دفاع مقدس و صحنه های ایثار (2)

با توجه به مسئولیت خطیر و حساسی که به عهده داشت، مأموریت های او اغلب برون مرزی بود. روزی او را در پمپ بنزین تدارکات سپاه شوش دیدم و آن موقعی بود که از مأموریت برمی گشت. وقتی از ماشین پیاده شد و با من احوال
شنبه، 4 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دفاع مقدس و صحنه های ایثار (2)
دفاع مقدس و صحنه های ایثار(2)

 




 

خداوند مرا با این خاک ها بپذیرد

شهید صدرالله فنی
با توجه به مسئولیت خطیر و حساسی که به عهده داشت، مأموریت های او اغلب برون مرزی بود. روزی او را در پمپ بنزین تدارکات سپاه شوش دیدم و آن موقعی بود که از مأموریت برمی گشت. وقتی از ماشین پیاده شد و با من احوال پرسی کرد، به سختی او را شناختم و به جز چشمان بیدار و خسته اش، سر تا پای او را خاک و غبار گرفته بود؛ به گونه ای که شناسایی اش بس مشکل می نمود. گوشه ی لبانش از تشنگی و خاک خوردن او حکایت داشت و از این بابت خشک و کبود شده بود. لباسش را که می تکاندم و گرد و غبارها را می زدودم، انگار نه انگار که خاکی بر اندامش نشسته است. لبخندی زد و گفت: « ما با این خاک ها زنده ایم. خداوند مرا با این خاک ها بپذیرد.»
وی که برای رفتن به اهواز تعجیل می کرد، خداحافظی کرد و با همان وضعیت رفت. حال و شکل و شمایل آن شهید فرزانه و منظره ای که در آن روز از او دیدم، همه خلوص نیت و فداکاری بود و این برای بچّه هایی که به او می نگریستند و حال و اعمال و پایداری او را می دیدند، موجب غبطه بود و شگفتی. (1)

تاولهای کف پا

شهیده مریم فرهانیان
علی آه کشید وگفت: « دو سه ماه پیش رفتم دیدن مریم؛ به خوابگاه خواهران در بیمارستان شرکت نفت. گفتند که تو محوطه است. گشتم و پیدایش کردم. روی یک نیمکت نشسته بود و با کف پای راستش مشغول بود. کنارش یک بطری الکل بود و تا مرا دید سریع پاهایش را جمع کرد. آمد بلند شود که لنگید و رنگ صورتش سفید شد. نشستم کنارش. پرسیدم: چی شده؟ زخمی شده ای؟
هر چه پرسیدم می گفت: چیزی نیست.
تا این که آخر سر دستم را گرفت و گفت: قول بده تا وقتی زنده هستم، از این ماجرا با کسی حرفی نزنی.
قول دادم. مریم پای راستش را روی زانوی چپش گذاشت. دلم ریش شد. کف پای مریم پر از تاول های صورتی و سرخ بود. مریم لبخند زد و گفت: « این تاول ها اذیتم می کند. با سوزن می ترکانمشان و با الکل جایش را تمیز می کنم. »
بس که مریم این طرف و آن طرف می دوید و به مجروحین سرکشی می کرد، از این روستا به آن روستا می رفت و جویای حال خانواده های شهدا می شد، پایش در کفش تاول زده بود.
- «این سومین نفره که این طوری شهید شده. خدا ازشان نگذرد. از حالا به بعد هیچ کس جز خود ما حق ندارد به مجروحین آب و کمپوت و شربت بدهد. هر مجروحی خواست چیزی بنوشد، اول خودمان از شربت یا آب یک جرعه می خوریم، بعد به مجروح می دهیم. کمپوت ها و شربت های اهدایی باید آزمایش بشوند. به تمام مجروحین بسپرید که دیگر از دست غریبه ها چیزی نگیرند. از هیچ کس!»
دخترها با رنگی پریده سرتکان دادند. از روز بعد، از مجروحین به شدت مراقبت می شد. مریم و دوستانش، داوطلبانه اول خود جرعه یا قاشقی از نوشیدنی و خوردنی مجروحین را می خوردند و وقتی می دیدند بی خطر است، به مجروحین می دادند. (2)

بدونِ وداع

شهید مسعود منفرد نیاکی
دخترم در سن شانزده سالگی در بیمارستان بستری شد؛ سرطان داشت. آخرین لحظات عمرش را سپری می کرد. با این که فرمانده عملیّات در تپه های الله اکبر بود. از طریق مسئولین از او خواسته شد تا هر چه سریع تر برای آخرین وداع به تهران برگردد.
اما همسرم قبول نکرد. پیام داده بود: « دخترم در تهران کسانی را دارد که همراهش باشند، ولی من نمی توانم در بحبوحه ی عملیّات، فرزندان سربازم را تنها بگذارم. »
از من هم خواسته بود تا مردانه مقاومت کنم.
این عملیّات هم پایان یافت و او بالاخره آمد. پس از چهلم دخترمان بازگشت. بی آن که با فرزندش وداع کند. (3)

آثار سوختگی روی استخوانها!

شهید گمنام
در منطقه 112 فکه، نرسیده به میدان مین، متوجه سفیدی روی زمین شدم. هر چیزی می توانست باشد. نزدیک تر که رفتم، از تعجب خشکم زد. پیکر شهیدی بود که اول میدان مین، روی زمین دراز کشیده بود. احتمال دادم شهیدی است که تیر یا ترکش خورده و آن جا افتاده. بالای سرش که رسیدم، متوجه یک ردیف مین منور شدم. دنبال آن را که گرفتم، دیدم جایی که او دراز کشیده، درست محل انفجار یکی از مین های منور است. مین نور شعله زیادی دارد، به حدی که کلاه آهنی را ذوب می کند. خوب که دقت کردم، دیدم آثار سوختگی بر روی استخوان های آن شهید پیداست. در همان وهله ی اول فهیمدم که چه شده است. او نوجوانی تخریب چی بود که شب عملیّات، در حال باز کردن راه و ایجاد معبر بوده است که گردان از آنجا رد شود، اما مین منور جلویش منفجر شده و او برای این که عملیّات و محور نیروها لو نرود، بلافاصله خودش را بر روی مین منور سوزان انداخته تا شعله های آن، منطقه را روشن نکند و نیروها به عملیّات خود ادامه دهند. (4)

همین فردا

شهید رسول جاهد الوار
در خانه نشسته بودیم و از تلویزیون تصاویر دفاع دلاورانه ی رزمندگان و از خودگذشتگی بسیجی ها را می دیدیم که پدرم رو به من گفت: « آیا رواست که من و تو در منزل بنشینیم و این بچّه ها در این وضعیت با دشمن بجنگند؟»
گفتم: « پدر جان! البته که نه. ولی من به خاطر برادر شهیدم صمد و برای این که برادر دیگرم در جبهه است و جز من کسی نیست که در این سن و سال عصای دست شما باشد، به خاطر همین خجالت می کشیدم که بگویم دلم برای رفتن به جبهه بی تاب است. من همین فردا به جبهه می روم!(5)

ساک سفر

شهید حاج کاظم رستگار
دست هایمان را شستیم و دور سفره ی بزرگ ناهار که مادر کاظم آماده کرده بود، نشستیم. کاظم به من لبخند می زد و با محبت نگاهم می کرد. می دانستم از این که توانسته بودم به آن سرعت با خانواده اش یکی شوم، راضی است. من هم لبخند زدم و مشغول خوردن ناهار شدم. در آن حال افکار خوبی داشتم. به مهمانی های پاگشا فکر می کردم که به زودی شروع خواهد شد. مهمانی هایی که معمولاً تازه عروس و داماد به خانه ی بستگان و دوستان نزدیکشان دعوت می شوند. پیش خودم افراد فامیل را می شمردم و حساب می کردم دست کم یک ماه را در مهمانی خواهیم بود. شاید آن مهمانی ها می توانست جبران عروسی کوچک و بی سر و صدایمان را بکند. کاظم رو به روی من نشسته بود. سرش را بلند کرد و به بقیه گفت: « امروز عصر راهی می شوم. »
ناگهان همه دست از غذا کشیدند و به کاظم خیره شدند. می گفت عملیّاتی در پیش است که او باید هر چه زودتر خودش را به منطقه برساند. همه ی افراد خانواده نگاه نگرانشان را به طرف من چرخاندند. می دانستم کاظم باز هم به منطقه خواهد رفت، اما تصورش را هم نمی کردم به آن زودی برود. بغض راه گلویم را بست. لبم را گاز گرفتم تا جلوی گریه ام را بگیرم. بالاخره پدر کاظم سکوت را شکست و گفت: «آخر باباجان! تو تازه همین دیشب عروسی ات بوده!»
مادر و خواهرها و دامادها از هر طرف کاظم را زیر حرف و نصیحت گرفتند. آن ها می گفتند: « کاظم باید دست کم ده یا پانزده روز در تهران بماند و بعد راهی جبهه شود. »
همه ی آن ها رعایت حال مرا می کردند. یک طوری نگاهم می کردند که انگار هر کدام از آن ها خود را در رفتن کاظم مقصر می دید. با شنیدن نظرات خانواده، جرأت پیدا کردم تا من هم برای ممانعت از رفتن کاظم حرفی بزنم، اما تا خواستم دهانم را باز کنم، کاظم پیش دستی کرد و گفت: «من در همان روز خواستگاری همه ی اتمام حجت ها را با اکرم کرده ام. خودش شرایط را خوب می شناسد و همه چیز را قبول کرده است. »
زبانم بند آمد. همان طوری که نگاهش می کردم، بی اراده سرم را با تأیید تکان دادم. دیگر تنها کاری که می توانستم انجام دهم این بود که بروم و ساک سفرش را آماده کنم. از سر سفره بلند شدم و به اتاقمان رفتم. دست کم آن جا می توانستم دور از چشم دیگران اشک بریزم.
وقتی مشغول گذاشتن لباس ها در ساک بودم، کاظم به اتاق آمد. ساک را با محبت از دستم گرفت و گفت: « زحمت نکش! همین قدر که متوجه شرایط هستی، بزرگترین کمک را به من می کنی. می فهمم، خیلی سخته آدم اولین روز عروسی اش از هم جدا بشود، اجرت با خدا. »
عصر آن روز، وقتی ساکش را برداشت تا از تک تک اعضای خانواده خداحافظی کند، ساکت و مطیع دنبالش رفتم. کاظم از همه حلالیت طلبید و افراد خانواده تا جلوی در برای بدرقه اش آمدند. او را از زیر قرآن رد کردند. آب به دنبالش پاشیدند و آرزو کردند تا هر چه زودتر به سلامتی برگردد.
آخرین کسی که از او خداحافظی کرد، من بودم. مقابلم ایستاد. نگاهی عمیق به صورتم انداخت و با لبخند گفت: «خداحافظ!»
من که تا آن موقع حرفی نزده بودم، با لب هایی که می لرزید و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد، گفتم: « دلم برات تنگ میشه!»
جواب داد:«اجرت با خدا. »
و بعد رو برگرداند و دور شد. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا از پیچ کوچه بیرون رفت. (6)

زیر آتش دشمن

شهید غلام حسن میرحسینی
در خط اول دریاچه ی نمک مستقر بودیم که سنگر کمین لو رفت و یکی از بچّه ها تیر خورد. در تاریکی شب، به اتفاق آقا میرحسن برای بازگرداندن مجروح به طرف سنگر کمین رفتیم. اما عراقی ها متوجّه ما شدند و خط را به آتش بستند. در نتیجه میرحسن بین چاله های دو خط و با فاصله ی بسیار کمی از عراقی ها گیر افتاد. ما که از زنده ماندنِ او ناامید شده بودیم، با ناراحتی به خط برگشتیم و تا اذان صبح به صدای انواع کالیبرهای دشمن گوش دادیم، اما هنگام صبح با ناباوری میرحسن را دیدم که با دیدن بدن خسته و مجروح به ما پیوست.
او تمام شب در زیر آتش دشمن درازکش و بی حرکت مانده بود تا جان برادر رزمنده ای را نجات دهد. (7)

وقف جبهه

شهید علی چیت سازیان
شنیده بود که عده ای هوای شهر زده سرشون. بلند شد و ایستاد مقابل جمع. کیپ تا کیپ توی سوله ی اطلاعات عملیّات آدم نشسته بود.
- «بچّه ها حتماً می دانید که حکم اموال و اجناس چیه؟»
- «می دانید که یک قرآن - یک مهر- یک کتاب، یک سجاده که وقف یک مسجد یا حسینیه باشه، باید آن قدر آنجا بمونه تا یا لاشه اش را بیرون ببرند یا مثلاً گم بشه و... »
_ «من و شما وقف جبهه هستیم، نائب امام زمان (عج) هم واقف ماست. باید تا آخر عمر اینجا بمونیم که یا در این بیابان ها گم بشیم و یا... »
صورتها از اشک خیس شده بود. مجلس روضه ی امام حسین (علیه السّلام) دیگه لام تا کام کسی از برگشتن به زندگی و شهر حرف نزد. (8)

پاکباخته

شهید سیدمحمد غیاثیان
سید می گفت: « در عملیّاتی که در محور «سومار» انجام گرفت، حین پیشروی به سمت نیروهای دشمن بعثی، گلوله ی خمپاره ای در نزدیکی ما منفجر شد که باعث گردید یکی از همرزمانم از دو چشم نابینا شود. او دست مرا محکم گرفته بود و می گفت: « سید تو را به خدا مرا تنها مگذار، جایی را نمی بینم. » من در حالی که دستش را محکم گرفته بودم به او گفتم: « آهسته حرف بزن عراقی ها دور تا دور ما را گرفته اند. »
آنها به قدری به ما نزدیک بودند که به راحتی صدای آن ها را می شنیدیم. در این میان شروع به خواندن آیه «وجعلنا من بین ایدیهم... » کردیم و از محاصره ی تنگ نیروهای عراقی با امداد الهی خارج شدیم و به همرزمانمان پیوستیم. »
مرغ روح این شهید پاکباخته سرانجام در عملیّات، «خیبر» از جزیره ی مجنون به سوی اجداد طاهرینش در بهشت برین پر گشود. (9)

هنوز خودم ندیدم!

شهید زین الدین
یکی از همرزمان شهید زین الدین:
نزدیک عملیّات بود. تازه دختردار شده بود. یک روز دیدم سر پاکت از جیبش زده بیرون. گفتم: چیه؟ گفت: «عکس دخترمه». گفتم: نگاهش کردی؟ گفت: «الان موقع عملیّاته. می ترسم مهر پدری و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد. »(10)

مراسم عقد و ازدواج

شهید محمد بنیادی
یکی از دوستان شهید محمد بنیادی:
یک روز آمد پیشم و گفت: کاری دارم می روم منزل و یک ساعته برمی گردم. من که برای اولین بار با چنین تصمیم غیر منتظره ای روبه رو شده بودم، با ناباوری گفتم: چه عجب! شما و منزل؟ گفت یک کار ضروری است. چاره ای نیست. رفت و درست یک ساعت بعد بازگشت هر چه از وی پرسیدم کار ضروری ات چه بود نگفت. بعد فهمیدم رفته بود تا در مراسم عقد و ازدواج خودش شرکت کند!(11)

شادی ما به اینها نیست

شهید حجت الاسلام ردّانی پور
خدا رحمت کند شهید حجّة الاسلام ردانی پور را که بعضی از شما او را می شناسید. چند شب قبل از شهادتش عروسیش بود. در مجلس عروسی وقتی که صحبت می کرد، همه شروع کردند به گریه کردن. عجیب بود تاکنون شنیده اید که در عروسی گریه کنند؟ آن برادر عزیز در آن شب چه گفت؟ گفت ای سرداران عزیزی که در این مجلس جشن آمده اید، شادی ما به این ها نیست. شادی ما آن موقعی است که در راه خدا به خون سرخمان رنگین شویم و طولی نکشید که بعد از عروسی ظاهری به عروسی واقعی خودش رسید، سه روز بعد از عروسی به جبهه ی جنگ رفت. در والفجر 2 و بر فراز قله ی شهید آیه الله صدر، در نوک قله به دیدار الهی شتافت و خوشا به حالش. (12)

پی نوشت ها :

1- کوچ غریبانه، ص 65.
2- داستان مریم، صص 24و 97.
3- آن سوی دیوار دل، ص 85.
4- لحظه ی دیدار، ص 47.
5- باغ شقایق ها، ص 39.
6- انتظار، صص 27- 25.
7- دیده بان لاله ها، ص 65.
8- دلیل، ص 62.
9- سروهای سرخ، ص 132.
10- روزنامه کیهان، مورخ 19/ 8/ 87، ص 9.
11- روزنامه کیهان، مورخ 19/ 8/ 87، ص 9.
12- شمع محفل خاتم، ص 158.

منبع :(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس، شماره (8)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389.


 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط