الگوی رفتاری آمریکا در مواجهه با تحولات کشورهای عربی (1)

از منظر آمریکایی ها هر یک از کشورهای خاورمیانه عربی و شمال آفریقا که درگیر ناآرامی های سیاسی- اجتماعی داخلی شده اند، دارای پویایی و پیچیدگی های خاص خود بوده و لذا اثر گذاری های متفاوتی نیز بر سیاست و منافع بلند
يکشنبه، 3 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
الگوی رفتاری آمریکا در مواجهه با تحولات کشورهای عربی (1)
 الگوی رفتاری آمریکا در مواجهه با تحولات کشورهای عربی (1)

 

نویسنده: محمود واعظی




 

کلیدواژه ها:

آمریکا، جهان عرب، خاورمیانه.

چکیده

از منظر آمریکایی ها هر یک از کشورهای خاورمیانه عربی و شمال آفریقا که درگیر ناآرامی های سیاسی- اجتماعی داخلی شده اند، دارای پویایی و پیچیدگی های خاص خود بوده و لذا اثر گذاری های متفاوتی نیز بر سیاست و منافع بلند مدت آن کشور در خاورمیانه از خود بر جای خواهند گذاشت. از این منظر، تحولات اخیر به طور مشخص می تواند سیاست اعمال اصلاحات سیاسی- اقتصادی در منطقه، رویکرد این کشور در قبال کشمکش فلسطین و اسرائیل، امنیت انرژی و راهبرد مبارزه با تروریسم در خاورمیانه را تحت الشعاع خود قرار دهد. نوشتار حاضر در صدد است تا به این پرسش پاسخ دهد که چه نسبتی میان سیاست های آمریکا در منطقه خاورمیانه از یک سو، و تحولات اخیر در کشورهای عربی از سوی دیگر، وجود دارد؟ فرضیه اصلی مقاله حاضر در پاسخ به پرسش مطرح شده نیز این است که در دو دهه اخیر نقش یک سویه آمریکا در شکل دهی به تحولات خاورمیانه به یک رابطه دو سویه تبدیل شده است و رفتار این کشور در فرایند تحولات اخیر، متأثر از حضور مردم کشورهای عربی در صحنه سیاست داخلی کشورهای خود در موارد متعددی به یک رفتار واکنشی تبدیل شده است. در نهایت باید گفت که تعارضات میان جامعه و حکومت در خاورمیانه عربی، به عنوان یکی از چالش های عمده آمریکایی ها در روند تصمیم سازی و مدیریت نا آرامی های منطقه محسوب می شود. از طرف دیگر، فقدان یک دستورالعمل و استراتژی مشخص توسط آمریکایی ها و حرکت بر اساس الگوهای نتیجه محور، یکی دیگر از مشکلات آمریکا در مواجهه با انقلاب های عربی است.

کلیدواژه ها:

آمریکا، خاورمیانه، جهان عرب، سیاست خارجی، امنیت، قدرت، هژمون

مقدمه

سیاست آمریکا در منطقه خاورمیانه در طول نیم قرن گذشته همواره یکی از مهم ترین مؤلفه های تأثیرگذار بر پویش ها، فرایند ها و سیر تحولات در این منطقه بوده است. با وقوع حادثه یازده سپتامبر در سال 2001، مرحله نوینی در سیاست آمریکا در خاورمیانه آغاز شد که شامل دو جنبه مهم بود: نخست، تلاش برای تضعیف و یا در در صورت امکان، تغییر رژیم در کشورهای مخالف مانند عراق و ایران، و دوم، پیگیری سیاست ایجاد تدریجی اصلاحات کنترل شده در کشورهای دوست و متحد استراتژیک سنتی، اما اقتدارگرای این کشور، آمریکا در تغییر رژیم در عراق موفق شد اما نتوانست تضعیف یا تغییر رژیم در ایران را در دوره بوش به نتیجه مورد نظر خود برساند. هر چند که آمریکا نگران آینده دولت های عربی اقتدارگرای متحد خود بود و برای جلوگیری از فروپاشی ناگهانی این رژیم ها سعی در تشویق حاکمان عرب به اصلاحات داشت، اما برخی تحولات منطقه ای و ملاحظات استراتژیک و عدم تمایل حاکمان عرب باعث کم رنگ شدن این رویکرد شد.
وقوع انقلاب ها و جنبش های مردمی در جهان عرب از اواخر سال 2010، در کشورهای عربی اقتدارگرا به عنوان متحدین استراتژیک واشینگتن، آمریکا را با شرایط و تغییرات جدیدی در خاورمیانه مواجه ساخت. شرایط و تحولاتی که با توجه به ویژگی های خاص خود از جمله تقابل مردم با حکومت ها و دگرگونی در نظم منطقه ای، منافع استراتژیک آمریکا در منطقه را با چالش روبرو کرد و مقامات واشینگتن را وادار کرد تا در وضعیت پیچیده، متغیر و پیش بینی نشده به مدیریت تحولات و راهبردسازی بپردازند. نوع مواجهه آمریکا با روند تحولات، رویکرد رژیم های حاکم، آینده جنبش های مردمی و جایگزین های موجود، منافع و امنیت اسرائیل و تناقض بین منافع استراتژیک و اصول دموکراتیک از جمله موضوعات مهم پیش روی آمریکا بود.
از زمانی که موج تغییرات عربی از تونس آغاز شد، رهبران آمریکا رویکردهای متفاوتی را در قبال این دگرگونی ها اتخاذ نمودند و تلاش کردند تا با همراهی این تحولات، آن را مدیریت کرده و از این طریق مانع به خطر افتادن منافع بلند مدت آمریکا در خاورمیانه شوند. به باور برخی، با عنایت به تجربه آمریکایی ها از انقلاب اسلامی ایران و تحولات پس از آن، واشینگتن در جریان این دگرگونی ها به ظاهر سعی کرد با فاصله گرفتن از رژیم های دیکتاتوری، از تکرار مجدد تجربه ی ایران جلوگیری به عمل آورد. در این میان اگر چه آمریکایی ها در ظاهر با برخی از مطالبات انقلابیون و قیام های عربی همراه شدند، اما این به معنای تفوق ارزش های دموکراتیک بر منافع استراتژیک در اندیشه راهبردی این کشور نبود. در واقع، عمق اعتراضات و موج گسترده قیام ها امکان تداوم حمایت از رژیم های خودکامه را در عین حفظ منافع استراتژیک برای رهبران آمریکا غیر ممکن می ساخت. به همین دلیل در دو سال گذشته، آمریکا سیاست های چندگانه و بعضاً متناقضی را در قبال تحولات در کشورهای مختلف عربی در پیش گرفت. این سیاست ها طیف متنوعی از اقدامات از تلاش برای مدیریت و مهار تحولات در تونس و مصر گرفته تا مماشات در قبال سرکوب مخالفان حکومتی در بحرین و یمن و نهایتاً حمایت جدی از تغییر رژیم و براندازی در لیبی و سوریه را شامل می شد.
با توجه به مباحث مطرح شده، یک پرسش حائز اهمیت این است که چه نسبتی میان سیاست های آمریکا در منطقه خاورمیانه از یک سو و تحولات اخیر در کشورهای عربی، از سوی دیگر، وجود دارد؟ آیا آمریکا همچون گذشته مهم ترین متغیر مستقل و تعیین کننده تحولات در منطقه خاورمیانه به شمار می آید؟ گونه دیگر طرح این پرسش این است که رفتار آمریکا در قبال تحولات اخیر در کشورهای عربی، تا چه اندازه فعالانه و تا چه اندازه منفعلانه بوده است؟
فرضیه اصلی مقاله حاضر در پاسخ به پرسش مطرح شده نیز این است که در دو دهه اخیر، نقش یک سویه آمریکا در شکل دهی به تحولات خاورمیانه به یک رابطه دوسویه تبدیل شده است و رفتار این کشور در فرایند تحولات اخیر، متأثر از حضور مردم کشورهای عربی در صحنه سیاست داخلی کشورهای خود در موارد متعددی به یک رفتار واکنشی تبدیل شده است.

1. چهارچوب نظری

به طور کلی می توان سیاست خارجی دولت اوباما را بر اساس الگوهای چند جانبه گرا تحلیل نمود. در میان نظریه پردازان فرا رفتارگرا(1)، جیمز روزنا سیاست خارجی را متغیری وابسته به 5 متغیر مستقل می داند که مهم ترین آنها عنصر محیط خارجی است. در فضای پس از جنگ سرد، این محیط خارجی دست خوش دگرگونی هایی شد و بازیگران حاشیه ای از اهمیت بیشتری برخوردار شدند. امروزه بر خلاف دوران گذشته این بازیگران پیرامونی هستند که قادرند با رفتارهای خود مرکز را به چالش بکشانند. از این رو جایگاه و منافع حیاتی مرکز تا حدود بسیار زیادی به نوع تعامل و ارتباط آن با واحدهای پیرامونی بستگی دارد. کلینتون در دهه 90، امنیت ایالات متحده را در ارتباط تنگاتنگی با امنیت سایر حوزه های منطقه ای ارزیابی می کرد. در همین زمینه جیمز روزنا معتقد است: «جابجایی کانون های مرجعیت و اقتدار و شکاف برداشتن ساختارهای جهانی در زمره سرچشمه های آشوب محسوب می شود. پیدایش جهان سوم، موجب انعطاف ناپذیرتر شدن ساختار سلسله مراتبی جهان دولت مدار نشده، بلکه گرایش های مرکز گریز در جهان چند مرکزی را افزایش داده است. از دل ویرانه های جنگ سرد، نظم جدیدی آرام آرام سر بر می آورد، ولی نه به شکل خطی و یا با ابعادی روشن، مشخصه این نظم، نظمی است که ذره ذره در حاشیه پا می گیرد» (روزنا، 1380: 80-50).
در آغاز قرن 21، بازگشت به گرایش های عمل گرایی در حوزه سیاست خارجی آمریکا ناشی از الزامات محیط بین المللی و نوع نگاه تصمیم سازان و رهبران سیاسی این کشور برای حفظ موقعیت «بازیگر هژمون» و جلوگیری از افول قدرت در سطح نظام بین الملل بوده است. در فضای جدید، آمریکایی ها تلاش می کنند با توجه به شرایط و چالش های محیط بین المللی، بر خلاف گذشته، از طریق اقدامات تاکتیکی در حوزه های منطقه ای، در راستای مهار، کنترل و مدیریت تحولات جهانی عمل نماید. در این چهارچوب، گاهی منافع ایدئولوژیک و گاهی اهداف منافع ملی در دستور کار قرار می گیرند. از سوی دیگر، هنگامی که ساختار نظم مبتنی بر عملکرد یک بازیگر هژمون تضعیف می شود و محذورات بین المللی در قیاس با مقدورات و توانمندی های داخلی جهت اثرگذاری و کنش گری فعال در سطح نظام، کاهش یافته (آنچه که نو واقعگرایان ساختارگرا نظیر کنت والتز از آن تحت عنوان جا بجایی توانمندی ها در سطح نظام یاد می کنند) و توان مدیریت تحولات جهانی برای بازیگر هژمون تضعیف می شود، شرایط برای تعدیل تعاریف از منافع ملی مهیا می شود تا از این طریق سطح اصطکاک وتعارض در سطح نظام کاهش یافته وهزینه های برخورد منافع تقلیل یابد. این وضعیت به واقع معلول پیچیده شدن شرایط و محیط بین المللی و ظهور بازیگران جدید در صحنه قدرت جهانی و تقویت قدرت های متوسط و ریزقدرت ها در سطح نظام است (بروز دگرگونی و پیچیدگی درونی در مناسبات قدرت در سطح نظام).
هدلی بول از نظریه پردازان مکتب انگلیسی،(2) با عنایت به موضوع شکل گیری تحول در نظام بین الملل، بحث تحول در موضوع مداخله کشورهای غربی در جهان سوم را مورد توجه قرار می دهد. وی به نقش تحول در فضای قواعد حقوقی و اخلاقی موثر در آن توجه دارد و نشان می دهد که چگونه از یک سو تحت تأثیر اقدامات قدرت های متوسط و ریز قدرت ها قواعد جدیدی شکل گرفته اند و از سوی دیگر، قواعد قدیمی، مشروعیت خود را از دست داده اند. نتیجه آن است که روش های قدیمی مداخله گرایی جای خود را به روش ها و شکل های نوین می دهند (مشیرزاده، 1384: 167(. لذا آنچه که شاهد خواهیم بود، عبارتند از تغییر قاعده یا روش بازی در پی جابجایی قدرت در کانون های منطقه ای و فرامنطقه ای. در چنین شرایطی، مفاهیم ارزشی، حقوقی و امنیتی جدید برای تئوریزه کردن و مشروعیت بخشی به سیاست های مداخله گرایانه نوین ظهور می یابند. در این جا می توان به عنوان نمونه از برداشت آرمان گرایانه گروسیوسی یاد کرد که مفهوم «جنگ عادلانه» را در برابر «جنگ ناعادلانه» مطرح می کند. از این منظر، جنگ عادلانه می تواند به شکل مداخله در جنگ های داخلی یا به منظور تامین اهداف بشردوستانه انجام پذیرد (مشیرزاده، 1384: 160). در دوران جدید، روندی که در شورای امنیت سازمان ملل تحت عنوان «مسئولیت حمایت»، در مواجهه با حقوق بشر به وجود آمده، در جنگ لیبی به وضوح مشهود بوده است.

2. سیاست خاورمیانه ای آمریکا

در پایان قرن بیستم، آمریکایی ها با اعلام دکترین نظم نوین جهانی، در پی آن بودند تا امنیت خود را از طریق ترویج ارزش های نظام سرمایه داری در چهارچوب پروسه دموکراسی سازی در کشورهای هدف و گسترش سیاست مبتنی بر بازار آزاد، تامین نمایند. از نظر هنری کیسینجر«آمریکا با اعلام قصدش جهت ایجاد نظم نوین جهانی، در صدد ترویج کاربرد ارزش های داخلی خود نسبت به تمامی جهان بود»(کگلی و ویتکف، 1388: 82). استراتژیست های امنیت محور در آمریکا بر این باورند که سیاست ایالات متحده در قبال کشورهای جهان باید چند بعدی و گزینشی باشد؛ به این معنی که آمریکا باید کشورها را از لحاظ اهمیت، موقعیت و جایگاه، اولویت بندی نماید؛ در جایی دموکراسی را دنبال کند و در جایی دیگر موضوعات امنیتی را پیگیری نماید. از این رو به زعم این گروه، خاورمیانه جایی است که آمریکا چاره ای ندارد جز آنکه نظاره گر فقدان دموکراسی باشد. از دیدگاه افرادی همچون فرانسیس فوکویاما، در خاورمیانه نگرانی برای ثبات و امنیت به منظور تضمین دسترسی به نفت، ضرورتاً بر ترویج دموکراسی تقدم دارد. واقع گرایی امنیتی براین اساس شکل گرفته که آمریکا باید به صورت گزینشی هر یک از منافع استراتژیک و ایدئولوژیک خود را با توجه به قابلیت ها و ظرفیت های منطقه هدف دنبال نماید (دهشیار، 1386). از این رو اولویت برای واشینگتن همواره ایجاد یک حکومت دموکراتیک نیست و گاهی منافع استراتژیک بر ارزش های ایدئولوژیک ارجحیت پیدا می کند، اگر چه بسیاری از نظریه پردازان روابط بین الملل، بر این باورند که حتی اهداف و ارزش های ایدئولوژیک نیز بدون توجه به منافع ملی پیگیری نمی شوند. بنابراین، این منافع استراتژیک بود که برای سال های طولانی ایالات متحده آمریکا را در کنار رژیم های اقتدارگرای عربی در خاورمیانه و شمال آفریقا قرار داد. این مسئله، سیاست خارجی آمریکا را با نوعی دوگانگی کنشی در حوزه نظام بین الملل روبه رو ساخت. پیچیدگی معادلات قدرت و امنیت در چنین فضایی، کاملاً قابل تامل است. به واقع معضل اساسی ایالات متحده را می توان در چگونگی تعامل، مدیریت و موازنه قوا(3) و البته انتقال آن در فضای جدید منطقه ای برشمرد.
سیاست آمریکا در خاورمیانه در طول چندین دهه چهار هدف اساسی را دنبال کرده است که عبارتند از: محافظت از خاورمیانه در برابر قدرت های رقیب که بیشتر در دوره ی جنگ سرد و رقابت با شوروی سابق دنبال می شد و هدف از آن پیشگیری از نفوذ شوروی در خاورمیانه از طریق منعقد ساختن پیمان های دوجانبه و چند جانبه بود؛ اشراف مستقیم و تسلط بر منابع انرژی منطقه و تضمین جریان مداوم و امن آن به غرب؛ تضمین امنیت اسرائیل که همواره از اهداف و اولویت های اساسی واشینگتن در منطقه بوده و در این راستا از طریق ارائه کمک های مختلف، در صدد تأمین تفوق نظامی- اقتصادی آن درمنطقه ی خاورمیانه برآمده است؛ و جنگ علیه تروریسم که در این راستا آمریکایی ها فشارهای زیادی را بر کشورهای منطقه وارد آوردند تا در تحقق جنبه های مختلف این هدف، با واشینگتن همکاری کنند.
باراک اوباما در دوره ای به اتخاذ رویکردهای نوین در خاورمیانه دست می زند که در دوره ی پیشین، چهره ی آمریکا در منطقه به شدت تخریب شده بود. جورج بوش با اتخاذ سیاست مشت آهنین و اشغال افغانستان و عراق و عدم اعطا ی اولویت و در محاق قرار گرفتن حل و فصل مناقشه ی خاورمیانه و جانبداری آشکار از اسرائیل، چهره ی آمریکا را نزد مسلمانان و به ویژه در خاورمیانه تخریب کرد. اوباما با هدف تغییر چهره ی آمریکا به اتخاذ رویکردهای نوینی همت گماشت. از شاخصه های رویکرد نوین اوباما می توان به سه مورد اشاره کرد: نخست ارائه ی دیدگاه های مسالمت آمیز در بحث دموکراسی خواهی، ترویج دموکراسی و حقوق بشر می باشد. وی بر خلاف بوش، کاربرد زور را برای تحقق چنین اهدافی رد می کند. دومین نکته مورد توجه دولت اوباما بحث اعتمادسازی بود. این امر در جهت بهبود وجهه آمریکا نزد مسلمانان صورت می گرفت و اوج آن را در سخنرانی اوباما در قاهره شاهد بودیم که گفتمان متعادل تری را اتخاذ نمود. سومین مسئله نیز اهمیت بیشتر قائل شدن به کشمکش فلسطین و اسرائیل در سیاست خاورمیانه ای آمریکا است. وی فعال سازی مذاکرات صلح را به عنوان یکی از اولویت های اصلی خویش در خاورمیانه دنبال نمود. اگر چه به دلیل سیاست های افراطی دولت راست گرای نتانیاهو، عملاً روند صلح در دوران نخست باراک اوباما به حالت تعلیق باقی ماند.
از جمله دلایل توجه گسترده ی اوباما به فرایند صلح خاورمیانه را می توان در چهارچوب نزدیکی سنتی روابط حزب دموکرات آمریکا با لابی های صهیونیستی توضیح داد. این موضوع سبب شده تا دموکرات ها همواره توجه و حساسیت بیشتری در قبال امنیت رژیم صهیونیستی در منطقه داشته باشند. عمده تحولات در فرایند صلح، در دوره ی دموکرات ها رخ داد. صلح مصر- اسرائیل، صلح اردن- اسرائیل و توافق اسلو، جملگی در دوره رؤسای جمهور دموکرات پیش رفته اند. اوباما به عنوان یک دموکرات نیازمند یک دستاورد بزرگ در این زمینه است که این امر افزون بر میراث دموکرات ها، از مشکلات داخلی آمریکا نیز ناشی می شود (معاونت پژوهش های سیاست خارجی، 1390: 3-4). وی منطقه خاورمیانه را علی رغم فاصله اش از آمریکا، برای اقتصاد و امنیت آن کشور بسیار حائز اهمیت ارزیابی می کند. در عین حال، اوباما معتقد است دنبال کردن صرف و سطحی منافع آمریکا در گذشته و عدم توجه به شرایط داخلی کشورهای این منطقه باعث بروز نارضایتی های مردمی در این کشورها شده است؛ که این امر می تواند بطور بالقوه تهدیداتی را برای اهداف و منافع بلند مدت آمریکا در منطقه ایجاد نماید. در تبیین اهمیت منطقه خاورمیانه برای آمریکا، اوباما با نگاهی کاملاً ابزاری، ملاحظات مردم خاورمیانه در مورد قضیه فلسطین را به موضوع صلح اعراب و اسرائیل تقلیل می دهد و بدون توجه به حمایت های گسترده آمریکا از دولت های اقتدارگرای عربی، همانند همیشه یکی از اولویت های محوری خود در منطقه را حفظ امنیت اسرائیل معرفی می کند. به واقع این امر در تناقض آشکار با پذیرش قدرت و مطالبات مردمی در منطقه به مثابه بازیگران اصلی قرار دارد (منفرد، 1390: 6).
یکی از نکات مهمی که در خصوص جنبش های اجتماعی در خاورمیانه و شمال آفریقا و سرنگونی برخی از دیکتاتوری ها مطرح است، غیر قابل پیش بینی بودن زمان این تحولات به خصوص برای آمریکا بود که نوعا می تواند به معنای شکست اطلاعاتی برای این کشور محسوب شود. همان گونه که در خصوص وقوع انقلاب اسلامی در ایران، سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا به دلیل عدم درک درست تحولات مورد نقد قرار گرفت، در ارتباط با تحولات کنونی خاورمیانه نیز این مسئله یکی از بحث های جدی در سیاست خاورمیانه ای آمریکا محسوب می شود. در این خصوص هیلاری کلینتون، وزیر امورخارجه سابق آمریکا اعلام کرد که «ما قبلاً به اجتناب ناپذیر بودن تغییرات اشاره کرده بودیم ولی نمی دانستیم در این مقطع زمانی این تحولات در مصر رخ می دهد.» با توجه به عدم پیش بینی تحولات خاورمیانه از سوی دستگاه های اطلاعاتی آمریکا، اوباما مرکز ثقل سیاست خاورمیانه ای خود را بر مصر تحت رهبری مبارک طراحی نمود. تبیین اهمیت مصر در سیاست خاورمیانه ای آمریکا موجب شفاف شدن این سیاست و منافعی است که آمریکا و اسرائیل دنبال می کنند. با توجه به موقعیت مصر به عنوان پرجمعیت ترین کشور جهان عرب و الگو بودن و تأثیرگذاری آن به لحاظ نهادی، ایدئولوژیک و سیاسی در منطقه و همچنین موقعیت استراتژیک آن برای آمریکا، تحولات اخیر برای واشینگتن بسیار مهم محسوب شده و شرایط آن را در خاورمیانه تغییر می دهد (معاونت پژوهش های سیاست خارجی، 1390: 3-4). مصر برای ایالات متحده دارای چهار منفعت عمده است و دلیل اهمیت این کشور برای آمریکا نیز در همین چهار منفعت قرار دارد:
1. نقش مصر به عنوان رهبر جهان عرب؛ رهبری که صلح با اسرائیل را به پیش می برد و الگوی مناسبی (در نظر غرب)، برای تعامل با غرب و اسرائیل در قیاس با سایر کشورهای منطقه ارائه می دهد؛
2. نقش مصر به عنوان یک صدای همسو با غرب در جهان عرب؛ صدایی که از زمان صلح با اسرائیل در 1979، از هیاهوی دوره انقلابی گری و شعارها دور شده و به عنوان مهم ترین کشور همسو با آمریکا برای سیاست خاورمیانه ای این کشور مطرح شد؛
3. حفظ صلح با اسرائیل یکی دیگر از مهم ترین دلایل توجه ویژه آمریکا به مصر و تحولات آن است؛
4. همکاری های نظامی گسترده دو جانبه نیز عامل مهم دیگری در روابط ایالات متحده با مصر تلقی می شود.
لذا با توجه به جایگاهی که مصر تحت رهبری مبارک برای سیاست خاورمیانه ای آمریکا داشت، به دلایل زیر در ابتدا بطور صریح وی را ملزم به کناره گیری ازریاست جمهوری نکردند:
1. اهمیت بقای مبارک برای اسرائیل و توجه ایالات متحده به این مسئله؛
2. انتخابات ریاست جمهوری آمریکا و اهمیت لابی یهودی در آن؛
3. تأثیر منفی مخالفت علنی با مبارک بر متحدان و شرکای آمریکا در خاورمیانه؛
4. روشن نبودن وضعیت سیاسی آینده مصر و موضع جانشین مبارک.
مجموعه این عوامل سبب شد تا موضع ایالات متحده با توجه به روند تحولات مصر، متحول شود. بر اساس مزیت و جایگاهی که دولت مبارک در سیاست خاورمیانه ای آمریکا داشت، این کشور مواضع متفاوتی را از زمان آغاز اعتراضات مردم مصر اتخاذ کرد. لذا در ابتدا با اتخاذ موضع بی طرفانه، دو طرف را به آرامش دعوت می کرد سپس با گسترش تحولات مصر، به تدریج بحث لزوم انتقال قدرت و پس از آن لزوم آغاز فرایند انتقال قدرت، که به معنای پشت کردن به مبارک بود را مطرح نمود. اما با نزدیک شدن به زمان کناره گیری مبارک، آمریکایی ها به تدریج مواضع روشن تری در مخالفت با وی و لزوم انتقال هر چه سریع تر قدرت اتخاذ کردند (معاونت پژوهش های سیاست خارجی، 1389: 8-9).

3. پیامد تحولات عربی بر سیاست و منافع آمریکا

اساساً ریشه ی بیشتر اعتراضات ضد حکومتی به وقوع پیوسته در کشورهای عربی، به دلیل چالش های دیرینه و تعمیق نارضایتی و عصبانیت مردم از بی کاری، حکومت استبدادی و فقدان عدالت و عدم به توجه به شأن و مرتبه انسانی در جوامع شان بوده است. برخی چنین زمینه ای را با انقلاب اسلامی ایران و اعتراضات عمومی علیه حکومت شاه مقایسه می کنند، با این تفاوت که تمامی حرکت های اعتراضی جهان عرب فاقد یک رهبری کاریزماتیک بوده است و همچنین حضور سازمان های اسلامی در جهت دهی تئوریک و ایدئولوژیک حرکت ها در شکلی ضد آمریکایی، مانند آنچه در ایران وجود داشته، مشاهده نمی شود. کاپلان معتقد است در این مقایسه نباید قیام مصر و تونس را با انقلاب ایران معادل سازی کرد؛ هر چند این امر بدین معنا نیست که دیپلماسی امروز آمریکا در جهان عرب، از آنچه در آن زمان در قبال ایران اجرا می شد، پیچیدگی کم تری دارد (Kaplan, 2011).
آنچه که از آن به عنوان «بیداری اسلامی» یا «بهار عربی»(4) یاد می شود، به واقع تا حدود زیادی می تواند نشان دهنده حدود و ثغور قدرت آمریکا در منطقه باشد. چالشی که آمریکایی ها در حال حاضر با آن مواجه اند، لزوم کنترل و مدیریت بحران های متعدد و فزاینده در یک حوزه منطقه ای مشخص است. این تحولات نشان داده که بحث کاهش قدرت آمریکا در سطح نظام بین الملل، به واسطه بروز دگرگونی در ساختارهای نظام، تا چه اندازه جدی است و ایالات متحده فاقد پرستیژ و مقدورات لازم برای کنترل، مدیریت و سمت دهی تحولات در صحنه سیاسی خاورمیانه است. امروزه در تونس، مصر، لیبی، یمن و بحرین، جریاناتی به دنبال اعمال اصلاحات سیاسی هستند که اساساً در پیشینه تاریخی خود روابط نزدیکی با آمریکایی ها نداشته اند. اگر چه به نظر نمی رسد که گروه های اسلامگرایی که در این دسته از کشورها به قدرت می رسند، در تعارض آشکار و جدی با ایالات متحده قرار بگیرند.
هر چند در فضای جدید سیاسی و اجتماعی جهان عرب می توان شاهد تکثر در جریان ها و گروه های اسلامی بود و حتی درون هر یک از این گروه ها نیز اختلافات فکری و دیدگاه های متعددی به چشم می خورد، با این حال، می توان در یک نگاه کلی در جریان مهم و اصلی اخوان المسلمین و جریان سلفی- وهابی را از یکدیگر متمایز کرد (واعظی، 1390: 355).
امروزه اخوان المسلمین به عنوان یکی از قدیمی ترین جریان های سیاسی و مذهبی در خاورمیانه در اکثر کشورهای منطقه فعال بوده و در حال کسب و در اختیار گرفتن قدرت سیاسی در خاورمیانه است (واعظی، 1390: 3-362 ).
آمریکایی ها در ابتدا بر این تصور بودند که با واگذاری قدرت به اخوان المسلمین، تمام مسائل آنها با این جریان در خاورمیانه حل و فصل خواهد شد. اما آنچه که در حال حاضر در مصر و سایر کشورهای منطقه شاهد هستیم، حاکی از بروز چالش های جدید در مناسبات سیاسی- امنیتی آمریکا با دولت های در حال ظهور در خاورمیانه است.
از سوی دیگر، خاورمیانه شاهد گسترش نفوذ و قدرت یابی گروه های سلفی و افراطی است، نمونه بارز آن قدرت گرفتن این جریان ها در لیبی و سوریه است. به واقع تهدید گسترش افراط گرایی در منطقه به یکی از چالش های جدی برای ایالات متحده آمریکا در خاورمیانه مبدل شده است (دهشیار، 1386: 373-382 ). تضعیف حاکمیت سیاسی در مصر، سوریه و لیبی، فرصت مناسبی را برای جریان های افراطی و القاعده مهیا ساخته است تا از آن در راستای تحکیم و تقویت موقعیت خود درمنطقه بهره گیری نمایند.
حال آنچه مسلم است اینکه، تحولات اخیر آرایش سیاسی منطقه را دگرگون خواهد ساخت و همین مسئله می تواند سبب بروز تغییراتی در سیاست خاورمیانه ای آمریکا شود. از سوی دیگر، موقعیت برخی از هم پیمانان استراتژیک آمریکا مانند اسرائیل نیز با چالش های جدید مواجه خواهد شد. آنچه که در منطقه شمال آفریقا روی داده است، می تواند بر روند مناقشات طرفین اسرائیلی و فلسطینی و آنچه که در اصطلاح «مذاکرات صلح» خوانده می شود، اثرگذار باشد. در بحث امنیت انرژی، چالشی که وجود دارد این است که عمده ترین منابع انرژی در جهان، در حوزه هایی قرار دارند که به عنوان کانون های اصلی بحران در سطح نظام بین الملل شناخته می شوند. ایالات متحده آمریکا اساساً تمایلی به بروز ناآرامی و بی ثباتی در کشورهای خاورمیانه عربی حوزه شمال آفریقا و منطقه خلیج فارس ندارد؛ چرا که ثبات و بی ثباتی و بروز هر گونه ناامنی در این کشورها، پیامدهای مستقیمی بر نظام اقتصاد بحران زده جهانی خواهد داشت. در شرایطی که لیبی دستخوش ناآرامی شد و نهایتاً با بروز یک جنگ داخلی و مداخله نظامی ناتو، موجبات فروپاشی رژیم معمر قذافی فراهم آمد، و از سوی دیگر تنش میان آمریکا و متحدانش با جمهوری اسلامی ایران بالا گرفته و اعمال تحریم نفت و بانک مرکزی ایران مطرح شده است، برخی از کشورها مانند عربستان سعودی سعی کرده اند تا با اعلام توانمندی خود برای جبران نفت ایران و لیبی، به نوعی از بروز شوک های نفتی در اقتصاد جهانی جلوگیری به عمل آورند. اما نکته ای که وجود دارد، این است که بحث امنیت انرژی بسیار فراتر و پیچیده تر از صرف تامین میزان مشخصی از انرژی دربازار است. در فضای جدید که اختلافاتی هم میان برخی کشورهای عربی حوزه خلیج فارس با آمریکا بر سر موضوع امنیت انرژی در این منطقه وجود دارد و آینده سیاسی کشورهایی مانند لیبی هم به دلیل تداوم هرج و مرج و ناآرامی در هاله ای از ابهام قرار دارد، راهبرد آمریکا در خصوص ترانزیت امن انرژی در منطقه خاورمیانه با چالش های جدی ای روبه رو می باشد.
بحث بعدی مربوط به سیاست های مداخله گرایانه آمریکا و برخی از کشورهای اروپایی عضو ناتو است. در یک دهه نخست قرن 21، آمریکایی ها با بهره گیری از مفاهیمی که دارای بار امنیتی یا حقوقی بودند، تلاش کرده اند سیاست مداخله در امور داخلی کشورهای خاورمیانه را تئوریزه نمایند. به عنوان نمونه جنگ لیبی بر اساس مفهوم «مسئولیت حمایت» انجام پذیرفت. این همان رویکرد تغییر رژیم و براندازی سیاسی است که آمریکا مایل است آن را در قبال سوریه نیز پیگیری نماید. درحال حاضر، امریکایی ها
با همکاری متحدان عربی و اروپایی خود تلاش می کنند تا با سازماندهی و هدایت جریانات معارض حکومت بشار اسد و افزایش فشارهای داخلی و بین المللی، موجبات تضعیف و در بلند مدت، فروپاشی نظام سیاسی کنونی و انتقال قدرت در این کشور را فراهم آورند. با این وجود، تحولات سوریه و حضور بازیگران متعدد و عناصر افراط گرا در صحنه داخلی این کشور، تصمیم سازی در خصوص آینده سیاسی سوریه را با دشواری های بسیار مواجه ساخته است. با بروز تحولات جدید در منطقه، این احتمال کاهش یافته است که آمریکایی ها بتوانند همچنان با چنین ادبیاتی به رویکردهای مداخله گرایانه در کشورهای منطقه ادامه دهند. از این رو به نظر می رسد که رویکرد آمریکایی ها بیشتر به سمت کاهش هزینه ها از طریق کاربرد «قدرت نرم»(5) برای مدیریت و بازسازی در صحنه سیاسی خاورمیانه گرایش پیدا کند.
