغییر دارد.
جامعه آسیایی در شرق وجود داشته، هنوز هم وجود دارد (نام این جامعه از آنجا منشأ می گیرد) بخصوص در بعضی از مناطق هند و در جوامع مکزیک و پرو و نزد بعضی از سِلت های (9) کهن.

مدینه باستان

مدینه باستان در اصل تجمع چند قبیله بوده که مثال کلاسیک تحول یافته آن یونان و روم قدیم است. محور توسعه و مرکز این جامعه شهر است و نه روستا. قدرت و ثروت در شهر متمرکز می شود. روستا وابسته شهر می شود و برحسب آن توسعه می یابد.
از آغاز، سازمان اجتماعی شهر اساساً نظامی است، جنگ تنها وسیله به دست آوردن اراضی و نگهداری آنهاست. در نتیجه مالکیت زمین اشتراکی و ملی است و زمین به اجتماعی ملی، به دولت تعلق داشته و تنها شهروندان، یعنی اعضای این جامعه می توانند در مالکیت کمون سهیم باشند. اما به موازات مالکیت اشتراکی، مالکیت خصوصی اعم از منقول و غیر منقول به وجود می آید. با وجود این مالکیت اشتراکی (ager publicus) همچنان دارای اهمیت است. به علاوه، شهروند فقط از طریق مشارکت خود در کمون است که حق بهره مندی از مالکیت اشتراکی دارد و همچنین می تواند اموال خصوصی داشته باشد. بدین سان در روم، این حق صرفاً از آن اشراف بود و سپس به توده مردم نیز بسط یافت، اما هرگز شامل حال بردگان نشد. بنابراین حق مالکیت بردگان همانند دیگر اموال یک پایه اشتراکی داشت، بدین معنا که بردگان نیروی کار اشتراکی هستند که شهروندان - مالکین در آن سهیمند.
این تقسیم مالکیت با تقسیم کار همراه است، به نحوی که مدینه باستان یک جامعه طبقاتی است که در آن بین شهروندان و بردگان روابط طبقاتی وجود دارد. اما در ضمن در آن تضادهای دیگری نیز وجود دارد،‌از جمله تضاد بین دولتها که با یکدیگر به رقابت برمی خیزند و جنگ برپا می کنند، تضاد بین شهر و روستا که برای اولین بار در این نوع جامعه پدیدار می شود، تضاد بین صنعت و تجارت در درون شهر و بالاخره وضعیت دشوار خرده مالکان که نخستین پرولتاریای روستایی هستند.

جامعه ژرمنیک

جامعه ژرمنیک قرون وسطی نمونه خوبی از نوع دیگر جامعه است که در جای دیگر نیز می توان یافت. این جامعه اساساً روستایی است و شهر - هرگاه وجود داشته باشد - صرفاً اقامتگاه پادشاه و درباریان است و پایه اقتصادی ندارد.
مشخصه جامعه ژرمنیک این است که بر پایه پراکندگی و خودمختاری خرده مالکی قوام یافته است. هر واحد خانوادگی مستقلاً در مزرعه ای که مالک آن است زندگی می کند و از آن برای رفع احتیاجاتش استفاده می جوید. تمرکز مالکیت وجود ندارد، در اینجا می توان واحدهای کار و خرده مالکی را در کنار یکدیگر یافت.
جامعه ژرمنیک منفرد و شدیداً فردگراست. مالکیت اشتراکی اگر هم وجود داشته باشد چیزی جز مکمل مالکیت خصوصی نیست. یعنی تکه زمینی است که خرده مالکین در آن سهیمند و آن را برای مواردی خاص به کار می برند. تعلق به جامعه رابطه ای با مالکیت ندارد، برخلاف مدینه باستان که حقوق را به مالکیت پیوند می دهد و برعکس جامعه آسیایی که سبب مشارکت در مالکیت می شود. تعلق به جامعه یعنی اشتراک زبان، روابط خونی، مذهب واحد و غیره. جامعه ژرمنیک، جامعه ای است که در آن روابط سست است و در هنگام جنگ محافظت از خرده مالکین را علاوه بر انجام خدمات دیگر تضمین می کند.
روستای کِبِکْ در قرون هجدهم و نوزدهم با این نوع جامعه مطابقت می کند. اقتصاد معیشتی این روستا بر پایه مزارعی بود که توسط واحد خانوادگی کشت می شد. خرده مالکان شدیداً فردگرا و از یکدیگر مستقل بودند. در روستاهای کهن هنوز هم مالکیت بر چراگاهها که اغلب اختصاص به چرای دامها در تابستان دارد، جمعی است.
جامعه فئودال پس از انحطاط مدینه باستان و هجوم بربرها، جامعه فئوال غربی توانست از دل جامعه ای از نوع ژرمنیک و یا یک جامعه روستایی بی سازمان و غارت زده به در آید. جامعه فئودال می تواند هم روستایی و هم شهری باشد، اما منشأ آن روستایی است. مالکیت زمین در دست مالکین بزرگ است، اما رعایاکار کشت زمین را برعهده دارند. مالکین در مقابل دریافت بهره مالکانه از رعایا از آنها حمایت می کنند.
جامعه فئوال روستایی یک جامعه طبقاتی است و شدیداً مبتنی بر سلسله مراتب که طبقه اربابان و مالکان بزرگ را در برابر طبقه رعایا قرار می دهد. رعایا به برکت ارباب و روی زمین او می توانند کار و زندگی کنند. در مقابل این سلسله مراتب روستایی و مالکیت بزرگ ارضی، در شهر سلسله مراتب صنفی وجود دارد که تمام پیشه وران بدان تعلق دارند. این نظام صنفی روابط بین استادکاران، کارگران و شاگردان مبتدی را مشخص می کند.
تقسیم کار نسبتاً محدود و بویژه بین شهر و روستا است. تقسیم کار در شهر، به وسیله سازمان صنفی شالوده ریزی می شود. اما تقسیم بین صنعت و تجارت خیلی دیر در شهر فئودالی آشکار می شود. نظام صنفی فئودالی، نظام سرمایه داری را در بطن خود می پروراند: این نظام به منظور حمایت از پیشه ورانی است که سرمایه هایشان، هر چند نه چندان زیاد، بر کارگران و مبتدیان تسلط دارد.

