شهدا و ولایت فقیه (2)

شهید مقیّد بود که هرموقع به مسافرت می رفت، دست خالی به منزل برنگردد. برای مأموریتی به شیراز رفته بود و در مراجعت با یک جعبه شیرین و یک سوغاتی مخصوص دیگر به منزل آمد.
سه‌شنبه، 21 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهدا و ولایت فقیه (2)
 شهدا و ولایت فقیه (2)

 






 

سوغات ویژه برای مادر!
شهید عباس علی خمری

شهید مقیّد بود که هرموقع به مسافرت می رفت، دست خالی به منزل برنگردد. برای مأموریتی به شیراز رفته بود و در مراجعت با یک جعبه شیرین و یک سوغاتی مخصوص دیگر به منزل آمد.
بعد از احترام و تواضع نسبت به مادرمان، گفت: «مادرجان ! این دفعه چیزی برایت هدیه و سوغات آورده ام که خیلی به آن علاقه دارم و با سراپای وجودم به آن عشق می ورزم و با او، تولدی دیگر یافته ایم و اسلام از او حیاتی مجدد یافت و با وجود او همه ی ما از نیستی و عدم، ضلالت وگمراهی و ... به هستی و نور هدایت یافتیم».
همه ی ما منتظر بودیم که ببینیم این هدیه ی جالب توجه و شدیداً مورد علاقه ی شهید، چیست که ناگهان کاغذ کادو را از روی آن کنار زد و با لبخند وچهره ای با نشاط و دنیایی از شعف و شادی، قاب عکس تمثال مبارک و نورانی حضرت امام (ره) را به مادرمان هدیه نمود.(1)

عمق عشق و سوز
شهید مرتضی رضایی پور (کاظمی)

شهید کاظمی تعریف می کرد: «یک بار که در میان شیعیان افغانستان بودم، اولین سؤال مردم از بنده، درمورد شخصیت حضرت امام (ره) بود. بنده نیز به عنوان سفیر نظام مقدس اسلامی هر آنچه را که از حضرت امام (ره) قابل نقل بود، برایشان می گفتم. بارها شاهد گریه ی آنان در خلال صحبت ها بودم، و از آنجایی که این مردم ساده و بی آلایش ما را فرزندان اسلام و انقلاب اسلامی و امام خمینی (ره) قلمداد می نمودند، بارها و بارها از ما خواستند که بر سر فرزندان مریض شان دستی بکشیم و تا شاید خداوند با توسلّ به این امام (ره) آنان را شفا بخشد».
بدیهی است که این امر نشان دهنده ی عمق عشق و سوز آن شهید نسبت به امام خمینی (ره) بود که توانسته او را آنچنان پاک و صمیمی و قدسی برای آن مردم ترسیم کند، تا جایی که آنان نیز او را واسطه ی فیض الهی بدانند، و شفیع خود قرار دهند.(2)

حتی یک روز از خدمت !
شهید رمضان علی احمدی

فقط 50 روز به پایان سربازی اش مانده بود. به امر حضرت امام سربازی را رها کرد و مخفیانه خود را به زادگاهش رساند. دوستان و اقوام به او اعتراض کردند که چرا این کار را کرده است. چند روز باقیمانده ی خدمت ارزش آن را نداشت که خود را به خطر اندازد.
ولی او پافشاری می کرد و می گفت: «حتی اگر یک روز از خدمتم مانده بود، باز هم به امر ولی فقیه آن را رها می کردم تا مُهر جمهوری اسلامی روی برگه ی پایان خدمتم بخورد.»(3)

من ولایت می خواهم
شهید حسینعلی عالی

شهید حسین عالی عاشق ولایت و رهبری بود. در مناجاتها و نامه هایش نوشته است: «خدایا! رهبرم مرا نجات بخشد، از ذلت و خواری، پس خداوندا با مصلحت خویش فدایم کن به آن رهبر.
«خداوندا! من نه بهشت می خواهم، نه شهادت، من ولایت می خواهم. مرا به ولایت مولا علی (علیه السلام) بمیران و آن جناب را در شب اول قبر، به فریاد من برسان. خدایا! ما را از دوستان حسین (علیه السلام) قرار ده تا در آخرت از کسانی بوده که خون حسین (علیه السلام) را یاری نموده اند و در راهی که حسین شهید شده است، کشته شده باشند».(4)

شخصیت شناخته نشده !
شهید نوری صفا

تابش خورشید بی امان بود و راه اهواز تا ایستگاه حسینیه طولانی، نوری صفا کنار پنجره ی لندکروز نشسته بود و اطراف را تماشا می کرد.
شهر اهواز را پشت سر گذاشتیم و راهی خط شدیم. در راه اهواز - خرمشهر نزدیک کارخانه نورد، قبرستانی به چشم می خورد. حاج آقا نگاهی به من کرد و گفت:
- «حاجی کنار این قبرستان توقف کن تا کمی عبرت بگیریم.»
از لندکروز پیاده شدیم، حدود 200 نفر از عراقیها که در ابتدای جنگ تا نزدیکی رود دز آمده بودند، در آن قبرستان دفن شده بودند، نوری صفا بر یک یک آن قبرها هم فاتحه خواند.
چند اتاقک در اطراف دیدیم، قدم زنان به طرف اتاقک ها رفتیم وبدون آن که دنبال چیز بگردیم، وارد اتاقک ها شدیم. در یکی از اتاق ها قبری به چشم می خورد. نزدیک شدیم. روی سنگ قبر نوشته شده بود، اینجا محل دفن شخصیتی عالم وروحانی است به نام آقای شوشتری. حاج آقا تعجب کرد. چند مرتبه گفت: «عجب؟! مارا ببین چقدر علاقه داشتیم قبر این شخص والا مقام را زبارت کنیم و امروز چه اتفاق جالبی افتاد که ما اینجا کشیده شدیم».
نوری صفا بسیارعلاقه نشان داد. با خیال جمع بر سر مقبره ی آقای شوشتری نشست و زیارت و فاتحه خواند. از او پرسیدم: کیست؟
با کمال احترام به آقا اشاره کرد که: ایشان شخصیتی است که هنوز شناخته نشده و در آینده معلوم خواهد شد که چه خدماتی به اسلام و فرهنگ قرآن انجام داده است، ایشان مردی عالم و روحانی است که امروز مباحث نظری او در حوزه های علمیه تدریس می شود به آن شخصیت بزرگوار باید بسیار احترام کرد.(5)

هرچه داریم از آنان داریم!
شهید محمد حسن کریمپور

از زمانی که وارد فعالیت های سیاسی شده بود، عشق و علاقه ی بیشتر نسبت به روحانیت پیدا کرده بود. وقتی سفره ی دل را باز می کرد، می دیدیم دلی است که برای دین می سوزد و برای انقلاب می گدازد و تمام وجودش را حرارت ولایت گرفته و مجذوب خودش نیست. برجسته ترین خصوصیت ایشان همین بود که در برابر اسلام و روحانیت به خودش فکر نمی کرد. سر از پا نمی شناخت و بی قرار بود. تبعید آیت اللهم خامنه ای به ایرانشهر، فرصتی استثنایی برای او فراهم آورده بود تا در ارتباط مستمرش با آقا، شناخت عمیق تری نسبت به روحانیت و ولایت امام خمینی (ره) در انقلاب به دست یابد.
رهنمودهای آقا، حاجی را به این شناخت از روحانیت رسانده بود که همه چیز را بی چون و چرا بپذیرد و تبدیل به یک فدایی شود و این ویژگی شخصیتی و اخلاقی او چیزی بود که در نخسیتن برخورد جلب توجه می کرد. قبل از پیروزی انقلاب که با او آشنا شدم همیشه می گفت که: «ما هر چه داریم از وجود روحانیون و علماء داریم».(6)

باران عشق
شهید علی لبسنگی

شهید لبسنگی عاشق و دل باخته ی حضرت امام (ره) و مطیع فرامین ایشان بود، ترنّم نام امام ازکلامی می جوشید، باران عشق از چشمانش جاری می شد. خدا نکند کسی امام را با گلواژه های عشق معرفی نکند. اما دریغا که درنگ او در پس کوچه های دنیای سپنجی از دو بیتی هم کوتاه تر بود.
عشق به امام همچنان در رگهایش می جوشید تا این که این عشق لایزال بعد از امام، به دریای بی کران وجود آیت الله خامنه ای منتقل شد.
یادم هست در زمان انتخابات بود و شناسنامه ام مفقود شده بود و می خواستم رأی بدهم اما نمی توانستم . از طرف دیگر ایشان می خواستند که کارها مطابق با مقررات و قانون هم باشد. شهید به هر قیمتی بود، تا آخرین ساعات انتخابات، برگه ای تهیه کردند تا من بتوانم به این امر مهم جامه ی عمل بپوشانم و رأی بدهم.(7)

فدای دست های امام
شهید سید محسن حسنی

زمانی که امام (ره) در قم ساکن بود، به همراه محسن و خواهرم، به قصد ملاقاتشان به طرف قم حرکت کردم. جای خاصّی برای ماندن نداشتیم. فقط آرزویمان این بود که بتوانیم امام (ره) را ببینیم. وقتی به منزل امام (ره) رسیدیم، گفتند، ایشان فعلاً ملاقات ندارند. خسته و ناراحت به طرف حرم حضرت معصوم (سلام الله علیها) رفتیم. پس از زیارت، اتاقی اجاره کردیم. بعد از نماز مغرب وعشا. محسن گفت: «من می روم، شاید حضرت امام ملاقات داشته باشند».
دو ساعت بعد نفس نفس زنان برگشت. رو به ما کرد و گفت «بیایید! سریع برویم امام با مردم دیدار دارند».
از جایی که ما اجاره کرده بودیم، تا بیت امام (ره) راه کمی نبود، هر جور بود، خودمان را رساندیم. ولی متأسّفانه دیدار امام تمام شده بود. دیگر نفسمان بالا نمی آمد. همان جا داخل کوچه کنار منزلی نشستیم. رو به محسن کردم و گفتم: محسن جان! امام چه جوری بود؟ برای ما تعریف کن!
در حالی که از شوق می خندید، گفت: «مادر جان! امام برای ما هم صحبت نکرد فقط دستهایش را تکان داد! الهی من فدای دستهایش شوم!»
محسن فقط همان یک بار توانست امام (ره) را مستقیماً زیارت کند.
روزی به او گفتم: محسن جان! چرا با رزمنده ها به دیدن امام نمی روی؟
در جوابم گفت: «نه مادر ! فعلاً جبهه ها واجب ترند. جنگ که تمام شد، به ملاقاتش می روم.»(8)

پی نوشت ها :

1. ترمه نور، ص 143 - 142.
2. ترمه نور، ص 187.
3. ترمه نور، ص 24.
4. ترمه نور، ص 226.
5. ترمه نور، ص 349-348.
6. ترمه نور، ص 268.
7. ترمه نور، ص 277.
8. جرعه ی عطش، صص 62-61.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس6، (گل واژه های ولایت)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط