اصطلاح «ایران شناسی»پیش از آنکه به ایران راه پیدا کند، در خارج به کار برده شد، آن عبارت از دانشی بود که اروپاییان در قرن هجدهم به کار گرفتند و شناخت تاریخ و فرهنگ ایران را از آن منظور کردند. احساس ضرورت به شناخت بهتر ایران در خود ایران از آنجا پیدا شد که برخورد با تجدد باب تازه ای در زندگی کشور گشود. در این دنیای پرمساله و پرمشغله هر ملتی می بایست خود را وابیند که چه بوده است و با چه سرمایه ای می خواهد وارد بازار تمدن جهانی بشود که بر اثر علم و صنعت دگرگون شده بود.
ماهم یکی ازکشورهایی بودیم که این ضرورت را احساس کردیم. البته شناخت ایران کار آسانی نیست، زیرا با سه هزار سال عمر، واجد یکی از پیچیده ترین تاریخها و فرهنگ ها، با مردمی هم خسته و هم آرزومند، هم محتاج تجدد و هم اسیر سنت، باید خیلی با احتیاط با آن روبرو شد. با این حال، گمان می کنم که اتفاق نظر بر سر این موضوع باشد که باید در این راه کوشید تا بشود با چشم باز تر به سوی آینده حرکت کرد. ما همگی فرزندان گذشته هستیم، در آستانه دنیایی دگرگون شونده، پر از وسواس و بیم و امید، دنیایی که شتابزده و تا اندازه ای بی قلب به جلو می راند؛ از این رو برای هر ملت آنچه در ترازوست، توانایی و قابلیت اوست.
اما سوال اول این است که «ایران را چگونه باید شناخت و از چه راه؟» واقعیت آن است که ما با یک تاریخ و فرهنگ دو لایه سروکار داریم. که یک رو دارد و یک زیر. دلیلش آن است که این کشور یک دوران دراز استبداد فکری و سیاسی را طی کرده که قلم ها در آن آزادی نداشتند که وقایع را آنگونه که بوده است ثبت کنند. در اینجا می بایست ادبیات که دستش باز تر بوده به کمک آید و آن هم باز به همان علت بستگی ناگزیر بوده که خود را به کنایه های پیچ در پیچ بیاراید. در یک تقسیم بندی کلی می توان گفت که ملت های جهان بر دو دسته اند: سبکبارها و گرانبارها. سبکبارها آنهایی هستند که بار تاریخی سنگینی بر پشت ندارند و تکلیف آنها با فرهنگ خود و راه و رسم زندگی خود روشن است. در مقابل، کشورهایی هستند که از لحاظ تاریخی گرانبار شناخته می شوند؛ اینها نخست باید بدانند که چه باری بر پشت دارند، چه بخش از آن را باید بر زمین گذارند و چه بخش را با خود نگاه دارند یا آن را توشه راه کنند. ایران البته جزو گرانبارهاست،و «ایران شناسی» به مفهوم واقعی خودش یعنی بازبینی سراپای ایران. در برابر تاریخ کشور ما «چرا»هایی هست که نخست باید برای این چراها پاسخ جست. ما در این جا به علت کمبود مجال وارد تفصیل موضوع نمی شویم، ولی چند مورد عمده را فهرست وار بر می شماریم:
پیش از اسلام
1- ایران کشوری بود که نخستین امپراتوری جهانی را تشکیل داد. چرا چنین شد؟ موجبات آن چه بود؟ البته پایه گذارش کوروش هخامنشی بود؛ ولی یک تن نمی تواند چنین کاری بکند. مردم ایران بودند که چنین قابلیتی از خود نشان دادند. به این هم اکتفا نشد، کوروش و جانشینانش چهره دنیای باستانی را تغییر دادند. دنیای پراکنده و پر از نفاق باستانی را به یک دنیای هماهنگ تبدیل ساختند. سیاست آسان گیری کوروش و سامان دهی داریوش روش تازه ای پیش آورد و آن «یگانگی در چندگانگی» بود که ملیت های مختلف را با حفظ آیین ها و فرهنگ خودشان در زیر یک پرچم گرد می آورد. این «چرا» باید روشن شود که هخامنشی ها بر اثر چه نیرو و تدبیری توانستند یک چنین حکومتی پدید آورند که نیمی از جهان را در بر گیرد و بیش از دویست سال دوام کند؟2- در آن زمان دو قدرت موثر در جهان بودند: یکی ایران هخامنشی و دیگری شبه جزیره یونان. مرکب از چند دولت - شهر میان ان دو جنگ در گرفت. ماهیت این جنگ چه بود و چرا ایران با آن نیروی عظیمی که روانه کرد، کاری از پیش نبرد؟ از همان زمان جهان شناخته شده به دو بخش شرق و غرب تقسیم گشت که می توان گفت تا به امروز به صورت دیگری ادامه یافته. تفاوت میان دو تمدن ایران و یونان چه بوده است که آن همه حرفش را به میان آورده اند؟ تمدن ایران کردار گرای بود و سامان دهنده که می بایست سرزمین وسیعی را مرکب از بیست و چند کشور تحت اداره داشته باشد. تمدن یونان، شامل سرزمین کوچکی، اهل بحث و فکر و فلسفه و شعر بود. در پی کشف اسرار جهان مادی بود. یونان ایزدان چند گانه انسان گونه را پرستش می کرد. ایران، تنها یک آفریدگار می شناخت و دو گوهر نیک و بد، که یکی نیکی های جهان را به راه می برد و دیگری بدیهای آن را. فلسفه زندگی بسیار ساده بود و در سه اصل خلاصه می شد: اندیشه نیک، گفتار نیک، کردار نیک.
3- چرای دیگر ناظر به فروافتادن همین سلسله هخامنشی است، که در عین اقتدار به دست اسکندر مقدونی از پای درآمد، در حالی که نیروی مهاجم سیاه کمتر و امکانات کمتری داشت. ضعف و انحطاط ایران بر اثر چه عواملی پدید آمد؟
4- با این حال، زوال سلسله هخامنشی، زوال کشور ایران نبود. بعد از شکست اسکندر، ایران باز قداست کرد و نزدیک هزار سال دیگر ابرقدرت آسیا بود. طی این مدت دنیای شناخته شده در میان دو نیرو تقسیم شده بود: در شرق ایران بود و در غرب روم و اگر توانست شرق، شرق بماند و غرب غرب، برای آن بود که ایران در میان قرار داشت که این نظم را برقرار دارد.
5- چه شد که ساسانی بر سر کار آمد و نظام «دین و دولت» استیلا یافت و مردم آن را پذیرفتند که بیش از چهارصد سال دوام کرد؟ همزیستی ای ایجاد شد میان شاه و موبد. مردم دو نیاز داشتند: مادی و معنوی؛ یکی این را برآورده می کرد و دیگری آن را. در عین حال میان شاه و موبد گاه کشمکش بود و گاه موازنه. اکنون سوال این است: حکومت «دین و دولت» برای ایران چه سود داشت و چه زیان؟ زیرا همان هم موجب سقوط آن گشت.
6- چه شد که شاهنشاهی ساسانی که طی چند قرن «ابرقدرت» شرق بود و در برابر جهانگشایی روم مقاومت ورزید، و شرق را از هجوم رومیان بازداشت، به سرعت در برابر سپاه کوچک اعراب از پای درآمد؟ این، یکی از شگفتی های تاریخ است.
