خاطراتی از شهدای دفاع مقدس

در آرزوی شهادت (2)

جهت شناسایی منطقه عملیاتی والفجر4، درغرب مستقر بودیم. شب بعد از اقامه ی نماز، به اتفاق شهید زینلی و شهید صنعتکار، جلو رفتیم. زینلی چون مسئول اطلاعات لشکر بود، این محور را انتخاب کرده بود. ولی بنده جهت اطمینان از
دوشنبه، 20 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
در آرزوی شهادت (2)
 در آرزوی شهادت(2)

 






 

خاطراتی از شهدای دفاع مقدس

دیگر تکرار نمی شود

جهت شناسایی منطقه عملیاتی والفجر4، درغرب مستقر بودیم. شب بعد از اقامه ی نماز، به اتفاق شهید زینلی و شهید صنعتکار، جلو رفتیم. زینلی چون مسئول اطلاعات لشکر بود، این محور را انتخاب کرده بود. ولی بنده جهت اطمینان از ضریب سلامت و موفقیت عملیات، وارد محور شدم تا ازنزدیک آن را بررسی کنم.
زینلی سرما خورده بود. وسط راه به او گفتم: اگر حالت مساعد نیست، نیا.
ولی با اعلام این که حالش خوب و سرماخوردگی اش جزئی است، همراه ما آمد. چند متری عراقی ها رسیده بودیم. من جلو، زینلی پشت سر من و صنعتکار بعد از زینلی بود.
دیدم به خود می پیچد. برگشتم دیدم سرفه اش گرفته و خود را به سختی می خواهد کنترل کند. با همه ی تلاش او، یک سرفه از دهانش پرید. نگهبان عراقی هوشیار شد، سریع مخفی شده و بدون حرکت نشستیم. به صنعتکار گفتم: زینلی امشب کاردستمان می دهد. او را به عقب ببر.
ولی زینلی گفت: « مطمئن باش دیگر تکرار نمی شود. »
سپس در حالی که چفیه ی خود را در دهانش فرو می کرد تا سرفه اش در نیاید، با ناراحتی و گلایه از من خواست بگذارم بماند. قبول کردم و او تا آخر، نفس خود را به شدت محبوس می کرد تا مبادا یک سرفه، همه چیز را خراب کند. (1)

عجله نکن

رفتم طرف دلبریان ببینم چه خبر است که ناگهان یکی از بچه ها گفت: « سیفی تیر خورد! »
با تعجب داد زدم: کجاست؟
گفت: « ده متر پایین تر. »
رفتم، پیدایش کردم. تیر به گلویش خورده بود و داشت خر خر می کرد. سرش را روی زانویم گذاشتم و خون را از چشم ها و دماغش پاک کردم. سرش را که برگرداندم، خون و خرده های زبان و دندانش ریخت روی پاهایم. سرش را به شدت تکان دادم که راه نفس کشیدنش باز شود و خون ها بیرون بریزد؛ اما خون زیادی ازش رفته و تیر از پشت گردنش بیرون آمده بود. گردنش سوراخ بود. لباس غواصی اش پر از خون شده بود. پلک هایش به آرامی باز شد، به من نگاهی کرد و چشم هایش را بست. خرخرش هم تمام شد. درست روی دستان من تمام کرد. یاد آن شبی افتادم که مرا به پشت خاکریزهای گردان، محل قبرهای کنده شده راهنمایی کرد. هنوز صدای گرم و شوخیش توی گوشم بود: « عجله نکن پسره ی شیطون! »
بغضم را خوردم. دلبریان گفت: « سیفی شهید شده. دسته اش سمت چپ هستند. برو آن جا. »
رفتم سمت چپ. ناگهان یکّه خوردم. یک گلوله ی توپ خورده بود وسط بچّه های دسته. علی تشکری، سرچاهی، لکزایی، میشانی و... شهید شده و روی هم افتاده بودند. دنبال سیدهادی گشتم؛ نبود! کمی جلوتر، یک هیکل آشنا دیدم که با حالت سجده روی زمین افتاده بود. دقت کردم؛ سیدهادی مشتاقیان بود! خودش رفته بود سلامش را به داداشش برساند! کمرم خم شد. بالای سر هادی نشستم. سعی کردم او را در یکی از سنگرها بگذارم؛ اما زورم نرسید.
« گفتم که کی؟ گفتا کنون! گفتم مرو! خندید و رفت! »
نزدیک بچه ها، دو سه تا بی سیم چی گردان، کنار هم و دور بی سیم ها شهید شده بودند. ظاهراً رادارهای بی سیم یاب دشمن خوب کار می کردند. (2)

خودش را انداخت روی نارنجک

ساعت 3 بامداد بود. عراقی ها داشتند برای یک پاتک همه جانبه، سازماندهی می کردند. من و حمزه ی سیدآبادی دویدیم که برویم نوار تیربار بیاوریم. ناگهان صدای چاشنی نارنجکی که درکانال افتاد، ما را به خود آورد،؛ درست بین من و حمزه و دو نفر دیگر از بچه ها، حمزه بدون معطلی خودش را انداخت روی نارنجک! ما هم با حیرت خوابیدیم. چند لحظه بعد، نارنجک منفجر شد. ضربه ی شدیدی همراه با سوزش، دست راستم را تکان داد. سلاحم با شدت پرت شد. بلند که شدم، جنازه ی تکّه ی پاره ای حمزه مقابلم بود. (3)

برای نجات من!

وقتی به لب نهر رسیدیم، عراقی ها کاملاً بالای سرم بودند. رگباری از گلوله را روی خودم احساس می کردم. به داخل آب پریدم و شروع کردم به رد شدن. سوزش شدید در پایم، نشانه ی جراحتی جدید بود.
وقتی به آن طرف رسیدم، توانی برای خارج شدن نداشتم. ناگهان اسماعیل زاده را روی خاکریز خودمان دیدم. او سالم رسیده بود و کار مرا با نگرانی دنبال می کرد. با فریاد گفت: « سید، بیا، چیزی نمونده...»
ناگهان تیری به سینه اش خورد و پرت شد عقب. از لب نهر تا دهانه ی تونل را عراقی ها داشتند با تیر و گلوله شخم می زدند. خودم را به خدا سپردم. دیگر توان حرکت نداشتم. از طرفی بی حرکت بودنم باعث شده بود عراقی ها فکر کنند مرا زده اند. بی حال سرم را روی گِل ها گذاشتم؛ اما ناگهان یکی از بچه های آن طرف، از لب تونل پرید بیرون و یک آرپی جی شلیک کرد به سمت عراقی ها و دست مرا با تمام قدرت کشید و کشان کشان داخل تونل انداخت و تا خواست خود داخل شود، جلوی چشمانم یک تیر رفت داخل دهانش و با خون و دندان خرد شده، زبانش بیرون آمد. بنده ی خدا نگاهی از روی رضایت به من کرد و با صورت روی زمین افتاد و چشمانش بسته شد!
بعدها در مشهد، در بهشت رضا، از روی تصویری که بر یکی از قبور بود، او را شناختم.
« سعید فانی» و امدادگر آمدند. سعید سریع با چفیه ی خود سر و صورتم را از گل و خون پاک کرد و یک بوسه به پیشمانیم زد و گفت: « ای والله مرد! حالا زود برگرد عقب که احتمال دارد شیمیایی بزنند. این ماسک را هم بگیر. »
ماسک را به کمرم بست. وقتی از تونل خارج شدم، پیکر بی جان « امیر نظری» ، روبرویم آرام خوابیده بود. « دلبریان» با پای قطع شده روی برانکارد سوار بود. چهره اش آرام، ولی گرفته بود. مرا ندید.
چند تا از بچّه های گردان نوح هم لب تونل در انتظار دوستانشان ثانیه شماری می کردند که با دیدن من، ریختند روی سرم برای ماچ و بوس کردن. امدادگر داد زد: « ولش کنید، مثلاً مجروحه ها! می خواهید بکشیدش؟»
همین طور که امدادگر زخم هایم را می بست، جریان را برایشان توضیح دادم. آن ها چون پُلشان نصب شده بود، تلفاتشان کم تر بود و دو تا گروهان کاملاً آماده داشتند. گفتند که « حسین ضمیری» به آرزویش رسیده است.
به اورژانس تاکتیکی که رسیدیم. « صحرانورد» و « عبداللهی» را دیدم. فقط ما سه تا مانده بودیم. یاد اسماعیل زاده افتادم که به خاطر من تیر خورد. از صحرانورد سراغش را گرفتم. برانکاردی را نشانم داد.
خودش بود؛ با چهره ای نورانی و چشمانی براق و کاملاً باز، صحرانورد گفت: « الان تمام کرد. تیر زیر قلبش خورده و کلیه و پهلو را دریده است. »
بغض چند ساعته ام ترکید، با صدای بلند شروع کردم به ضجه زدن و گریه کردن. امدادگرها دلداریم دادند. فکر می کردند اسماعیل زاده داداشم است! اما صحرانورد که خودش هم مثل من بود. آن ها را دور کرد، زیر بغل هایم را گرفت و آرام، گوشه ای نشستیم و سه نفری عقده ی دل را گشودیم. سرانجام ما را از هم جدا کردند و مرا به سمت بیمارستان خرمشهر بردند. (4)

با باندهای سرخود، جراحت مرا بست!

خاطره ی به یاد ماندی من به ساعت هشت صبح 10 فروردین 1367 برمی گردد که زخمی شده بودم. در آن وضعیت یکی از بسیجیان گردان قدر به نام شهید مُقنّی زاده که در کنار من بود، باند سرخود را باز کرد و دست و پای مجروح مرا بست و در حالی که مشغول مداوای زخم هایش بود، بر روی دست های من به شهادت رسید؛ روحش شاد و راهش پُر رهرو باد! (5)

آخرین دیدار ما

یک روز در آبادان وقتی شیخ به دیدار ما آمد، حاج عمو گفت: « محمد حسن! تن شما چرکین است. شما یک حمام بکنید. »
شیخ شریف گفت: « اگر من در این کاری که هستم، سعی کنم وقتی را به مصرف آن برسانم، بهتر است. »
حاج عمو گفت: « پس شما قبایتان را درآورید، من یک قبای نو به شما می دهم. »
شیخ شریف گفت: « حاج عمو! ما این قبای شما را پس نمی دهیم. ما با این قبا می رویم. »
عجیب این بود که ما با همان قبا شیخ شریف را دفن کردیم.
..در این صحبت بودند که آب آوردند و در لیوان ریختند و به ایشان دادند. ایشان آب را برای همراهان به بیرون منزل برد و تا چندین بار همین کار را کرد و در آخر خودش آب نوشید من هم با ایشان احوال پرسی کردم. این دیدار چند لحظه ای را هرگز فراموش نمی کنم. در آن لحظه که ایشان را با آن حال دیدم، چون باور نمی کردم که ایشان را زیارت کنم، اول دست مبارک ایشان را بوسیدم. بعد دست در گردن برادرم انداختم که صورتش را ببوسم. نمی دانم چه شد که بی اختیار گلوی ایشان را بوسیدم. در آن حال یک باره به یاد صحنه ی کربلا افتادم و خداحافظی حضور زینب(س) و امام حسین(ع) در نظر مجسم شد.
قلبم به تپش افتاد. زانوهایم لرزید. همان طور که به دیوار تکیه داده بودم، روی زمین نشستم و به دلم افتاد که با این وصف این آخرین دیدار ماست. برادرم به حاج عمو گفت: « عمو بیش از این نمی شود معطل کرد. » و حرکت کرد. (6)

از هر عملیات، یادگاری داشت!

قبل از عملیات بدر، محمد علی می خواست با دختر مورد علاقه اش که از خانواده ی شهدا بود، ازدواج کند. تمامی امور مقدماتی برای خواستگاری انجام شده بود. محمدعلی نیز مقداری وسایل برای زندگی مشترکشان تهیه دیده بود. از طرفی، خانواده محمدعلی نیز آماده ی حرکت از زابل به اهواز بودند. در این بحبوحه، عملیات بدر آغاز شد. با توجه به این که فرماندهان از برگزاری مراسم ازدواج محمدعلی آگاه بودند، قرار به این بود که او در اهواز بماند و در عملیات شرکت نکند.
برای خداحافظی، پیش محمد علی رفتم. اگرچه برای هر دو نفرمان لحظه ی وداع بسیار ناگوار بود و طاقت دوری از یکدیگر را نداشتیم، اما این امر باید صورت می گرفت. او هنگام خدحافظی به گونه ای سخن می گفت که از محتویات کلامش فهمیدم گویی قصد ماندن در اهواز را ندارد و آماده ی حرکت به خط مقدم است. چون قرار بر این نبود، خیلی تعجب کردم. سعی کردم او را متقاعد کنم که در اهواز بماند، ولی او تسلیم نشد و به حضور در عملیّات اصرار می ورزید.
دو نفری به طرف سنگرهای واحد تخریب رفتیم. در بین راه با هم حرف می زدیم. با او شوخی می کردم و سر به سرش می گذاشتم اما او همانند همیشه سر حال بود و خوشحال چهره اش برافروخته بود و حرف هایش بوی شهادت می داد.
شهید محمد علی میرزایی از دلاور مردان در پیش گام عملیات بود. او از هر عملیاتی زخمی به یادگار در بدن داشت. به هنگام مجروح شدن، هرگز روحیه خود را از دست نمی داد. حتی زخم های کاری و شدید نیز چیزی نبودند که بتوانند اراده ی پولادین او را متزلزل سازند. در یکی از عملیات ها، به علت شدت جراحات وارده، به بیمارستان منتقل شده بود او که طاقت و تحمل دوری از جبهه ها را نداشت، بی تابی می کرد. می خواست هر چه زودتر از بیمارستان مرخص شود. هنوز زخم هایش به خوبی التیام نیافته بود که سریع از آن جا روانه ی جبهه شد. (7)

حسرت شهادت

سال 1359 بود که فردی به من اطلاع داد احمد مجروح شده و در بیمارستان بستری است. این موضوع را با مادرش در میان گذاشتم. مادرش به خیال این که او شهید شده است و می خواهیم او را دلداری دهیم، آه و فغان بسیار کرد. وقتی او را به بیمارستان آوردیم و احمد را در حال بی هوشی دید، باز باور نشد که او زنده است. همین طور بر سر و صورت احمد بوسه می زد و گریه می کرد و می گفت: « احمد شهید شده است. »
چند دقیقه بعد، احمد چشم گشود و با دیدن ما لبخندی بر لبانش نقش بست. آن گاه رو به مادرش کرد و گفت: « گریه نکن و این همه خودت را نزن. خیال می کردی احمد شهید شده است. ولی حالا باید حسرتش را بخوری. »
سپس از گوشه چشمش چند قطره ای اشک جاری شد و مجدداً در حالت بی هوشی فرو رفت. (8)

جذب ترکش

به او «جذب ترکش» می گفتند. چون بدنش از ترکش های ریز و درشت پر بود و به قول بچه ها، اگر آهن ربا به طرفش می بردی، حتماً بدنش آهن ربا را جذب می کرد.
یک بار بر اثر انفجار مهیبی در خودروی او، که پر از انواع مین بود، بدنش را به دزفول آورده بودند. ولی بعد از چند روز او با بدنی پراز ترکش می آمد و لبخند می زد. بعد از هر عملیّات، خانواده اش منتظر بودند تا خبر مجروحیت او را دریافت کنند. اما وقتی در گرماگرم عملیّات کربلای 5، خبر شهادتش در شهر پیچید، هیچ کس تعجب نکرد، چون او پیش از این شهید شده بود. او فرمانده ی توپخانه لشکر 32 انصارالحسین شهید « احمد هدایت پناه» بود. (9)

بالاخره رفت و گرفت!

« شهید اکبری در راهپیمایی ها با وضو بود. نماز شبش ترک نمی شد. آن قدر التماس کرد تا خدا او را طلبید و رفت. شهید توکلی هم یکی دیگر از دوستان مخلص، دانشجوی رشته معدن بود که به عهدش وفا کرد. با این که در رفاه کامل بود، یک لحظه از حرکت نایستاد و در خانه نماند، زیرا که معتقد بود رنج است که گنج می آورد و زجر است که اجر دارد.
این اواخر آن قدر مشتاق بود که وقتی بوی حمله به مشامش خورد، از تخت بیمارستان پایین آمد و مخفیانه خارج شد و سراسیمه خود را به جبهه رساند و در کربلای 5 به شهادت رسید. یادش به خیر، می گفت که: « آن قدر می روم تا خواسته ام را بگیرم. »
بالاخره رفت و گرفت. (10)

پی نوشت ها :

1- ما اهل اینجا نیستیم، صص 74- 73.
2- حمله یاسین، صص 47- 46.
3- حماسه یاسین، ص 50.
4- حماسه یاسین، صص 63- 61.
5- فراتر از صبوری،صص 111- 110.
6- نفر هتفاد و سوم، صص 99- 98.
7- مجله ی هور، ص 80.
8- عبور از مرز آفتاب، ص 91.
9- زخم های خورشید، صص 289- 288.
10- جشن حنابندان، ص 132.

منبع مقاله :
(1388) ، سیره ی شهدای دفاع مقدس، تهران، مؤسسه ی فرهنگی قدر ولایت، چاپ دوم 1389



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما