یک قدمی
شهید محسن جنگجویان
آتشی که عراقی ها روی بچه ها می ریختند، کلافه شان کرده بود. تو گویی از زمین و آسمان آتش می بارید.
فشار بیش از حدی هم از لحاظ روحی و روانی، به بچه ها وارد می شد و در این وادی آتش و خون و جنگ اعصاب او بود که با بذله گویی و شوخ طبعی خود، انگار آب سرد بر آتش دشمن می ریخت. چهره ی خندان و گفتار شیرین و خندانش. آنچنان روحیه ای به بچه ها می داد که گاهی اوقات، فراموش می کردند که در یک قدمی مرگ ایستاده اند.
با رؤیت عشق دل به دریا زده بود...بر هر چه که بود در جهان پا زده بود
در میکده ی حقیقت آن پاک سرشت...جامی ز شراب عرش اعلا زده بود
***
همیشه وقتی ما از مجروح شدنش خبردار می شدیم که او از بیمارستان مرخص شده بود. یک روز که به مرخصی آمده بود، می خواست حمام کند. من برایش حوله آوردم و لباس بردم. متوجه شدم محسن در حمّام طوری ایستاده که من متوجّه پشت او نشوم. گفتم: «پشتت چی شده ننه؟»
گفت: «چیزی نیست مادر!» و حوله را دور خودش پیچاند.
ایستادم. هنوز خشک نشده بود پیراهن را روی سرش کشید و پوشید تا از تیر نگاه من خلاصی پیدا کند.
- «تو را خدا به من بگو ننه! من می دونم حتماً زخمی شدی باور کن ناراحت نمی شوم بگذار ببینم.»
- «گفت که چیزی نیست.»
وقتی دید از لحن خشن او ناراحت شدم آهسته گفت: «مادر زخم کوچکی است. می دانی مادر! در پشتم مهری است که برای قیامت گذاشتم.» (1)
ابراهیم و آتش
شهید علیرضا عاصمی
بعدها علی وقایع شب عملیّات طریق القدس را برای دوستان تعریف کرد:
«برای نیروهای تخریب ارتش مشکل پیش آمده بود. من تنها ماندم. زمان هم خیلی کم بود. گریه ام گرفته بود که خدایا چه کنم. در گوشه ای قرآن را باز کردم و گفتم خدایا خودت حمایتم کن، این آیه آمد که «ما آتش را بر ابراهیم سرد کردیم».
گریه ام سخت تر شد، مثل اینکه باید تنها وارد میدان می شدم. کار را شروع کردم. می خواستم معبر را عریض کنم تا تانک ها بتوانند وارد شوند، نیمه های کار بود که متوجه شدم، تانک ها در حال حرکت هستند. دویدم و هر چه فریاد می کردم، صدایم را نمی شنیدند. یک لحظه یکی از تانک ها روی مین رفت و از شدّت انفجار، شنی تانک متلاشی شد و به صورت ترکش درآمد. آنقدر انفجار شدید بود که مثل توپی گلوله شدم و بی هوش افتادم. در اثر باران شدید به هوش آمدم، خودم را کمی حرکت دادم تا مین دیگری را خنثی کنم ولی درد اجازه نمی داد. صدای خُرد شدن استخوان های دستم را می شنیدم. دو نفر برانکار آوردند که مرا حمل کنند، یک خمپاره نزدیک ما فرود آمد. این دو نفر مجروح شدند، من هم یک ترکش خوردم. باز بی هوش شدم. بعد از مدتی که به هوش آمدم، دستم را کمی بلند کردم که تیری به دستم خورد، بعد از چند ساعت مرا به عقب بردند که از آن جا به اهواز و شیراز منتقل شدم.»
***
آثار مجروحیت تا لحظه ی شهادت همراه علی بود؛ به حدی که به خاطر آسیب دیدگی استخوان های پشت او، راه رفتن وی شکل خاصّی داشت و اثر قطع عصب هم در چند انگشت او مشهود بود. گاهی که علی با اصرار دوستان، اشاره ی مختصری به این حادثه می کرد، لبخندی می زد و می گفت:
«در یکی از جلسات، فردی با اشاره به عملیات طریق القدس (بُستان) مجروحیت شدید یکی از برادران تخریب را ذکر کرد و این که با این جراحات، این برادر حتماً به شهادت رسیده که من خود را به او معرفی کردم.»
***
خواهر شهید علی عاصمی درباره ی مجروحیت وی می گوید:
«وقتی پدر و مادر و دایی ما برای دیدن علی به بیمارستان شیراز رفتند، علی آنقدر ضعیف شده بود که اول او را نشناختند. دو ماه کامل در شیراز و مشهد بستری بود. بعد هم به منزل آمد. بعدها که یک دستگاه مین یاب آورده بود، روی بدن خودش کشیدیم، به خاطر ترکش های زیادی که در بدن داشت، دستگاه مرتب بوق می زد. (2)
تربچه خوردن!
شهید باقر سلیمانی
اسلحه ی چماغی ژ-3 که از کار افتاده بود، روی دوشم سنگینی می کرد. انگشت شصت رو کردم زیر بندش، سر کولم جابه جاش کردم و لبام را مکیدم. خشک بود. بیست و چهار ساعت بود که آب نخورده بودم. البته نزدیک به بیست و چهار ساعت. پشت سر هم تو کوچه های تاریک و شخم شده حرکت می کردیم، نفر جلویی پاش رفت تو چاله، آب های تو چاله، شالاپ، بیرون ریخت. بچه ها ریختن سر آب، یکی دو مشت خوردن، البته آب که چه عرض کنم، حداقل یک پوتین توش بود! بعدم رفتیم توی ساختمونی که اگر تیر کلاش هم بهش می خورد، فرو می ریخت. فایده نداشت، زدیم بیرون؛ رسیدیم به زمینی که دور تا دورش درخت گز بود. سر کشیدیم؛ باغچه ی تُرُب بود. رفتیم سراغش. نشستیم به تربچه خوردن. گفتیم، شاید از تشنگی مون کم کنه، مشغول بودیم که گروه دیگه ای وارد شدن؛ بچّه های تبریز. تعریف کردن که چنتاشون با قایق غرق شدن تو رودخانه و تعدادی هم مجروح و شهید داده بودند. تازه صحبت هایمون گل انداخته بود که عراق شروع کرد به کوبیدن؛ حالا نزن- کی بزن، معمولاً هم با خمسه خمسه. به همین نام و نشون نیم ساعت آتیش ریخت. درست همونجا که ما جمع شده بودیم. اما به لطف خدا خون از دماغ کسی نیامد. (3)
تا آخر می مانیم
شهید حاج اصغر جوانی
در یکی از مرخصی ها که به اصفهان آمده بود، مادرش به او می گوید: «چرا برنمی گردی؟ تا کی می خوای در کردستان بمانی؟» او با متانت خاصی می گوید: «مادر! این چه حرفی است؟ ما، در جنگیم. تا آخر در آنجا می مانیم و ریشه ی ضد انقلاب و بعثیون را بر می کنیم. شما دعا کنید تا بتوانیم یاور رهبرمان خمینی کبیر باشیم.»
شهید جوانی در مجلس غیبت نمی نشست. بسیار مهربان و صبور و متواضع بود. در ایام مرخصی به خانواده های شهدا سرکشی می کرد و از آن ها دلجویی می کرد. یادم هست حتی در شب عروسی ایشان به دیدار خانواده ی شهدا رفته بودند و می گفت که: «هر بار که پدران و مادران و همسران و فرزندان شهدا را می بینم، احساس شرم می کنم.»
با این که فرمانده ی سپاه بود، هیچ وقت دستور نمی داد و شانه به شانه ی رزمندگان و جلوتر از همه با دشمن می جنگید. او از کار خسته نمی شد و مانند کوه در برابر سختی ها و مشکلات می ایستاد. (4)
با همین «ام یک» ها حمله کنید!
شهید علیرضا عاصمی
شهید عاصمی درباره ی اولین پیشروی در خاک دشمن می گوید:
«صبح یکی از روزها، با بچه ها تصمیم گرفتیم حدود دو کیلومتر جلوتر برویم و سنگر بکنیم. زیرا از این فاصله هیچ نمی دیدیم. حتی اگر جنگ تمام می شد و عرق عقب نشینی می کرد، شاید ما هنوز همان جا نگهبانی می دادیم.
صبح ساعت ده رفتیم جلو سنگر کندیم. ارتش هم وقتی دید ما جلو هستیم، آمد و کنار ما مستقر شد. گروهان ما سی و پنج نفر بودیم، زیرا گردان در آن وقت صد نفر بود. پس از چندی، برادر رستمی با مراجعه به شورای عالی دفاع، به آقای خامنه ای گفته بود: «شما به ما سلاح بدهید تا با همین نیروی کم دشمن را از منطقه ی خودمان بیرون کنیم...»
یادم هست که همان روز که برادر رستمی از تهران برگشته بود، بچه ها را در میدان جمع کرد و گفت: «برادران! با این بنی صدر باید سوخت و ساخت و بنی صدر نمی خواهد به سپاه کمک کند. این اولین حرفی بود که علیه بنی صدر شنیدم و با حالت گریه گفت: برادران! با همین «اِم. یک» ها به عراق حمله کنید و از آن ها کلاش بگیرید، که این جمله اش در تاریخ هفده دی پنجاه و نه به عمل پیوست.
***
از نکات قابل توجه و بعضاً شبیه به امور غیر قابل باور در آن روزها امکانات و تجهیزات برادران رزمنده بوده است.
«گروهان ما یک لندرور قراضه داشت که هم آمبولانس بود و هم ماشین تدارکات و هم ماشین غذا، یک روز که پنچر شده بود نه آب داشتیم نه غذا!.
چون خاکریز نداشتیم و در وسط دشت بودیم، هر روز چند تا از برادران از تیر مستقیم کالیبر عراقی ها در امان نبودند. عباس سر توالت نشسته بود که پایش تیر خورد. به مسئولین می گفتیم بولدزر برای زدن خاکریز بدهید، می گفتند: «طرحی داریم که لودرها و بولدزرها روی آن کار می کنند»، ما هم حرفی برای زدن نداشتیم.
***
در گروهان سی و پنج نفری ما فقط یک فانوس وجود داشت، آن هم در سنگر فرماندهی که مثلاً بهترین سنگر بود که ظرفیت سه نفر درازکش را داشت. بچه ها شیشه مربا را نفت می کردند و بند اسلحه را هم به عنوان فیتیله ی آن استفاده می کردند که خیلی هم دود داشت و بعد از مدتی یک شیشه ی دیگری روی آن گذاشتند که دود نکند. برانکار حمل مجروح نداشتیم، درهای منازل روستاییان را خالی کرده بودند، مثل روستای جلالیه که درهای آنجا را تبدیل به برانکار کرده بودیم.
***
«آن روزها مثل حالا نبود که ماشین های جبهه زیاد باشد. هر کس مرخصی به اهواز می آمد و به ماشین غذا نمی رسید، دیگر نمی توانست به جبهه برود. یک روز غروب از اهواز حرکت کردم، سوار ماشین شدم تا لب پل مرا آورد. از آن جا سوار ماشینی دیگر شدم تا سه راهی خرمشهر آمدم. هوا سرد بود، باران هم شروع کرد به باریدن. بعد از یک ساعت که زیر باران خیس شده بودم، یک ماشین ایستاد و گفت تا حمیدیه می روم. ماشین سقف نداشت و چون لباسم خیس بود و باد می آمد، سرمای خوبی خوردم. سه راهی حمیدیه پیاده شدم. مدّتی باز معطل شدم تا یکی از دوستان با ماشین رسید. لب جاده رو به روی سنگرها پیاده شدم و سه کیلومتر باز پیاده رفتم.
باران هنوز می بارید. زمین هم گل شده بود. تاریکی مطلق هم بود. پایم در گل فرو رفته بود. خمپاره ها هم امان نمی دادند و دائم خودم را زمین می انداختم. از سرما می لرزیدم. امکان اینکه نگهبان های خودی به سمت من تیراندازی کنند هم وجود داشت. با خودم می گفتم اگر به سنگر برسم، یکراست تا صبح می خوابم. اما چشمتان روز بد نبیند، وقتی وارد سنگر شدم، سنگر هم پر آب شده بود. تمام لوازم زیر آب رفته بود، نمی توانم آن حالتی را که داشتم، به روی کاغذ بیاورم.
وارد سنگر دوستان که شدم، همه به حالت من خندیدند، با همان وضع رفتم برای آن ها غذا هم گرفتم. (5)
سخت نیست
شهید هادی
در جبهه، نیاز به نیرو شدیداً احساس می شد. آقا هادی هم از این موضوع مطلع شده بود و جمع زیادی از فرهنگیان و دانش آموزان را با خود به جبهه آورده بود. سراغش را که گرفتم، مرا به محل استقرار گردان نوح در اطراف خرمشهر راهنمایی کردند. زمستان بود و سوز سرما طاقت فرسا! او را در حاشیه ی رود در حال تمرین غواصی دیدم. با آن اندام لاغر و نحیفش، در حال شنا بود. می دانستم که از اراده ی پولادین برخوردار است. مرا که دید، از آب بیرون آمد، بعد از احوال پرسی گفتم:
- «هادی جان! این کار، در این سرما سخت نیست؟»
- «هیچ کاری برام سخت نیست. به این کارا بسیار علاقه مندم. الان می تونم تو این سرما، مسافت زیادی رو شنا کنم.» (6)
مقاومت در برابر دشمن
شهیدان ناصر ابراهیمیان و محمد حسین محمّدی و جواد عطریان
روز دوم عملیّات بود. پاتک دشمن تازه شروع شده بود. لشکر امام حسین (علیه السلام) در پشت دژ، از پَدِ الصخره تا پد خندق استقرار پیدا کرده بود. گردان امام حسین (علیه السلام) از سمت چپ با لشکر نصر و از سمت راست با گردان امیر (علیه اسلام) الحاق داشت. به دلیل وجود چهل کیلومتر آب در پشت سر، از نظر پشتیبانی در تنگنا قرار داشتیم اما بچه ها با ایمانی قوی در برابر پاتک دشمن مقاومت می کردند. دشمن با بیش از یک صد تانک و هلیکوپتر و با آتش پر حجم خود، به جانب ما هجوم آورد. آن روز، مقاومت حدود شش ساعت طول کشید و دشمن ناکام ماند. آفتاب به وسط آسمان رسیده بود. بچه ها پس از یک دفاع سخت، منتظر فرصتی برای استراحت بودند. ناگهان متوجه حمله ی شیمیایی دشمن شدیم. این حمله سبب شد تا بین گردان ما و لشکر نصر، فاصله ایجاد شود. برادر ناصر ابراهیمیان، فرمانده ی گروهان، با من تماس گرفت و گفت: دشمن قصد رخنه در بین ما را دارد به من اجازه بده تا با حمله به آن ها، جناح چپ را تأمین کنم.»
به او اجازه داده شد. او با حمله ی خود حدود پانصد متر به چپ گسترش پیدا کرد. این حمله سبب شد که ما بتوانیم تا حدود ساعت پنج بعد از ظهر با دشمن مقابله کنیم. ساعت پنج و نیم خبر شهادت ناصر ابراهیمیان را به من دادند. محمد حسین محمّدی را مأمور دفاع از جناح چپ گردان کردم. این برادر بزرگوار هم حدود دو ساعت با افراد تحت امر خود مقاومت کرد و او نیز به شهادت رسید. سپس برادر جواد عطریان جانشین گردان را مأمور حفظ خط کردم گرسنگی و تشنگی برای بچه ها معنی نداشت. تا سر حد توان مقاومت می کردند خورشید در حال غروب کردن بود. برادر عطریان از پشت بی سیم گفت:
«برادر حسین! برادر حسین! من به سوی محل استقرار می آیم.»
هنوز صحبتم با او تمام نشده بود که ارتباط با او قطع شد. هر چه تلاش کردم نتوانستم با او ارتباط برقرار کنم. احساس کردم اتفاقی افتاده است. احساسم درست بود. چون در همان لحظه یک گلوله ی خمپاره او و بی سیم چی او را به شهادت رسانده بود. وضعیت خوبی نداشتیم ولی مقاومت همچنان ادامه داشت. برادر قوچانی پشت بی سیم آمدند و دستور دادند از طرف اسکله ی الصخره، تغییر موضع دهید. من با شانزده نفر از کادر گردان، در آنجا بودیم. به اصغر سنایی گفتم: گردان را به طرف اسکله ی الصخره هدایت کن.
انتقال نیروها از اسکله مشکل بود و زمان زیادی را می برد. چاره ای نداشتیم. با همان چند نفری که آنجا بودیم در برابر دشمن ایستادیم. حرکت آن ها را به جلو متوقف کردیم تا نیروها بتوانند از آنجا به عقب برگردند. یک لحظه متوجه شدم از سه طرف در محاصره تنگ دشمن قرار داریم. اغلب نیروها رفته بودند. فقط ما چند نفر مانده بودیم. تصمیم گرفتیم سوار تنها قایق باقی مانده شویم و برگردیم. یکی از بچه ها پرید توی قایق هر چه تلاش کرد قایق روشن نشد. دو سه نفر دیگر به کمک او رفتند اما نتیجه ای نگرفتیم. عراقی ها در چند قدمی ما بودند. سه نفر از بچه ها در حین سوار قایق شدن به شهادت رسیدند. مهمات ما در حال تمام شدن بود. ما در چنگ دشمن قرار داشتیم. هر لحظه شهادتین را بر لب می راندیم. مهمّات ما تمام شد. نه توان دفاع داشتیم و نه راه فرار. به عقب نگاه انداختیم. همه ی نیروها رفته بودند.
در حالی که از نجات یافتن بچه ها خوشحال و مسرور بودم اما وضعیت موجود کوله باری از غم را به دوش ما می گذاشت. اسلحه ها را بر زمین انداختیم و این لحظه ی پایان مقاومت گروه چهارده نفری ما و آغاز اسارت بود. (7)
شکنجه ی دریا
شهید گمنام
تا چشم کار می کرد سیاهی بود فکر نمی کردم دریا این طور با ما شوخی کند. چپ و راست می رفتیم تا سکو را پیدا کنیم. ترسم از دریا بود که می گفتند هوش از سر آدم می برد. نگاهی به پشت سرم انداختم چهره ی بچه ها را درست نمی دیدم. دریا به این بزرگی بی هیچ نشانه و علامتی.
داشت صبح می شد. و ما چهار نفر هنوز مستقیم و چپ و راست می رفتیم. تصمیم گرفتیم تا جایی که می توانیم به خاک ایران نزدیک بشویم. تا حداقل احتمال اسیر شدنمان کمتر شود. دیگر مچ دستم قدرت نداشت. وقتی دیدم شهید خرمی و عقیل زاده دارند آرام با هم صحبت می کنند، دلم شور افتاد. آنها خیلی کم صحبت بودند و تا ضرورتی پیش نمی آمد صحبت نمی کردند. هوا گرگ و میش بود. وقتی صدای نامفهوم یک قایق را شنیدم فهمیدم چرا عقیل زاده و شهید خرمی با هم صحبت می کنند.
شهید خرمی گفت: شما هم شنوید؟ الهی گفت: آره صدای قایق میاد. گفتم: آره از صدایش معلومه تندرو هست. عقیل زاده دست برد و اسلحه اش را برداشت و گفت: اگر عراقی باشه؟ الهی گفت: عراقیها معمولاً با چند تا قایق میان برای گشت. شهید خرمی گفت: اگر عراقی بود باهاش درگیر می شیم. من به الهی نگاه کردم. دیدم داره ضامن نارنجک رو آماده می کنه. نگاهم که توی نگاهش افتاد لبخند آرامی زد و گفت: «توکل به خدا، اگر قایق عراقی بود، نارنجک می اندازیم توی قایق. یا اونها کشته می شن یا با هم کشته می شیم. دیدیم بهترین راه همین است. اسلحه را مسلح کردم و نارنجک را دم دست گذاشتم و چشم گرداندیم تا شاید قایق را ببینیم. درست حدس زده بودم، قایق تندرو بود. وقتی از دور آن را دیدم فقط پره های عقب آن در آب بود. نوک قایق قایق های ما را نشانه گرفته بود. و با سرعت جلو می آمد نمی شد تشخیص داد چند نفر سوار قایق هستند. جهت قایق که کمی تغییر کرد با قایق دید زدیم سکاندار صورتش را با چفیه پوشانده بود قایق داشت به ما نزدیک و نزدیک تر می شد. آماده بودم تا سکاندار کوچکترین خطایی کند دقِ دلی گم شدنمان را سرش خالی کنم. سکاندار قایق تندرو هم که انگار فهمید قضیه از چه قرار است، نزدیک قایق که رسید قایق خودش را متوقف کرد. خیلی دلم می خواست صورتش را می دیدم دستش را طرف صورتش برد. اسلحه را گرفتم طرفش چفیه را که از صورتش پس می زد شروع به صحبت کرد. «شما هیچ معلوم هست کجایید؟ بابا قرارمون کجا بود؟ چرا شما اینجایید؟ همه دلواپس شما شدن». الهی گفت: «محمد ریاحی» تو هستی؟ چفیه را کنار زد و گفت: «پس فکر کردی کیه؟ می دونی چقدر دنبالتون گشتم؟» عقیل زاده گفت: اینجا کجاست؟ ریاحی خندید و گفت: «هیچ می دونی از دیروز بعد از ظهر تا حالا چقدر پارو زدید؟ شما الان نزدیک خود بهمنشیر هستید. حدود بیست کیلومتر از چهار پایه دور شدید از دیروز عصر تا حالا حدود پنجاه کیلومتر پارو زدید. حالا قایقها رو سوار کنید. با هم بریم پیش بچّه ها همه دلواپس شما هستن می خوام از بچّه ها مژدگونی بگیرم که پیداتون کردم.» (8)
پی نوشت ها :
1- سرداران سپیده، صص 91 و 105 و 196.
2- نگین تخریب، ص 74-75.
3- رود و رگبار و هلهله، ص 84.
4- کجایید مردان سره، ص 98.
5- نگین تخریب، ص 41- 37.
6- بالا بلندان، ص 115.
7- ندای ارجعی، ص 57-55.
8- آسمان زیر آب، ص 66.