پس از اسلام
7- چه شد که ایران در هم فروریخته و پاره پاره شده، از نو کمر راست کرد؟ این بار او تجدید حیات خود را از نیروی فرهنگ گرفت و امپراتوری فرهنگی را جانشین امپراتوری سیاسی کرد؛ و قلمرو فرهنگی او که از یک سو دروازه چین تا کرانه مدیترانه و از سوی دیگر بخشی از هند تا ماورای قفقاز را در بر می گرفت، وسعتش از قلمرو سیاسی هخامنشی درگذشت؟ این در حالی شد که نه نیروی نظامی پشتوانه آن بود و نه نیروی اقتصادی. به نیروی فرهنگ و زبان فارسی این کار شد. چه جاذبه ای در آن بود؟8- چه شد که تفکر ساده ایران پیش از اسلام (که احتیاج چندانی به کتاب نویسی نمی دید) تبدیل شد به تفکر پهناور و پیچیده بعد از اسلام. آنگاه با سربر آوردن زبان دری، وزنه فکر و ذوق ایرانی بر ادبیات افتاد و بناگهان سیل شعر سرازیر گشت و ایران، در حالی که از لحاظ سیاسی و نظامی همان پهنه بی ثبات بود - هر گوشه و هر زمان به دست حاکمی - از لحاظ فکری و ادبی بر پله اول اعتبار نشست؟
9- چه شد که تفکر ایرانی، در دوران بعد از اسلام، تا این حد به اشراقی بودن گرایید، و نسبت به منطق و شیوه عقلانی بی میلی به خرج داد؟ چرا متفکران بزرگی چون مولوی و حافظ باید یکی بگوید: «پای استدلالیان چوبین بود!» و دیگری خواستار آن باشد که او را «دمی ز وسوسه عقل بی خبر دارند؟» و این در حالی بود که پیش از آن خرد بزرگترین ودیعه بشری شناخته شده بود و شاهنامه کتاب خود را به نام خرد آغاز می کرد؟ در این سیصد سال فاصله میان فردوسی و مولوی بر ایران چه گذشته بود؟ آیا نه آن بود که حاکمان ستمگر و بی فرهنگ، و دین مداران دنیادار، با سوء استفاده از عقل، آن را از چشم فرهنگ ایران انداخته بودند؟
10- چه شد که ایران کردار گرای پیش از اسلام، به ایران شاعر پیشه در دوران پس از اسلام بدل گشت؟ چه موجباتی پیش آمد؟ ایرانی همان ایرانی بود، منتها هر دوره اقتضایی داشت. او برای حفظ موجودیت خود به هر وسیله ای چنگ می زد، حتی خواری کشیدن. او که در دورانی جهان را به ایرانی و انیرانی تقسیم کرده بود و خود را برتر از اقوام دیگر می دانست و هیچ بیگانه ای را به خود راه نمی داد، چه شد که به آسانی استیلای غلام زادگان و ترکان غزنوی و سلجوقی و مغول را پذیرفت؟ به امید چه چیز؟ من گمان می کنم که در ازای یک چیز و آن این بود که «ایرانیت» را حفظ کند. «ایرانیت» چه بود؟ یک «مجموع» که بحث آن دامنه دار است. می بایست «مجموعیت» ایران حفظ شود، زمانی با اقتدار سیاسی، زمانی با نیروی فرهنگ و اندیشه.
11- چگونه است که دو چیز متعارض،و در عین حال همراه و هماهنگ در بطن اندیشه ایرانی، در کنار هم به سر می برند، یکی غم و یکی شادی؟ چرا این دو مانند دو خط موازی، از آغاز زبان فارسی دری، به این سو، دست در دست جلو آمده اند؟ غم دعوت کننده به شادی و شادی همراه با تامل. چرا در ادب فارسی، معشوق و شراب، در پوشش کنایه های پیچاپیچ و پهناور، بدینگونه بر بلندترین مصطبه فکر ایرانی نشسته اند؟ باید موجبش را یافت.
12- ایران چه خصوصیتی داشته است که مردمش در طی تاریخ خود، آن همه بر سر حفظ آن نگران بوده اند؟ از او چه می خواسته اند؟ چه او را تهدید می کرده؟ برای جواب دادن به این سوال باید این عوامل را به یاد آورد: موقعیت جغرافیایی، اقلیم، ساختار طبیعی، غنای روزمینی و زیرزمینی، کم آبی، بد همسایگی و بر سر هم نوعی ویژگی که می توانیم آن را «تمامیت» ایران بخوانیم.
13- از همه مهمتر و تا حدی شگرف و پیچیده - اگر نگوییم مرموز - مداومت تاریخی ایران است. چگونه او در طی این مدت دراز، به رغم آن همه حوادث، آن همه بالا و پایین، هنوز بر سر پاست؟ در حالی که تعدادی از تمدن های مشابه و همزمان، یا نابود شدند و یا تغییر ماهیت دادند، چنانکه دیگر بازشناخته نمی شوند. چنانکه می دانیم دیگر از بابل و آشور و فینیقی و مصر فرعونی و ده ها تمدن کوچک تر، خبری نیست و یونان امروز نه یونان پیشین است؛ ولی ایران، دو دستی به ریشه های خود چنگ زده ولو آنها را به انحطاط کشانده باشد.
چرا همه خطهای دیگر محو شد و همین یک خط ادامه یافت، خط مداومت؟ کشور گشاییها، کشتارها، جاه طلبی ها، سازندگی ها و تخریب ها، همه رفتند. آن یک چیز ماند. در تمدن ایران نیروی نهفته ای بوده است که مهاجمان را رام می کرده. به روش خود متمایل می ساخته. از اسکندر و سلوکی ها شروع شد که می خواستند به سلک ایرانیها درآیند. بعد عربهای عباسی و بعد ترک های غزنوی و سلجوقی و بعد مغولان. جادوی شعر فارسی آنها را تسخیر کرده بود. بابریان هند را ببینیم، سلجوقیان آسیای صغیر را، حتی سلطانان عثمانی که دشمن سیاسی ایران بودند و دوست فرهنگی ایران. این رمز باید روشن شود. اینکه مداومت گفتیم، نباید پنداشت که چون ایرانی تغییر آیین داد و ظواهر کار دگرگون شد، عمق ها تغییر یافت. در اینجا مجال نیست که بشماریم که چه چیزها از دوران پیش از اسلام به دوران بعد انتقال پیدا کرده است، از نقش و معماری تا آداب و رسوم سده و مهرگان و نوروز و مناسک آب و آتش، همچنین نام هزاران دیه و قریه و شهر که بازمانده همان زمان است.
از اینها گذشته، سه تیره اندیشه که از دوران باستان سرچشمه گرفته اند، ردپایشان تا همین امروز کشیده شده است: یکی اشرافیت هخامنشی است که از میان نرفته، و نشانه هایش را در «فقیر آبرومند» هم می بینیم که با تجمل از مهمان پذیرایی می کند و در حد وسع سفره رنگارنگ می چیند. دوم، روحیه تساهل و جهان مداری هخامنشیان که در عرفان بعد از اسلام تاثیر خود را به رنگ دیگری نشان داد. نفوذ پیام های مانی نیز در عرفان نشانه دیگری از آن است. اگر انگیزه مانی، واکنش در برابر اشرافیت شاهنشاهی، تحجر موبدان کرتیری و نظام طبقاتی زمان بود، در دوران بعد از اسلام نیز نظیر همین مسائل، زمینه ساز عرفان گشت. سوم نهضت مزدک است که دامنه آن تا همین امروز هم کشیده شده است. می توان گفت که همه جنبش های بعد از اسلام در ایران، از نوع زندیقان و خرم دینان و سپیدجامگان و حتی اسماعیلیه، ردپایی از تیره اندیشه مزدکی را در خود داشتند، اینها چند نمونه بوده. موارد متعدد دیگر هم هست.
سوال دیگر هم هست؛ چه شد که نزدیک به همه کشورهای شرقی و اطراف ایران، به نوعی تحت استعمار خارجی درآمدند و کشورهای مسلمان جزو قلمرو عثمانی شدند، مگر ایران که استقلال گونه لنگ لنگانی برای خود نگاه داشت؟ در هر حال مستعمره مستقیم نشد. این نیز جای بررسی دارد. ایرانی به علت مرکزیت و موقعیتی که داشته با تعدادی از کشورها سروکار یافته، یا مشترکات تاریخی با آنها پیدا کرده، مانند هند، چین، یونان، روم، مصر، میانرودان، آسیای مرکزی و غیره. بنابراین برای شناخت ایران باید بر این وجوه اشتراک و روابط هم نگاه افکنده شود.
14- چه شد که بعد از زوال سه چهار سلسله ایرانی تبار (سامانی، صفاری، آل بویه و غیره. . . ) حکومت ایران به دست عناصر غیرایرانی چون ترک و مغول افتاد و این وضع نزدیک هزار سال ادامه یافت؟ چرا ایرانیان از اداره کشور خود فروماندند؟ البته منظور برتری نژادی بر نژاد دیگر نیست. در میان این خانواده های بیگانه کسانی بودند که از ایرانی ها ایرانی تر شدند؛ زیرا خود را در فرهنگ کشور مستحیل کردند. منظور آن است که موجبات این وضع بازشناخته گردد که چه بود؟
15- با آمدن ترکهای غزنوی، که هم بیگانه بودند و هم غلام زاده، باب تازه ای در تفکر ایرانی گشوده شد و آن مدایح سخیفی بود که از جانب کسانی برای دریافت صله در حق ارباب قدرت گفته می شد، البته بی آنکه لیاقت آن را داشته باشند. شاعران دوره محمود این مکتب را باب کردند و از آن پس جزو طریقه ی شاعری ایرانی گردید، بدان گونه که نظامی عروضی در صفت شاعر می گفت که : «معنی خرد را بزرگ گرداند و معنی بزرگ را خرد، و نیکو را در خلعت زشت بازنماید و زشت را در صورت نیکو جلوه کند. » یعنی قلب حقایق. این روش در دوره مغول و صفویه فروکش کرد و با آمدن قاجار از نو جان گرفت. متاسفانه به صورت غلو و گزافه در گفت و شنود عادی و روابط اجتماعی نیز اثر نهاد و تکلم فارسی را از محتوا خالی کرد، که تا به امروز ادامه دارد.
شاعران مدیحه گو کار را به جایی رساندند که ناصرخسرو کارشان را تشبیه به «ریختن دُر دری در پای خوکان» کرد. دون همتی در نزد بعضی از این شاعران به درجه ای می رسد که انسان از هموطن و همزبان بودن با آنان، احساس شرم می کند، و این در حالی است که بعضی از آنان گویندگان زبردستی هم هستند. چرا فکر ایرانی در نزد این عده به این درجه از تدّنی افتاد؟ چه موجباتی شخصیت آنان را این گونه خمیده کرد؟ البته بی علت نبوده. جو اجتماعی و فکری زمان را باید مقصر دانست. بعد از سامانی، ایران وارد یک شیب انحطاط شده بود. خشت اول آن زمانی گذارده شد که ثروت بتخانه های هند از جانب محمود غزنوی به خراسان سرازیر گشت، ثروتی شوم که لکه های خون هندوهای بی گناه را بر خود داشت.
16- آنگاه چه شد که در واکنش به این دنیاداری پست - که گروهی از عالمان دین را هم آلوده کرده بود - عرفان ایران سر برآورد؟ روح ایرانی تحمل این بستگی ها را نداشت و می بایست در برابر آن پنجره ای گشوده شود. سنایی و عطار و مولوی، بر اثر یک تکان روحی، شعر را به مسیری دیگر کشاندند و گشایش زندگی را نه در کاخ های شاهان و توانگران، بلکه در خانقاه های تنگ و تاریک جستند. تذکره الاولیای عطار یکی از گویاترین کتابهایی است که با زبانی پر از رمز و کنایه، عالمی دیگر را در برابر می نهد که شما حیرت می کنید که چگونه انسان ایرانی می توانسته است این گونه از قطبی به قطب دیگر برود؛ از آلودگی مدح به تنزه عرفان. و آنگاه در دوران بعد از مغول، چون همه چیز پخته شده است، نوبت به حافظ می رسد که او بیاید و همه دردها را به یک درد گره بزند و آن «ریا» ست. آن را بزرگ ترین بلیه بر جان ایران می خواند. حتی فتوای بی دینی در حق داعیه داران دین صادر می کند:
گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس، مسلمان نشود
و همه کارگزاران زمان خود را به یک چوب می راند:
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری، همه تزویر می کنند
و خود را هم جزو آنها قرار می دهد که جای گله ای باقی نماند. در یک جامعه آلوده نمی تواند بی رنگ بماند. اینجاست که او نیز، بعد از خیام استعاره شراب را بر تارک همه چاره جوییها می نهد و پیر مغان را به فریادرسی می طلبد:
وگر کمین بگشاید غمی ز گوشه دل
حریم درگه پیر مغان پناهت بس
این استعاره ها نه آن است که می خواهد هر آنچه هست، جز آن باشد؟
17- سئوال دیگر: سود و زیان صفویه چه بود؟ اینان سامان تازه ای به ایران آوردند.
تا حدی یادآور ساسانیان، منتها بدون شکوه و بزرگ منشی و جلای آنها، خدمتهایی به ایران کردند و تا خدمت هایی نیز، کدام یک در ترازوی تاریخ سنگین تر است؟
18- تناقضها را چگونه توجیه کنیم؟ چرا نادر که قندهاریان را بیرون راند و پس از آن ذلت، آن همه اعتبار به ایران بخشید، در انتها به آن خونریزی و شقاوت افتاد؟ آغامحمد خان قاجار چطور؟ او نیز یکپارچگی ایران را از نو زنده کرد، ولی در کنارش آن همه چشم درآورد. قساوتی یادآور تیمور و چنگیز. دوران آرامش کریم خان چه عیبی داشت که ایرانی نتوانست آن را نگاه دارد؟ چرا این همه تعارض؟ چرا این سرزمینی که ایران نام دارد توانسته است آن همه آدمهای خوب و آن همه آدمهای بد در خود بپروراند، و یا در یک فرد خدمت و گزند را در کنار هم جمع کند؟ این افراط و تفریط چه معنی دارد؟ زاییده چه عواملی است؟
وقتی ما این استعداد را داشته ایم که آن همه شاهکارهای ادبی جهانی پدید آوریم: فردوسی داشته باشیم، مولوی و حافظ داشته باشیم، رازی، فارابی، ابن سینا و دیگران.
آن همه هنرمند ظریف اندیش بپرورانیم، با قلمهای مسحور کننده در خط و نقش؛ افراد جهانی اندیش، که کائنات قلمرو دیدشان بوده است و با هنرشان می خواستند بهشت زمینی را ترسیم کنند؛ چرا باید در مقابل آنها، آن همه میر غضب، عالم دروغگو، حاکم بی قلب و سیاستمدار با پنبه سر بُر داشته باشیم؟
اینها سوالهای تلخی است که باید جوابشان را در لابه لای فرهنگ و تاریخ ایران جستجو کرد. اگر بخواهیم به فروع و حواشی خود را مشغول داریم، چیزی روشن نمی شود؛ زیرا ناگزیریم که خود را بشناسیم، که به قول مولوی: «آفتی نبود بتر از ناشناخت!» ولی زمانه ما را به این شناخت مجبور می کند. ما همه چیز داریم، اما ندانسته ایم که آنها را چگونه به کار گیریم. باز به قول مولوی: «تو بر یار و ندانی عشق باخت!»
19- مشروطه چه بود که به حکومت تک نفری و تک خانوادگی پایان داد؟ چه نتیجه ای از آن گرفته شد؟ مشروطه که انتظارهای بسیاری را بر می انگیخت، آیا به درخواست های او جواب داده شد؟ نه. آنچه مورد نظر بود، تنها تغییر نظام نبود، تغییر ماهیت مردم بود که بر اثر آن وزش و تربیت حاصل می شود. دانسته یا ندانسته، آگاهانه یا ناآگاهانه، آرزوی مردم دست یافت به آزادی و عدالت بود، رهایی از «رعیت» بودن و زیر دست بودن، دسترس به «مرجع» داشتن.
همیشه یک گرفتاری در کار بوده است و آن «شبه» به جای اصل نشاندن است. تا زمانی که بشود کاریکاتورهایی نشان داد و گفت این «لبخند ژوکوند» است، و تصور برود که مردم هم می پذیرند، چون صدایی نیست که بگوید قبول نداریم، می شود دل خوش کرد که کارها به راه است. اینها شمه ای از سوالهایی بود که پاسخ آنها هنوز در راه است و تا زمانی که روشن نشده اند، نمی توانیم بگوییم که ایران را می شناسیم؛ ولی نباید گذارد که خیلی دیر شود.
منبع مقاله: محمد حمید، یزدان پرست لاریجانی؛ (1385)، نامه ایران (مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی) جلد سوم، تهران: اطلاعات، چاپ اول.