بانوی پیشگام (3)

مارگارت و گرگوری از بالی عازم گینه ی نو شدند تا یک سال در این منطقه اقامت کنند. پیش از ترک بالی در مارس سال 1938، نقشه هایی برای تشکیل یک گروه تحقیقاتی بزرگ در سر پرورانده بودند. این تحقیقات علوم مختلفی را
پنجشنبه، 24 مرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بانوی پیشگام (3)
 بانوی پیشگام (3)

نویسنده: مایکل پولارد
مترجم: محمدرضا افضلی



 

سایه ی شوم جنگ

مارگارت و گرگوری از بالی عازم گینه ی نو شدند تا یک سال در این منطقه اقامت کنند. پیش از ترک بالی در مارس سال 1938، نقشه هایی برای تشکیل یک گروه تحقیقاتی بزرگ در سر پرورانده بودند. این تحقیقات علوم مختلفی را شامل می شد که همه زیر «چتر» انسان شناسی قرار می گرفتند. یک سازمان آموزشی نیز وظیفه ی آموزش زبان و فرهنگ بالی به اعضای هیئت تحقیقاتی را به عهده می گرفت.
سال 1939 فرا رسید. ارتش هیتلر به اروپا حمله کرد. آشکار بود که جنگ جهانی دیگری در پیش است. در کشتی، مسافران انگلیسی از احضار به خدمت برای شرکت در جنگ سخن می گفتند. گرگوری که انگلیسی بود، احساس می کرد که در صورت آغاز جنگ باید به کشورش باز گردد. اگر چه تا دو سال بعد ایالات متحده ی امریکا وارد جنگ نشد، بسیاری از مردم، از جمله مارگارت، احساس می کردند که آتش این جنگ همه جای جهان را در بر خواهد گرفت.
دیگر جای برنامه ریزی برای سفرهای تحقیقاتی آینده با تأسیس دفتر مرکزی در بالی نبود. در دوران جنگ جهانی دوم، سربازان ژاپنی بالی را اشغال کردند. اگر مارگارت و گرگوری در آنجا مانده بودند، بی تردید ژاپنی ها آنها را اسیر می کردند و به اردوگاه اسیران جنگی می فرستادند.
نتیجه ی مستقیم سفر تحقیقاتی به بالی، کتاب خصایص مردم بالی بود، این کتاب را مارگارت به طور مشترک با گرگوری تدوین کرد و با بیش از هفتصد عکس از 28000 عکسی که در بالی گرفته بودند مصور شده بود. هدف از تدوین این کتاب صرفاً انتشار نتایج سفر تحقیقاتی به بالی نبود، بلکه این هدف نیز مورد نظر بود که الگویی برای نحوه ی عرضه ی یافته های میدانی ارائه شود. آنها چهار فیلم بیست و پنج دقیقه ای نیز در مورد جنبه های مختلف زندگی مردم بالی تهیه کردند.

نوزادی به دنیا می آید.

«مارگارت پیش از تولد نوزاد خود اعلام کرده بود که در شش ماه اول خودش کاملاً از فرزندش مراقبت خواهد کرد، اما پس از گذشت دو هفته دریافت که نمی تواند اَبَر مادر باشد، در موزه کار کند، از طفل خود پرستاری کند و سرتاسر شب را هم بیدار بماند.»
فیلیس گراسکورت، به نقل از مارگارت مید.
زندگی در کشمکش
در این میان، مارگارت موضوع دیگری هم برای فکر کردن یافته بود. او حامله بود. بیش از پانزده سال قبل به او گفته بودند که هرگز بچه دار نخواهد شد. از آن زمان به بعد، چندین بار سقط جنین کرده بود. اکنون بیش از اندازه احساس خوشحالی می کرد. اما باید احتیاط می کرد. مارگارت سی و هشت سال داشت و در این سن، به دنیا آوردن نخستین نوزاد ممکن است دشوار یا حتی خطرناک باشد. به او توصیه شد که زیاد به خودش سخت نگیرد.
مارگارت بیشتر دوران بزرگسالی خود را به عنوان دانشجوی پرورش کودک سپری کرده بود. در سفرهای تحقیقاتی خود شاهد تولد نوزادان بسیاری بود، اما به زودی دریافت که مثل همه ی مادران دیگری که برای نخستین بار صاحب فرزند می شوند، مستعد نگرانی برای فرزند خود است. او تاریخچه ی خانواده ی خود را از لحاظ مشکلات بهداشتی بررسی کرد. به یاد آورد که بعضی از خویشاوندانش مستعد ناشنوانی بودند. با وجود این، مارگارت تولد این نوزاد را، هم از دیدگاه حرفه ای و هم از لحاظ شخصی، رویدادی جالب می دانست. او تا آنجا پیش رفت که از دوستی درخواست کند از تولد این نوزاد فیلم تهیه کند.
ماری کاترین بیتسن، که در خانواده او را کَتی می نامیدند، در 8 دسامبر سال 1939 ، سه ماه پس از آغاز جنگ جهانی دوم، به دنیا آمد.
مارگارت نوشت «بزرگ کردن کتی ماجرایی بود که از لحاظ فکری و احساسی به یک اندازه هیجان داشت.» فرصتی برای مارگارت فراهم شده بود تا ایده های خود را، که حاصل سالها مشاهده ی والدین و کودکان آنها بود، به مرحله ی عمل در آورد. اما او می دانست که در این کار خطری نهفته است. کتی در معرض این خطر بودکه او را به چشم نمونه ی زنده ای از تحقیق میدانی ببینند، نه کودکی با والدین مهربان.
مارگارت به عنوان انسان شناس شهرت جهانی کسب کرده بود، اما او و گرگوری نتوانسته بودند پولی پس انداز کنند. پیش از تولد کَتی، مارگارت گاه به تدریس پرداخته بود. اکنون دوباره به سراغ این کار می رفت و کار پاره وقت خود را در موزه ی نیویورک نیز دنبال می کرد.
فیلس گراسکورت می نویسد:
«مید در نیویورک کاملاً احساس راحتی می کرد. او کار مطمئنی در موزه ی تاریخ طبیعی داشت، تعداد زیادی دوست و پشتیبان داشت و از نامداران کشور شمرده می شد. بیتسن نیز به اندازه ی همسرش خواهان شهرت بود، اما راهی برای رقابت با او نمی یافت. بیتسن با افسوس به یاد می آورد که «قانون انرژی مطرح بود، من نمی توانستم با او همپا شوم و او نمی توانست توقف کند.»
در سال 1941 که ایالات متحده ی امریکا وارد جنگ شد، کارهای فراوانی پیش روی متخصصانی بود که روی تغییرات زندگی مردم تحقیق کرده بودند. در نظر امریکایی هایی که به ارتش می پیوستند، در نظر همسران و فرزندانی که ناگزیر از ترک خانه ی خود می شدند و در نظر زنانی که درگیر کارهای مربوط به جنگ می شدند، جنگ جهانی دوم بزرگترین تغییر قابل تصور بود. هم مارگارت وهم گرگوری برای کمک به مردم در جهت کنار آمدن با مشکلات ناشی از جدایی و تجربه های جدید، ایده هایی داشتند و به همین سبب به همکاری آن ها نیاز بود، اما این کارها با تحقیقات انسان شناختی، که مارگارت آن را فعالیت اصلی زندگی خود می دانست، ارتباط مستقیمی نداشت، اما تا زمانی که جنگ ادامه داشت، برای بازگشت به اقیانوس آرام بختی نداشتند.

بار دیگر در میدان

ژوئن سال 1953 بود و هنوز مارگارت احساس نمی کرد برای رفتن به سراغ تحقیق میدانی از فراغت لازم برخوردار است. از گرگوری جدا شده بود و کتی سیزده سال داشت.
در این سالها، ظاهر او روز به روز بیشتر شبیه خانم معلمها می شد- چیزی که به نظر می رسید مورد علاقه ی جامعه ی امریکایی باشد. آنچه به نظر می رسید بیشتر برایش اهمیت داشته باشد، انرژی بود و در خانه همیشه سر و صدا به پا بود- مردم یکسره در رفت و آمد بودند و تا مدتها پس از پایان شام، سر میز گفتگو ادامه یافت.»
در جنوب اقیانوس آرام، از زمانی که مارگارت در سال 1939 آنجا را ترک کرده بود، آشوبهای بزرگی بر پا شده بود. نقل و انتقال هزاران سرباز ژاپنی و امریکایی در این جزایر شیوه ی زندگی مردم این مناطق را به کلی تغییر داده بود. افکار بسیاری از مردم بومی هم تغییر یافته بود.
اغلب جزایر اندونزی هنوز زیر سلطه ی کشورهای اروپایی، استرالیا، یا ایالات متحده ی امریکا بودند. پس از پایان جنگ چند جنبش مستقل در این جزایر پا گرفت. در سال 1949 ، دولت هلند سرانجام به تعدادی از این جزایر استقلال عطا کرد، این جزایر کشور اندونزی را تشکیل دادند. بالی آزاد بود.
این رویدادها ماهیت مناطقی را که مارگارت در دهه ی 1930 به خوبی می شناخت، تغییر داد. یکی از این تغییرات در جهت بهبود اوضاع بود. پس از دهه ی 1930 تجهیزات جدیدی ابداع شده بود که به تحقیق میدانی کمک می کرد. مولدهای سیار برق، نورافکنهای جدید برای عکاسی و ارزشمندتر از همه، ضبط صوت قابل حمل. دیگر ضرورتی نداشت که مانند دوران گذشته از تجهیزات سنگین و دست و پاگیر با کیفیت صدای ضعیف و زمان ضبط محدود استفاده کند. دوربینها هم پیشرفته شده بودند.
اگر چه کار میدانی در دهه ی 1950 از بعضی جنبه ها دشوارتر شده بود، دست کم با تجهیزات بهتری انجام می شد. افزایش سهولت و سرعت سفر را هم باید به این مزایا اضافه کرد. از نظر مارگارت، که بچه ای در خانه داشت، بسیار مغتنم بود که سفری که بیست سال قبل دو ماه طول می کشید، اکنون دو روزه انجام شود.

جهان به شکل نعلبکی

مارگارت مید، در نخستین سفر خود پس از پایان جنگ، در پنجاه و یک سالگی، تصمیم گرفت به دهکده ی پری در جزیره ی مانوس از مجمع الجزایر آدمیرالتی بازگردد که آخرین بار در سال 1929 آن را دیده بود. او به تغییراتی که در این منطقه روی داده بود علاقه مند بود و می خواست بفهمد که روستانشینان در برابر این تغییرات چه واکنشی نشان داده اند.
اما مارگارت به زودی دریافت که تغییرات در جزیره ی مانوس از حد تصور او فراتر رفته است.
در دهه ی 1920 اهالی پری از هیچ چیزی در خارج از دهکده ی خود مطلع نبودند. تصویر آنها از جهان «نعلبکی غول پیکری بود که آب دریا از هر طرف آن لبریز می شد.» گذر زمان با جریان ماهانه ی آب روی آب سنگها سنجیده می شد. آنها از تاریخ خود چیزی نمی دانستند، مگر داستانهایی درباره ی وقایعی که در دوران زندگی پدر و مادر یا پدر بزرگ و مادر بزرگشان اتفاق افتاده بود.
این تغییرات بلافاصله پس از آنکه مارگارت در سال 1929 جزیره ی مانوس را ترک کرد، آغاز شده بود. وقتی مارگارت در آنجا بود، مردم جزیره چیزی درباره ی مسیحیت به گوششان نخورده بود. بلافاصله پس از عزیمت مارگارت، مبلغان مذهبی کاتولیک قدم به این جزیره گذاشتند و دین مردم مانوس را تغییر دادند. در نتیجه ی این تغییر آموزش مختصری نصیبیشان شد، اما در مدارس مبلغان مذهبی بیشتر داستانهای انجیل آموزش داده می شد.
در دوران جنگ جهانی دوم، مانوس و بقیه ی جزایر مجمع الجزایر آدمیرالتی به اشغال ژاپنی ها در آمده بود. در سال 1946، نیروهای امریکایی در این جزایر پیاده شدند و دوباره آنها را تسخیر کردند. پس از آنکه امریکایی ها مدتی این جزایر را در اشغال خود داشتند، آنها را به استرالیا بازگرداندند.
این سلسله رویدادهای سریع سبب بروز آشوب، حتی در پیشرفته ترین کشورها، می شود. در نظر مردم جزیره ی کوچک مانوس، دنیا دو سه بار زیرو رو شده بود.
مانوس پایگاهی برای نقل و انتقال نیز به خاور دور و برعکس بود. مارگارت تخمین می زد که بیش از یک میلیون مرد سفید پوست از این جزیره عبور کرده باشند. برای مردمی که تا چند سال پیش عملاً هیچ تماسی با دنیای خارج نداشتد، این تجربه ای شگفت آور بود. از این رو به گفته ی مارگارت مید:
«درک وجذب کدام برایشان سخت تر است- شیوه ی زندگی وحشیانه که از بسیاری از جنبه ها شبیه زندگی پدر بزرگهایشان است و اینک با چنین اشتیاقی آن را کنار گذاشته اند یا شیوه ای که به دنیای مدرن تعلق دارد، دنیای هواپیماهایی که بر فراز سرشان پرواز می کنند و اخباری که از رادیو می شوند؟»

شگفتی و حسد

مردم مانوس نه تنها به سربازان، بلکه به تجهیزات آنها - هواپیما، بولدوزر، نورافکن، کشتی اژدرانداز- با شگفتی نگاه می کردند. جوانان مانوس علاوه بر شگفتی، حسد هم می ورزیدند. آنها می دیدند که چگونه یک بولدوزر با یک راننده می تواند در یک روز کارهایی انجام دهد که گروهی از مردان مانوس، با ابزارهای دستی، فقط در طول چندین ماه می توانند انجام دهند. آنها از غذاهای کنسرو شده و کالاهای دیگری که سربازان امریکایی مثل ریگ بیابان به آنها می دادند استفاده می کردند و لذت می بردند.
جوانان مانوس به این نتیجه رسیدند که نیاز به تغییر دارند. دیگر حاضر به انجام کار کمرشکن با ابزار دستی نبودند. دیگر مراسم و آیینهای قدیمی به وسیله ی پیران دهکده که به گذشته ی فقیرانه و مأیوس کننده پیوند خورده بودند، برگزار نمی شد.
سربازان امریکایی به خانه بازگشتند و پشت سر خود انبارهای پر ازغذای کنسرو شده و چیزهای دیگری که برای روستانشینانی که همه ی عمر با فقر زیسته بودند ارزش بسیار داشت، باقی گذاشتند. ورقهای آهن موجدار، تخته سه لا، فقسه های فلزی، کرباس، صندلی، میز، چراغ نفتی، فهرست کالاهایی که در این انبارها باقی ماند تمامی نداشت. البته روزی این ذخایر سرانجام به پایان می رسید.

مانوس جدید

هنگامی که مارگارت در سال 1953 دوباره از مانوس بازدید کرد، مردم محلی لباسهای غربی به تن داشتند. در پری، خانه های روی مرداب تخریب شده بودند و خانه های نو، با آشپزخانه ها و پنجره هایی به سبک اروپایی در ساحل بنا کرده بودند، اگر چه باز هم این خانه ها را روی پایه ساخته بودند. از بشکه های کهنه ای که امریکایی ها باقی گذاشته بودند، برای ذخیره کردن آب استفاده می کردند. دهکده های جدید ساخته شده بود که همه ی آنها میدان مرکزی داشتند؛ میدانی که محل گرد همایی اهالی بود. شوراهایی بر پا شده بود که رئیس انتخابی داشتند. طرحهای دیگری هم برای بهبود زندگی اهالی در دست بود، اما صرفاً در همین مرحله مانده بودند، زیرا پولی برای تحقیق بخشیدن به آنها در بساط نبود. ساختن بیمارستان، درمانگاه، مدرسه و بانک به زودی مقدور نبود.
در دوران اشغال امریکایی ها ، ساکنان این جزایر شاهد جامعه ای کاملاً متفاوت بودند. « آنها در میان این همه آدم شبیه به هم، سربازخانه های بسیار بزرگ، بولدوزرها و هواپیماهای غول پیکر گیر افتاده بودند.» آن ها به شیوه ی رفتار امریکایی ها حسد می ورزیدند و آن را تحسین می کردند « آنها دعواهای بی پایان خود را بر سر یک ظرف گلی شکسته را با اشتیاق امریکایی ها برای صرف هزینه، وقت و تجهیزات فراوان برای حفظ جان یک سرباز، مقایسه می کردند.» این نکته نیز توجه آنها را جلب کرده بود که لباس، محل سکنا و حقوق سربازان سیاهپوست امریکایی مثل سفید پوستهاست. « آنها احساس می کردند که امریکایی ها مردان آفریقایی را شفا داده اند.»

پیشرفت، اما...

شیوه ی جدید زندگی مردم مانوس در دوران پس از جنگ عمر کوتاهی داشت. این شیوه ی زندگی حاصل برخورداری از اجناس و کالاهای باقیمانده از امریکایی ها بود که تا سال 1953 تمام آنها به مصرف رسید.
مارگارت در نوشته های خود بیان می کند که مردم مانوس از خودشان جلو افتاده بودند. او در گزارش خود می نویسد که « برداشت تخیلی آنها از امکانات جامعه ی مدرن، از منابع آنها فراتر است. آنها دریافته اند که وقت خود را چگونه بیان کنند و قرار جلسه ای برای «ساعت یک» بگذارند. اما در تمام دهکده فقط دو ساعت رومیزی و یک ساعت مچی وجود دارد و احتمال اینکه این جلسه به موقع شروع شود، نسبت به زمانی که وقت را با آفتاب می سنجیدند، اصلاً بیشتر نیست. آنها در مورد تاریخ هم چیزهایی آموخته اند، اما تقویم ندارند، در نتیجه همیشه بر سر اینکه امروز چه روزی است، بحث دارند- حداقل تا زمانی که من وارد مانوس شدم، وضعیت چنین بود. آنها مصالح و تجهیزات خوب می خواهند، اما نمی توانند نامه بنویسند و آنها را سفارش بدهند، آنها اصلاً راهی برای فرستادن پول ندارند.»
قرار نبود مارگارت مید در مورد خوب یا بد بودن تحولاتی که در مانوس دیده بود داوری کند، اگر چه او نیز- مانند بسیاری از مردم- به سبب گذشته ای که محو می شد، احساس تأسف می کرد. اغلب بزرگسالانی که در سال 1953 در مانوس با آنها سخن می گفت، در سال 1929 بچه بودند. آنها در جهانی سرشار از خرافات، ترس و فقر بزرگ شده بودند.
بازگشت مارگارت به مانوس، از جهات بسیار، تجربه ای عبرت آموز برای او بود. این تجربه تحولی چشمگیر در علایق حرفه ای او پدید آورد. پیش از آن فقط به تغییرات طبیعی که در جوامع روی می داد علاقه مند بود. اکنون ناگزیر بود در مورد نتایج تحولات شگرفی که به صورت ناگهانی و بر اثر وقوع جنگ روی می داد نیز تحقیق کند. این تحولات سبب گذار در داخل جامعه می شد. از سال 1953 به بعد، علاقه و فعالیت او بیشتر متوجه کمک به جهان غرب برای درک نیاز به تحول در کشورهای توسعه نیافته باشد. او در نظر داشت به مردم بیاموزد که چگونه می توان از پول و کمک فنی بهترین استفاده را کرد.

استراحت

«انسان شناسان جوان در آنجا چکار می توانند بکنند؟ از یک نظر، همه کار. بهترین کار ممکنی که هنوز انجام نشده است. اگر من امروز بیست و یک ساله بودم، پیوستن به شبکه های ارتباطی جوانانی را انتخاب می کردم که در سرتاسر جهان، ضرورت و فوریت تغییر شرایط زندگی مردم را، در مقام یک انسان شناس، تشخیص می دهند.»
مارگارت مید، نقل از زندگی نامه ی شخصی او زمستان بِلَک بِری
بازگشت به مانوس آخرین سفر تحقیقاتی بود که مارگارت بیشتر کارهای آن را خود انجام داد. او اکنون بیش از پنجاه سال داشت. حتی با وجود سهولت سفر در جهان مدرن، شرایط زندگی در مناطق دور افتاده سخت بود. اکنون مارگارت نیاز داشت که عطش خود برای تحقیق میدانی را با برقراری ارتباط مستمر با دوستان و دانشجویانی که در آن سرزمین کار می کردند فرو بنشاند، هر چند آنها غالباً علایق متفاوتی داشتند.
در سال 1960، کارتن، دختر مارگارت، ازدواج کرد. اکنون مارگارت می توانست وقت بیشتری را به کارهای خود اختصاص دهد. بین سالهای 1964 و 1975 چندین سفر به دور دنیا انجام داد تا با کسانی که سرگرم کارمیدانی بودند و سابقه ی آشنایی با او داشتند دیدار کند. او در حال نوشتن و ویرایش تعداد کتاب بود و چند مقام دانشگاهی پاره وقت نیز داشت، در بسیاری از کنفرانسهای داخلی و بین المللی هم برای سخنرانی از او دعوت می کردند.
مارگارت در سال 1964 دوباره به مانوس بازگشت و با لوکوس دیدار کرد. لوکوس در خانه ای که او و رئو در سال 1928 در آن زندگی می کردند «خانه شاگرد» بود. هنگامی که مارگارت در سال 1953 از مانوس بازدید کرد، لوکوس در خانه ی دوستی آشپز بود. این بار، که پنجاه سال، یا در همین حدود سن داشت، سر آشپز یک خانه بود. لوکوس از نخستین بازدید مارگارت جزئیاتی را به یاد می آورد. مارگارت پس از بازگشت به وطن نوشت: «هر رویدادی به شدت به گذشته ی مشترکی پیوند خورده است.»
در طول یازده سالی که از آخرین بازدید مارگارت از این جزیره می گذشت، پیشرفت مهم دیگری نیز حاصل شده بود. بیش از سی نفر از بچه های مانوس برای ادامه ی تحصیل از دهکده ی خود خارج شده و دانشجو، معلم یا پرستار بودند. مارگارت در این مورد نوشت «تحصیلات جدید درها را به روی جهان گشوده است. اما این پدیده ها از یک نظر تأثیربرانگیز بود. دختران اهل جزیره ی مانوس که مدتی از دهکده ی خود دور شده و بعد دوباره به این محل بازگشته بودند «کالاهای لطمه دیده» تلقی می شدند. هیچ کس علاقه ای به ازدواج با آنها نداشت، زیرا سفر کردن دختران و رفتن آنها به میان غریبه ها را صحیح نمی دانستند.

پرسشهایی در مورد ساموئا

«مید کانون توجه عموم در کنفرانسهای میان رشته ای، مصاحبه های تلویزیونی و سخنرانیها ( در حدود شصت سخنرانی در هر سال) شد. هر جا می رفت بالش ابریشمی کوچکی به همراه می برد تا بتواند در هواپیما یا در اتاق هتل سرش را روی آن بگذارد و چرتی بزند. یکی از همکارانش می گفت که وقتی آدم وارد رستوران می شود، می تواند صدای مید را رساتر از بقیه بشنود و با گذشت سالها چهره اش گلگون تر می شود.»
فیلیس گراسکورت، به نقل از مارگارت مید.
زندگی در کشمکش
با فرا رسیدن سال 1932، سرانجام طرحهای مشخصی برای مبارزه با «رکود بزرگ» اجرا شد. با انتخاب فرانکلین روزولت به ریاست جمهوری، احساس تازیه ای از امید در سراسر ایالات متحده ی امریکا گسترش یافت. برنامه هایی برای اشغال کامل، تأمین اجتماعی و تحصیلات بهتر اجرا شد. اوضاع و احوال جامعه زمینه را برای شکوفا شدن ایده های جدید مهیا کرده بود و ایده های مارگارت مید نیز از این جمله بود.
در پایان جنگ جهانی دوم در سال 1945، شرایط جامعه تغییر کرده بود. امریکایی ها، خواه در مقام فرد و خواه در جایگاه جمعی، از گسترش کمونیسم به وحشت افتاده بودند. متفکران آزاداندیش، بازیگران، کارگردانان سینما، نویسندگان و دانشگاهیانی مانند مارگارت مید، به صورتی کاملاً غیر منصفانه، مورد سوء ظن بودند. بعضیها او و امثال او را متهم می کردند که تیشه به ریشه ی «راه و رسم زندگی امریکایی» می زنند. شاید یکی از دلایل تصمیم مارگارت برای رفتن به سراغ تحقیق میدانی و دور ماندن از جو سیاست زده ی کشورش پس از سال 1953، همین مسائل بوده است.
اما توفان بزرگتری در راه بود. یکی از انسان شناسان نیوزیلندی به نام درک فریمن که از سال 1940 در ساموئا سرگرم تحقیق بود در این ماجرا نقش داشت. او که در آغاز پیرو مارگارت مید و مکتب فکری تربیت بود. به تدریج یافته ها و روش تحقیق او را زیر سؤال برد. هنگامی که فریمن در نوامبر سال 1943 ساموئا را ترک کرد، می دانست که روزی ناگزیر خواهد شد علناً تصویری را که مارگارت مید از زندگی در ساموئا ارائه کرده است و همچنین روشهایی را که او برای جمع آوری اطلاعات به کار برده است، زیر سؤال ببرد.
در سال 1964 درک فریمن با مارگارت مید دیدار کرد و در یک گفتگوی خصوصی طولانی، دیدگاههای خود را برای او مطرح کرد. این سرآغاز مکاتبه ای طولانی در طی ده سال آینده بود. فریمن تنها منتقد برداشت مارگارت مید از ساموئا نبود. در دهه ی 1970 مارگارت مید در ایالات متحده ی امریکا و استرالیا با دانشجویان اهل ساموئا روبه رو شد که از او می خواستند در کتاب ساموئا تجدید نظر کند. او این درخواست را رد کرد و در پیشگفتار چاپ جدید این کتاب نوشت که بلوغ در ساموئا « دقیقاً همان است که من در ساموئا دیدم و همان است که توانستم از دیده هایم انتقال دهم، این تصویر دقیقاً با دانش ما در اواسط دهه ی 1920 از رفتار انسان انطباق دارد.»
در سال 1978 درک فریمن پیش نویس کتابش را تمام کرده بود و پیشنهاد کرد که آن را برای مارگارت بفرستد تا نظر او را جویا شود. مارگارت این پیشنهاد را بی پاسخ گذاشت و چند ماه بعد، در 15 نوامبر، یک ماه قبل از هفتاد و هفتمین سالگرد تولدش، از دنیا رفت.
منبع :پولارد، مایکل، (1385)، مارگارت مید، محمد رضا افضلی، تهران: موسسه فرهنگی فاطمی چاپ اول ، 1385.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.