جامعه سرمایه داری بورژوا

جامعه سرمایه داری بورژوا با توسعه فنون و تقسیم کار پیشرفته تری نسبت به دیگر انواع جامعه و روابط طبقاتی نسبتاً مشخصی متمایز می شود. ویژگی این جامعه، تسلط طبقه جدیدی است که با بسط تجارت و صنعت مجال بروز یافته است. این طبقه یعنی طبقه بورژوا که ریشه شهری دارد، به برکت انباشت سرمایه های زیاد، راههای نوین تجارتی را می گشاید و مانوفاکتور را ایجاد می کند و بهره وری کار را افزایش می دهد. این فعالیت اقتصادی متزاید جز با گرد آمدن کارگرانی که بیش از بیش از وسایل تولید و کالاهای تولیدی بیگانه شده اند تحقق نمی یابد و بدین سان طبقه کارگران پرولتر به وجود می آید.
در تحول جامعه سرمایه داری می توان دو مرحله را متمایز کرد. مرحله سرمایه داری تجاری که در این مرحله طبقه بورژوا سازمان می یابد و با توسعه بازارها، کشف مواد جدید و منابع تازه، ثروتمند می شود؛ و مرحله سرمایه داری صنعتی و مانوفاکتور که بیش از هر چیز بر تولید انبوه متمرکز است. در این مرحله دوم است که کارگران پرولتر پدیدار می شوند و در شهرها متمرکز می گردند و روستا نیز بسرعت به شهر تبدیل می شود. می توان بر طبق آثار لنین مرحله سومی نیز به این دو مرحله افزود یعنی مرحله سرمایه داری مالی و استعماری که مارکس در عصر خود لااقل صورت نون آن را تجربه نکرده بود.
با وجود این، از نظر مارکس، منطق درونی سرمایه داری ایجاب می کند که خصم خود را در بطن خویش بپروراند زیرا تضاد بین طبقه بورژوا و طبقه پرولتر روز به روز شدیدتر می شود و منجر به سقوط و از بین رفتن طبقه بورژوا، توسط طبقه پرولتر می گردد. بنابراین از طریق دیکتاتوری پرولتاریاست که نوع جدید جامعه به وجود می آید، یعنی جامعه کمونیستی بدون طبقه که براساس حذف مالکیت خصوصی و بازگشت به مالکیت اشترای است و برخلاف جامعه سرمایه داری دیگر انسان مطیع فرامین تولید نخواهد بود، زیرا تولید برحسب نیازهای انسان و تمامی انسانهاست. با آزادی انسان است که آنچه مارکس ماقبل تاریخ بشریت می نامد پایان می یابد و تاریخ واقعی بشر آغاز می شود. این امید بزرگ انسان گرایانه که در قلب اثر مارکس و انگلس قرار دارد اغلب توسط طرفداران بی قید و شرط مارکس فراموش می شود. اما این نظریات آخرین ما را به مرز جامعه شناسی و پیامبری نزدیک می کند.

