مترجم: سید محمد جواد مهری
و می فرماید: «وَمَا آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهاکُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا» (3) - هرچه پیامبر به شما دستور داد قبول کنید و اطاعت نمائید و از هر چه نهیتان کرد، خودداری کنید.
این آیات، دلالت واضح و روشن دارد بر عصمت کاملش در همه چیز و همه حال. با این حال شما اهل سنت معتقد به عصمت او فقط در تبلیغ قرآن می باشید و در غیر آن، او را مانند دیگر مردم می دانید که هم اشتباه می کند و هم درست می گوید و برای اثبات خطا و اشتباهش در مناسبتهای گوناگون، به رخدادها و حوادثی، استدلال می کنید که در صحاحتان آمده است. پس اگر امر چنین است، دلیلتان در ادعای تمسک جستن به کتاب خدا و سنت رسولش چه می باشد، حال آنکه سنّت را معصوم نمی دانید و خطا را در آن امکان پذیر می دانید. بر این اساس و طبق عقیده شما، کسی که به کتاب و سنت، چنگ می زند، از گمراهی بدور نیست بویژه اینکه اگر بدانیم تمام آیات قرآن، با سنت پیامبر، تفسیر و تبیین شده است. پس استدلال شما چیست در اینکه تفسیر و تبیینش، مخالف کتاب خداوند متعال نمی باشد؟
یکی از آنان برای تأکید بر این نظر، به من گفت: رسول خدا در بسیاری از احکام و به اقتضای مصالح، با قرآن مخالفت کرد!
با تعجب گفتم: نمونه ای از مخالفتهای آن حضرت را برای من توضیح ده. پاسخ داد. خداوند در قرآن می فرماید: «الزَّانِیَةُ وَالزَّانِی فَاجْلِدُوا کُلَّ وَاحِدٍ مِّنْهُمَا مِائَةَ جَلْدَةٍ» (4) زن و مرد زناکار را هر یک صد تازیانه بزنید. با این حال حضرت رسول بر مرد و زن زناکار، حکم کرد که سنگسار شوند و این در قرآن نیست. گفتم: رجم مخصوص مُحصن (متأهل) است چه مرد باشد و چه زن ولی تازیانه برای مجرد است چه مرد باشد و چه زن.
گفت: در قرآن مجرد و متأهل نیست زیرا خداوند تخصیص نداده بلکه مطلق زانی و زانیه را ذکر فرموده است.
گفتم: پس در این صورت، هر حکمی که در قرآن بطور مطلق آمده و پیامبران آن را تخصیص زده، مخالف قرآن است؟ پس تو می خواهی بگوئی که پیامبر در بیشتر احکامش، با قرآن مخالفت نموده است؟!
با ناچاری پاسخ داد: فقط قرآن، معصوم است زیرا خداوند متعهد به نگهداریش شده است ولی پیامبر، انسانی است مثل سایر انسانها، ممکن است خطا کند و ممکن است راه صحیح برود. خداوند درباره اش فرمود: «قل انما انا بشر مثلکم» - بگو من انسانی مانند شما هستم!!
گفتم: پس چرا نماز صبح و ظهر و عصر و مغرب و عشا می خوانی با اینکه قرآن واژه نماز را بدون تخصیص اوقاتش ذکر کرده است؟
گفت: قرآن فرموده: «ان الصلاه کانت علی المؤمنین کتاباً موقوتاً» - نماز بر مؤمنان به وقت، نوشته شده است.
و پیامبر اوقات نماز را بیان کرده است.
گفتم: پس چگونه او را در اوقات نماز قبول داری ولی در حکم رجم زانی نمی پذیری؟!
با سخن پرانی های متناقض و بیهوده که بر هیچ دلیل و پایه ای استوار نیست، خواست مرا قانع کند مثل اینکه: در نماز نمی شود شک کرد زیرا رسول خدا در طول زندگی روزانه پنج بار آن را بجای آورد ولی به رجم و سنگسار کردن نمی شود اطمینان کرد زیرا بیش از یک یا دوبار، آن را به انجام نرسانده است. و یا اینکه: رسول خدا هر وقت مامور به امری از سوی پروردگارش می شود، خطا نمی کند ولی هنگامی که با فکر خود، امری را انجام می دهد، معصوم نیست و لذا همواره و در هر امری، اصحاب از او می پرسیدند: از پیش خودت است یا از پیش خدا است؟ و اگر می فرمود: از پیش خدا است، بدون حرف می پذیرفتند ولی اگر می گفت به نظر خودم چنین آمده است، با او جرّ و بحث می کردند و نصیحتش می نمودند و او هم نصیحتها و نظراتشان را می پذیرفت!! و گاهی اوقات آیات قرآن، موافق با نظرات اصحاب و مخالف با رای حضرت نازل می شد!! مانند قضیه اسرای بدر و قضایای مشهور دیگر!!
من هر چه خواستم او را قانع کنم، متأسفانه اثری نداشت زیرا علمای اهل سنت به این نظر اعتقاد دارند و صحاحشان پر است از قبیل چنین روایتهائی، که عصمت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را زیر سؤال می برد و از او شخصیتی می سازد کمتر از یک مرد هوشمند یا فرمانده نظامی بلکه حتی کمتر از یک مرشد طریقت نزد صوفیگران و من اغراق نمی کنم اگر بگویم کمتر از سطح یک مرد معمولی! و اگر روایتهای صحاح اهل سنت را بخوانیم، به روشنی می بینیم، تأثیر تبلیغات امویان در افکار و خردهای مسلمانان تا کجا رسیده و از آن زمان تا امروز، آثار شومش پایدار مانده است! و اگر در پی هدف و غرضشان برویم، به یک نتیجه قطعی و تلخ می رسیم و آن این است که: آنان که در دوران امویان بر مسلمانان حکم راندند و مسلط شدند و در رأس آنها معاویه بن ابوسفیان، حتی یک روز هم به پیامبر ایمان نیاوردند و او را مبعوث از سوی پروردگار نمی دانستند. بیشتر به نظر می رسد که آنان معتقد بودند که حضرت ساحر است و با سحر و جادو بر مردم غلبه کرده و با سوء استفاده از وجود مستضعفین و بردگان، حکومتش را پایه گذاری نموده است!!! و این تنها یک گمان نیست، چرا که بیشتر گمان ها، گناه است، بلکه وقتی کتابهای تاریخی را مطالعه می کنیم، به شخصیت معاویه خوب پی می بریم و می دانیم در طول زندگیش بویژه ایام حکومتش چگونه رفتار می کرد، آنجا است که گمان به حقیقتی مبدل می شود که راه فرار از آن وجود نخواهد داشت.
ما همه معاویه را می شناسیم و پدرش ابوسفیان و مادرش هند را می شناسیم. او کسی است که جوانیش را در کنار پدرش گذراند و با او در بسیج سپاهیان و نبرد با رسول خدا و تلاش برای نابودی و دعوتش با تمام توان، همکاری می کرد و آنگاه که تمام تلاشهایش نقش بر آب شد و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بر او و بر پدرش چیره و غالب شد، در برابر امر واقع، تسلیم گشت، بی آنکه به آن ایمان بیاورد ولی رسول خدا با بزرگواری و کرامت و خوی والایش از او در گذشت و او را «طلیق» (آزاد شده) نامید. و پس از رحلت رسول اکرم، پدرش می خواست فتنه ای جدید برپا کند و اسلام را از ریشه بخشکاند، لذا شبانه نزد حضرت علی علیه السلام آمد و او را به شورش علیه ابوبکر و عمر، تشویق و ترغیب نمود و با پول و سپاهیان زیاد، وعده اش داد، ولی امام علی علیه السلام که از نیت پلیدش آگاه بود، او را از خود راند، از این روی، او مانند ماری زخمی تمام عمرش را با حقد و کینه علی علیه اسلام و مسلمین گذراند تا روزی که خلافت به پسر عمویش عثمان رسید. آنجا بود که کفر و نفاق درونیش را هویدا ساخت و اعلام کرد که:
فرزندانم! مانند توپ، خلافت را به یکدیگر پاس دهید. به آن کسی که ابوسفیان به او قسم می خورد، سوگند، که نه بهشتی هست و نه جهنمی (5)!
ابن عساکر در تاریخ خود از انس نقل می کند که گفت: ابوسفیان هنگامی که نابینا شده بود، روزی بر عثمان (در ایام خلافتش) وارد شد. سپس پرسید: کسی اینجا نیست. گفتند: نه (غریبه ای نیست). گفت: خداوندا! امر را مانند دوران جاهلیت قرار ده و حکومت را غاصبانه ساز و تمام کوه و دشت های زمین را برای بنی امیه فراهم ساز (6)!!
و اما فرزندش معاویه! و چه می دانی که معاویه چه کسی بود؟! هر چه درباره او و کردارش نسبت به امت محمد صلی الله علیه و آله و سلم در طول دوران ولایتش در شام و سپس سلطه غاصبانه اش با زور بر خلافت، بگوئی کم گفته ای. تاریخنگاران از اهانت کردنش به قرآن و سنت و تجاوزش از تمام حدود الهی و شرعی و اعمال پلیدی که قلم و زبان از ذکر آنها شرم دارد، بسیار گفته اند ولی ما به خاطر رعایت عاطفه برادران اهل سنتمان که حب معاویه و دفاع از او در دلهایشان رسوخ کرده، از ذکر آنها خودداری می کنیم. ولی بهر حال، نمی شود از عقیده و نظر او نسبت به صاحب رسالت گذشت چه او از عقیده پدرش، مستثنی نبود و او شیر هند جگر خواری را خورده بود که مشهور به فساد و فسق و تباهی بود، (7) چنانکه نفاق را از پدرش، بزرگ منافقان ارث برده بود، همو که آنی اسلام به قلب سیاهش ره نیافته بود.
حال که از درون قلب پدرش آگاه شدیم، خوب است از درون قلب او نیز اطلاع یابیم که همان عبارت پدر را با سبکی منافقانه تر بیان می کند.
زبیربن بکار از مطوف بن مغیره بن شعبه نقل می کند که گفت: همراه با پدرم مغیره بر معاویه وارد شدیم. پدرم همیشه با او سخن می گفت و مشورت می کرد و از عقل و شعور معاویه برایم تعریف می نمود و اظهار شگفتی می کرد. شبی او را غمگین یافتم. شام برایش آوردم، از خوردنش امتناع ورزید. ساعتی گذشت. من خیال می کردم از برخی کارهای ما، اندوهگین شده، بهرحال از او پرسیدم: پدر! چه شده است که امشب تو را نگران و حزین می بینم؟
گفت: فرزندم: من از نزد پلیدترین و خبیث ترین مردم آمدم.
گفتم: او کیست؟
گفت: هنگامی که با معاویه تنها شدیم، به او گفتم: ای امیر مؤمنان!! اکنون سن و سالی بر تو گذشته است، چه خوب است که عدالتی به خرج دهی و خیری از تو نمایان گردد. تو که بهرحال، به هدفت نائل آمده ای، پس بیا و نسبت به خویشانت، بنی هاشم، نگاهی دیگر کن، صله رحم نما که به خدا قسم، دیگر چیزی ندارند که از آنها بهراسی، و این برای تو پایدار خواهد ماند و پاداش خواهی داشت.
به من گفت: «هیهات، هیهات! من چه پاداشی و چه ثوابی بخواهم؟! او که از قبیله «تیم» بود، حکومت کرد و عدالت نمود و آنچه می خواست انجام داد، چیزی نگذشت که هلاک شد و نامش نیز محو و نابود گشت جز برخی که گاهی نام ابوبکر را می برند. و او که از قبیله عدی بود، حکومت کرد و ده سال تلاش و جدیت نمود. ولی تا مُرد، نامش هم با خودش هلاک شد، جز اینکه گاهی کسی نام عمر را ببرد. سپس برادرمان عثمان حکومت کرد، او کسی بود که در حسب و نسب، مانندی نداشت. او هم هرچه خواست انجام داد و هرچه می خواستند بر سرش آوردند و به خدا قسم تا مرد، نامش و یادش هم از بین رفت و آنچه مانده است چیزهائی است که بر سرش آمده. ولی او که از قبیله هاشم است (یعنی پیامبر) هر روز پنج بار، با صدای بلند نامش برده می شود و «اشهد ان محمداً رسول الله» گفته می شود. مادرت به عزایت بنشیند، من چه عملی و چه یادی پس از این بخواهم جز اینکه نام او را دفن کنم، نام او را دفن کنم» (8)!!!
مرگ بر تو و بر نامت! خزی و خواری بر تو باد! تو می خواستی نام و یاد رسول خدا را با تمام توانت و با آن همه پول بیت المال که در اختیارت بود، دفن کنی؟ خدای را شکر که تمام تلاشهایت، خنثی و نقش بر آب شد، چرا که خدا در کمین تو و امثال تو نشسته است. او است که درباره پیامبرش می فرماید:
«و رفعنا لک ذکرک» - ما یاد تو را بلند کردیم.
تو می توانی، یاد کسی را که پروردگار عزت و جلالت، او را بلند کرده و برتری داده است دفن کنی؟! هرچه می خواهی بکن و تمام توانت را در این راه بگذار ولی مطمئن باش که تو با فوت کردن، نمی توانی نور خدا را خاموش کنی و خداوند - علی رغم نفاق تو - نورش را به اتمام خواهد رساند و سراسر گیتی را از نور وجودش روشن خواهد ساخت.
هان! مگر تو نبودی که شرق و غرب جهان را مالک شده بودی، پس چه شد که تا هلاک شدی، نامت و یادت فراموش شد و چیزی از تو نمانده است جز اینکه یادآوری، کردارهای بد و ناشایستت را به یاد آورد که می خواستی اسلام را براندازی، چنانکه از زبان رسول خدا - که درود بی پایان بر او و دودمان پاکش باد - شنیده شده است. (9)
و از آن سوی، طی قرن ها و نسل ها، یاد فرزند هاشم حضرت محمّد بن عبدالله صلی الله علیه و آله، پا برجا مانده و تا روز رستاخیز، نامش به عظمت و بزرگی برده می شود، علی رغم میل تو و بنی امیه که تحت فرمانت و رهبریت می خواستند نام او و دودمانش را از بین ببرند و فضائلشان را کتمان کنند، و شما هر چه بیشتر تلاش کردید، عظمت و رفعت آنها بیشتر و افزونتر شد و در روز رستاخیز، خدای را ملاقات می کنید در حالی که بر شما خشمناک باشد به خاطر این همه بدعت که در دین گذاردید و کیفرتان را، چنانکه سزایتان است، خواهد داد.
و اگر به اینان اضافه کنیم، فرزندشان یزید بن معاویه، آن تبهکار فاسد شرابخواری که، بر ملا فسق و فجور می کرد و آشکارا فساد می نمود، می بینیم او هم از همان عقیده ای که از پدرش و نیایش ارث برده بود، برخوردار است. او است که پستی و دنائت و حقارت و می خوارگی و زنا و قماربازی و و...را از آنان ارث برده بود، و اگر این اوصاف و خویهای پلید و قبیح را وارث نشده بود، بی گمان پدرش معاویه، خلافت را به او واگذار نمی کرد و او را بر گرده مسلمین مسلّط نمی ساخت، در حالی که خوب او را می شناختند و می دانستند که در میان اصحاب شخصیتی مانند حسین بن علی سرور جوانان اهل بهشت وجود دارد. و من هیچ تردیدی ندارم به اینکه معاویه زندگی خود و اموالی را که از حرام بدست آورده بود، در راه از بین بردن اسلام و مسلمین واقعی صرف نمود.
و خود دیدیم که چگونه می خواست نام محمد (ص) را دفن کند و بحمدالله نتوانست، ولی بهرحال برای انتقام جوئی از پیامبر، به نبرد با پسر عمویش و وصی و جانشین علی پرداخت تا اینکه او به شهادت رسید و با زور و نفاق و نیرنگ به خلافت رسید و سنّت شومش را در میان مردم برگزار کرد و به مزدورانش دستور داد که در تمام کوی و برزن و بر تمام منابر و پس از هر نماز، لعن علی و اهل بیتش را از یاد نبرند و بدینسان می خواست رسول خدا را سبّ و لعن کند (10) ولی چون نقشه اش برای این هدف، عملی نشد و اجلش فرا رسید و به آرمان پلیدش نرسید، فرزندش را برای این امر تعیین کرد و او را بر امت اسلام، ولایت داد تا همان نقشه پلیدی را که او و پدرش داشت، دنبال کند و اسلام را نابود سازد و جاهلیت را زنده گرداند.
آن فاسق تبهکار، خلافت را به دست گرفت و آستینش را بالا زد تا بنا به خواسته پدرش اسلام را از بین ببرد و لذا در آغاز، مدینه و شهر پیامبر را بمدت سه روز برای سپاهیانش آزاد قرار داد تا هرچه می خواهند انجام دهند و هزاران نفر از برترین صحابه پیامبر را به قتل برساند و اعراض و نوامیس مسلمین را هتک کنند، سپس ریحانه و گل خوشبوی رسول خدا و تمام اهل بیت پیامبر و سروران امت را به قتل رساند و زنان و دختران اهل بیت عصمت و طهارت را به اسارت گرفت. «انا لله و انا الیه راجعون».
و اگر خداوند او را هلاک نکرده بود، قطعا می توانست، با آن همه جنایت هولناک و خیانت و فساد، اسلام و مسلمین را از بین ببرد. ولی آنچه فعلا برای ما مهم است این است که از عقیده او نیز پرده برداریم چنانکه از عقیده پدر و جدش نیز پرده برداشتیم.
تاریخ نویسان خبر داده اند که پس از حادثه شوم «حرّه» و به شهادت رساندن ده ها هزار از بهترین مسلمانان و قتل هزاران زن و کودک و هتک عرض قریب هزار دختر که در نتیجه هزاران زن بدون شوهر، حامله شدند، و سرانجام بقیه مردم به عنوان بردگان یزید با وی بیعت کردند و هر که امتناع ورزید، به قتل رسید. و هنگامی که خبر این جنایت های هولناک که حتی در تاریخ مغول و تاتار و حتّی در زمان ما نزد صهیونیست ها، مثیل نداشته است، به او دادند، خوشحال و مسرور شد و پیامبر را مورد شماتت و سرزنش قرار داد و به قول «ابن الزبعری» تمثل جست که پس از واقعه احد این اشعار را سروده بود:
«ای کاش پدران و نیاکانم که در «بدر» هلاک شدند، زنده بودند و می دیدند که چگونه دشمنانشان را تارومار کردم. تا از این روی خرسند می شدند و هلهله کنان به من می گفتند: یزید! دستت درد نکند؛ آفرین بر تو! ما امروز سادات و بزرگانشان را به قتل رساندیم و پرچممان را که در جنگ بدر کج شده بود، راست کردیم. من فرزند پدرم نباشم اگر از فرزندان «احمد» انتقام نگیرم. بنی هاشم با ملک و حکومت بازی کردند و قطعا نه خبری بوده است و نه وحیی نازل شده است»!!!
و زمانی که آن نیایش ابوسفیان، نخستین دشمن خدا و رسولش، چنین است که به صراحت اعلام می کند: ای بنی امیه! خلافت را مانند توپ در برگیرید و بین خودتان پاس دهید. به آن کسی که ابوسفیان به او سوگند می خورد، قسم که نه بهشتی در کار هست و نه جهنمی!
و وقتی که پدرش معاویه، دومین دشمن خدا و رسولش به صراحت اعلام می دارد: (هنگامی که صدای مؤذن می شنود که به رسالت محمّد شهادت می دهد): چه عملی و چه یادی پس از این برای من می ماند، مادرت به عذایت بنشیند! به خدا قسم باید یادش را دفن کنم؛ پس باید فرزندشان، سومین دشمن خدا و رسولش نیز با صراحت اعلام کند که هیچ خبری نیست، چند روزی بنی هاشم با حکومت بازی کردند و وحی و کتابی هم نازل نشده است!!
اگر ما واقعاً عقیده اینها را نسبت به خدا و پیامبرش و نسبت به اسلام بدانیم و اگر کارهای قبیحشان را که می خواستند ارکان اسلام را ویران سازند و به پیامبر اسائه ادب کنند یادآور شویم که جز اندکی از آن ذکر نکردیم چون هدفمان خلاصه گوئی است و گرنه کافی است که فقط اعمال معاویه را بشماریم تا ده ها جلد بزرگ شود؛ اعمالی که برای همیشه نام او به رسوائی و ذلّت می برد و برای روپوش گذاردن بر آن، علمای سوء که بوسیله بنی امیه تغذیه می شدند و اموال بنی امیه کور و کرشان کرده بود و آخرت خود را به خاطر دنیای آنان فروختند و حق را - عالمانه - لباس باطل پوشاندند، بسیج شده بودند و در نتیجه بسیاری از مسلمانان، قربانی این تزویر و انحراف شدند و اگر این قربانیان، حقیقت را درک می کردند، بی گمان ابوسفیان و معاویه و یزید را جز با لعن و برائت یاد نمی کردند.
و آنچه برای ما در این خلاصه گوئی مهم است این است که برسیم به مقدار تأثیر گذاری آنان و یاران و پیروانشان که صد سال بر مسلمانان حکومت راندند، در حالی که اسلام نخستین گامهای خود را برمی داشت. شکی نیست که تأثیر این منافقین بر مسلمین زیاد بود تا آنجا که عقیده و اخلاق و رفتار و حتّی عبادت آنان را به تحریف کشاند و گرنه چگونه تفسیر می کنیم فروگذاری امت نسبت به یاری رساندن به حق و دور شدن از اولیای خدا و همراهی با دشمنان خدا و رسولش؟
و چگونه تفسیر می کنیم رسیدن آزاد شده فرزند آزاد شده، (11) لعینی فرزند لعینی به خلافت مسلمین که مرتبه ای از مقام و رهبری رسول خدا صلی الله علیه و آله است. و در حالی که مورخین به دروغ به ما تزریق می کنند که مردم همواره به عمربن خطاب می گفتند: اگر در تو کژی دیدیم با شمشیرهایمان تو را راست می کنیم، می بینیم که درباره معاویه سخن می رانند و می گویند در نخستین خطبه ای که پس از رسیدن به خلافت انشاد کرد، و در جمع تمام صحابه پیامبر، اعلام کرد که: «من با شما کارزار نکردم که نماز بخوانید یا روزه بگیرید، بلکه می خواستم بر شما امارت و حکومت کنم، و هم اکنون می بینید که حاکم و رهبر شمایم». (12) با این حال، هیچ کس نفسش در نمی آید و هیچ اعتراضی به او نمی کند بلکه به عکس، همگی از او پیروی کرده و پشت سرش راه می افتند تا آنجا که آن سال را که معاویه بر خلافت، مستولی گشته «عام الجماعه» یعنی سال جماعت و وحدت می نامند در حالی که به حق سال اختلاف و تفرقه بود.
سپس می بینیم همان مردم از او می پذیرند که فرزند فاسق و تبهکارش را - که نزد همه شناخته شده بود - بر آنان ولایت بخشد. پس نه انقلابی می کنند، و نه حرکتی از خود نشان می دهند و نه شورشی می کنند. جز اندکی از صالحان که یزید آنان را هم در حادثه «حرّه» به قتل می رساند و از سایرین بیعت می گیرد که برده هایش باشند.
ما این حوادث را چگونه تفسیر می کنیم، در صورتی که می بینیم به نام امارت و رهبری مؤمنین، فاسقان و جنایتکاران بنی امیه امثال مروان حکم و ولید بن عقبه و دیگران به خلافت می رسند.
کار به جائی می رسد که پیشوایان دروغین مؤمنین، شهر رسول خدا، مدینه منوره را برای سپاهیانشان آزاد می گذارند که هر چه بخواهند انجام دهند و حرمت ها را هتک کنند، بلکه خانه خدا، کعبه مشرفه را نیز به آتش می کشند و در حرم امن الهی، نیکان از اصحاب را به شهادت می رسانند. و بالاتر از همه که به عنوان امیرالمؤمنین خون رسول خدا صلی الله علیه و آله را با شهادت رساندن گل خوشبویش حسین و دودمان پاکش می ریزند و دختران معصومش را به اسارت می گیرند و از این امّت، یک نفر دم بر نمی آورد و سید جوانان اهل بهشت هر چه فریاد می زند، یار و یاوری نمی یابد.
و کار را به جائی رساندند که کتاب خدا را پاره پاره کنند چنانکه ولید اموی، قرآن را با کمال بی شرمی پاره پاره کرد و به او خطاب نمود: «هر گاه روز قیامت پروردگارت را ملاقات کردی، به او بگو که ولید مرا پاره پاره کرد».(13)
از این هم فروگذار نکردند که بر منبرها، علی بن ابی طالب را لعن و نفرین کنند و به مردم دستور دهند که در تمام شهرها او را لعن کنند و در حقیقت هدفی جز لعن کردن پیامبر نداشته باشند، و از این مردم کسی حرکت نکرد و اعتراضی بلند نشد؛ تازه هر کس از لعن کردن خودداری می کرد، یا کشته می شد و یا به دار آویخته می شد و بدنش را مُثله می کردند.
و یا بالاتر اینکه علناً و در ملأ عام، شراب بنوشند و زنا کنند و مجالس غنا و رقص و و... برپا نمایند ... و در این زمینه هر چه بگوئی کم است.
حال که امر امت اسلامی به این درجه از انحطاط و حقارت رسیده است و این چنین روشهای ناشایست را در پیش گرفته اند، لاجرم عقیده شان نیز متأثر می شود، و این همان مطلب مورد نظر ما در اینجا است چرا که مربوط به عصمت و شخصیت والای رسول اکرم صلی الله علیه و آله می باشد.
بنابراین اولین چیزی که جلب توجه می کند این است که خلفای ثلاثه، ابوبکر، عمر و عثمان، از نوشته شدن احادیث پیامبر، منع و نهی کردند و حتی گفتگوی آن را نیز قدغن نمودند. این ابوبکر است که مردم را - در دوران خلافتش - جمع می کند و به آنان می گوید: «شما از پیامبر احادیثی نقل می کنید و در آن اختلاف می ورزید و مردم پس از شما، اختلافشان شدیدتر خواهد شد، پس چیزی از احادیث رسول خدا نباید نقل کنید و هر که از شما پرسید، پاسخ دهید که: کتاب خدا میان ما و شما است، حلالش را حلال و حرامش را حرام بدانید». (14)
و این دیگری عمربن خطاب است که مردم را از روایت کردن احادیث پیامبر منع و جلوگیری می کند. قرظة بن کعب گوید: هنگامی که عمربن خطاب، ما را به سوی عراق فرستاد، مقداری از راه را با ما آمد و گفت: می دانید چرا مشایعتتان می کنم؟
گفتیم: لابد می خواهی احتراممان کنی.
گفت: آری و ضمناً شما به سوی قریه ای (شهری) می روید که مردم مانند زنبور عسل به خواندن قرآن اشتغال دارند، پس هرگز سر آنان را با احادیث درد نیاورید و مشغولشان نکنید. قرآن را با تجوید بخوانید و روایت را از رسول خدا هر چه کمتر بگوئید؛ من هم با شما شریک خواهم بود.
راوی گوید: من پس از این سخنان عمر، یک روایت هم نقل نکردم. و هنگامی که قرظه وارد عراق شد، مردم به سوی او هجوم آوردند و درخواست کردند، از رسول خدا، حدیثی نقل کند. ولی قرظه در پاسخ گفت: عمر ما را از آن نهی کرده است. (15)
عبدالرحمن بن عوف نیز گوید که:
عمربن خطاب، اصحاب را از گوشه و کنار جمع می کرد و به آنها دستور می داد که احادیث رسول خدا را برای مردم روایت نکنند و می گفت: نزد من بمانید و از من دور نشوید. آنان نیز با او بودند و از او جدا نشدند تا از دنیا رفت. (16)
خطیب بغدادی و ذهبی در تذکرة الحفاظ نیز نقل می کنند که عمربن خطاب سه نفر از اصحاب به نامهای «ابوالدرداء»، «ابن مسعود» و «ابو مسعود انصاری» را به جرم بسیار نقل کردن احادیث پیامبر، در مدینه زندانی کرد. و همچنین عمربن خطاب از صحابه خواست که آنچه از کتابهای حدیث نزد آنان موجود است بیاورند؛ آنها گمان کردند که می خواهد آنها را یک جا جمع کند تا اختلافی در بین نباشد و لذا کتابهایشان را آوردند و او همه آنها را در آتش سوزاند. (17)
عثمان هم پس از او آمد و همان راه و روش را ادامه داد و به تمام مردم هشدار داد که: «هیچ کس مجاز نیست حدیثی را روایت کند که در زمان ابوبکر و عمر، شنیده نشده باشد». (18)
و پس از آنها نوبت به معاویة بن ابی سفیان رسید که پس از نشستن بر کرسی خلافت، بر فراز منبر بالا رفته اعلام کرد: «ای مردم! زنهار که حدیثی را از رسول خدا نقل کنید جز حدیثی که در زمان عمر شنیده شده است». (19)
لابد رازی در منع احادیث پیامبر نهفته است که با اوضاع آن زمان سازگار نیست و گرنه چرا در طول این مدت طولانی، حدیث رسول خدا ممنوع باشد و اجازه نوشتن داده نشود جز در زمان عمربن عبدالعزیز.
اینجا است که ما به این نتیجه می رسیم که ابوبکر و عمر از روایت کردن احادیث پیامبر منع می کردند، از ترس اینکه مبادا نصوص خلافت - که پیامبر آنها را اعلام کرده بود - به شهرهای مجاور و دور سرایت کند و برای مردم، حقیقت خلافتشان کشف گردد و بدانند که این خلافت شرعی نبوده بلکه غاصبانه است و صاحب شرعیش علی بن ابی طالب می باشد. و ما در این زمینه به تفصیل در کتابمان «همراه با راستگویان» بحث کردیم، هر که مایل است به آنجا مراجعه کند.
تعجب از عمربن خطاب است که در امر خلافت، نظرهای متفاوتی داشت. در جائی می بینیم خود او بود که بیعت ابوبکر را بر مردم به زور تحمیل کرد و بر آن چنین حکم نمود که: بیعت ابوبکر کاری عجولانه بود؛ خداوند شرش را دفع کرد. و در جای دیگر می بینیم شش نفر را برای خلافت - پس از خویش - بر می گزیند و می گوید: اگر آن را به علی بن ابی طالب واگذار می کردند، آنان را قطعاً به راه راست هدایت می کرد. وقتی که او اعتراف می کند به اینکه علی تنها کسی است که مردم را به راه راست هدایت می کند، پس چرا او را به تنهائی تعیین نمی کند تا مطلب تمام شود و لااقل خدمتی به امت محمّد کرده باشد. بلکه می بینیم فوراً رأیش عوض می شود و در صورت تساوی آراء، کفّه عبدالرحمن بن عوف را ترجیح می دهد، و باز هم تناقضی دیگر از او پدید می آید چرا که اعلام می دارد: اگر سالم مولای ابوحذیفه زنده بود، او را بر شما ولایت می دادم. (20)
عجیب تر در رابطه با عمر است که جداً از نقل حدیث رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم منع و جلوگیری می کند و به همین خاطر اصحاب را زندانی می نماید و از خارج شدن آنها از مدینه منع می نماید و فرستادگان خود را دستور می دهد که با مردم چیزی درباره حدیث پیامبر نگویند و کتابهای اصحاب را که مملو از احادیث بوده است، همه را یکجا جمع کرده و می سوزاند.
آیا عمربن خطاب نمی داند که سنت نبوی، موضح و مبیّن قرآن کریم است؟ آیا سخن خدای متعال را نخوانده است که می فرماید: «وَأَنزَلْنَا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَیْهِمْ» (21) - قرآن را برای تو فرستادیم که برای مردم توضیح دهی و احکام قرآن را تفسیر نمائی. یا اینکه از قرآن چیزی فهمیده است که صاحب رسالت؛ همو که قرآن بر او نازل شده، نفهمیده است؟! اینجا است که برخی هوچیگران می خواهند بگویند که بیشتر اوقات، آیات قرآن، سازگار با آراء و نظریات عمر نازل می شد و با آراء پیامبر مخالف بود. چه سخن درشتی از زبانشان شنیده می شود، حقا که آنان نمی فهمند.
و بدین لحاظ بود که من همواره تعجب می کردم وقتی در بخاری می خواندم که عمر نمی پذیرفت روایت عمار بن یاسر را در خصوص آموختن پیامبر به او تیمّم را، و از سخن عمار نیز تعجب می کردم که از ترس عمر می گفت: «اگر اجازه نمی دهی، این حدیث را بیان نمی کنم». (22) معلوم می شود که با افرادی که احادیث رسول خدا را روایت می کردند با شدت هر چه تمام تر رفتار می کرد و آنها را آزار می رساند. و حتی اصحاب - که از قریش هم بودند - از ترس خلیفه، جرأت نمی کردند از مدینه خارج شوند و آنان که خارج می شدند، از نقل احادیث امتناع می ورزیدند و حتی کتابهایشان را که احادیث پیامبر را در آن جمع کرده بودند، با آتش می سوزاند و هیچکدام توان اعتراض کردن نداشتند، پس عمار بن یاسر، این انسان غریب که همراه با علی و یار علی بود و قریش بدین خاطر از او متنفر بودند، به طریق اولی، نمی تواند حدیثی را نقل و پخش نماید.
و اگر مقداری در بحثمان به گذشته بازگردیم و درست به آن روز پنجشنبه - قبل از وفات پیامبر - برسیم، همان روزی که ابن عباس روز مصیبتش خواند و رسول خدا را ببینیم که از حاضرین می خواهد قلم و کاغذی به او بدهند تا برایشان مطلبی بنویسد که هرگز پس از او گمراه نشوند، در آن روز عمر را می بینیم که بر رسول خدا اعتراض می کند و آن حضرت را به هذیان گوئی متهم می سازد (والعیاذ بالله) و می گوید: «کتاب خدا ما را بس است». این حادثه را بخاری و مسلم و ابن ماجه و امام احمد و دیگر مورخان نیز نقل کرده اند. (23)
پس در جائی که عمر، شخص رسول خدا را از نوشتن حدیثش در حضور اهل بیتش و جمعی از اصحاب، منع می کند و با جسارتی که تاریخ نظیرش را نشان نداده، او را متّهم به هذیان گوئی می نماید، دیگر عجیب و غریب نیست که پس از وفات رسول خدا صلی الله علیه و آله آستین را بالا بزند و با تمام توان از نقل احادیث پیامبر جلوگیری به عمل آورد، در حالی که امروز خلیفه ای قوی و نیرومند است و در میان اصحاب، یاران بسیاری از بزرگان قریش دارد که در قبیله ها و عشایر نفوذ دارند و با پیامبر از راه طمع یا خوف و یا نفاق مصاحبت می کردند، و همه آنان را دیدیم که سخن عمر را در آن روز پنجشنبه تأیید کردند و با او در منع نمودن رسول خدا از نوشتن وصیت مهمش، همکاری نمودند و لذا من بر این باورم که همین باعث شد تا رسول خدا از نوشتن امتناع ورزد زیرا با وحی از سوی پروردگارش فهمیده بود که نقشه ای خطرناک و قوی در کار است و اگر وصیتش را بنویسد، کل اسلام مورد تهدید قرار می گیرد.
رسول خدا می خواست چیزی را بنویسد که امّت را از گمراه شدن نگه دارد ولی ممکن بود توطئه گران اوضاع را بگونه ای بهم بزنند و آن وصیت بجای اینکه موجب هدایت مردم باشد، عامل گمراهی و جدائی از دین شود.
پیامبر در آن حال بیماری و در آخرین لحظات زندگی بر بستر افتاده است، چگونه می تواند رأیش را تغییر ندهد. پدر و مادرم به قربانش باد! هم اینکه صدای وحی را می شنود که در گوش مبارکش طنین انداز است و قلبش را پر از حسرت و تأسف بر امّت بیچاره اش می سازد که: «أ فان مات او قتل انقلبتم علی اعقابکم» - پس اگر از دنیا برود یا کشته شود، شما مردم به جاهلیت خودتان برمی گردید. و قطعاً این آیه بطور تصادفی نازل نشده بلکه نتیجه ای حتمی است از نقشه ها و مکرها و توطئه هایشان که خدایش، همو که امور پنهانی قلب ها را می داند و دیدگان خیانتگر را می شناسد، به او آموخت و تعلیمش داده و از آن نقشه ها با خبرش کرده است و آنچه مایه تسلّی خاطر رسول خدا صلی الله علیه و آله است این است که پروردگارش از همه چیز آگاهش نمود و خود تسلّیش داد و بیش از هر پیامبری که از امتش رنج و زجر کشیده، اجر و پاداشش داد (چرا که هیچ پیامبری مانند او اذیت و آزار ندیده بود) و مسئولیت ارتداد و به قهقهرا بازگشتن امت را بر عهده اش نگذاشت. بلکه قبلاً به او فرمود:
«وَیَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَى یَدَیْهِ یَقُولُ یَا لَیْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلًا * یَا وَیْلَتى لَیْتَنی لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِیلًا * لَقَدْ أَضَلَّنِی عَنِ الذِّکْرِ بَعْدَ إِذْ جَاءنِی وَکَانَ الشَّیْطَانُ لِلْإِنسَانِ خَذُولًا * وَقَالَ الرَّسُولُ یَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هَذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا * وَکَذَلِکَ جَعَلْنَا لِکُلِّ نَبِیٍّ عَدُوًّا مِّنَ الْمُجْرِمِینَ وَکَفَى برَبِّکَ هَادِیًا وَنَصِیرًا». (24)
- و به یاد آور آن روزی را که ظالم دست خود را به حسرت به دندان بگیرد و بگوید: ای کاش (در دنیا) با رسول خدا راه دوستی و اطاعت را می پیمودم. وای بر من، ای کاش فلان شخص را، یار خود قرار نداده بودم. او مرا از قرآن جدا ساخت پس از آنکه پیامش به من رسیده بود و همانا شیطان (انسی و جنی) مایه خذلان و رسوائی انسان است. و پیامبر عرض کرد: پروردگارا! این قوم من، از قرآن دوری جسته و با آن فاصله گرفتند. و اینچنین برای هر پیامبری از تبهکاران، دشمنانی قرار دادیم و خدای تو برای هدایت و یاریت، تو را بس است.
آنچه راه فرار، در این بحث، از آن نیست، نتیجه دردناکی است که به آن رسیده ایم و آن اینکه اگر آن برنامه های عمر و جسارتش در حضور رسول خدا و مخالفتش در بسیاری از موارد با آن حضرت نبود، هرگز ابوسفیان و معاویه جرأت پیدا نمی کردند که با پیامبر و اهل بیتش، آنچنان رفتار کنند.
بنابراین، نتیجه می گیریم که توطئه ای بزرگ در کار بود تا شخصیت رسول خدا را زیر سؤال ببرد و عظمتش را کاهش دهد و او را به مردمی که نمی شناسندش چنین معرّفی کند که یک انسان معمولی و کمتر از معمولی است و گاهی دنبال عاطفه اش می رود یا از هوای نفسش پیروی می کند و از حق دوری می جوید و همه اینها به خاطر این است که به مردم تفهیم کنند به اینکه پیامبر معصوم نیست و دلیلش هم این است که عمر در موارد گوناگونی با او مخالفت کرد و آیات قرآن، برای تایید عمر نازل شد تا جائی که خدا پیامبرش را تهدید کرد و او می گریست و می گفت: اگر (در قضیه اسرای بدر) بر ما مصیبتی نازل می شد، کسی جز عمر از آن رهائی نمی بافت!!!! (25)
یا اینکه عمر - مثلاً - به پیامبر دستور می داد که بانوانش را با حجاب کند و پیامبر نمی پذیرفت تا اینکه قرآن، به تایید عمر، نازل شد و به پیامبر دستور داد همسرانش را با حجاب نماید. (26) یا اینکه شیطان از رسول خدا نمی هراسید ولی از عمر می ترسید و فرار می کرد. (27) و از قبیل این روایت های دروغین که ارزش رسول خدا صلی الله علیه و آله را پائین می آورد و ارزش اصحاب را بالا می برد ولی عمر در این میان، بالاترین امتیاز را به خود اختصاص می دهد تا آنجا که روایت می کنند (خدایشان رسوا کند) که رسول خدا در نبوت خویش، شک می کرد و نقل می کنند که حضرت فرمود: «هر وقت جبرئیل دیر بر من نازل می شد، می پنداشتم که بر عمر بن خطاب نازل شده است»!!!
ادامه دارد.....
پی نوشت ها :
1- سوره مائده – آیه 67.
2- سوره نجم – آیه 3.
3- سوره حشر – آیه 7.
4- سوره نور – آیه 2.
5- تاریخ طبری – ج 10 – ص 58، مروج الذهب – ج 2 – ص 343.
6- تهذیب ابن عساکر – ج 6 – ص 409.
7- زمخشری در ربیع الابرار – ج3 – ص 155 – باب القرابات و الانساب – شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید – ج 1 – ص 336.
8- کتاب موفقیات – ص 576 – چاپ وزارت اوقاف بغداد سال 1392، تاریخ مسعودی، مروج الذهب – ج3 – ص 454، شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید – ج 5 – ص 130، الغدیر علامه امینی – ج 10 – ص 283.
9- کتاب صفین – ص 44.
10- ابن عبدربّه در جلد چهارم، صفحه 396 در عقد الفرید نقل می کند که معاویه، حضرت علی را بر منبر لعن کرد و به مامورین خود نوشت که آن حضرت را بر منابر لعن کنند و آنان هم چنین کردند. ام سلمه، همسر پیامبر (ص) نامه ای به معاویه نوشت، که در آن چنین آمده است: همانا شما خدا و رسولش را بر منابر لعن می کنید به این دلیل که شما علی و هر که علی را دوست بدارد لعن می کنید و من گواهی می دهم که خدا و رسولش علی را دوست می دارند. ولی معاویه به سخنانش اهمیتی نداد.
11- اشاره ای است به فتح مکّه و آزاد ساختن پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم، ابوسفیان و دیگر مشرکین را که حضرت به آنان فرمود: «اذهبوا فأنتم الطلقاء».
12- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید – ج 16 – ص 46.
13- حیاه الحیوان – ج 1 – ص 72، مروج الذهب – ج 3 – ص 216.
14- تذکره الحفاظ ذهبی – ج 1 – ص 2 و 3.
15- سنن ابن ماجه – ج 1 – ص 28، سنن دارمی – ج 1 – ص 85، ذهبی در تذکرة الحفّاظ – ج 1 – ص 7.
16- کنز العمال – ج 10 – ص 292.
17- طبقات کبری ابن سعد – ج 5 – ص 188، خطیب بغدادی در تقیید العلم – ص 52.
18- منتخب کنزالعمال – حاشیه مسند احمد – ج 4 – ص 64.
19- خطیب بغدادی در کتاب شرف اصحاب الحدیث – ص 91، تذکرة الحفاظ – ج 1 – ص 7.
20- ابوحنیفه به این حدیث استدلال کرده است و روا بودن خلافت موالی را فتوا داده است و بدینسان صریحاً با رسول اکرم صلی الله علیه و آله مخالفت کرده که می فرماید: خلافت فقط در قریش است. از این رو است که عثمانی ها پس از رسیدن به حکومت، مذهب ابو حنیفه را اختیار کرده و او را امام اعظم نامیدند. تاریخ طبری – ج 4 – ص 227.
21- سوره نحل – آیه 44.
22- صحیح بخاری – ج 1 – ص 90، ج 1 – ص 96، صحیح مسلم – ج 1 – ص 191، ج 1 – ص 280.
23- صحیح بخاری – ج 5 – ص 137، ج 6 – ص 11، ج 7 – ص 156، ج 9 – ص 137، صحیح مسلم – ج 5 – ص 75، ج 3 – ص 1257، مسند احمد – ج 1 – ص 222.
24- سوره فرقان – آیه 27.
25- سیره حلبیه – ج 2 – ص 191، سیره دحلانیه – ج 1 – ص 409.
26- صحیح بخاری – ج 1 – ص 46 – باب خروج النساء الی ابراز.
27- صحیح بخاری – ج 4 – ص 96 و ج 8 – ص 161، صحیح مسلم – ج 7 – ص 115.