سه خاطره (2)

مدت ها بود که از رفتنش به جبهه می گذشت و ما خبری از او نداشتیم. چند وقتی هم بود که نامه نمی داد، تا الاقل کمی دلخوش باشیم. اضطراب و نگرانی ما روز به روز بیش تر می شد.
پنجشنبه، 16 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سه خاطره (2)
 سه خاطره (2)

 






 

ماهی سیاه

شهید غلامحسین (رضا) مردانی فر

مدت ها بود که از رفتنش به جبهه می گذشت و ما خبری از او نداشتیم. چند وقتی هم بود که نامه نمی داد، تا الاقل کمی دلخوش باشیم. اضطراب و نگرانی ما روز به روز بیش تر می شد.
بعدازظهر یک روز تابستانی بود که زنگ خانه به صدا درآمد. با عجله به سوی در رفتم و آن را به سرعت باز کردم. جا خوردم. جوانی را دیدم با لباس مقدس سپاهی و با صورتی خاک آلود، که نورانیت در چهره اش موج می زد. کمی که دقت کردم، دیدم خودش است؛ برادرم!
«غلامحسین» را سخت در آغوش گرفتم و کلی دیده بوسی کردیم و بعد، به اتفاق داخل خانه رفتیم.
یک ظرف پلاستیکی در دستش بود. نظرم را به سوی خودش جلب کرد. حیرت زده پرسیدم: این دیگر چیست؟
با خنده پاسخ داد: «سوغات جبهه است!»
گفتم: مگر در جبهه غیر از تفنگ و «چفیه» و ساک، سوغات دیگری هم هست؟
گفت: «گفته بودم که ما در «کارون» و «هورالعظیم» گردش می کنیم.»
گفتم: شوخی بس است؛ توضیح بده این چیست؟
درِ ظرف پلاستیکی را باز کرد. با تعجب دیدم تعدادی ماهی سیاه کوچولو، همراه با یک «لاک پشت» داخل پلاستیک در حال جنب و جوش هستند.
او در اصل این کار را کرده بود تا ما باور کنیم که او در تمام این مدت در جبهه، در حال تفریح و بازی است.
غلامحسین دوباره چند روز بعد به جبهه رفت و دیگر برنگشت و ما ماندیم و تعدادی ماهی سیاه عراقی، که بدون صدا در آب حوض خانه شادی می کردند؛ که بعدها به یادگار از آن شهید بزرگ و رشادت های کربلایی اش در «هور العظیم» برای ما باقی ماندند. (1)
نصیحت
شهید عبدالحسین برونسی
سالها پیش، آن وقت ها که هنوز شانزده، هفده سال بیشتر نداشتم، یک روز توی زمین های کشاورزی سخت مشغول کار بود. من داشتم به راه خودم می رفتم. درباره ی خلوص و نیت پاک او، چیزهای زیادی شنیده بودم! می دانستم اهل آبادی هم دوستش دارند. مثلاً وقتی از سربازی برگشت، استقبال گرمی ازش کردند. یا روز ازدواجش، همه سنگ تمام گذاشته بودند.
این ها را خبر داشتم، ولی تا حالا از نزدیک پیش نیامده بود باهاش حرف بزنم. عجیب هم دوست داشتم همچنین فرصتی دست بدهد. شاید برای همین بود که آن روز وقتی صدایم زد، کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم! برام دست بلند کرد و با اشاره گفت: «بیا.»
نفهمیدم چطور خودم را رساندم به او. سلام کرد. جوابش را با دستپاچگی دادم. بیلش را گذاشت کنار. انگار وقت استراحتش بود. همان جا با هم نشستیم. هزار جور سؤال توی ذهنم درست شده بود. با خودم می گفتم: «معلوم نیست چه کارم داره؟»
بالاخره شروع کرد به حرف زدن، چه حرف هایی! از دین، از پایبندی به دین گفت، از مبارزه و انقلابی بودن حرف زد، تا این که رسید به نصیحت کردن من. با آن سن جوانی اش، مثل یک پدر مهربان دلسوز می گفت که مواظب چیزهایی باید باشم، چه کارهایی را باید انجام بدهم و چه کارهایی را حتی دور و برش هم نروم. این لطف او تنها شامل حال من نمی شد. هر کدام از اهل آبادی که زمینه ای داشتند، همین صحبت ها را براشان می کرد.
آن روز به قدری با حال و با صفا حرف می زد که اصلاً گذشت زمان را حس نمی کردم. وقتی حرف هاش تمام شد و به خودم آمدم. تازه فهمیدم یکی، دو ساعت است که آن جا نشسته ام.
صحبتش که تمام شد، دوباره بیلش را برداشت و شروع کرد به کار.
دوست داشتم بیشتر از این ها پیشش بمانم. فکر این که مزاحم باشم، نگذاشت. ازش خداحافظی کردم و رفتم. در حالی که عشق و علاقه ام به او بیش تر از قبل شده بود. (2)
هجرت
شهید محسن جنگجویان
تازه از «بلوچستان» آمده بود. یک روز به ایشان گفتم: خوشا به سعادتت حسن جان!
گفت: «چی شده خواهر!»
گفتم: شما پسر هستید و آزاد و آن طور که اسلام از شما جوانان خواسته، می توانید خدمت کنید. ولی ما دخترها نمی توانیم و برای ما محدودیت هست.
گفت: «نه خواهرم! هر کی به اندازه توان و قدرت خود و موقعیتی که دارد می تواند خدمت کند.»
گفتم: مثلاً ما دخترا به چه صورت می توانیم دینمان را ادا کنیم؟
با لحنی بسیار متین و آرام جواب داد: «اسلام تبعیض بین زن و مرد قائل نشده است. بین زن و مرد در زمینه ی فعالیت اجتماعی تفاوت نیست و زنان می توانند به فعالیت اجتماعی بپردازند. خودت می دانی که حجاب و زن بودن، فعالیت اجتماعی را محدود نمی کند. چه بسیار زنانی مؤمن و محجبه که در رده های بالای مسئولیت های مهم اقتصادی - سیاسی و حتی در محیطی کاملاً مردانه ضمن حفظ حجاب و عفاف خود، آزادانه چون مردان به فعالیت خویش مشغولند.»
من که محو حرف های او شده بودم، لبخند شوق بر لبانم نشست. دست آخر «سیدمحسن» گفت: «تو می توانی هجرت کنی خواهر!»
- هجرت! ولی به کجا!
- «به جایی که به تو نیاز دارند. چه بسیار دختران پاک و معصومی که بر اثر بی سوادی در چنگ اعتیاد و فساد دست و پا می زنند. تو می توانی معلم شوی خواهرم! معلم!» (3)

پی نوشت ها :

1. پابوس، صص 20-19
2. خاک های نرم کوشک، صص 35-34
3. سرداران سپیده، ص 101

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (1) اخلاق متعالی، تهران:مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.