نويسندگان: جورج ريتزر
داگلاس گودمن
مترجمان: خليل ميرزايي
عبّاس لطفي زاده
داگلاس گودمن
مترجمان: خليل ميرزايي
عبّاس لطفي زاده
به دنبال انتقادهاي متعدّد در سده ي بيستم، اهميت جبرگرايي اقتصادي رفته رفته کم رنگ تر شد و شماري از نظريه پردازان گونه هاي ديگري از نظريه ي مارکسيستي را توسعه دادند. گروهي از مارکسيست ها به ريشه هاي هگلي نظريه ي مارکس روي آوردند تا با يک جهت گيري ذهني نقطه ي قوت مارکسيست هاي اوليه را در سطح مادي و عيني تکميل سازند. مارکسيست هاي هگلي اوليه بر آن بودند تا دوباره ديالکتيک را بين جنبه هاي ذهني و عيني زندگي اجتماعي برقرار کنند. علاقه ي آنها به عوامل ذهني، مبناي تحول نظريه ي انتقادي را که تقريباً يکسره بر عوامل ذهني تمرکز داشت فراهم نمود. شمار زيادي از انديشمندان (براي مثال، کارل کورش) را مي توان به عنوان روشنگران مارکسيسم هگلي در نظر گرفت، اما ما در اين جا بر کار کسي تأکيد خواهيم کرد که اهميت بسيار بيشتري به دست آورد، يعني گئورک لوکاچ، و بويژه کتابش تاريخ و آگاهي طبقاتي (1968/1922). در ضمن به عقايد آنتونيو گرامشي نيز نگاهي گذرا خواهيم انداخت.
گئورگ لوکاچ
توجه دانش پژوهان مارکسيست اوايل قرن بيستم، بيشتر به کارهاي بعدي و عمدتاً اقتصادي مارکس از قبيل سرمايه (1967/1867) معطوف بود. آثار اوليه ي مارکس، بويژه دست نوشته هاي اقتصادي و فلسفي 1844 (1964/1932) که شديداً تحت نفوذ ذهن گرايي هگلي بود، عموماً براي انديشمندان مارکسيست ناشناخته مانده بود. کشف دوباره ي دست نوشته ها و انتشار آن در 1932، نقطه ي عطف عمده اي به شمار مي رود. با وجود اين، لوکاچ اثر عمده اش را پيش از آن و مشخصاً تا دهه ي 1920 نوشته بود و در آن بر جنبه ي ذهني نظريه ي مارکسيستي تأکيد نموده بود. به گفته ي مارتين ژِي « تاريخ و آگاهي طبقاتي از چند جهت بنيادي دلالت هاي فلسفي دست نوشته هاي 1844 مارکس را که تقريباً يک دهه ديرتر از آن به چاپ رسيده بود، پيش بيني کرده بود » (1984: 102). خدمت عمده ي لوکاچ به نظريه ي مارکسيستي در دو مفهوم اصلي اش - شي انگاري (1) (دامز، 1998) و آگاهي طبقاتي - نهفته است.شي انگاري
لوکاچ از همان آغاز آشکار ساخت که قصد ندارد کارهاي مارکسيست هاي اقتصادي را درباره ي شي انگاري يکسره ناديده بگيرد، بلکه صرفاً مي خواهد عقايد آنها را گسترش و بسط دهد. او کارش را با مفهوم مارکسيستي کالاها آغاز مي کند؛ مفهومي که آن را به عنوان « مسئله ي ساختاري و کانوني جامعه ي سرمايه داري » توصيف کرده بود (1968/1922: 83). کالا در اصل يک نوع رابطه ميان افراد است؛ آنها اين رابطه را به عنوان چيزي مي پندارند که خصلت يک چيز را به خود گرفته و صورتي عيني پيدا نموده است. انسان ها در کنش متقابل با طبيعت در جامعه ي سرمايه داري، محصولات يا کالاهاي گوناگوني را توليد مي کنند (براي مثال، نان، اتومبيل و فيلم هاي سينمايي). اما افراد معمولاً اين واقعيت را فراموش مي کنند که اين خود آنها هستند که اين کالاها را توليد مي کنند و به آنها ارزش مي بخشند. آنها گمان مي کنند که ارزش کالا را بازاري که مستقل از کنشگران است تعيين مي کند. طلسم انگاري کالاها (2) فرايندي است که طي آن، کنشگران در جامعه ي سرمايه داري براي کالاها و بازارشان وجود عيني مستقلي قائل مي شوند. مفهوم مارکس از طلسم انگاري کالاها مبناي مفهوم شي انگاري لوکاچ بود.تفاوت بسيار مهم بين طلسم انگاري کالاها و شي انگاري در ميزان گستردگي آنها نهفته است. در حالي که مفهوم نخست منحصر به نهاد اقتصادي است، لوکاچ مفهوم دوم را در مورد تمام جامعه - دولت، قانون و بخش اقتصادي - به کار مي بندد. به اعتقاد لوکاچ، پويايي مشابهي در همه ي بخش هاي جامعه ي سرمايه داري وجود دارد: انسان ها به اين باور رسيده اند که ساختارهاي اجتماعي، حيات خاص خودشان را دارند و در نتيجه، اين ساختارها خصلتي عيني به خود گرفته اند. لوکاچ اين فرايند را چنين ترسيم نموده است:
انسان در جامعه ي سرمايه داري با واقعيتي روبرو مي شود که خودش (به عنوان يک طبقه) « ساخته » است؛ او اين واقعيت را به سان پديده اي طبيعي مي انگارد که از او بيگانه است؛ او خودش را يکسره در چنگال « قوانين » اين واقعيت گرفتار مي بيند؛ فعاليتش محدود به اين شده است که براي تحقق و اجراي بي وقفه ي قوانين فردي معين، منافع شخصي (خودخواهانه ي) خودش را دنبال کند. اما او حتي در حين « عمل »، باز هم مفعول وقايع به شمار مي آيد و نه فاعل آنها.
(لوکاچ، 1968/1922: 135)
لوکاچ ضمن پرورش عقايدش درباره ي شي انگاري، به تلفيق بينش هايي از وبر و زيمل پرداخت. اما از آن جا که او مفهوم شي انگاري اش را در متن نظريه ي مارکسيستي درج کرده بود، مسئله ي شي انگاري را محدود به سرمايه داري مي دانست و بر خلاف وبر و زيمل، آن را سرنوشت محتوم بشريت نمي انگاشت.
طبقه و آگاهي کاذب
آگاهي طبقاتي به نظام هاي اعتقادي و مشترک کساني گفته مي شود که جايگاه طبقاتي يکساني را در جامعه اشغال مي کنند. لوکاچ تصريح نموده است که آگاهي طبقاتي نه مجموع آگاهي هاي فردي و نه ميانگين آنها است، بلکه ويژگي خاص گروهي از مردمي است که جايگاه مشابهي را در نظام توليدي اشغال مي کنند. اين ديدگاه، به تأکيد بر آگاهي طبقاتي بورژوازي و بويژه آگاهي پرولتاريا مي انجامد. در کار لوکاچ پيوند روشني بين جايگاه عيني اقتصادي، آگاهي طبقاتي و « انديشه هاي روان شناختي واقعي انسان ها درباره ي زندگي هاي شان » وجود دارد (لوکاچ، 1968/1922: 51).مفهوم آگاهي طبقاتي دست کم در جامعه ي سرمايه داري، تلويحاً به حالت ماقبل خود يعني آگاهي کاذب (3) نيز اشاره دارد. بدين معنا که طبقات در جامعه ي سرمايه داري عموماً درک روشني از منافع طبقاتي راستين شان ندارند. براي مثال، اعضاي پرولتاريا تا مرحله ي انقلابي از ماهيت و گستره ي استثمارشان در نظام سرمايه داري به خوبي اطلاع ندارند. کاذب بودن آگاهي طبقاتي نيز از جايگاه طبقه در درون ساختار اقتصادي جامعه ناشي مي شود: « آگاهي طبقاتي تلويحاً بيانگر ناآگاهي طبقاتي است و مشروط است به شرايط اجتماعي - تاريخي و اقتصادي فرد ... اين « کاذب بودن » يعني توهمي که به طور ضمني در اين موقعيت وجود دارد، به هيچ روي اختياري نيست » (لوکاچ، 1968/1922: 52). بيشتر طبقات اجتماعي در سراسر تاريخ نتوانسته اند بر اين آگاهي کاذب فائق آمده و به آگاهي طبقاتي دست يابند. با وجود اين، جايگاه ساختاري پرولتاريا در نظام سرمايه داري، توانايي بي همتايي به آنها در دست يابي به آگاهي طبقاتي مي بخشد.
توانايي دست يابي به آگاهي طبقاتي، خاص جوامع سرمايه داري است. در جوامع ماقبل سرمايه داري، عوامل مختلفي از رشد آگاهي طبقاتي جلوگيري مي کردند. يک دليلش اين که، دراينگونه جوامع، دولت به گونه اي مستقل از اقتصاد بر اقشار اجتماعي تأثير مي گذاشت؛ دليل ديگر آن که، آگاهي پايگاهي (وجهه اي) معمولاً آگاهي طبقاتي (اقتصادي) را پنهان نگه مي داشت. لوکاچ بر اين اساس نتيجه گيري کرد که « بنابراين، در يک چنين جامعه اي چنان موقعيتي به وجود نمي آيد که در آن بتوان به مبناي اقتصادي تمام روابط اجتماعي پي برد (1968/1922: 57). برعکس، پايه ي اقتصادي سرمايه داري روشن تر و ساده تر است. در يک چنين جامعه اي ممکن است مردم از نتايج اين قضيه آگاه نباشند، اما دست کم به طور ناخودآگاهانه نسبت به آن هشياري دارند. در نتيجه، « آگاهي طبقاتي به نقطه اي رسيده است که در آن جا مي تواند خودآگاه گردد » (لوکاچ، 1968/1922: 59). در اين مرحله جامعه به يک آوردگاه ايدئولوژيک تبديل مي شود که در آن، آنهايي که مي خواهند خصلت طبقاتي جامعه را پنهان نگه دارند، در برابر کساني صف آرايي مي کنند که خواستار افشاي آن هستند.
لوکاچ در بررسي قضيه ي آگاهي طبقاتي، طبقات گوناگون جامعه ي سرمايه داري را با يکديگر مقايسه کرد. او استدلال نمود که خرده بورژوازي و دهقانان به خاطر مبهم بودن جايگاه ساختاري شان در نظام سرمايه داري، نمي توانند آگاهي طبقاتي را در خود توسعه دهند. از آن جا که اين دو طبقه نمايانگر بقاياي جامعه ي عصر فئودالي اند، قادر نيستند درک روشني از ماهيت سرمايه داري به دست آورند. البته بورژوازي مي تواند آگاهي طبقاتي را در خود بپروراند، اما در بهترين حالت، توسعه ي سرمايه داري را به عنوان يک امر خارجي و تابع قوانين عيني ادراک مي کند و فقط مي تواند آن را به گونه اي انفعالي تجربه نمايد.
اما پرولتاريا قابليت پروراندن آگاهي طبقاتي راستين را در خود دارد و به همين خاطر است که بورژوازي حالت دفاعي به خود گرفته است. لوکاچ اين فکر را که پرولتاريا تنها توسط نيروهاي خارجي هدايت مي شوند، رد کرد و در عوض، اين طبقه را به عنوان خلاقان فعال سرنوشت خودشان در نظر گرفت. در مواجهه ي بورژوازي و پرولتاريا، طبقه ي بورژوا همه ي سلاح هاي سازماني و فکري را در اختيار دارد، در حالي که تنها چيزي که پرولتاريا دست کم در آغاز کار در چنته دارد توانايي درک درست ماهيت جامعه است. با گسترش دامنه ي نبرد، پرولتاريا از حالت يک « طبقه ي در خود » (4) يعني نوعي موجوديت آفريده ي ساختار، به حالت يک « طبقه ي براي خود » (5) يعني طبقه اي آگاه از جايگاه و رسالت خويش گذار مي کند. به عبارت ديگر، « نبرد طبقاتي بايد از سطح ضرورت اقتصادي به سطح هدف آگاهانه و آگاهي طبقاتي تأثيرگذار ترفيع داده شود » (لوکاچ، 1968/1928: 76). هنگامي که مبارزه به چنين نقطه اي برسد، پرولتاريا مي تواند به کنشي دست يازد که مي تواند نظام سرمايه داري را براندازد.
لوکاچ از نظريه ي جامعه شناختي پرمايه اي برخوردار بود، هر چند که نظريه اش را با اصطلاحات مارکسيستي بيان کرده بود. او به رابطه ي ديالکتيکي بين ساختارهاي (عمدتاً اقتصادي) سرمايه داري، نظام هاي فکري (بويژه آگاهي طبقاتي)، انديشه ي فردي و نهايتاً کنش فردي توجه داشت. ديدگاه نظري لوکاچ پل مهمي را بين جبرگرايان اقتصادي و مارکسيست هاي نوين تر ايجاد مي کنند.
آنتونيو گرامشي
آنتونيو گرامشي، مارکسيست ايتاليايي نيز در انتقال از جبرگرايي اقتصادي به مواضع جديدتر مارکسيستي نقشي کليدي ايفا کرد (سلاميني، 1981). گرامشي منتقد مارکسيست هاي « جبرگرا، تقديرگرا و مکانيکي گرا » بود (1971: 336). او مقاله اي با عنوان « انقلاب عليه « سرمايه » » (گرامشي، 1977/1917) نوشت و در آن، « قيام اراده ي سياسي عليه جبرگرايي اقتصادي آنهايي که مارکسيسم را به قوانين تاريخي مشهورترين اثر مارکس، [سرمايه] تقليل داده اند »، ستود (ژي، 1984: 155). گرچه گرامشي به وجود ترتيبات تاريخي اذعان داشت، اما ايده ي تحولات تاريخيِ خود به خودي يا گريزناپذير را نمي پذيرفت. بنابراين، به نظر او توده ها مي بايست براي برپايي يک انقلاب اجتماعي دست به عمل بزنند. اما توده ها براي آن که دست به عمل بزنند، بايد از موقعيت شان و ماهيت نظامي که در آن زندگي مي کنند، آگاهي داشته باشند. هر چند که گرامشي به اهميت عوامل ساختاري، بويژه اقتصاد واقف بود اما به اين فکر معتقد نبود که اين عوامل ساختاري اند که توده ها را به شورش سوق مي دهند. توده ها نيازمند يک ايدئولوژي انقلابي هستند و نمي توانند به خودي خود دست به عمل بزنند. گرامشي بيشتر با يک ايده ي نخبه گرايان کار مي کرد، که برابر با آن، عقايد را ابتدا روشنفکران مي پرورانند و سپس به توده ها بسط مي دهند و به وسيله ي آنها اين عقايد را عملي مي سازند. توده ها نمي توانند چنين عقايدي را به وجود آورند، بلکه تنها مي توانند بعد از آن که عقايد به وجود آمدند، با ايمان خود آنها را عملي سازند. بعلاوه، توده ها به خودي خود نمي توانند به خودآگاهي دست پيدا کنند؛ آنها نيازمند ياري نخبگان اجتماعي اند. اما همين که توده ها تحت تأثير اين عقايد قرار مي گيرند، مي توانند به کنش هايي دست بزنند که به انقلاب اجتماعي مي انجامد. گرامشي نيز مانند لوکاچ بر عقايد جمعي توجه داشت نه بر ساختارهاي اجتماعي مانند اقتصاد، و هر دو در چهارچوب نظريه ي مارکسيستي سنتي کار مي کردند.مفهوم محوري گرامشي که هگل گرايي اش را نيز منعکس مي سازد، مفهوم برتريت جويي (6) است (براي آشنايي با نوع جديدي از کاربرد مفهوم برتريت جويي، رجوع کنيد به آبراهامسن، 1977). به گفته ي گرامشي، « عنصر اساسي جديدترين فلسفه ي کردار [پيوند انديشه و کنش]، مفهوم فلسفي - تاريخي "برتريت جويي" است » (1975/1932: 235). گرامشي برتريت جويي را به صورت نوعي رهبري فرهنگي اعمال شده توسط طبقه ي حاکم تعريف کرده است. او برتريت جويي را در تقابل با اعمال زوري قرار مي دهد که « قواي مقننه و مجريه اعمال مي کنند و يا با دخالت پليس اجرا مي شود » (گرامشي، 1975/1932: 235). در حالي که مارکسيست هاي اقتصادي بر اقتصاد و جنبه هاي اجبارآميز سلطه ي دولتي تأکيد داشتند، گرامشي بر « برتريت جويي » و « رهبري فرهنگي » تأکيد مي ورزيد (1975/1932: 235). او در تحليل سرمايه داري بر آن بود تا بداند که چگونه روشنفکراني که به نفع سرمايه داران کار مي کنند، توانسته اند به رهبري فرهنگي و موافقت توده ها دست بيابند.
مفهوم برتريت جويي نه تنها ما را در فهم عملکرد سلطه در جامعه ي سرمايه داري کمک مي کند، بلکه در ارتباط دادن انديشه هاي گرامشي به انقلاب نيز سهم عمده اي ايفا مي کند. بدين معنا که اين امر کافي نيست که از طريق انقلاب بر اقتصاد و دستگاه دولتي نظارت به دست آوريم؛ بلکه بايستي به رهبري فرهنگي بر بقيه ي جامعه نيز دست بيابيم. به همين خاطر است که گرامشي نقشي اساسي براي روشنفکران کمونيست و حزب کمونيست قائل مي شود.
پينوشتها:
1- Reification
2- Fetishism of commodities
3- False consciousness
4- Class in itself
5- Class for itself
6- Hegemony
ريتزر، جورج؛ گودمن، داگلاس جي. (1390) نظريه جامعه شناسي مدرن، ترجمه: خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول