مترجمان: حسن مرتضوی، فریدا آفاری
سال 1844 سال حساسی بود؛ در آن سال مارکس در پاریس اقامت داشت و به مطالعه ی عمیق انقلاب فرانسه و اقتصاد سیاسی انگلستان پرداخت (1)؛ با کارگران سوسیالیست و روشنفکران سایر گرایشات سیاسی که پرودون چهره ی شاخص آنها بود، نشست و برخاست کرد؛ نقد خویش را از فلسفه ی حق هگل منتشر کرد (نقدی که پاییز سال قبل از آن، پس از گسست خویش از جامعه ی بورژوایی و اخراج از پروس نوشته بود). برخلاف نظر کسانی که آگاهی مارکس را از انقلاب پرولتری مربوط به بعد می دانند، مارکس در این رساله برای نخستین بار به پرولتاریا به عنوان «مبشر انحلال نظم موجود» که قادر به تحقق «رهایی کامل انسان» است اشاره می کند. همانند تمام آثار عظیم آن سال، رساله ی مارکس نه تنها نقدی بر هگل بود بلکه منتقدان هگل از جمله «ماتریالیست ها» را نیز نقد می کرد. بدین سان، هنوز از این عبارت که «انسان مذهب را می سازد، نه مذهب انسان را» چندی نگذشته بود که از خداناباوری به معنای دقیق کلمه و از ماتریالیسم فلسفی (فویرباخ) گسیخت و در مقابل «حزب» چالشی را مطرح کرد:
اکنون که از خود بیگانگی انسان در شکل مقدس آن افشاء شده است، وظیفه ی فوری فلسفه که در خدمت تاریخ است، پرده برداشتن از آن در شکل دنیوی اش (unheiligen) می باشد... حزب سیاسی عملی در آلمان به دلایلی شایسته خواستار نفی فلسفه است. [خطای آن در این اندیشه نهفته است که]... می تواند با پشت کردن به فلسفه، به جای دیگری رو آوردن و نجوا کردن عباراتی پرخاشگرانه و بی معنا، آن را نفی کند... نمی توان بدون تحقق بخشیدن به فلسفه از آن فراتر رفت.
مارکس تصمیم گرفت با این چالش روبرو شود و کار بر روی اثری را شروع کرد که آن را «شرح مثبت من» نامید - همان دست نوشته های خطیر 1844 که مقدر بود تقریباً یک قرن ماجرا (یا اگر مایلید فراموش شدگی (2)) را قبل از کشف و انتشار از سر بگذراند. معلوم نیست که آیا حتی انگلس هم این دست نوشته ها را دیده باشد (3). اما بی تردید هر کاری که مارکس در آن تابستان سرنوشت ساز 1844 انجام داده بود، به گفته ی انگلس، «هنگامی که مارکس را در بهار 1845 ملاقات کردم، وی [برداشت ماتریالیستی] را ساخته و پرداخته بود و آن را در عباراتی تقریباً به روشنی آنچه در اینجا بیان شد، برایم توضیح داد» (4).
سه مقاله ی اصلی دست نوشته های 1844 - کار بیگانه شده، مالکیت خصوصی و کمونیسم و نقد دیالکتیک هگلی - خبر از زایش فلسفه ی فعالیت انسانی، یکپارچگی فلسفه و اقتصاد داشت که مقدر بود به نام مارکسیسم شناخته شود. مقالات مربوط به اقتصاد - کار بیگانه شده، مالکیت خصوصی و کمونیسم - روشن می کند که مارکس فقط هگل را «روی پاهای خود» قرار نداد یا به عبارت دقیق تر از او فراتر رفت بلکه اقتصاد سیاسی کلاسیک و نیز «کمونیسم خام و بدون اندیشه» را که «صرفاً تجلی منطقی مالکیت خصوصی» است و «شخصیت انسان را کاملاً نفی می کند» به نقد کشید. نه اقتصاد سیاسی کلاسیک و نه کمونیسم خام، بنیادی ترین تضاد سرمایه داری یعنی کار بیگانه شده را درک نکردند. هیچکدام پی نبردند که «در بیگانگی از ابژه ی کار صرفاً بیگانگی یعنی جدایی (EntauBerung) (5) از همان فعالیت کار متبلور می شود».
با این که مفهوم کار بیگانه شده ی مارکس ریشه های ژرفی در تئوری بیگانگی هگل داشت، اما تحلیل مارکس معکوس ساده (چه رسد به معکوس فویرباخی) آن نیست [یعنی] پرداختن به کار در حالی که هگل فقط به آگاهی پرداخته بود. مارکس همچنین مکرراً به اقتصاد سیاسی کلاسیک که کار را منشأ ارزش می دانست پرداخت. اما هیچکدام [هگل یا اقتصاد سیاسی - م.] کارگر را "سوژه" نمی دانستند:
اقتصاد سیاسی از کار به عنوان روح حقیقی تولید آغاز می کند؛ با این همه هیچ چیز را ناشی از کار نمی داند و همه چیز را به مالکیت خصوصی نسبت می دهد... هنگامی که انسان از مالکیت خصوصی سخن می گوید، اعتقاد دارد که تنها باید با واقعیتی خارج از انسان برخورد کند. هنگامی که از کار سخن می گوید، باید مستقیماً با انسان برخورد کند. این گونه طرح جدید مسئله، راه حل آن را در خود دارد.
با این همه، حل مسئله از طریق مبارزات طبقاتی که اقتصاد سیاسی کلاسیک درک نمی کرد، به معنای کنار گذاشتن نبرد ایده ها به عنوان نیرویی فعال نبود، نبردی که ماتریالیست های مکانیکی و شهود باور درک نکرده بودند. گسست فلسفی مارکس از فویرباخ مدت ها پیش از شرکت در مبارزات عملی - خواه مبارزات کارگری، زنان (6) یا انقلاب آشکار - انجام شده بود. این گسست در همان مقاله ای رخ داد که مارکس در آن ضمن ستایش از «شاهکار برجسته ی» فویرباخ در اسطوره زدایی از انتزاعیات هگلی از «فیلسوف [هگل] که خود یک شکل انتزاعی انسان بیگانه شده است» انتقاد کرده بود (ص. 307). در حقیقت این گسستی دوگانه و یا در واقع گسستی سه گانه از اقتصاد سیاسی کلاسیک، از هگلیانیسم و از ماتریالیسم «قدیمی» بود، چرا که مارکس در حال بنا نهادن قاره ی جدیدی از اندیشه یعنی یک فلسفه ی فعالیت انسانی بود. وی در آغاز این جهان بینی جدید را نه گونه ای از ماتریالیسم و یا ایده آلیسم که انسان باوری نامیده بود:
در اینجا می بینیم که چگونه طبیعت باوری تمام عیار یا انسان باوری، خود را هم از ایده آلیسم و هم از ماتریالیسم متمایز می کند و در همان حال حقیقت وحدت بخش هر دو است. در همان حال می بینیم که چگونه فقط طبیعت باوری قادر به درک کنش تاریخ جهان است (ص. 313).
نقد مارکس دانشمندان (scientists) را نیز از قلم نیانداخت. وی آنان را «ماتریالیست های انتزاعی» نامید که قادر نبودند درک کنند «زندگی را بر یک بنیاد و علم را بر بنیاد دیگری استوار ساختن، پیشاپیش (a priori) یک دروغ است» (ص. 300). و گویی که عملاً سرمایه داران دولتی روزگار ما را می دیده که خود را کمونیست می نامند، با شدت تمام به آنان چنین تاخته بود: «ما به ویژه باید از استقرار جامعه ای که چون انتزاعی در مقابل فرد پدیدار می شود، دوری کنیم. فرد موجودیت اجتماعی است» (ص. 295).
«جهان شمولی دروغینِ» کمونیسم ناپخته قادر نیست درک کند که «خفت و خواری بی پایانی که انسان دستخوش آن است خود را در رابطه با زن نشان می دهد»:
مالکیت خصوصی ما را چنان احمق و یک سویه کرده است که زمانی چیزی را از آن خود می دانیم که متعلق به ما باشد، یعنی هنگامی که برای ما چون سرمایه وجود داشته باشد و یا مستقیماً مالک آن باشیم - آن را بخوریم، بنوشیم، بپوشیم، در آن زندگی کنیم - و به طور خلاصه آن را مصرف کنیم... به جای تمام حواس جسمانی و معنوی، حس مالکیت وجود دارد که بیگانگی صرف از تمام این حواس است... دیدن، شنیدن، بوییدن، چشیدن، حس کردن، فکر کردن، مشاهده کردن، تجربه کردن، آرزو داشتن، فعالیت کردن، عشق ورزیدن... (ص. 297).
فرارفتن از مالکیت خصوصی یک ضرورت است و به این مفهوم، «کمونیسم، شکل ضروری و اصل نیروبخش آینده ی بلاواسطه است. اما کمونیسم به معنای دقیق کلمه هدف تکامل انسان و شکل جامعه ی انسانی نیست» (ص. 303).
یکپارچگی فلسفه و اقتصاد با شدت تمام خود را در این واقعیت نشان می دهد که موضع مارکس یعنی فلسفه ی انسان باور او در مخالفت با این نوع کمونیسم، نه در مقالات «اقتصادی» بلکه در «نقد دیالکتیک هگلی» مطرح می شود. علاوه بر این، همین موضوع خود را در آنجا نشان می دهد که در تقابل با نقد فویرباخ از «نفی در نفی» که گویی [فویرباخ] آن را رازآمیزی صرف و توجیه فیلسوف برای رجعت به مذهب می داند، مارکس تأکید زیادی بر «عناصر ایجابی (positive moments) دیالکتیک هگلی» یعنی «فرارفتن به عنوان حرکت عینی» و منفیّت مطلق «به عنوان اصل جنباننده و زاینده» می گذارد. این رویارویی با منفیّت مطلق در زمانی است که مارکس می نویسد:
کمونیسم همانا انسان باوری است که با فرارفتن از مالکیت خصوصی نتیجه می شود. فقط با فرارفتن از این میانجی، که با این همه پیش فرضی ضروری است، انسان باوری ایجابی (positive humanism) که از خود آغاز می کند، پدیدار می شود (صص. 319-320).
این دقیقاً همان چیزی است که کمونیسم رسمی حتی اکنون به عنوان دشمن عمده ی خود از آن در هراس است: منفیّت مطلق نه تنها برضد سرمایه داری خصوصی بلکه علیه سرمایه داری دولتی است که خود را کمونیسم می داند. فائق آمدن این «فراروی» که هگل آن را منفیّت مطلق نامید، همان چیزی است که مارکس تنها راه برای ایجاد جهانی به راستی انسانی تلقی می کرد یعنی «انسان باوری ایجابی که از خود آغاز می کند».
هیچ چیز با این بینش برابری نمی کند. یکپارچگی منفیّت دوم با انسان باوری مارکس که در پی کمونیسم می آمد، به واقعیت چنان نگران کننده ای پس از گذشت بیش از صد سال از شکل گیری این مفهوم تبدیل شد که استالین از ابتدای پیروزی اش بر گرایش های دیگر، ضرورت «حذف» نفی در نفی را دریافت. او حتی به خود زحمت نداد تا آن را جزء «اصول دیالکتیک» بگذارد (7).
پس از جنگ جهانی دوم، مقالات انسان باور مارکس همچنان تاریخ ساز بود (8). خروشچف به مراتب بیش از استالین آنها را زنده می دانست زیرا در اروپای شرقی انقلاب علیه کمونیسم خود یک «نفی در نفی» بود، حال آنکه خود کمونیست ها ارجاع به آثار مارکس جوان را امری مشخص می دانستند. بار دیگر پیکاری برای جدا کردن «مارکس جوان» و آلوده به "هگلیانیسم" از «اقتصاددان پخته» برپا شد.
تضاد حتی مائو را نیز در امان نگذاشت و این با همه ی تلاشی بود که از غارهای ینان تا فرمان «جهش بزرگ رو به پیش» (9) در پکن، برای تصاحب [مفهوم تضاد - م.] برای مقاصد خویش به عمل آورد (10).
گویی نفی دوم پیکاری بی وقفه و ابدی را پیش می برد. عجیب نیست که «ماتریالیسم علمی» بر مارکس جوان برچسب «پیش مارکسیستی» زد و از پذیرش 1844 به عنوان تاریخ زایش ماتریالیسم تاریخی اجتناب کرد. شاید این عدم پذیرش از سوی کمونیسم در نگاه نخست طنزآمیز به نظر رسد، زیرا حملات مارکس به هگل در هیچ جا به اندازه ی این مقولات تند نبوده است و خود مارکس واقعیت زاده شدن برداشت ماتریالیستی از تاریخ در 1844 را تصدیق کرده است:
نخستین کار برای حل موضوعی که مرا به خود مشغول داشته بود، تجدیدنظر انتقادی از فلسفه ی حق هگل بود؛ (11)... نتیجه گیری کلی ای را که به آن نائل شدم و از آن پس چون راهنمای مطالعاتم قرار گرفت، می توان به صورت موجز به این نحو بیان کرد:... شیوه ی تولید در زندگی مادی خصوصیت کلی فرایند اجتماعی، سیاسی و معنوی زندگی را تعیین می کند. آگاهی انسان ها نیست که وجودشان را تعیین می کند بلکه، برعکس، وجود اجتماعی انسان ها آگاهی شان را تعیین می کند. (12)
همانطور که پیشتر دیدیم، همکار همیشگی مارکس، فریدریک انگلس، در پیشگفتار 1888 خود به مانیفیست کمونیست چنین نوشت: «... هنگامی که مارکس را در بروکسل در بهار 1845 ملاقات کردم، وی [ماتریالیسم تاریخی] را ساخته و پرداخته بود...».
آنچه در بحث و جدل مربوط به مارکس «جوان» و «پخته» مطرح بود، فلسفه ی رهایی بود که با واقعیت ستیزگرانه سازگاری نداشت، صرفاً به این دلیل که اکنون این واقعیت به جای شکل مالکیت خصوصی، شکل مالکیت دولتی داشت. یکی از محققان، با دنبال کردن مقولات بنیادی فلسفی یعنی بیگانگی و شی واره گی (reification)، تداومی را در سراسر آثار مارکس نشان داده است (13). اما به نظر من، مدرکی که نشان می دهد مارکس هرگز بینش انسان باور خود را هنگامی که «به جای آن» به «اقتصاددانی علمی» تبدیل شده بود کنار نگذاشت، در همین فرایندِ شدن و به وجود آوردن ماتریالیسم تاریخی در دست نوشته های 1844 یافت می شود و نه صرفاً در مقولات فلسفی، حتی اگر هم ایده های بنیادینی چون بیگانگی و شی واره گی باشند. در آثار مارکس، هیچ مقوله ای فلسفی وجود ندارد که در همان حال مقوله ای اقتصادی نباشد. و هیچ مقوله ی اقتصادی نیست که در همان حال مقوله ی فلسفی نباشد. بعداً نشان خواهیم داد که چگونه این موضوع هم در گروندریسه و هم در سرمایه صدق می کند. در اینجا ضروری است کماکان شاهد زایش ماتریالیسم تاریخی در «نقد دیالکتیک هگلی» باشیم و نشان دهیم که چگونه این مقاله ی کاملاً فلسفی، «اقتصادی» نیز است.
به رغم این واقعیت که مارکس «کشفیات راستین» فویرباخ را ارج می نهاد، به نقصان فلسفی فویرباخ کمال دقت را نشان می داد:
فویرباخ نفی در نفی را صرفاً تناقض فلسفه با خویش می داند، گویی فلسفه پس از انکار الهیات (ترانسندنتالیسم)، آن را تأیید کرده است... اما تا جایی که هگل نفی در نفی را مطابق با رابطه ای ایجابی که در آن درونی شده، درک می کند... تا همان اندازه حرکت تاریخ را، هر چند با بیانی انتزاعی، منطقی و نظرورانه، کشف کرده است (ص. 305).
مارکس در دیالکتیک هگلی، حرکت بالفعل تاریخ را درک می کرد. از همین رو تأکید می کرد هگل دیالکتیکی را کشف کرده است که «منشأ تمامی دیالکتیک است» (14).
مارکس که از همان ابتدا با اشاره به وجه ایجابی در اندیشه ی هگل، موضع خود را از فویرباخ جدا کرده بود (15)، فوراً هگل را نیز زیر ضرب نقد خود قرار می دهد، اما نه صرفاً به عنوان یک فویرباخ بلکه از موضع یک ماتریالیست تاریخی راستین و خاص که همانا موضع مارکس جوان بود. مارکس 1844، بیش از هر چیز هگل را از این باب بر خطا می داند که شیوه ی غیرانسانی «مادیت یافتن» (materialization) را درنیافته بود:
آنچه [برای هگل - م.] ذات بیگانگی تلقی می شود که باید آشکار شود و از آن فرارفت، این نیست که ذات انسان در تقابل با خویشتن خود را به شیوه ای غیر انسانی مادیت می بخشد، بلکه این است که [ذات انسان - م.] خود را در تمایز با اندیشه ی انتزاعی و در تقابل با آن، مادیت می بخشد (ص. 308).
مارکس پس از نقد قوی ترین جنبه ی هگل - تئوری بیگانگی - به شایستگی عظیم فلسفه ی هگلی یعنی «خصلت یکسره منفی و انتقادی آن...» اشاره می کند. اما این امر فلسفه ی هگلی را از نقطه ضعف مرگ آورش نجات نمی دهد، نقطه ضعفی که همانا ذات فلسفه ای است که ابژه ها را تنها به عنوان اندیشه و حرکات اندیشه از آنِ خود می کند، زیرا
آنچه در نطفه پنهان است، همانا قوه ی نهفته و راز پوزیتیویسم غیر انتقادی و به همان اندازه ایده آلیسم غیر انتقادی... و از هم پاشی فلسفی و احیاء تجربه باوری موجود است (ص. 311).
مارکس در ادامه افزود: به رغم دستاورد خارق العاده ی هگل - «دیالکتیک منفیّت به عنوان اصل جنباننده و زاینده» - که هگل را قادر ساخت تا «ذات کار» را دریابد و «انسان عینی و راستین، انسان بالفعل، را نتیجه ی کارش بداند» (ص. 309)؛ به رغم «جنبه ی ایجابی» - «فراروی به عنوان حرکت عینی» - محدودیت های اندیشه ی انتزاعی ناگزیر راه را برای تقلیل فراروی به نمود صرف هموار کرد:
به این ترتیب، به عنوان مثال، پس از فراروی از مذهب و شناخت مذهب به عنوان محصول از خودبیگانگی (SelbstentauBerung)، او هنوز خود را در مذهب به عنوان مذهب مورد تأکید قرار می دهد... انسانی که تشخیص داده است که در حقوق، سیاست و غیره زندگی بیگانه ای (ein entauBertes Leben) را پیش می برد، در این زندگی بیگانه شده (in diesem entauBerten Leben)، به معنای دقیق کلمه، زندگی واقعی انسانی خود را دنبال می کند (ص. 317).
اکنون مارکس به «دروغ نهفته در اصول او» می تازد: «بدین سان خِرَد به معنای دقیق کلمه در بی خِردی به مثابه ی بی خِردی است». در حقیقت، اکنون مارکس می گوید که میان جهان فلسفی که در آن از بیگانگی ها «فراتر می رویم» و جهان واقعی که بیگانگی ها در آن به اندازه ی زندگی بزرگ هستند، دوگانگی کاملی وجود دارد که خود گواهی است کافی بر اینکه جهان فلسفی از عمل عاری است و «وجود» به جهان ذات راه نمی یابد. سرانجام، شاید «"مطلق"» هگل، به جای دستیابی به وحدت اندیشه و واقعیت، او را به سازش با واقعیت کشاند. و «دگر» آن جهانِ "خِرَد" زیبا یعنی خردگرایی انتزاعی، همانا خردگریزی تام و تمام جهان واقعی موجود است.
دست نوشته قبل از آن که مارکس به موضوعی بپردازد که قبلاً خاطر نشان کرده بود به پایان می رسد و آن موضوع عبارت بود از اینکه «بعداً خواهیم دید که چرا هگل اندیشه را از سوژه جدا می کند» (ص. 323). اما مارکس در جریان مبارزه اش با مفاهیم هگلی بر مبنای خود هگل، خاطر نشان می سازد که هنگامی که «انسان جسمانی بالفعل، ایستاده بر زمین سفت و سخت، که تمامی نیروهای طبیعی را با دم و بازدم خود استنشاق می کند» به «سوژه» تبدیل شود و فلسفه، انسان باوری، که انسان در کانون آن است، سرانجام «قادر شود با فهم کنش تاریخ جهان به «انسان باوری ایجابی که از خود آغاز می کند» رهسپار شود، مسائل تا چه اندازه متفاوت خواهند بود.
طرح همین ایده ی زایش «انسان باوری ایجابی» به عنوان نتیجه ی نفی دوم، یعنی پس از کمونیسم، در دفاع از هگل بر ضد فویرباخ که در ابتدای مقاله به «فراروی از فلسفه ی قدیمی» منتسب شده بود، حقیقتاً خارق العاده است. در اینجا، مارکسی قرار دارد که پیش از این از هگلی های جوان گسسته است و به شدت با انتزاعات هگل که درز و ترک های تئوری بیگانگی اش را پنهان می کند مخالف است. مارکس معتقد است که هگل فراروی را به سازش با جهان خردگریز کاهش داده است؛ او مفهوم کلیدی "دگربود" (Otherness) هگلی یعنی جذب عینیّت را «دروغ نهفته در اصول او» می داند. در اینجا مارکس پس از آنکه در تحلیل جهان بالفعل راهش را از هگل جدا می کند، سرانجام او را «روی پا قرار می دهد». و با این همه درست همین جا یعنی در این انشعاب «دقیقاً» فلسفی است که مارکس، هگل را به دلیل «بینشی که در بیگانگی بیان کرده... از تصاحب بالفعل ذات عینی اش از طریق فرارفتن از این ذات در وجود بیگانه شده ی آن» ستایش می کند (ص. 319). سپس تسویه حساب خود را با کمونیسم ارائه می کند که آن را به دلیل فرارفتن از مالکیت خصوصی می ستاید، اما تأکید می کند که فقط پس از «فرارفتن از این میانجی است که یک جامعه به واقع انسانی خواهیم داشت».
این مقاله حاصل چنان «جدیت، رنج و عذاب، صبر و استقامت و کار و تلاش نفی» است که خوانندگان نیز «رنج» می برند (چرا که نه با نتایج حاضر و آماده بلکه با کنش خلاقیت روبرو هستیم). ما در آن شاهد آفرینش دیالکتیک مارکسی، ماتریالیسم تاریخی، هستیم.
وقت بسیار زیادی را به بررسی دست نوشته های 1844، به ویژه «نقد دیالکتیک هگلی»، اختصاص دادیم زیرا آنها در حالت طبیعی خود نه تنها ایده هایی را در بر دارند که زمینه ساز مانیفست کمونیست و انقلاب بالفعل 1848 بودند که بنیادهای اروپا را لرزاند، بلکه تمام ایده هایی را شامل می شوند که مارکس یک ربع قرن وقت خود را صرف تکامل شان کرد. طبعاً، نمی توان برای کشفی دوران ساز چون برداشت ماتریالیستی از تاریخ یک سال «مشخص» را ذکر کرد. طبعاً نمی توان از این نظر دفاع کرد که تئوری مارکس درباره ی تاریخ و دیالکتیک رهایی (چه رسد که قوانین اقتصادی تکامل سرمایه داری، «قانون حرکت آن») به طور کامل و شکفته از مغز مارکس بیرون جهیده است، خواه در 1844 با دست نوشته های اقتصادی - فلسفی باشد خواه در سال 1867 با سرمایه، همانطور که مارکس در چاپ فرانسوی آن در 1872-1875 گواهی می کند. (16)
نمی گوییم که مارکس در 1844 و یا در شرح «شناخته شده» از ماتریالیسم تاریخی - ایدئولوژی آلمانی - و یا حتی در چالش سترگش با کل جهان بورژوایی در آستانه ی انقلابات پرولتری 1848 یعنی مانیفست کمونیست، با این عبارت پرطنین که «کمونیست ها از پنهان کردن نظرات خود بیزارند» و این فراخوان که «کارگران تمام کشورها، متحد شوید!»، تمامی نظراتش را بیان کرده است. دقیقاً عکس این موضوع مورد نظر است. همان طور که این مانیفست تاریخی طبقاتی فرد را «فراموش نکرد» - «تکامل آزادانه هر فرد شرط تکامل آزادنه ی همگان است» - تئوری اش از تفسیر اقتصادی تاریخ نیز حتی یک لحظه هم از مبارزات زنده ی بالفعل جدا نشد: «تاریخ تمامی جوامعی که تاکنون وجود داشته است، تاریخ مبارزات طبقاتی است» و تمایز ایدئولوژیکی خود را با تمامی گرایشات دیگر سوسیالیستی ادامه داد. تمامی ایده های نهفته در مانیفست کمونیست، و بسیار ایده های جدید همراه با تکامل عینی بنیادی دستخوش خود تکاملی مداوم شدند. با این حال و با آن که مارکس اکنون کاشف قاره ی جدیدی از اندیشه بود، باز هم به دیالکتیک هگلی بازگشت.
نکته ی مورد تأکید ما در اینجا این است که بینش موجود در اصول عام ماتریالیسم تاریخی - شرایط مادی و عینی وجود انسان؛ خود تکاملی کار و کارگر در مقابل هر تکامل «عینی» ذهن؛ فرایندهای تاریخی در مقابل هر حقیقت ابدی؛ تکامل دیالکتیکی از طریق تضادها در مقابل تداوم مکانیکی یا انتزاعی، شهودباور و یا صرفاً تجربیِ آنچه که وجود دارد - نه از مارکس «سالخورده» جدا شدنی است و نه از مارکس جوان. در حقیقت، مارکس که پس از یک دهه ی کامل تعمق در اقتصاد به نگارش دست نوشته های کاملاً اقتصادی خود در سال های 1857-1858 می پردازد، در هیچ اثری تا بدین اندازه «هگل گرا» نبوده است.
پی نوشت ها :
1. ای. لئونیتف اسامی اقتصاددانان سیاسی را که مارکس در 1844 آثارشان را مطالعه کرده بود فهرست کرده است: اسمیت، ریکاردو، ژان باپتیست سه، سیسموندی، بوره، پکوئر، اسکاربک، جیمز میل، مک کلوش... (سرمایه ی مارکس، ص. 10). لوبکویتز، همان منبع، برآورد کرده است که مارکس حدود 10.000 صفحه از آثار مربوط به اقتصاد سیاسی را در زمان نگارش دست نوشته های 1844 و خانواده ی مقدس خوانده است. حتی فرد «ناب گرایی» در تئوری اقتصادی، چون ژوزف ای. شومپتر، شک ندارد که «قدمت زایش تفسیر اقتصادی از تاریخ به 1844 برمی گردد» («مانیفست کمونیست در جامعه شناسی و اقتصاد»، مجله ی اقتصاد سیاسی، ژوئیه ی 1949). به هر حال، تا جایی که به مارکس مربوط است، وی دست نوشته های 1844 خود را برای کتاب نقد اقتصاد سیاسی و ملی که قرارداد آن را با ناشر آلمانی، لسکه، در فوریه ی 1845 بسته بود، آماده کرده بود.
2. در میان تمام دانشگاهیان آمریکایی که می کوشند مارکس جوان را به دست فراموشی بسپارند، هیچکس بیش از پروفسور دونالد کلارک هاجز به ماتریالیسمی خام متوسل نشده بود. وی می نویسد: «در دست نوشته های 1844، پژوهش بیگانگی با مبادله ی اقتصادی خاصی میان فروشنده (alienor) و خریدار (alienee) درگیر است». وضعیت تحقیق درباره ی مارکس در آمریکا چنان اسفناک است که این ماتریالیسم خام در مجله ای فلسفی حتی به معارضه طلبیده نشد، گرچه دیدگاه شبه چپ گرایی پروفسور هاجز درباره ی «برگذشتن» مارکس از «انسان باوری ادعایی [!]» اش به مک کارتیسم ایدئولوژیکی «چپ» انجامید. وی ملغمه ای از تجدید حیات مارکس پژوهی در ایالات متحد و «رشد اقتصادی و سیاسی منطبق با آن در اتحاد شوروی» را به وجود آورده است، با این ادعا که از «بازیابی... سطل زباله ی مارکس، تصویری انسان باور سر برآورده است... که مطلوب جامعه ی دانشگاهی است». (رجوع کنید به «مارکس جوان - ارزیابی مجدد»، تحقیقات فلسفی و پدیدار شناختی، جلد 27، دسامبر 1966، صفحات 216-229). برای بررسی رشد واقعی مارکس پژوهی رجوع کنید به مقاله ام با عنوان «انسان باوری مارکس»، به ویژه یادداشت 10، در مجموعه مقالات همایش بین المللی درباره ی انسان باوری سوسیالیستی، با ویرایش اریش فروم (نیویورک: Doubleday، 1965).
3. روشن است که انگلس از اینکه مارکس مطلبی را که در آن زمان «نقد اقتصاد سیاسی و ملی» می نامیدند، تمام نکرده بود بی طاقت شده بود و در 20 ژانویه ی 1845 به مارکس چنین نوشت: «سعی کن کتابت را درباره ی اقتصاد سیاسی زودتر به پایان برسانی، حتی اگر از بسیاری جهات راضی ات نکند». دغدغه ی انگلس مسائل عملی بود: آنها با گروه های کارگری در تماس بودند و انگلس می خواست نظرات مارکس را به آنها بشناساند. از طرف دیگر مارکس کل ایده ی کتاب را کنار گذاشت زیرا چنان که به ناشر خود در اول اوت 1846 نوشته بود: «... به نظرم بی نهایت مهم می رسید که بنیاد شرح مثبت خود را از موضوع بر اثری جدلی استوار سازم». آن اثر جدلی که مارکس به آن اشاره می کند ایدئولوژی آلمانی بود که مارکس آن را به «انتقاد جونده ی موشها» سپرده بود (پیش گفتار درآمدی بر نقد اقتصاد سیاسی، 1859).
4. پیش گفتار انگلس (1888) به چاپ انگلیسی مانیفیست کمونیست.
5. در زبان آلمانی دو واژه ی نزدیک به هم Entfremdung و EntauBerung برای بیان مفهوم بیگانگی به کار می رود که معادل آن در زبان انگلیسی بنا به موضوع مورد نظر به ترتیب alineation و externalization ترجمه شده است. در زبان فارسی برای واژه نخست، بیگانگی و برای واژه ی دوم خارجیت یابی و برون هشتی انتخاب شده که وافی به مقصود نیست. در ترجمه جدید دانشنامه ی منطق هگل به زبان انگلیسی، تعریف واژه ی EntauBerung چنین است: «به معنای جدا شدن، کناره گیری و در متون قضایی بیگانگی است. بیگانگی را باید در ترجمه ی Entfremdung به کار گرفت. معنی تحت الفظی آن تهی شدن از خویش است. حرکت رو به خارج و آسیب پذیر کردن خود از اجزای این معنی است...» ما در این متن از همان واژه ی بیگانگی (و گاهی جدایی) در ترجمه ی هر دو واژه استفاده می کنیم تنها با این تفاوت که هر جا مقصود EntauBerung باشد در متن مشخص می شود. - م.
6. رجوع کنید به فصل نهم.
7. مقاله ی استالین درباره ی ماتریالیسم دیالکتیکی در چاپ های متعددی انتشار یافته است. این مقاله برای نخستین بار در کتابش با عنوان تاریخ حزب کمونیست روسیه (بلشویک) (نیویورک، بین الملل، 1939) گنجانده شده بود.
8. بحث سه جانبه میان کمونیست ها، اگزیستانسیالیست ها و انسان باوران کاتولیک طبعاً نمی تواند تأثیر انقلاب واقعی در اروپای شرقی را داشته باشد که موجب حمله روسیه به «رویزیونیسم» شد. نخستین حمله ی تئوریک به مقالات انسان باور مارکس توسط کی. ای. کارپوشین در مسئله ی فلسفه (فصل نامه ای روسی، شماره 3، 1955) انجام شد. رجوع کنید به بخش هایی از آن که در مارکسیسم و آزادی، صص. 62-64 نقل شده است.
9. Great:leap Forward رجوع شود به فصل پنجم. - م.
10. رجوع کنید به فصل پنجم.
11. سرانجام نقد مارکس به زبان انگلیسی منتشر شده است: نقد کارل مارکس از «فلسفه ی حق» هگل. این نقد مقدمه ی خوبی به قلم ژوزف اومالی دارد که شامل یادداشت هایی درباره ی زندگینامه ی مارکس نیز هست (انتشارات دانشگاه کمبریج، 1970).
12. درآمدی بر نقد اقتصاد سیاسی (شیکاگو، Charles H. Kerr، 1904)، ص. 11.
13. سِر آیرینگ فتچر، «مارکس جوان و سالخورده» در مجموعه مقالات همایش بین المللی مارکس و جهان غرب، ویراستار نیکولاس لوبکویتز (لندن و نتردام: انتشارات دانشگاه نتردام).
14. سرمایه، جلد اول، زیرنویس ص. 654.
15. «نقص اصلی تمامی ماتریالیسم (از جمله ماتریالیسم فویرباخ) تا به امروز این است که ابژه، امر محسوس، را تنها به شکل ابژه یا شهود درک می کند؛ و نه به عنوان فعالیت محسوس انسان، پراکسیس؛ نه به صورت امر ذهنی. همین است که در تقابل با ماتریالیسم، جنبه ی فعال به صورت انتزاعی توسط ایده آلیسم تکامل یافته است» (تزهایی درباره ی فویرباخ).
16. مارکس در یادداشت خود برای خوانندگان فرانسوی، در 28 آوریل 1875 (ضمیمه ی چاپ فرانسوی سرمایه) می نویسد: «به محض بازنگری کتاب به این نتیجه رسیدم که... مدارک تاریخی یا آماری بیشتری ارائه کنم و تذکراتی انتقادی بر آن بیفزایم و غیره و غیره... ترجمه ی فرانسه... دارای ارزش علمی مستقل از متن اصلی است و حتی خوانندگان آشنا به زبان آلمانی باید به آن مراجعه کنند».