نویسنده: محمد محیط طباطبایی
مجلس تحقیقی که در دانشگاه تهران از یازدهم تا چهاردهم بهمن ماه به مناسبت هزار و یکصدمین سال تولد فارابی (1) برای بزرگداشت او با حضور عده ای از محققان داخلی و خارجی تشکیل شد فرصتی پیش آورد که درباره ی ترجمه ی احوال و آثار و افکار او موضوعات گوناگونی بر بساط تحقیق و تتبع قرار گیرد.
هر چند مجال کافی برای بحث و مناظره ی وافی درباره ی کلیه ی مسائل و موضوعات طرح شده نبود و بسیاری از مطالب مورد مذاکره در بوته ی اجمال و ابهام باقی ماند، از آن میان در خصوص برخی از آنها امکان تردید و تشکیک یا قبول توجیهی فراهم آمد.
داستان هایی از مقوله ی دیدار با صاحب بن عبّاد که در روایات قدیم مربوط به حوادث زندگانی فارابی و یا ملاقات و ارتباط او با سیف الدوله که در اندلس گویا پرداخته شده باشند و آنچه که بر این دیدارها و ارتباط ها ممکن بود مترتب گردد از درجه ی اعتبار ساقط گردید و در ضمن، این نکته کشف شد که آنچه از سده ی هفتم به بعد در شام، راجع به حوادث زندگانی فارابی نوشته اند متکی بر مأخذ مستند قدیمی و معتبر نبوده؛ بلکه ابن خلکان و قفطی و ابن ابی اصیبعه که غالب این داستان ها به نوشته های ایشان بر می گردد به جمع آوری حکایاتی از قول صاعد اندلسی و زبان مردم محل پرداخته اند و به یاری این حکایت ها خلأی را که در فراخنای زندگانی او هنگام توقف در سوریه و مصر به وجود آمده بود پر کرده اند.
مقایسه ی این مجموعه از روایات متضاد و ناسازگار، با آنچه در مأخذهای ایرانی و قدیمی تر از این بابت ها وجود داشته نشان می دهد که این نوشته ها بیشتر جنبه ی افسانه گویی پیدا کرده است و به تدریج در سده ی هشتم و نهم و دهم هجری بر حجم آنها افزوده شده؛ ولی جرح و تعدیل و حکّ و اصلاحی بدانها راه نیافته است.
یکی از موجبات بروز این تغییر شکل در زندگانی فارابی ناگزیر همان تحول وضعی بوده است که از دوره ی سلجوقیان به بعد در اوضاع زادبوم او در ماوراءالنهر و عراق و شام و مصر و آسیای صغیر با غلبه و مهاجرت عنصر ترکی پدید آمده بود و آثار زندگانی سده های اول و دوم و سوم و چهارم هجری را از ماوراءالنهر محو کرده و بدانجا سر و صورت جدیدی داده بود.
فاراب و وسیج و اسفیجاب با نام های جغرافیایی دیگری که اشتقاق و ترکیب آنها از ریشه های فارسی دری و سغدی و طخاری و اسروشنه ای به آسانی فهمیده می شود، از سده ی پنجم به بعد مورد تاخت و تاز و سکونت قبایل غز و محل تشکیل حکومت های ترکی و تاتاری شناخته شدند وگرنه کیست که نپذیرد فاراب و وسیج و اسفیجاب با کلمه های پاراب یا پاریاب و بسیج و اسپیذاب فارسی بستگی لغوی داشته اند و این نام ها ناگزیر در روزگاری به وسیله ی مردمی بر این نواحی و اماکن اطلاق شده که روزگاری در عرصه ی آنجا به سر می برده اند و از زبان بومی برای نامگذاری مرز و بوم خود استفاده کرده بودند. اما در روزگاری که ابن خلکان زندگانی فارابی را می نوشت فاراب که به حوزه ی حکومت مغول پیوسته بود، نام «اطرار» داشت و یکی از پایگاه ها و شهرهای ترک نشین نزدیک شهر بلاساغون در همسایگی کاشغر بود و مردم آنجا از مذهب شافعی پیروی می کردند؛ در صورتی که ابن ندیم نویسنده ی هم عصر فارابی او را از مردم فاریاب خراسان در الفهرست نوشته بود؛ زیرا فاراب که در ساحل چپ رود سیر دریا یا سیحون و در آخرین حد از ماوراءالنهر بود، تا عهد فارابی هنوز در حوزه ی حکومت سامانیان قرار داشت.
بارتولد، محقق روسی می گوید: «در زمان سامانیان ناحیه ی اسفیجاب هنوز جزو ماوراءالنهر بود». مقدسی جغرافیادان معروف سده ی چهارم نوشته است: «اسفیجاب محل گرد آمدن غازیان یا مجاهدان راه دین بود و رباط های بسیاری برای این غازیان در آنجا ساخته شده بود. این رباط ها به وسیله ی مردم نخشب و سمرقند و بخارا برای مجاهدان هم شهری ایشان بنا گشته بود.
از جمله قراتکین که از طرف نصر بن احمد سامان حاکم اسفیجاب بود رباطی به نام خود در آنجا ساخته بود.
در مغرب اسفیجاب به فاصله ی دو سه روزه راه، فاراب یا پاراب در کرانه ی چپ سیر دریا عرصه ای را اشغال می کرد. وسیج که تولد فارابی در آنجا اتفاق افتاده، جزو ناحیه ی فاراب محسوب می شد.
در اوایل سده ی چهارم دسته هایی از ترکان غز و خلخ که تازه اسلام آورده بودند با اجازه ی دولت سامانی از سیر دریا گذشته و در شهر سیوتکند، نزدیک وسیج سکونت داده شدند. بنابراین میان روزگاری که فارابی از وسیج فاراب برخاست و به بغداد و دمشق رفت با زمانی که ابن خلکان و قفطی و ابن ابی اصیبعه به نوشتن شرح حال او در شام پرداخته بودند محیط زندگانی اولیه ی او در ماوراءالنهر تغییر وضع و کیفیت پیدا کرده بود و ترک ها و تاتارها بر جای سغدی ها و طخارها و خوارزمی ها و مردم دیگر ماوراءالنهر نشسته بودند و ناحیه ی فارابی که در کنار سیر دریا بخشی از حدود ماوراءالنهر و مرز خراسان را در برابر ترک های آن سوی سیر دریا تشکیل می داد به ناحیه ای ترک نشین تبدیل شده بود. این تحول وضع که انعکاس آن سیصد سال بعد از مرگ فارابی در دمشق موجب اشتباه نویسندگان شام در مورد اصل و زبان و حتی جامه و سرپوش و تن پوش او را فراهم کرده، در خراسان خیلی زودتر برای مردم شناخته شده بود.
در دوره ی سلجوقیان عناصر بومی محلّی به تدریج تحت الشعاع عنصر تازه وارد غُزی قرار گرفتند. ابوالحسن بیهقی ابونصر را از «فاریاب ترکستان» و ابن ندیم از «فاریاب خراسان» می نویسد؛ زیرا در این تاریخ قسمت غربی رود سیحون به تصرف ترکان ساحل شرقی افتاده بود. فاراب ترکستان برای بیهقی کیفیت ترکی تمهید می کند، با وجود این قفطی به اصل و زبان او اشاره نمی کند بلکه فاراب را یکی از شهرهای ترکان در ماوراءالنهر می داند. اما ابن ابی اصیبعه که بیش از نام طرخان، اسم اوزلغ را نخستین بار در سلسله ی نسب او داخل می کند فارابی را از شهر فاراب می داند و فاراب را شهری از شهرهای ترکان در سرزمین خراسان می پندارد و پدرش را که سردار لشکر بوده فارسی نسب می نویسد؛ در صورتی که ابن خلکان رعایت این ملاحظات را نمی کند و او را مردی ترکی معرفی می کند که در شهر خود به دنیا آمده و آنجا نشو و نما یافته بود و به زبان ترکی سخن می گفت و درباره ی فاراب می گوید که بدان فاراب داخلی گفته می شد و فاراب خارجی هم داشتند که در اطراف بلاد طوس اتفاق افتاده بود و آن گاه به ضبط نام های طرخان و اوزلغ می پردازد و هر دو را از نام های ترکان می شمارد.
راجع به ملاقات فارابی در دمشق با سیف الدوله اصل برخورد را از گفته ی صاعد اندلسی گرفته و بر آن برگ و شاخ ها افزوده است و می گوید: «بر او با جامه ی ترکانه ی درآمد که لباس همیشگی او بود»، در صورتی که قفطی این ملاقات را با سیف الدوله در حلب می نویسد و زی او را در این هنگام زی اهل تصوف می گوید.
در مأخذهای شامی دیگر که بعد از تاریخ الحکماء و وفیات الاعیان و طبقات الحکماء تألیف شده آنچه را که در این سه مأخذ راجع به اصل و نسب و وطن و زبان و ارتباط او با سیف الدوله وارد بوده، با تفصیل و اجمال، بیش و کم نقل کرده اند، چنان که در تاریخ الدول ابن عبری و وافی ابن تغری بردی و تاریخ ابوالفدا حموی و تاریخ الاسلام ذهبی و شذرات الذهب ابن عماد جز تکرار همین گفته ها سخن تازه ای به چشم نمی رسد.
در آن میانه تنها نکته ای که قابل قبول است انتقال فارابی از بغداد به شام و وفاتش در 339 است و به هیچ یک از مطالب دیگر آنها نمی توان اعتماد کرد. قبول تاریخ وفات او هم مربوط به سابقه ی تحدید زمان آن در التنبیه و الاشراف مسعودی است. یکی از متأخران بی نام و نشان شامی، که نوشته ی او اخیراً در خطابه ی دکتر صلاح الدین منجد از فضلای شام به مجلس تحقیقات تهران معرفی شد، پا را از آنچه که پیشاهنگان هم وطن او در این راه نهاده بودند فراتر گذارده و گفته است که فارابی چهار زبان می دانست: ترکی و فارسی و یونانی و عربی و آشنایی او با زبان عربی متأخر از همه بود؛ ولی مأخذ این مطلب را به دست نداده است.
شاید مأخذ این روایت همان مطلبی باشد که ابن خلکان درباره ی فارابی نوشته است که «از شهر خود بیرون آمد و به گردش و سفر پرداخت تا به بغداد رسید. او زبان ترکی و چند زبان دیگر را علاوه بر عربی می دانست و عربی را در بغداد آموخت و آن را به درجه ی اتقان رسانید.» ابن خلکان باز از زبان فارابی در موقع ملاقاتش با سیف الدوله و در پاسخ او می گوید که بیش از هفتاد زبان می داند و نوع این زبان ها را معیین نمی کند و شاید ترکی و فارسی و یونانی را بتوان از آن جمع زبان ها دانست.
آثار نظم و نثری که از فارابی در دست داریم همه به زبان عربی است و انتساب هیچ یک از رباعی های فارسی که به نام او در مجموعه ها نوشته اند، محقق نیست؛ ولی این ضعف انتساب دلیل بر آن نیست که او زبان فارسی نمی دانسته است. کتاب الحروف فارابی که نامش در فهرست آثار فارابی وارد و نسخه ی مخطوط بسیار معتبری از آن در کتابخانه ی مجلس شورا مورد استفاده ی ما قرار گرفته است، زمینه ی آشنایی ما را با زبان هایی که فارابی می دانسته به دست می دهد. در آغاز کتاب که سخن از آن در میان می آورد می گوید:
«معنی "اِن" به ثبات و دوام و کمال و محکمی وجود و وثوق در علم به اشیاء است. جای "اِنّ" و "آنّ" در همه ی زبان ها آشکار است و آن در زبان فارسی گاهی کاف مکسور «کِ» و گاهی کاف مفتوح «کَ» است که در زبان یونانی از این هم آشکارتر است: "اُنْ" و "اُوْنْ" و هر دو برای تأکیدند» که در ضمن این مثال ها آشنایی خود را با زبان های فارسی و یونانی و عربی خاطرنشان می سازد.
در فصل هشتم کتاب الحروف راجع به نسبت یا اضافه می گوید: «منسوب به شهر یا جنس و ایل و قبیله ای، پیش هر طایفه ای به الفاظی تعبیر می شود و به صورت های همانندی در می آیند که آخر آنها گاهی به یک حرف منتهی می شود؛ مانند آنچه در فارسی و عربی معمول است (یعنی یای نسبت) و یا به حروفی می پیوندد، همچون یونانی.»
در همین کتاب، موقع بحث از وجود و وجدان و موجود و تعریف و تقسیم آن، می گوید: این لفظ «وجود» در پیش هر ملتی از آن ملت ها که در این معانی آن را به کار می برند معروف است، فارسی آن یافت است و در زبان سغدی فیرد یا ویرد است و بدان وجود و وجدان را درک می کنند، و یافته و فیردو یا ویردو که از آن موجود را اراده می کنند و در هر یک از زبان های دیگر لفظی نظیر همان چیزی که در فارسی و سغدی وجود دارد به کار می رود، مانند زبان یونانی و سریانی و جز آن. پس در سایر زبان ها مانند فارسی و یونانی و سُریانی و سغدی لفظی است که آن را در مورد دلالت بر وجود همه ی اشیاء به کار می برند.»
آن گاه در موردی که موضوع و محمول را می خواهد به یکدیگر ربط دهد، می گوید: «بدون تصریح به زمان معینی اگر بخواهند آن را ربط بدهند و به لفظی اراده ی معنی کنند، آن لفظ در فارسی هست است و در یونانی استین و در سغدی استی و در زبان های دیگر الفاظ دیگری به جای آن قرار می گیرد...»
باز در همین مورد می آورد: «اگر بخواهند از این الفاظ مصادری بسازند، از آنها الفاظی دیگر مشتق می کنند و این لفظ های مشتق شده را مانند مصدر به کار می برند؛ همچون انسان که در زبان عربی تصریف و مصدر ندارد ولی هرگاه بخواهند برای آن مصدری بسازند، انسانیت را از انسان مشتق می کنند و به همین نحو در زبان های دیگر هم حمل می شود. مثل اینکه در زبان فارسی وقتی می خواهند از هست مصدری بسازند، می گویند هستی؛ و این ترکیب بر مصدر کلماتی تطبیق می کند که از صرف و تغییر شکل نصیبی ندارند، چنان که مردم را، که به معنی انسان است، مردمی می گویند، که به معنی انسانیت است.
در زبان عربی از ابتدای وضع لغت، لفظی نبوده که بتواند به جای هست زبان فارسی و استین زبان یونانی و همچنین به جای نظایر آنها در زبان های دیگر قرار گیرد، در صورتی که در علوم نظری و صناعت و منطق چنین کلمه ای مورد احتیاج کامل است. از این رو وقتی فلسفه به زبان عربی ترجمه شد و فیلسوفانی که به زبان عربی سخن می گفتند محتاج بدان شدند که معانی و مفاهیم فلسفه و منطق را به زبان عربی تعبیر کنند و از آغاز امر چنین لفظی را در زبان عربی نیافتند که بتواند قائم مقام استین یونانی و هست فارسی در مورد استعمال خود بشود، برخی چنین اندیشیدند که معنای لفظ «هُوَ»، در فارسی هست و در یونانی استین است».
آن گاه بعد از توضیح موارد استعمال هو در عربی و امکان تطبیق آن با هست در جمله ی اسمیّه می گوید:
«پس در زبان عربی هو را به جای هست فارسی در هر جایی به کار می برند که فارسیان به استعمال لفظ هست در آنجا احتیاج پیدا می کنند؛ و از آن مصدر هویت می سازند و این شکل در زبان همانند مصدر برای هر اسمی است که دارای تصریف نیست، همچون انسانیت از انسان و حماریت از حمار و رجولیّت از رجل.
دسته ی دیگری به جای هست و استین و نظایر آن، لفظ وجود را نهاده اند که دارای تصریف است و لفظ وجود را به جای هویت به کار می برند. وجود را با مشتقات عربی اش در جایی به کار می برند که هستی فارسی و مشتقات آن به کار می رود.»
فارابی در این مورد به بحث و تفصیل می پردازد و بارها به لفظ هست فارسی و استین یونانی مثال می زند و کیفیت تجلی مفهوم آنها را در قضایا به زبان عربی روشن می سازد و از این جمله چنین حدس زده می شود که فلسفه و منطق یونانی در زمان فارابی به زبان های فارسی دری و سغدی در ماوراءالنهر که وطن اصلی او بوده اگر هم ترجمه و تفسیر و تألیف نشده بود بدین زبان ها تدریس می شده است و فارابی همانند غالب مردم بومی ماوراءالنهر بدین دو زبان، و به خصوص فارسی دری، آشنایی کامل داشت.
وجود عبارات فارسی در برخی سؤال ها و جواب های منسوب به او، باز قرینه ی دیگری بر تأیید این نظر محسوب می شود که عین آن سؤال ها و جواب ها در خطابه ی آقای دکتر عبدالامیر سلیم، استاد دانشگاه آذر آبادگان ابراز گردید.
این نکته ها دلالت می کند که فارابی پیش از آنکه به بغداد و دمشق برود و به زبان عربی معرفت کامل پیدا کند، مانند سایر مردم ماوراءالنهر به زبان فارسی بیان مقصود می کرد و احیاناً بدان شعر و رباعی می سرود. چنان که ابوحفص سغدی معاصر او هم در تذکره ی شعرا صاحب اثر بوده و اختراع شهرود، که برخی بدون توجه به رود نام آن در آثار موسیقی فارابی همچون سازی متداول عصر آن را ساخته و پرداخته ی فارابی پنداشته اند، بدو نسبت داده شده است. فارابی در موضوع رابطه ی جمله و معنی «اِنَّ»، از الفاظ فارسی و سغدی و یونانی و عربی در سیاق سخن خود شاهد می آورد و با وجود آنکه در مورد لفظ وجود از زبان سریانی هم نام می برد؛ اما شاهد لفظی از آن نمی آورد و شاید این معنی گواه آن باشد که به خط و زبان سریانی کمتر از چهار زبان دیگر آشنا بوده است.
چنان که ملاحظه فرمودید فارابی از دو دسته زبان های به اصطلاح آریایی و سامی و اختلاف زمینه ای که برای جذب مفاهیم فلسفی داشته اند با ذکر نمونه های معدودی از فارسی و سغدی و یونانی و عربی مثال می آورد و شاید سریانی را از بابت شباهتی که در میزان قصور عنایت به معانی فلسفی که همچون عربی داشته بی مثال گذارده باشد، ولی سکوت او را درباره ی زبان ترکی نمی دانم باید بر چه امری حمل کرد، در صورتی که زبان ترکی از این حیث شکل دیگری پیدا می کرد و در جذب و تعبیر معانی فلسفی، نسبت به آن دو دسته زبان های مذکور در کتاب الحروف، کیفیت ثالثی می یافت، امری که اشاره بدان از نظر زبان دانی کمال اهمیت را داشت. مگر آنکه چنین پنداریم که فارابی در خردسالی از وسیج فارابی بیرون آمده باشد که در جوار آن شهر سیوتکند محل سکونت ترکان تازه مسلمانی بوده که در همان زمان از روی رود سیحون گذشته به ناحیه ی پاراب یا فاراب درآمده بودند و آشنایی او با این زبان تازه وارد تا آن درجه نبوده که در خور تحمیل معانی عالیه ی فلسفی بر آن باشد.
چنان که قبلاً بدان اشاره رفت، موضوع نژاد و زبان و تبار و زی و خوی و خون فارابی پیش از سده هفتم هجری در ترجمه های احوال او ابداً موضوع بحث قرار نگرفته؛ بلکه بدان اشاره ای هم نشده است و در طول سده ی هفتم بوده که قفطی و ابن خلکان و ابن عبری و ابن ابی اصیبعه در شام این نغمه را ساز کردند و او را ترکی از ترکستان که نیایی اوزلغ بن طرخان نام داشته و به زبان ترکی سخن می گفته و جامه ی ترکانه می پوشیده به شام درآوردند تا به باغبانی تاکستان های غوطه بپردازد، در صورتی که بیهقی و ابن ندیم و مسعودی در عراق و خراسان به موضوع اصل و نسب او نپرداخته اند؛ سبب هم معلوم است: در آن روزی که فارابی در وسیج به دنیا آمد و در آنجا زندگی می کرد، هنوز فاراب مانند سایر نقاط ماوراءالنهر تابع حکومت مرکزی خراسان بود که از بخارای پایتخت سامانیان شرق ایران را اداره می کرد و زبان های غالب بر منطقه، سغدی و دری و طخاری و خوارزمی بود و پای نژاد و زبان ترکی هنوز به ماوراءالنهر، جز در حوزه ی بسیار محدود از جنوب شرقی فاراب، باز نشده بود. پس ناآشنایی فارابی با نکات لغوی این زبان گواهی است بر آنکه نباید مثلاً وجود کلمه ی طرخان را در سلسله نسب او دلیل اصل و تبار ترکی او دانست. در اینکه طرخان کلمه ی ترکی غزی است، حرفی نیست و این کلمه در اسناد عربی دهه ی سوم و چهارم به معنی پادشاه ترکان به کار رفته است.
در زمان مهدی عباسی لقب پادشاهان ماوراءالنهر و اراضی شرقی رود سیحون، عبارت از اشخید یا اخشید سغد و افشین اسروشنه و پادشاه فرغانه و چیغوی خرلج و خاقان تغزغز و طرخان پادشاهان ترکان بود.
در دوره ی مأمون و معتصم، افشین اسروشنه سپهسالار خلیفه بود و اخشیدی اراشعد در سده ی چهارم به شام و مصر رفته بود و هنگامی که فارابی از بغداد به دمشق کوچید، دمشق و حلب و فسطاط در زیر حکومت او بود.
اما میان فارابی و طرخان چه نسبتی وجود داشته موضوعی قابل بحث است. ابراهیم بن عبدالله کاتب بغدادی که درباره ی احکام نجومی از فارابی سؤالاتی کرده، در مقدمه ی جواب های فارابی بر پرسش های خویش می نویسد: «وقتی به ابونصر محمد طرخانی رسیدم از او چنین پرسیدم و او چنین گفت...»
متأسفانه فارابی خود درباره ی سلسله نسبت خویش چیزی ندارد و شاخه های نسب او در آثار دیگران بیش و کم دیده می شود.
علاوه بر این مورد، ورود همین اسم و نسبت در مقدمه ی نسخه ی خطی کتاب الموسیقی او که در کتابخانه ی آستانه ی رضویه محفوظ است، یعنی محمد بن محمد طرخانی، شاید بتوان مربوط به زمان خود او به شمار آورد.
چنان که اشاره شد اوزلغ را در شام سیصد سال بعد از مرگش بر سلسله نسب او افزوده اند و شاید این لفظ از نام اولغ طرخان پدر ارگوز والی مصر عهد مُهتدی (در 254 هجری) بدین سلسله نسب راه یافته باشد؛ اما نسب طرخانی او اختصاص به روایتی ندارد که ابو اسحاق کاتب نصرانی بر رساله ی احکام نجوم او نوشته است؛ بلکه در تاریخ قوام الملکی هم وجود داشته است که میرابوالقاسم ترشیزی، حاکم مازندران در اوایل عهد شاه عباس، مطلبی را از آن در مجموعه ی حدیقه ی فیض خود نقل کرده است.
در صدر مطلب منقول می نویسد که صاحب تاریخ قوام الملکی از تاریخ مولانا نورالدین نقل می کند و نخستین قسمت از نقل، مربوط به سال 304 هجری است و پس از نقل موضوعاتی راجع به مقتدر و مکتفی و قاهر خلفای عباسی می گوید:
«در شهور سنه ی ثلث و اربعین و ثلثمائه 343 در عهد مطیع عباسی، اعجوبه ی دهر و نادر العصر، معلی معالم حکم یونانی، ابونصر محمد ترخانی، الملقب بالمعلم الثانی که شیخ ابوعلی سینا با وجود کمالات نفسانی شاگرد تصانیف اوست، به عالم جاودانی شتافت و او از فاریاب ترکستان که مولد او بود به عزم سفر و زیارت حرمین الشریفین بیرون آمده و به ولایت شام رسید و به مجلس سیف الدوله بن حمدان حاکم آن بلدان درآمد... الخ.»
عمده ی مطالب این ترجمه اقتباس از تتمه ی بیهقی و ابن خلکان است؛ ولی در مورد اسم و نسب فارابی مانند همان روایت کاتب معاصر بغدادی، محمد طرخانی را ترخانی می نویسد و چنین برمی آید که برای این نقل، مأخذی در دست داشته است و می توان دریافت که انتساب به طرخانی لازمه ی فرزندی و فرزندزادگی طرخان نامی نیست.
تا آنجا که مطالب تاریخی مجال قبول می دهد فارابی در عهد حکومت اخشیدی های سغدی نژاد به شام و مصر درآمد و بیش از چند ماهی از دوران استیلای موقت و کوتاه مدت سیف الدوله ی حمدانی را بر دمشق درک نکرد و امرای شام هم عصر او غالباً از بستگان اخشید و پسرش انوجور بودند و آنچه درباره ی حُسن تلقی و همراهی با فارابی در دمشق به سیف الدوله نسبت داده اند بدون شک انعکاسی از حسن روابط امرای سغدی نژاد مصر و شام درباره ی حکیم سغدی زبان عصر بوده که از بلای قحط و غلا و مرض بغداد به شام و مصر پناه برده بود. کتاب الحروف ثابت می کند که معرفت فارابی به زبان سغدی همتای آشنایی او با فارسی دری بوده است. در این صورت، انتساب طرخانی او ممکن است موجب دیگری غیر از خویشاوندی و پدر و فرزندی با طرخان نامی داشته باشد و به اعتبار این طرخان ترخانی نباید از اولغ طرخان پدر والی مصر سده ی سوم هجری، اوزلغ بن طرخان بیرون آورد و در پی نام پدر و نیای فارابی نهاد تا رنگ ترکی او غلیظ تر شود. بنابراین همان طور که فاراب ناحیه ی مشتمل بر وسیج مولد او را نباید نام شهری پنداشت تا با فاریاب کنار جیحون مشتبه گردد، همین طور هم نباید طرخان طرخانی را هم برای نیایی طرخان نام پایه قرار داد و آن گاه برای ابونصر سغدی زبان پارسی گو، زبان ترکی و کلاه تتری و نژاد ترکی قائل شد و به یاد نیاورد که فارابی در کتاب الحروف خود نمی توانسته حتی یک شاهد لفظی از زبان ترکی بیاورد تا گواه ترکی دانی او محسوب شود. با وجود این، امروز باید فارابی را مانند هزار سال پیش، فیلسوف اسلام و مسلمین بدانیم و او را موجب افتخار عالم اسلام از فارسی و تاجیک و افغان و ترک و تاتار و هند و عرب و بربر بشناسیم؛ چه نیکو گفته شاعر:
شاخ گل هر جا که می روید گل است
پی نوشت ها :
1. مجله ی ادبیات دانشکده ادبیات و علوم انسانی تبریز، ش 27، 1354، صص 7-21.
منبع مقاله :دانش پژوه، محمد تقی، (1390)، فارابی شناسی (گزیده مقالات) به اهتمام میثم کرمی، تهران، مؤسسه انتشارات حکمت، چاپ اول