مارکس، انگلس و کنت

کنت همانند مارکس و انگلس به وضعیت جامعه صنعتی معاصر توجه داشته است. جامعه شناسی او همانند جامعه شناسی مارکس و انگلس هدفش اصلاح اجتماعی بوده است. بنابراین سخن از دو جامعه شناسی دقیقاً «متعهد» است. اما از نظر کنت، جامعه شناسی خود یک راه حل برای مسأله اجتماعی است. شناخت اثباتی و علمی جامعه به بشریت امکان خواهد داد تا با شناخت بهتر، خود را بهتر هدایت کند. بنابراین عملی که جامعه شناسی کنت مشوق آن است تعلیم روحیه جدید اثباتی و علمی به توده مردم است؛ عملی که کنت خود شخصاً در طول حیاتش بدان پرداخته و هر هفته درسهایی به توده مردم می داده است که امروز بدان «آموزش بزرگسالان» می گویند. برعکس، جامعه شناسی مارکس با سازمان دادن انبوه پرولترها منجر به انقلاب می شود تا طبقه بورژوا را واژگون سازد.
درباره اصول موضوع «عقل گرایانه» یا عقلانی - منطقی کنت و اصول «ماتریالیسم» مارکس و انگلس می توان مفصلاً بحث کرد. اما این بحث ما را از موضوع اصلی دور می گرداند. البته «ماتریالیسم اقتصادی» مارکس و انگلس، آن طور که طرفداران و مخالفان آنها می پندارند چندان ساده نیست.
بهتر است به یک وجه تمایز دیگر که موضوع بحث ماست اشاره کنیم. تحول جوامع از دیدگاه کنت کاملاً خطی است و اصل وحدت نژاد بشر سبب می شود که کنت معتقد شود که جوامع همگی همانند یکدیگر از سه مرحله مبتنی بر قانون مراحل سه گانه می گذرند. بدون شک او اذعان دارد که بعضی شرایط اقلیمی، منابع طبیعی، بریدگی، جدا افتادگی و شاید نژاد می تواند بر آهنگ این پیشرفت تأثیر گذارد ولی آنها نمی توانند جریان را تغییر دهند، و کنت پیش بینی می کند که بشریت در هماهنگی حالت اثباتی به سوی وحدت به پیش می رود.
مارکس و انگلس نیز به نوبه خود به تغییرات تاریخی و تنوع راههای تکامل بیشتر حساس هستند. آنها بویژه معتقدند که جماعت قبیله ای منشأ انواع جامعه مانند جامعه آسیایی، مدینه باستان و جامعه ژرمنیک بوده است. شرایط محلی، عوامل مختلف طبیعی، اقتصادی، و اجتماعی می توانند راههای تاریخ را متعدد سازند و به علاوه بعضی از انواع جامعه در مقایسه با سایر جوامع، عناصر و عوامل پویای بیشتری در ساخت سازمانشان دارند؛ مصل مدینه باستان، جامعه ژرمنیک و جامعه فئودال که در خود عوامل تحول بیشتری را دارا هستند، در حالی که جامعه آسیایی کمتر تمایل به تغییر دارد. این چشم انداز انعطاف پذیر تاریخی مارکس و انگلس بیش از نظریه تکامل خطی اوگوست کنت با نظرگاه تکاملی نوین مطابقت می کند.

پی نوشت ها :

1. Henri Janne, "La Technique et le Systeme social", dans Technique, Developpement economique et Technocratie, par H. Jaane, Jean Morsa, Nicole Delruelle et Jacques Coenen, Bruxelles, Universite libre de Bruxelles, 1963, p. 75-76.
2. Georges Gurvitch, "La Sociologie de Marx" dans La Vocation actuelle de la sociologie, vol. 2, chapitre XII, p. 220, 224 et 225.
عبارات شکسته از گورویچ است. متذکر می شویم این بخش از کتاب گورویچ کاملترین تحلیل از جامعه شناسی مارکس به شمارمی رود.
3. H. Lefebvre, Sociologie de Marx, Paris, Presses universitaires de France, 1966, p. 17.
عبارت شکسته از مؤلف است.
4. Karl Marx, Oeuvers, Bibliothequede la Pleiade, Paris, Gallimard, 1963, vol. 1, p. 272-274.
5. Karl Marx, Oeuvres, vol. l. p. 212.
6. Raymond Aron, op. cit., p. 154.
7. این متن تمامی تاریخ بشریت را به صورت فشرده و بسیار خلاصه در بردارد. باید به خاطر داشت که مارکس می خواسته است به متن لحن دراماتیکی بدهد که متناسب با شرایطی است که «بیانیه» نوشته شده است.
8. درباره تحول اندیشه مارکس و انگلس راجع به انواع جامعه به مقدمه E. J. Hobsbawm در ترجمه انگلیسی ساختار اقتصادی پیش از سرمایه داری مراجعه کنید:
Pre-Capitalist Economic Fonnation, Londres, Lawrence and Wishart, 1964.
9. به اختصار متذکر می شویم که جامعه از نوع آسیایی موضوع بحثهای داغی بین مارکسیستها بوده هست. به نظر می رسد خود مارکس در شناخت آن مردد بوده است، انگلس در کتاب منشأ خانواده آن را کنار گذاشته است، لنین از آن سخن می گوید ولی استالین آن را عملاً کنار می گذارد. در این مورد می توان سوای مقدمه E. J. Hobawm که قبلاً نام بردیم مطالعات ذیل را برشمرد:
Karl A Wittfogel, Oriental Despotism: A Comparative Study of Total Power, Yale University Press et Oxford University Press, 1957: George Lichteim, «Marx and the Asiatic Mode of Production» dans St.Antony's Papers, No. 14, Londres, Chatto & Windus, 1963; F. Tokei, Sur le mode de production asiatique, Budapest, Alademiai Kiado, 1966.

منبع: روشه، گی، (1375)، مقدمه ای بر جامعه شناسی عمومی سازمان اجتماعی، دکتر هما زنجانی زاده، سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها (سمت) مرکز تحقیق و توسعه ی علوم انسانی، پنجم.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما