خاطراتی از شهدای دفاع مقدس
شهید سید علی حسینی
یک شب که از خط برمی گشت، پشت فرمان از شدت خستگی خوابش می برد در فلکه اهواز ماشینش به درخت برخورد کرده و چپ می شود سیّد علی از شدت خستگی از خواب بیدار نمی شود. صبح متوجه می شود که چند ساعت قبل تصادف کرده و شیشه ماشینش خرد شده است. (1)
من خیلی خوشحالم!
شهید حاج شیخ علی مزاریدر یکی از اعزامها خبر آوردند که آقازاده ی ایشان به شهادت رسیده است. با تعدادی از برادران خدمت ایشان رسیدیم. از این پیشامد، اظهار ناراحتی کردیم اما ایشان با یک روحیه و لب خندان و بشّاش به ما دلداری دادند و فرمودند: «من خیلی خوشحالم که فرزندم در جبهه ی نبرد حق علیه باطل و ستیز با کفار و صدامیان، به درجه ی رفیع شهادت رسیده» حقیقتاً چنین سخنان آن هم با چنان روحیه که همیشه ایشان داشتند، در ما اثر عجیبی داشت. البته بعدها متوجه شدیم که آقازاده ی ایشان در اسارت به سر می بردند. (2)
کمی دستهایم سوخت
شهید حاج احمد باقریدر یکی، دو تا عملیات در خدمت ایشان بودم. منطقه ی عملیاتی قبل از ورود سپاه اسلام، سخت مورد هجوم ضد انقلاب و اشرار بود. و خلاصه اینکه برادران و خواهران عشایر سخت تحت فشار بودند. در غروب دومین روز یکی از عملیات ها که تقریباً با به هلاکت رسیدن جمعی از اشرار و فرار کردن مابقی، شرّ آنها از سر مردم کم شده بود، سعی کردیم به خاطر صعب العبور بودن منطقه و نیز احتیاج عشایر به مایحتاج اولیه ی زندگی با هلی کوپتر، این وسایل را که شامل مواد خوراکی و وسایل دفاعی بود، به آن ها برسانیم. به خاطر می آورم که حاجی از پشت بی سیم، با ما ارتباط برقرار کرده بود و همواره فریاد می زد: «که به داد عشایری که در محاصره افتاده اند برسید ابتدا به آن ها آذوقه و مایحتاج اولیه و مهمات برسانید و بعد به سراغ ما بیایید» و من عشق حاج احمد را به عشایر در آن شرایط سخت هیچگاه از یاد نمی برم.
***
فراموش نمی کنم زمانی را که حاج احمد باقری فرمانده ی سپاه چابهار بود و بنده نیز در خدمت ایشان بعنوان فرمانده ی پاسگاه در راسک انجام وظیفه می کردم با انجام عملیاتی در منطقه، ضربات سختی را به اشرار وارد نمودیم و موفقیتمان را مدیون مخبر پاسگاه راسک «یعقوب صلاح زهی» بودیم او با اینکه قبلاً از سرکرده های اشرار اسیر شده بود، اما بعد از چند ماهی با کار فرهنگی حاج احمد باقری متحول گردید و از آن به بعد بعنوان مخبر انجام وظیفه می نمود. در پی وارد شدن ضربات شدید به اشرار به تلافی آن، اشرار نیز ناجوانمردانه او را ترور کردند و به وضع دلخراشی او را به شهادت رسانیدند. وقتی خبر شهادت «یعقوب صلاح زهی» را به حاجی دادم، بر سرم فریاد کشید که: «چرا می گذارید به این راحتی، اشرار یاران ما را از ما بگیرند؟» بعد صورتش را از من برگرداند تا اشک های روانش را پنهان کند و این اشک ها خود گواه صادقی بود بر عشق حاج احمد به این شهید!
***
من و مادرش در نیک شهر نزد احمد بودیم روزی ملاحظه کردم که او با تأخیر به منزل آمد موضوع را پرسیدم در حالی که می خندید، نگاه خود را متوجه مادرش نمود و گفت: یک کاری داشتم که مجبور شدم دیر بیایم» مادرش گفت: «پس چرا دست هایت را از ما مخفی می کنی؟ نکند اتفاقی افتاده است.» احمد پاسخ داد: «نه چیزی نیست در راه که می آمدم ماشین دچار حادثه ای شد و در نتیجه مقداری آتش سوزی ببار آورد که در زمان خاموش کردن آن، مقداری دست هایم سوخت.»
با هزار خواهش و تمنّا از او خواستم تا چند روزی در خانه بماند تا بتوانیم امکانات لازم را برای مداوای دست های او فراهم آوریم. و عاقبت برای دو روز قبول کرد. البته اثر سوختگی در دست های احمد، به حدی زیاد بود که تا لحظه ی شهادت، این اثر کاملاً در دست هایش باقی بود. و هر کسی غیر از احمد با آن وضعیت دلخراش روبرو می شد، آه و فغانش به آسمان هفتم می رسید. (3)
وسط عملیات بود، نمی شد رها کرد!
شهید فریدون بختیاریهمه احترام فریدون را داشتند، حتّی آن ها که چشم دیدنش را نداشتند. وقتی از منطقه می آمد، خیلی حواسشان را جمع می کردند. امّا وقتی می رفت، اذیت هایشان شروع می شد. خودم زیاد بیرون نمی رفتم، اما هر دفعه مادرش برایم می گفت چه چیزها سر زبان مردم انداخته اند! هر دفعه شایعه می کردند که شهید شده زخمی شده! جسدش توی سردخانه است! امّا به قول معروف، حنای آنها برای ما رنگ نداشت!!
آن شب فرق داشت. فریدون جبهه نبود و توی محل دعوا شده بود، او هم رفته بود واسطه شود که دعوا را تمام کند. زنگ در را زدند. مادرش در را باز کرد. گفتند که فریدون چاقو خورده و او را بردند بیمارستان! مادرش هم با شنیدن این جمله افتاد روی زمین! همان شب سکته کرد و دو ماه بعد هم از دنیا رفت. فریدون می گفت: «با رفتن مادرم کمرم شکست. او به خاطر من از دنیا رفت.» از آن به بعد دیگر خیلی حوصله ی شوخی و خنده نداشت. بیشتر دوستانش شهید شده بودند، مادرش از دنیا رفته بود، انگار خودش هم دیگر تحمّل ماندن نداشت.
***
یک شب برای مان مهمان آمده بود. از دوستان فریدون بود که اتفاقاً پست مهمی هم داشت. هوا خنک بود. فریدون می خواست آخر شب برود برای آبیاری زمین ها. دست دوستش را گرفت و با خود برد. وقتی آمد، یک بالش و یک ملحفه برداشت و با دوستش رفت روی پشت بام. گفته بود: «همین جا می خوابیم!» هرچه آن بنده ی خدا اصرار کرده بود که با یک ملحفه کمرمان ناقص می شود! فریدون گفته بود: «بعضی وقت ها لازم است کمر انسان ناقص شود، اشکالی ندارد!!»
صبح که دوستش بیدار شده بود، می گفت: «به خدا دیشب تا صبح دنده هایم خرد شد! نتوانستم تکان بخورم!» فریدون خندید و می گفت: «عزیر من باید عادت کنی! به خودت سختی بده تا سختی های زندگی برایت آسان شود! ... اینها که مسأله ای نیست!!»
***
عملیات های مهم که شروع می شد، کار فریدون مشکل تر بود و من تنها تر می شدم. یادم هست چند روز از عملیات خیبر می گذشت. خانه ی مادرم بودم؛ هیچ وقت نمی شد فریدون چند روز قبل و حتی چند روز بعد از عملیات بیاید خانه. آن روز در خانه را زدند. در را باز کردم. خشکم زد؛ فریدون رو به رویم ایستاده بود! خیلی خوشحال شده بودم، باورم نمی شد؛ اما یک لحظه دیدم درست راه نمی رود! گفتم: «چی شده؟ چرا حالا آمدی خانه؟» گفت: «نمی توانم راه بروم! کف پایم می سوزد، درد می کند.»
کف پای فریدون را که دیدم، آه از نهادم بلند شد!! خارهای ریز سیاه کف پای فریدون را پوشیده بود. ناخن گیر را برداشت و شروع کرد به درآوردنشان خارها. بعضی هم تا گوشت و ماهیچه فرو رفته بود و درآوردن شان امکان نداشت! تعدادی از خارهای توی پایش چرک کرده بود، خون می آمد. پرسیدم: «چطور تحمّل کردی؟ چند روز است این طور شده؟ فریدون گفت: «دو، سه روزی می شود! اوّلش تحمّل کردم، وسط عملیّات بود و نمی شد رها کنم و بیایم. اما امروز دیگر نتوانستم، مجبور شدن برگردم!!»(4)
پی نوشت ها :
1- چشم بی تاب، صص 63 و 104 و 110.
2- فریاد محراب، ص 43.
3- عبور از مرز آفتاب، صص 94 و 97 و 125 و 129.
4- حرفهایش به دل می نشست، صص 16-17 و 19 و 28-30.
منبع :(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس (5)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.