سه خاطره (1)

همواره در کوچکترین موراد زندگی به مسائل شرعی و فقهی توجه می کرد. حتی برای خرید نان، یا سوار شدن به تاکسی و خلاصه همه ی امور زندگی. یکبار از دکان نانوایی که در مسیر بود، چند نان خرید. اما دوباره جلوی نانوایی
پنجشنبه، 16 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سه خاطره (1)
 سه خاطره (1)

 






 
راهی که او رفت

شهید عبدالمهدی مغفوری

همواره در کوچکترین موراد زندگی به مسائل شرعی و فقهی توجه می کرد. حتی برای خرید نان، یا سوار شدن به تاکسی و خلاصه همه ی امور زندگی. یکبار از دکان نانوایی که در مسیر بود، چند نان خرید. اما دوباره جلوی نانوایی دیگر ایستاد و نان گرفت. گفتم: ما که نان خریده بودیم!
مکثی کرد و گفت: «ان شاء الله که آن بنده ی خدا مرد خوبی باشد، اما به نظر من آن طور که باید تقوا نداشت. شما هم سعی کنید نانی را که از آن نانوایی خریدم، به بچه ها ندهی.»
از تنها موضوعی که خیلی ناراحت می شد، غیبت بود. اگر ناخواسته غیبتی را می شنید، با ناراحتی راه می رفت و استغفرالله می گفت.
هیچوقت یادم نمی رود که وقتی حرف می زد، قلب آدم آرام می گرفت. واقعاً روح و جسم مریض را شفا می داد. یک روز بعدازظهر بعد از درد شدیدی که در ناحیه ی قلب داشتم، مرا به بیمارستان بردند و بعد از چند روز بستری شدن گفتند که باید عمل بشوی. حاج مهدی آمد بالای سرم و با همان روی گشاده ای که داشت، حال و احوالی کرد و گفت: «کجایت درد می کند؟»
گفتم: قلبم.
لحظه ای در فکر فرو رفت و گفت: «شما مطمئن باشید که احتیاج به عمل ندارید.»
فردای آن روز با کمال تعجب دیدم دکتر نظرش تغییر کرد و گفت: «شما مرخص هستید.»
گفتم: مگر شما نگفتید که باید عمل کنم؟
گفت: «آزمایش آخر نشان می دهد که وضع شما مساعد است.»
آن روز مرخص شدم و به خانه آمدم. بعد از آن درد رفت که رفت. (1)
جهادگر
شهید سید محمد خلیل ثابت رأی
برادر شهید ثابت، جادگری مهاجر بود در دشت تفتیده ی منطقه دلگان. او با چند نفر از نیروهای مخلص سپاه و بسیج، به وسیله یک دستگاه سیمرغ آبی رنگ فرسوده و با امکانات بسیار اندک، به 20 کیلومتری مرکز دلگان رفته بود تا بسیج سپاه پاسداران را در آن جا مستقر کند. ماشین ایشان دچار حریق شد. با زحمات زیاد توانستند آن را خاموش کنند. به طوری که تمام موهای دست و ریش برادر ثابت سوخته بود. وقتی آمدند، برادر ثابت با لبخندی بر لب، آنچه که گذشته بود را تعریف کرد. می دانستم هم تشنه و هم گرسنه اند. سفارش غذا را دادم که ایشان با همه ی خستگی شروع کرد به اوردن نان و آب و همکاری برای تهیه غذا و پذیرایی از برادران. هیچ وقت در دوران چند سالی که با ایشان بودم، ندیدم که کنار سفره بنشیند و مثل بقیه غذا تناول کند. همیشه غذایش را سرپا می خورد. زیرا آخرین فردی بود که به سفره می رسید و معمولاً جا نبود. به قدری به کارش علاقه داشت که همواره از غذا خوردن عقب می ماند و یا غذا به او نمی رسید، صبر می کرد تا همه غذا بخورند. مثل این که از تماشای غذا خوردن دیگران لذت می برد و تغذیه ی روحی برای او مهم تر از خوردن مادی بود. (2)
جان فدا
شهید مهدی (محمود) وامق عصمتی نژاد
«مهدی»، کارش طوری بود که هم صبح و هم بعدازظهر باید سر کار می رفت. هر روز وقت ناهار هم به منزل می آمد. منزل ما هم در نزدیکی گلزار شهدا و محل کارش نیز طوری بود که روزی چهار بار به مزار شهدا می رفت و فاتحه می خواند.
وقتی به او می گفتم: «روزی یک مرتبه کافی است؛ چرا چهار مرتبه در روز به مزار شهدا می روی؟»
جواب می داد: «ما هرچه داریم از شهدا داریم. آن ها جان خود را برای ما فدا کردند؛ پس دُرست نیست که به یاد آن ها نباشیم.
من باید هر روز چهار مرتبه به مزار شهدا بروم، تا بتوانم کار کنم؛ چون وقتی به مزار شهدا می روم، سبک می شوم و با آرامش بیش تری می توانم به محل کار بروم و کار کنم.» (3)

پی نوشت ها :

1. کوچه پروانه ها، صص 49-47 و 54-52 و 61 و 67-66 و 69 و 89-88 و 91
2. ترمه نور، ص 74
3. پابوس، ص 41

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (1) اخلاق متعالی، تهران:مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط