خاطراتی از شهدای دفاع مقدس

در آرزوی شهادت (3)

در پایگاه مقداد، سید را می بینم، سید موسوی، همان یاور و همکار قدیمی که در اعزام سال گذشته همسفر بودیم. دوباره مجروح شد و به تهران آمد و مجددا برگشت. هنوز دفتر خاطراتش در کشوی میز کارم خاک می خورد. برای ثبت نام
دوشنبه، 20 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
در آرزوی شهادت (3)
 در آرزوی شهادت (3)

 






 

خاطراتی از شهدای دفاع مقدس

همسفر

در پایگاه مقداد، سید را می بینم، سید موسوی، همان یاور و همکار قدیمی که در اعزام سال گذشته همسفر بودیم. دوباره مجروح شد و به تهران آمد و مجددا برگشت. هنوز دفتر خاطراتش در کشوی میز کارم خاک می خورد. برای ثبت نام آمده و قرار است با سپاه محمد رسول الله (ص) راهی جبهه شود. چه برخورد جالبی! به شوخی می گوید: « اون دفعه برات درس عبرت نشد؟ بازم هوس ترکش کردی؟ »
گفتم: اتفاقاً برعکس! درست و عبرت بزرگی برام بود، واسه همین هم در ثبت نام عجله به خرج میدم!... تو هم که زودتر از من اومدی.
سید گفت: « آره... آن قدر میرم تا بالاخره آخر شربت شهادتو به دستم بده. » (1)

دانشگاه عشق

هر گاه شعله های عشق به رقص برمی خیزد، عقل هیزمی بیش نمی نماید. هیزمی که خود، آتش برافروز می شود. علم همراه همیشگی است و عشق همسفری نا به هنگام که از راه عقل، برونت می راند. راه عقل دور و دراز است و عشق است که میان برها را می شناسد و تمامی آنانی که مشتاق میان بر هستند، باید بدانند که جز سوختن، میان بری در بین نیست.
حمید خوب می داند که هزار چاه بر راه است و هزاران حرامی در بین او و حق و عاقبت نامعلوم. شاید یک لغزش کافی باشد تا برای همیشه در آتش فراق بسوزی.
حمید خود را چون اسیری در قفس، بر هر در و دیواری می کوبد، شاید نجات یابد. او از مدرسه می گریزد. دانشگاه را چون پلی می داند که او را به معشوقش می رساند. شهر را حصاری تنگ و تاریک می بیند و دنیا را زندانی که باید از آن گریخت و در آن سو، محبوبی هست که باید به او رسید، و تنها راهش شهادت است.
حمید عاشق شهادت بود و در یکی از نوشته هایش می نویسد: « همیشه ترس این را داشتم که که نکند مبتلا به وضعی شوم که دیگر توفیق جهاد و شهادت را خداوند از من سلب کند، که در آن صورت در مقابل دستگاه عدل خداوند، چیزی جز عذاب دوزخ نصیب نداشتم. »
آخرین باری که عازم جبهه شد، به منزل ما آمد. دختر ما را چندین بار بوسید. انگار به ایشان الهام شده بود که به شهادت می رسد. سرکوچه رسید، برگشت نگاهی کرد. باور کنید حس کردم که حمید دیگر برنمی گردد. آخرین باری که حمید به جبهه رفت، با روحیه ای بسیار عالی رفت.
یک روز در خانه نشسته بودیم که زنگ زدند. خانمم گوشی را برداشت؛ به ایشان خبر دادند که حمید مجروح شده. من یقین داشتم که حمید به شهادت رسیده؛ به همین خاطر لباش مشکی پوشیدم. نارحت شدم. فامیل ها مرا دلداری دادند. اما یادم آمد که حمید آخرین روز که رفت با روحیه ی عالی رفت.
زمانی که به شهادت رسید، ناراحت شدم. شبی آمد پهلویم نشست چشمانش پر از اشک شد. گفتم: حمید جان چه شده؟
او گفت: « شما دارید گریه می کنید. »
به حمید قول دادم گریه نکنم. من خواب دیدم که حمید، روبان سبزی روی پیشانی اش بسته بود و گفت: « مادر! از جای بسیار باریکی رد شدم. مادر من در دانشگاه عشقم قبول شدم. » من با حمید به باغ بهشت هم رفتیم. در خواب دیدم که از ما فیلم برداری می کنند.
حمید در یکی از یادداشت هایش با شهیدی فرضی صحبت می کند. او شهادت را تا آن جا که بایسته و شایسته است، می شناسد و می نویسد: « تو همانی که در شب عملیات، با خدای خود راز و نیاز کردی که به خانواده ات صبر و اجرعطا بفرماید. محو در خدای شدی. ای سرباز روح الله، درزندگی جنگی( یعنی تماما مشقت) . فرسنگ ها دور از خانواده انتظار داشتی که آخرین نفس ها و آخرین لحظات باشد. هر چیز را آخرین می دانستی. آخرین باری که دوستانت را می دیدی و ... تجسّم حجله سر خیابانتان و زمان شهادت را می کردی. بی تابی فوق العاده ی مادرت و اعضای خانواده ات جلو چشمت می آمد. دیدار خدا را حس می کنی و در آن شرایط حساس، باز سعی در روحیه دادن به همسنگرانت داشتی. اصلاً فکر معاصی گذشته را نمی کردی. چون رفتنت را شهادت می دیدی و خود را در مقابل رحمت خاص حق می دیدی. درحین نوشتن وصیت نامه ( شهادت نامه) با انفجار بغضت، همه دنیایت را به خدایت سپردی و پرواز کردی و در سکوی پرواز نهایی نشستی. دیگر از این چه بالاتر که همین چندین بار که خود را برای لقای معبود آماده کردی، هر لحظه اش پرونده ای عظیم نزد خداوند تبارک و تعالی دارد. (2)

باید مرد راه بود

قرار بود نیمه شب گروهان حرکت کند. چند ساعت بیش تر به شروع عملیات نمانده بود. دعای روح بخش کمیل از رادیو به گوش می رسید. همه ی نیروها پشت خاکریز جمع شده بودند. محسن رو به قبله نشسته بود و دعای کمیل می خواند. یاد صحبت های او افتادم که می گفت: « باید پاک شویم و سبکبال، آن وقت است که می توان به سوی دوست سفر کرد. انسان همان کسی است که به معراج سفر کرد. پس برای ما نیز امکان سفر هست. باید مرد راه بود و از سختی ها نهراسید، آن وقت است که ...»
رشته ی افکارم با فرمان آماده باش گسست. شور و حال خاصی حاکم بود. نیروها به حرکت درآمده بودند. سیّد کاظم حرکت می کرد و با بچه ها حرف می زد و آخرین دستورات و زمان حرکت نیروها به طرف دشمن را اعلام می کرد. به همرزمانش آهسته گوشزد می کرد که امشب شب عاشورا است؛ شما یاران حسین(ع) هستید، به ائمه متوسّل شوید.
دیگر نیروها به آخرین نقطه ی قبل از عملیات رسیده بودند و ساکت و آرام نشسته بودند. نفس در سینه حبس شده بود. حتی صدای زوزه ی باد هم نمی آمد. همه جا تاریک بود. اما درون بچه ها غوغایی بود. هرکس به نوعی در خودش فرو رفته و مشغول راز و نیاز شبانه با خدای خویش بود. فرمان حمله صادر می شود و هر لحظه، بچه ها به خط مقدم می زنند و خط دشمن شکسته می شود. محسن با فریاد « الله اکبر» ، در زیر باران آتش به بچه ها روحیه می داد.
قسمتی از خط حمله ما لو رفته بود و دشمن آتش سنگین خود را در این قسمت متمرکز کرده بود. با صدای خمپاره در سرم احساس سوزش عجیبی می کنم. دست می گذارم و خون گرم را احساس می کنم و از هوش می روم. وقتی به هوش می آمد، محسن را دیدم که وسط میدان تله های انفجاری، معبری را باز می کند. صدا زدم: محسن مواظب باش، اونجا خطرناکه!
به هر زحمتی بود، از راه معبر، خودم را به او رساندم و گفتم: محسن می خواهی چه کار کنی؟
گفت: فقط همین یک تیربار دشمن مونده، خیلی بچه ها را اذّیت می کند. باید آن را خاموش کنم تا نیروهای پشتیبانی بتوانند از خط دشمن عبور کنند. »
سرم به شدّت درد می کرد. دستم را بی اختیار روی شانه ی محسن گذاشتم بدنم لرزید. احساس کردم دستم خیس شده، چند لحظه ای صبر کردم و در نور یکی از خمپاره های منور دیدم که دستم خون آلود است گفتم: محسن تو مجروح شده ای؟
گفت: « نه. »
و حواسم را به سوی تیربار دشمن جلب کرد.
دوباره گفتم: محسن، تو زخمی شده ای. بگذار من این تیرباز را از کار بیندازم، بعد! »
او را ورانداز کردم. ولی برای بار دوّم، چشمم کار نمی کرد، خیلی خوشحال بودم، اما در آن شب ظلمانی بر محسن و دیگر هم سنگرانش چه گذشت، نمی دانم.
مرا فوراً به عقب برگرداندند و به بیمارستان شهید بقایی اهواز منتقل کردند بعد از معالجه. وقتی خواستم از بیمارستان مرخص شوم، صحنه ای دیدم که برایم باور کردنی نبود. محسن روی تخت بیمارستان بستری بود. به ملاقاتش رفتم. زخم عمیقی برداشته بود. چشمش که به من افتاد خندید و گفت: «دیدی باز هم تجدید شدم. »
ادامه داد: « ناراحت نباش! آن قدر در این جبهه ادامه می دهیم تا بالاخره قبول شویم» .
و با خودش از سر ناراحتی. این شعرها را می خواند:
نگار من! غم گل های باغ کشت مرا
جگر درید به ماتم شکست پشت مرا

نگار من! همه یاران سفر کردند
به خط خون شقایق مرا خبر کردند . (3)

آرزوی شهادت

شهید گران قدر احمد بابایی، جوانی تقریبا 17 ساله بود. او هنگام عملیات محرم، سرما خورده و سرفه می کرد. در شب عملیات به او گفتند: « شما چون مریض هستی و سرفه می کنی، نباید در عملیات شرکت کنی! چون که نباید دشمن هیچ گونه صدایی را بشنود و گرنه عملیات لو می رود و بسیاری شهید خواهند شد. »
بسیار ناراحت شد و گفت: « من در عملیات شرکت می کنم و با دستمال جلوی دهان خود را با فشار می گیرم تا صدای سرفه ام شنیده نشود» .
همین کار را هم کرد. او که پشت سر من حرکت می کرد، جلوی دهان خود را گرفته و مانع سرفه کردن خود شد. این عزیز بزرگوار در روز سه شنبه موقع اذان صبح مورخ 61/8/11 و در حالی که با کمین دشمن درگیر بودیم، مورد اصابت یک موشک آر.پی. جی11 قرار گرفت و به آرزوی خود رسید. (4)

هر لحظه ی عمر من

علی همیشه می گفت: « هیچ کاری جای جبهه را برای من پر نمی کند و هیچ خدمتی به اندازه ی جهاد ارزش ندارد. »
هر گاه از او خواسته می شد در « کازرون» بماند. جواب می داد: در هر لحظه از عمر من که در این جا سپری می شود، رزمندگان در جبهه زیر آتش توپ و گلوله به راز و نیاز با خالق خویش مشغولند. پس چگونه می توان در پشت جبهه ماند و به زندگی عادّی روزمره ادامه داد. » (5)

آخرین شب

... در آخرین شبی که شهید حسین در کنارم بود. یکی از عکس هایش را به من نشان داد و گفت: « مادر! عکس مرا ببین، من شهید می شوم، من فقط به عشق شهادت در راه خدا می روم و امیدوارم به این سعادت ابدی نایل شوم، مادر دعا کن. »
اشک در چشم هایم حلقه زده بود و نتوانستم گریه ام را از او پنهان کنم، حسین مرا در آغوش کشید و گفت: « مادر! من که هنوز این جا هستم، شما نباید گریه بکنی. حتی اگر شهید بشوم. چون دشمن را شاد می کنید. شما مادرم همچون زینب(س) باید صبور و بردبار باشید. » (6)

آرزوی شهادت

ساعت دوازده شب بود. آتش دشمن بسیار سنگین بود. برادر انصارالحسینی راننده ی آمبولانس را برای تخلیه مجروحین آماده کرده بود. اما او کسی نبود که خود آرام و قرار داشته باشد. سوار یکی از آمبولانس ها شد و در بین مجروحین حضور پیدا کرد و مانند یک امدادگر، فعالانه شروع به رسیدگی به آنها کرد و در حین کار، از سازماندهی نیروها نیز غافل نبود. در یک لحظه همراه با گرد و خاک حاصل از انفجار موشک کاتیوشا به هوا رفت. لب هایش تکان می خورد گرچه خاک آلوده شده بود، اما ایشان را شناختم. ترکش به سفید ران او اصابت کرده و آن را متلاشی نموده بود. سرش را روی زانو گذاشته و صورتش را پاک کردم. صدایش به گوشم رسید، خیلی آهسته برای خودش زمزمه می کرد خواستم به او دلداری دهم، گفتم: « آقای انصارالحسینی مسأله ای نشده انشاء الله حالتان خوب می شود» .
اما در کمال تعجب ایشان با آن حالت روحانی که داشت گفت: - « من آرزوی شهادت دارم و از خدا می خواهم که مرا قبول کند. »
در آن لحظه به مادرش زهرا(س) ، خدا را قسم داد که شهادت را نصیب او نماید، در آن لحظات سخت او این آیه را بر زبان جاری می کرد: « یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیة فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی» پس از آن نام فاطمه ی زهرا(س) را بر لبان جاری ساخت. در زیر آتش سنگین دشمن به کمک بچه ها او را به بیمارستان بردیم. سرانجام این فرزند پاک زهرا(س) به آرزوی خویش رسید.

پیشانی بند

نوجوانی بیش نبود اما همه، اعتقاد داشتند آینده ای سبز و سعادتمند خواهد داشت. در یکی از روزهای قبل از عملیات والفجر8 گفت: «احساس می کنم که برای رسیدن به شهدا برایم دیر شده است و باید خودم را فدای حسین(ع) نمایم» .
بی تاب و پرشتاب، پیشانی بند سرخ رنگی را که بر روی آن نوشته شده بود: « شهادت» به پیشانی خود بست و در عملیات شرکت کرد. شگفتا که پس از نبردی قهرمانانه، سجده گاهش هدف گلوله های دشمن قرار گرفت و آن پیشانی بند با خون پاکش شسته شد و او به شهدا پیوست. او نوجوان عاشق شهید « علیرضا نوری» بود. (7)

همان قبر!

اکبر احمدی مقدم می گوید:
شبی با جمعی از بچه ها به گلزار شهدا رفته بودیم. نیمه های شب خیره ی عکس ها شدیم و کنار مزار پاک و مطهر شهیدان عقده ی دل باز کردیم. در سکوت سرد و خاموش شب متوجه شدیم حاج احمد کریمی در جمع ما نیست، جستجوی زیادی کردیم، دیدیم او با خاطری آسوده داخل قبری خوابیده است.
وقتی نگاهش به ما افتاد گفت: می خواستم ببینم این قبر اندازه ی من هست یا نه؟ چند ماهی گذشت و هنگام عملیات کربلای پنج رسید و خبر شهادت حاج احمد در شهر پیچید، با دلی شکسته و پایی لرزان به تشیع پیکر پاکش رفتیم. وقتی پیکر شهید کریمی را به خاک سپردند دیدم این همان قبر است. (8)

تیر به قلب من!

حسن آقاجانی می گوید:
در عملیات کربلای پنج به عنوان بی سیم چی در خدمت شهید بزرگوار علی اسکندری بودم. او دائم می گفت: می دانم در این عملیات شهید می شوم، ولی دوست دارم در آخر عملیات تیری به قلبم بنشیند و به شهادت برسم.
چند روز بعد من مجروح شدم. بچه ها مرا به پشت جبهه منتقل کردند، اما روزهای آخر عملیات خبر شهادت علی را شنیدم. وقتی نحوه ی شهادت او را پرسیدم، گفتند: تیری به قلب علی نشست و او به آرزوی خود رسید. (9)

جای خالی عکس من

شب قبل از عملیات بدر در اتاق نشسته بودیم، اتاقی که عکس شهدای لشگر را به سینه ی دیوارش زده بودند، ناگهان یکی از آن عکس ها تکان خورد و افتاد پایین. شهید اسماعیل صادقی تا چشمش افتاد گفت: خدا رحمت کند آقا مهدی را. گاه به این عکس ها اشاره می کرد و می گفت: این جا همه چیز دارد جز فرمانده لشکر و مسئول ستاد.
بعد آهی کشید و ادامه داد: « او که رفت، عکسش رفت بالای دیوار. حالا فقط جای عکس من خالی است!» آنگاه برخاست و عکس را برداشت و به سینه ی دیوار زد. طولی نکشید که عکس او جای خالی اش را بر سینه دیوار پر کرد. (10)

آخرین روزها

در شب دوم کربلای 5 بود فرمود: من در این عملیات اجر خودم را از خدا می گیرم یکی از دوستان به او گفت که ان شاء الله در این حال ماجور هستید پیش خدا ولی سایه شما روی سر ما هست و بعد ایشان خندید و گفت: نه، من اجرم را از خدا می گیرم و ما خیلی آنجا نگران شدیم و گفتیم شاید منظورشان این باشد که مثلاً شهید می شوند. در آن اولین لحظه ای که من متوجه شدم که ایشان مجروح شدند و ترکش خورده بود به سرشان، من در همان لحظه یاد کردم از کلام او که فرموده بود شهید می شود.
شهید میثمی همیشه در مشکل ترین جاها و حساس ترین نقاط حاضر می شد و به فرمانده ها کمک می کرد و در همین راه هم بود که شهید شد و درست در زمانی که می خواست حرکت کند و پیش لشکر 25 کربلا برود و مشکل عمده ی عملیات را حل کند، به فیض شهادت نائل شد. (11)

خیلی علاقه دارم شهید بشوم

قبل از عملیات کربلای 5 بود با هم داشتیم می رفتیم تو منطقه، گفت: فلانی، خیلی علاقه دارم، شهید بشوم.
دیگر دارم آتش می گیرم آخر من تاکی شاهد باشم دوستانم- یارانم، عزیزانی که با من بودند در جبهه- این فرماندهان این رزمنده ها، اینهائی که خوب می شناسم آنها شهید بشوند و من شاهد باشم و هیچ گونه مسئله ای برایم بوجود نیاید.
واقعاً ایشان از درون می سوخت و می گفت خیلی علاقه دارم شهید بشوم اما مایل هستم علاقه ی من به دنیا کمتر بشود. هیچ ایشان از مال دنیا نداشت غیر از مقداری بدهکاری که آن بدهکاری ها هم در مسیر زندگی شخصی اش بوجود نیامد و خودمان شاهد بودیم که آن بدهکاری ها را اجناس تهیه می کرد برای مجروحین یا برای رفع نیازمندی های رزمندگان و این ها را از مال شخصی خودش می داد و نه تنها از بیت المال برای مصرف شخصی خودش استفاده نمی کرد بلکه از زندگی شخصی اش در تقویت بیت المال تلاش زیادی داشت و می بینیم با این که هیچ گونه وابستگی به دنیا نداشت و مصداق بارز کسانی بود که دنیا را طلاق داده اند یقین داشتم که به دنیا هیچ اعتنائی نمی کرد اما- در عین حال می فرمود که دوست دارم قبل از شهادت حتما یک مقدار از این قید اسارت دنیا رهاتر بشوم. امیدوارم خدا به همه این توفیق و سعادت را عنایت کند که بتوانم روز به روز از قید اسارت و بندگی دنیا خارج بشویم. (12)

زیر آتش شدید

یکی از برادران فرمانده نقل می کرد در جائی که آتش بسیار بود چند نفر از فرماندهان در آن منطقه بودند، درکانالی رفتند و شهید میثمی هم در آن کانال بود. آفتاب کمی تند بود شهید میثمی از آن کانال بیرون آمد و با کمال آرامش در آتش شدید عبا را درآورد بر روی کانال پهن کرد در جلو آفتاب و اطرافش را سنگ گذاشت و بعد خودش آمد زیر کانال. خود این حرکت شهید میثمی به آن برادران فرمانده آرامش و اطمینان داد که هیچ وقت از یاد نمی رود.
هر دفعه برای رزمندگان تکه هائی از اخبار و روایات و تاریخ در ذهنش بود که مطالب تازه و شنیدنی جدید هم داشت، هر موقع که من با ایشان برخورد می کردم ایشان چند تا از مطالب تاریخی را می گفت و می دیدم که این ها چیز جدیدی است که مثلا ایشان یافته و از این طرف و آن طرف پیدا کرده است، این ها را نقل می کرد و بچه ها را می ساخت. (13)

پی نوشت ها :

1- جشن حنابندان، ص122.
2- بیداری ابدی، صص 141-140 و 145.
3- سرداران سپیده، ص 92.
4- مسافر ملکوت، ص 39.
5- چکیده ی عشق، ص 5.
6- زورق معرفت، ص 8.
7- زخم های خورشید، صص 277- 276.
8- روزنامه کیهان، مورخه 78/8/19، ص9.
9- رزونامه کیهان، مورخ 78/8/19، ص 9.
10- رزونامه کیهان، مورخ 78/8/19، ص 9.
11- شمع محفل خانم، ص 118.
12- شمع محفل، ص 119.
13- شمع محفل خاتم، صص 99- 100.

منبع مقاله :
(1388) ، سیره ی شهدای دفاع مقدس، تهران، مؤسسه ی فرهنگی قدر ولایت، چاپ دوم 1389



 

 



مقالات مرتبط
نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط