پراگماتیسم و برگسونیسم

جریان تفکر عملگرایانه در واقع پیش از همه در امریکا و انگلستان ظاهر شد، اما به هیچ روی محدود به این سرزمین ها نماند؛ و در حدود سال 1900 بویژه در آلمان هواداران بسیار یافت. نزد آمپیریوکریتیسیتها، کارل مارکس، لنین،
يکشنبه، 5 خرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پراگماتیسم و برگسونیسم
 پراگماتیسم و برگسونیسم

نویسنده: یوزف ماری بوخنسکی
مترجم: دکتر شرف الدین خراسانی



 

الف، عملگرایی (پراگماتیسم)

جریان تفکر عملگرایانه در واقع پیش از همه در امریکا و انگلستان ظاهر شد، اما به هیچ روی محدود به این سرزمین ها نماند؛ و در حدود سال 1900 بویژه در آلمان هواداران بسیار یافت. نزد آمپیریوکریتیسیتها، کارل مارکس، لنین، گئورگ زیمل، و هانز فایهینگر(1) ( 1852- 1933) نیز ظهور کرد، و رویکرد پوزیتیویستها به طور کلی با آن خویشاوندی دارد. در فرانسه بعضی از نمایندگان گرایش انتقاد از دانشها، بویژه آبل ری(2)، از بسیاری جهات با پراگماتیسم(3) موافق اند. البته نزد همه ی این اندیشمندان نه تنها نظریات عملگرایانه بلکه بسیاری نظریات دیگر یافت می شود.
از لحاظ نظریه ی شناخت، عملگرایی اصولاً عبارت است از متحد کردن شناخت ناب نظری و چاره گری و بازگرداندن حقیقت، به سودمندی. اما این مبانی را هر یک از عملگرایان در حدود مختلفی به کار می بردند. افراطی ترین جبهه ی این گرایش می آموزد که هر قضیه ای که به یک موفقیت فردی می انجامد حقیقی است. اما جبهه ی معتدلتر بر آن است که حقیقی آن چیزی است که از راه امور واقعی عینی تأیید و اثبات شود. اما سودمندی، ارزش، موفقیت، در همه جا یگانه معیار و عموماً چونان ماهیت حقیقت به شمار می روند. فقط تعیین تفصیلی این سودمندی موجب اختلاف نظر است.
در عملگرایی امریکایی- انگلیسی سخن بر سر صرفاً نظریه ی شناخت نیست. اکثراً یک «فلسفه ی زندگی» کامل نیز بر آن افزوده می شود که در فلسفه ی برگسون همانندی بسیار دارد. طبق آن، واقعیت چیزی ثابت و استوار نیست؛ بلکه آزادانه خلاقیت دارد و در سیلان است. فهم از دریافت آن ناتوان است؛ و هر معرفتی بر پایه ی تجربه قرار دارد. عملگرایان انگلیسی - امریکایی همچنین در یک رویکرد شخصگرایانه و انسانگرایانه با برگسون مشترکند. اختلاف اساسی میان رهبران آنان و فیلسوف فرانسوی در این است که نزد برگسون بینش درونی اساساً در مرحله ی نظری باقی می ماند، در حالی که بنا بر عقیده ی عملگرایان هر معرفتی طبق تعریف آن جنبه ی عملی دارد.
علل پیدایش پراگماتیسم همانهایی است که فلسفه ی برگسون را پدید آورد؛ همزمان با آن گسترش یافت و نقش معنوی تاریخی همانند آن بازی کرد. اما امروزه در اروپا از این لحاظ خاموش شده و تنها تا حدی در جریانهای دیگر ( نوپوزیتیویسم و اگزیستانسیالیسم) هنوز به زندگی ادامه می دهد. بنابراین در اینجا باید فقط منحصراً به سه تن از عملگرایان برجسته، یعنی جیمز، شیلر و دیوئی، بپردازیم. همه به استثنای شیلر امریکایی اند، اما تأثیر و نفوذ آنان بر تفکر اروپایی چنان مهم بود که شایسته اند دست کم اشاره ای به آنان بشود.

ب. جیمز

نخستین کسی با اندیشه ی عملگرایانه منطقدان و فیلسوف امریکایی چارلزس. پیرس(4) ( 1839- 1914) است. اما پراگماتیسم پیش از همه به دست ویلیام جیمز(5) ( 1842- 1910) به شکل کامل خود در آمد. وی بنیانگذار و نماینده ی اصلی این مکتب به شمار می رود. جیمز شخصیت فوق العاده ای بود: فیزیولوژی دان، روانشناس برجسته، دارای استعداد فهم هنری فراوان و عمیقاً دینی، و افزون بر اینها، نویسنده ای درخشان بود که تأثیر مهمی بر تمامی فلسفه ی معاصر بر جای نهاد. فلسفه ی خود وی از یکسو چونان واکنشی بر ضد ایدئالیسم برادلی و ایدئالیست بزرگ امریکایی، جوسایارویس(6) ( 1855- 1916)، آغاز می شود؛ و از سوی دیگر به مخالفت با مونیسم دانشگرایانه و جبرگرایی برمی خیزد؛ و در این راه از انتقاد دانشها بهره برداری می کند و آن را پیشبرد می راند. در بنیاد استدلال وی دریافت واقعیت پویشی و پلورالیستی قرار دارد: جهان دارای هیچ چیز ساخته و آماده نیست؛ هیچ گونه جوهرهایی در بر ندارد؛ در شدن و گسترش پیوسته است؛ هستنده یا موجودی یگانه نیست، بلکه بر هم نهاده ای است از افراد بیشمار. از این لحاظ تا حد اعلام تمایل ویژه ای به چند خدایی (پلی تئیسم) پیش می رود؛ وی همیشه تک گرایی را چون چیزی دهشت انگیز طرد و نفی می کرد. فلسفه ی وی همچنین جنبه ی ضد عقلانی بسیار دارد؛ و حتی تضاد میان درونذهن و برونذهن را منکر است. خود وی فلسفه اش را چون «تجربه گرایی ریشه ای» معرفی می کند. مفهوم امکان یا تصادفی بودن موجود وی را به افراط و تا مرز تصادفگرایی(7) می کشاند. در میان نظریات وی همچنین نظریه ی روانی - فیزیکی تک گرایی «بیطرف» (8) مشهور است که طبق آن هیچ گونه اختلاف اساسی میان پدیده های روانی و فیزیکی وجود ندارد. اما معروفترین نظریه ی جیمز همان «پراگماتیسم» او است که می گوید یک مفهوم یا اندیشه هنگامی حقیقی است که به ادراک حسی شیء یا موضوع بیانجامد؛ و یک قضیه هنگامی حقیقی یا درست است که پذیرش آن نتایج رضایت بخشی به بار آورد؛ یعنی عملاً حقانیت خود را ثابت کند. واژه ای که برای بیان اثبات حقانیت عملی به کار می برد، یعنی ارزش نقدی (9) (پول نقد)، غالباً بد فهمیده شده است. وی از واژه ی «سودمندی» تنها ارضای نیازمندیهای مادی فرد را نمی فهمد، بلکه هر آن چیزی که به کار گسترش و شکفتگی انسان و جامعه می خورد. به این معنا دین نیز به عقیده ی او سراسر حقیقی است؛ و آن را باید طبق نتایج آن ارزیابی کرد. جیمز می گوید نمی داند که آیا دین دارای تأثیر یا اهمیت متافیزیکی است، اما در هر حال یک مفروض ثمربخش است. در این بحث مختصر نظریات غنی او تنها به نحوی ضعیف بیان شده است؛ اما ما نمی توانیم بتفصیل بیشتری از آن بپردازیم، زیرا این فلسفه در واقع متعلق به دورانی بیشتر است.

ج. عملگرایی انگلیسی

در بریتانیای کبیر، پراگماتیسم زیر نفوذ جیمز و روانشناسی نوین ضد تداعی گری که هم جیمز هم جورج فردریک استاوت(10) ( 1860- 1944) نمایندگان آن بودند، گسترش یافت. نماینده ی اصلی این جریان در انگلستان فردیناند کانینگ اسکات شیلر است که زیر نفوذ تعیین کننده ی آلفرد سیجویک (11) ( 1850- 1943) قرار گرفته بود که همواره ناممکن بودن منطق صورت ناب را تأکید می کرد. عملگرایی انگلیسی نخستین بار در کتابی که با شرکت هشت تن فیلسوف جوان زیر عنوان ایدئالیسم شخصی (12) در سال 1902 انتشار یافت، به میان آمد. پدیدآورندگان این کتاب، و از میان ایشان هنری استرت(13) ( 1863- 1946) خود شیلر و هیستینگز راشدال(4) ( 1858- 1934) همه عملگرا نیستند، اما همه معتقد به پلورالیسم اند که نقطه ی مقابل ایدئالیسم برادلی و تک گرایی اسپنسر است. در کتاب ایدئالیسم شخصی، همان گونه که در بسیاری از انتشارات دیگر آن زمان، بحران معنوی و روحی سده ی نوزدهم چونان یک جریان متحد نوین اعلام می شود.
شیلر قبلاً در سال 1891 با انتشار کتابی زیر عنوان چیستانهای اسفینکس [ابوالهول]. مطالعه ای درباره ی گسترش، نوشته ی یک غارنشین(15) مشهور شده بود. این کتابی عجیب است که در آن وی از چندگرایی و شخصگرایی هواداری می کند، و نظریه ای را گسترش می دهد که طبق آن خدا موجودی پایان پذیر و شخصی است. اما این نوشته متعلق به زمانی است که شیلر هنوز پراگماتیست نبود. وی نخست به سال 1903 هواداری خود را از عملگرایی اعلام داشت و آن را «انسانگرایی( اومانیسم)» می نامد. وی گفته ی فیلسوف سوفیست یونان باستان، پروتاگوراس، را شعار خود می پذیرد که می گوید: « انسان معیار همه ی چیزها است» واز وی در برابر عقلیگری (انتلکتوالیسم) (16) افلاطون دفاع می کند. وی حتی بیان پروتاگوراس را قویتر می سازد و می گوید انسان نه تنها معیار، بلکه آفریننده ی واقعیت است. این واقعیت نزد شیلر توده ای شکل ناگرفته و شکل پذیر است؛ و نخست در اثر عمل (17) انسانی به صورت امر واقع(18) در می آید. بنابراین پرسش اینکه آن چیست کاملاً بی معنا است. تنها این پرسش که ما چه می توانیم از آن بسازیم باید همواره مطرح شود.
در زیر نفوذ سیجویک، شیلر علاقه ی اصلی خود را متوجه به منطق کرد که به عقیده ی وی نمی تواند صوری و مجرد باشد؛ او این اشعار لاتین را به کار می برد: «ای منطق، انسان را بیرون بران، اما انسان همواره باز می گردد.»(19) پس منطق یک عنصر انسانی است و باید در خدمت انسان باشد، زیرا یک کارافزار مشخص است. اصل همانی (یا هوهویت) و بقیه ی قانونهای منطق، که بی قید و شرط معتبر تلقی می شوند، نادرست اند. همین امر درباره ی (حقیقت) صدق می کند. حقیقت مطلقی وجود ندارد، بلکه هر حقیقتی انسانی است. البته شیلر نمی گوید که هر فضیه ی سودمندی حقیقی است؛ اما در واقع می گوید یک قضیه برای اینکه حقیقی یا صادق باشد باید سودمند باشد و یک قضیه ی حقیقی نشان دهنده ی یک ارزش است. بنابراین، حقیقت هرگز استوار و مسلم نیست، بلکه پویا است؛ پیوسته در شدن است. شیلر حقیقت را کاملاً به نحوی داروینی ادراک می کند، اما آن را در سیلان و جریان زندگی منحل می سازد؛ نظریه ی وی منطق نیست، بلکه گونه ای «منطق زیستی»(20) معرفت است. در محافل فلسفی انگلستان شیلر هرگز هواداران بسیار نیافت. وی را یک «سوفیست شگرف» تلقی می کردند. این عنوانی بود که شیلر به آن افتخار می کرد. پس از مرگ وی، به سال 1937، هیچ جانشینی آموزش وی را ادامه نداد، اما کتابهای متعدد و بسیار خود نوشته شده ی او تأثیر قابل ملاحظه ای بر جای نهادند. قسمتی از اندیشه هایی که امروزه انتشار دارند به فلسفه ی شیلر باز می گردد.

د. دیوئی

عملگرایی امریکایی شکل ویژه ای به دست جان دیوئی (21) ( 1859- 1952) گرفت که ماتریالیسم دانشگرایانه را با اندیشه های جیمز پیوند داد. آموزش جیمز پیش از هر چیز دارای جنبه ی دینی بود. شیلر نیز می خواست که یک انسان گرایی فلسفی را برپا کند؛ اما جان دیوئی کاملاً به دانشهای طبیعی روی می آورد. وی هوادار رفتارگرایی واتسون بود که طبق آن روح تنها آن چیزی است که «تن می سازد.» بیرون از شناختی که با روش دانشهای طبیعی به دست آمده است هیچ گونه شناخت واقعی وجود ندارد. در دورانهای پیش، که بشریت تکنیک نوین را هنوز دارا نبود، انسان علل و انگیزه های عمل را در بیرون از عرصه ی تجربه جست وجو می کرد؛ اما اکنون درست گاه آن است که همه ی اندیشه های فراباشنده را به دور اندازیم و منحصراً به تجربه روی آوریم. این تجربه به ما می آموزد که همه چیز دیگرگون می شود و هیچ چیز استوار و پا بر جا نیست، چه در پهنه ی مادی چه روحی. اندیشیدن نیز خود تنها افزاری است برای عمل. انسان درست آن هنگام آغاز به اندیشیدن می کند که با دشواریهایی برخورد کند که باید بر آنها چیره شود. بنابراین، اندیشه تنها دارای ارزش افزاری است( افزارگرایی) (22) و کاری است پرورده ی تجربه ی فعال و خدمت کننده به این تجربه. ارزش یک اندیشه کاملاً در موفقیت ناشی از آن است. حقیقت در واپسین مرحله تنها شکلی از نیکی است.
دیوئی، پیش از هر چیز، چونان اصلاحگر آموزش و پرورش دارای خصلت اجتماعی افراطی شهرت یافت؛ اما فلسفه ی وی نیز در امریکا نفوذ و تأثیر بسیار بر جای نهاد. تفکر او مدتها قوی ترین نیروی انگیزنده ی معنوی در آن سرزمین بود. که یکپارچه به تکنیک تسلیم شده است و هنوز تجربه ی تلخ«پیشرفت» علمی را، آن گونه که اروپا که یکپارچه به تکنیک تسلیم شده است و هنوز تجربه ی تلخ «پیشرفت» علمی را، آن گونه که اروپا اکنون آن را می شناسد، به دست نیاروده است. بدین سان نظریات جیمز مبتنی بر اعتراض بر ضد ارزیابی گزافه آمیز تکنیک و شناخت محصول دانشهای طبیعی با دیوئی مسیر معکوس شگرفی یافت و نزد وی به شکل پشتیبان اساسی و اصلی جهان بینی ماتریالیستی دانشگرا درآمده است.

هـ. مکتب دیالکتیکی

در همبستگی با پراگماتیسم، باید یک بار دیگر از به اصطلاح «مکتب دیالکتیکی» نام ببریم، زیرا برخی از اندیشه های بنیادی عملگرایی را در خود پذیرفته است. این مکتب گروهی را دور مجله ی زوریخی به نام دیالکتیکا(23)، که به سال 1947 تأسیس شده بود، گرد آورده است. نماینده ی اصلی آن فردیناند گونست(24) ( تولد: 1890) است. منتقد معروف دانشها، گ. باشلار (25) ( 1884- 1960) فرانسوی و همچنین دانشمندان و فیلسوفان دیگر، کم و بیش آشکارا با این مکتب همداستان اند. به عقیده ی گونست، هر شناخت انسانی دیالکتیکی است؛ یعنی باید به قواعد و فلسفه های موقت و متکی بر آگاهی گروهی یا دستجمعی زنده ی پژوهشگران اکتفا کند. معیار مطلق برای حقیقت وجود ندارد. قضایا و قواعد و نظریات را باید تا هنگامی پذیرفت که شایستگی کاربرد عملی آنها را موجه سازد. بنا بر عقیده ی این گروه، این امر در همه ی زمینه ها معتبر است. منطق مطلق نیز یافت نمی شود، بلکه تنها منطقهای گوناگون وجود دارند که به همین سان برحسب شایستگی کاربردشان باید پذیرفته یا دور انداخته شوند. در این میان دیالکتیکیان در برابر سرزنش کسانی که آنان را نسبی گرا خوانده اند از خود این گونه دفاع می کنند که عقیده ی ایشان این نیست که حقیقت نسبی است، بلکه تنها می گویند که هیچ چیز را نباید دارای اعتبار مطلق شمرد. از سوی دیگر، ایشان حسگرایی( سانسوالیسم) تنگ نظرانه و نومینالیسم نوپوزیتیویستها را نفی می کنند و اعلام می دارد که روش ایشان در همه ی زمینه ها (از جمله در روانشناسی درون نگرانه، و حتی در زمینه ی خداشناسی و الهیات) موجه است. با وجود این، به نظر می رسد که ایشان نیز مانند نوپوزیتیویستها روش دانشهای استقرایی را تنها روش شناخت می شمارند. مکتب دیالکتیکی در دهمین کنگره ی جهانی فلسفه (به سال 1948) یکی از بزرگترین و فعالترین مکاتب معرفی شد. این مکتب موفق شده است که بسیاری از اندیشمندان اروپایی را که تا آن زمان از نوپوزیتیویسم پیروی می کردند در وصف هواداران خود درآورد، و بدین سان دارای کشش نیرومندی برای دانشمندان طبیعی فلسفه پرداز و ریاضیدان و همچنین برای آن فیلسوفانی است که خود را با روش دانشهای طبیعی و ریاضی مشغول می دارند.

و. برگسونیسم

در زیر نفوذ برگسون، در همان آغاز سده ی بیستم، در فرانسه مکتبی گسترده تشکیل یافته بود که در عین حال از انتقاد دانشها و عملگرایی انگلیسی - امریکایی تأثیر پذیرفته بود و در مسیر زیستگرایی و عقلگریزی حتی از خود برگسون نیز فراتر رفته بود. تقریباً همه ی نمایندگان آن آشکار عملگرایند و بقیه همه اراده گرا ( ولونتاریست) هستند که برایشان اراده یا خواست برتر از فهم و عقل است و حقیقت، چنانکه نزد شیلر، ارزشی زیستی است.
اگر بخواهیم این نظامهای تفکر را در جزئیات آن دنبال کنیم، از حدود تصویرمان در این کتاب تجاوز کرده ایم. از این گذشته، امتیاز آنها بیشتر در پیگیر و اصولی بودنشان است تا در اصالت و ابتکار. با وجود این تحول فکری بخشی از این فیلسوفان قابل ذکر است. اینان تا پیش از جنگ جهانی نخست بغایت اصولی بودند، ولی در حال حاضر خود را بسیار معتدلتر نشان می دهند. چنانکه اکنون تقریباً چونان عقلیگران تلقی می شوند. اما در واقع همه - باستثنای بلوندل - مخالفان آشکار ارزش معرفتی فهم و عقل و نیز عملگرا باقی مانده اند و حقیقت را چونان انطباق با زندگی می دانند. فلسفه ی ایشان زیست شناسانه ( بیولوژیستی) است، اما نه بدان ژرفی که برگسون، رهبر معنوی مشترک آنان، این جهان بینی را گسترش داده بود.
در میان فیلسوفان معاصر این گروه از یک سو باید از روانشناس، موریس پرادین، نام برد که یکی از ریشه ای ترین عقلگریزان است؛ و دیگری اخلاقدان، ژان دو گوتیه(26) ( 1858- 1942) است که ایدئالیسم ذهنی را با عقلگریزی پیوند می دهد؛ و سرانجام گروه اندیشمندان کاتولیک که زیر تأثیر و نفوذ برگسون در میان شاگردان لئون اوله لاپرون(27) ( 1839- 1899) تشکیل یافتند. بعضی از ایشان، مانند آلفرد لوازی(28) ( 1857- 1940) و لوسین لابرتونیر(29) ( 1860- 1931) فیلسوفان دارای اهمیت نیستند، هر چند در شمار رهبران جنبش نوگرایی قرار داشته اند. دیگران، به ویژه ادووار لوروا ( 1870- 1956) و موریس بلوندل( 1861- 1948) هنوز هم در فلسفه ی معاصر مقام برجسته ای دارند. در این میان بلوندل بجزم عقلگریز نیست و شدیداً از متافیزیک بهره مند شده است. در اینجا باید به گفته ی او اشاره کنیم که «همه جا، در آغاز هر جریان عملی... فرمانی گنجانده می شود.» و «دانش هیچ گونه اطلاعی درباره ی علت اشیاء نمی دهد.»، زیرا «آزادی آن نامحدود است». بدین سان بلوندل در برابر دانش بسیار شکاکتر از برگسون است که دست کم و همچنان این توانایی را به آن نسبت می دهد که در ماهیت ماده نفوذ کند. اما لوروا به نوبه ی خود افراطی تر و اصولی تر است. به عقیده ی وی دانش اصولاً و صرفاً قرار دادی است؛ و نه تنها نظریات دانشهای طبیعی بلکه حتی گفته ها و قضایا درباره ی امور واقع نیز صرفاً خصلت قراردادی دارند. دانشمند نظم اشیا را می آفریند و امور واقع را در قالب ماده ی بی شکلی که به وی داده شده است دقیقاً می گنجاند. دانش عقلانی تنها بازی محض بی شکل و بدون معنای ذاتی است؛ حیله ی اندیشه است برای تسلط بر جهان. همین امر درباره ی احکام دینی صدق می کند که در آنها هیچ گونه معنای قابل تصوری یافت نمی شود و تنها قالبها و قواعد عملی زندگی اند. لوروا هستی خدا را مفروض می گیرد، اما منکر است که بتوان آن را ثابت کرد.

پی نوشت ها :

1.Hans vaihinger
2.Abel Rey
3.Pragmatism
4.Charles S. Pierce
5.William James
6.Josiah Royce
7.Tychism
8.«neutral» monism
9.cash value
10.G. F. Stout
11.Alfred Sidgwick
12.personal Idealism
13.Hnery Sturt
14.Hastings Rashdall
15.Riddles of the Sphinx. A study evolution written by a Troglodyte
16.intellectualism
17.tat
18.Tatsache
19.expellas hominem logica, tamen usque recurret
20.bilogic
21.John Dewey
22.instrumentalism
23.Dialectica
24.Ferdinand Gonseth
25.G. Bachelard
26.Jean De Gaultier
27.Leon Olle Laprune
28.Alfred Loisy
29.Lucien Laberthonniere

منبع :بوخنسکی، اینو- سن تیوسن، (1379)، فلسفه معاصر اروپایی، ترجمه شرف الدین خراسانی، تهران: نشر علمی فرهنگی

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.