بی ثباتی در حوزه خلیج فارس، چالش های منطقه ای و فرامنطقه ای گسترده ای به دنبال خواهد داشت. ابهام در آینده سیاسی و امنیتی کشورهای عربی منطقه، نگرانی های عمده ای برای واشینگتن ایجاد کرده است. با آغاز خیزش مردمی، در ساختار نظام قبیله ای یمن نوعی هرج و مرج سیاسی حکم فرما شد و رهبران قبایل از بدنه حاکمیت خارج شدند و به صف مخالفین پیوستند. در این زمان ارتش عملاً انسجام و یکپارچگی خود را از دست داده و بی نظمی در این کشور شدت گرفت. به رغم بهبود نسبی اوضاع بعد از کنار رفتن علی عبدالله صالح و ورود یمن به دوره جدید انتقال قدرت، تا حدی شرایط سیاسی و امنیتی بهتر شده است، اما همچنان ناامنی و تکثر و بی نظمی سیاسی در این کشور به چشم می خورد. از نظر آمریکایی ها، شاخه یمنی القاعده بزرگ ترین تهدید امنیتی کنونی برای این کشور محسوب می شود. لذا برقراری ثبات در یمن و کنترل و مدیریت اوضاع سیاسی این کشور در ابتدا از طریق تلاش برای حفظ وضع موجود و در شرایط کنونی، از طریق تلاش برای جلوگیری از قدرت گرفتن عناصر رادیکال، برای آمریکایی ها امری حیاتی تلقی می شود. از سوی دیگر، در بحرین نیز گسترش ناآرامی ها و مداخله نظامی عربستان سعودی در این کشور در ابتدا، موجب بروز بحران برای واشینگتن و گسترش تهدیدات برای ریاض شد. نگاه عربستان سعودی به منطقه خلیج فارس به مثابه حوزه ای راهبردی برای نفوذ است؛ لذا تلاش دارد به عنوان یک قدرت منطقه ای بر روند تحولات آن تأثیرگذار باشد.
در ماه می 2011، باراک اوباما سخنرانی ای در وزارت امور خارجه با موضوع «تأثیر بهار عربی بر منافع آمریکا»(6) ایراد نمود و طی آن اعلام کرد: «برای دهه ها، ایالات متحده مجموعه ای از منافع محوری(7)، را در منطقه دنبال کرده است. مقابله با تروریسم و ممانعت از گسترش سلاح های هسته ای؛ تضمین جریان تجارت آزاد و حفظ امنیت منطقه؛ ایستادگی برای امنیت اسرائیل و پیگیری صلح اعراب و اسرائیل» (keiswetter,2011). از منظر اوباما، شکست سیاست آمریکا در خاورمیانه عربی، غیرقابل تحمل است، لذا وی اشاره می کند که ایالات متحده برای کنترل اوضاع و از دست ندادن موقعیت خود در منطقه، ناگزیر به تنظیم مناسبات خود با کشورهای منطقه بر اساس «منافع متقال واحترام متقابل»(8) است. در این چهارچوب، اوباما تاکید می کند که آمریکا باید از این «فرصت تاریخی»(9) به وجود آمده استفاده کرده و به جای مقاومت در قبال تغییرات، از روند اصلاحات سیاسی- اقتصادی در خاورمیانه عربی و شمال آفریقا حمایت نماید. در قالب چنین رویکردی به تحولات عربی، دولت آمریکا تاکید می کند که قرار گرفتن در کنار این تحولات و نه ایستادگی در برابر آن، یک هدف مهم محسوب می شود. بر همین اساس، در مراسم آغاز دوره دوم ریاست جمهوری، باراک اوباما به صراحت مجدداً از پایان یافتن «دهه جنگ» و تنش های نظامی و بهبود وضعیت داخلی آمریکا سخن به میان می آورد.
به واقع، این تغییر نگرش پیش از هر چیز می تواند بیانگر ضعف آمریکایی ها از صحنه خوانی و درک درست از روندهای سیاسی منطقه و توان لازم برای پیش بینی تحولات باشد. آمریکایی ها در فضای جدید به سرعت متوجه شدند که فاقد ابزارها و توانمندی لازم برای جلوگیری از بروز تحولات کنونی هستند، لذا تلاش دارند با بهره گیری از اقدامات تاکتیکی و استخدام ظرفیت های سیاسی جدید در کشورهای هدف، درصدد سمت دهی، کنترل و مدیریت تحولات برآیند. از سوی دیگر، آمریکایی ها تلاش می کنند این موضوع را القاء کنند که اهداف آنها درخاورمیانه از جمله مقابله با القاعده، حمایت از همپیمانان و تامین امنیت انرژی، در راستای تقویت دموکراسی در خاورمیانه است. اما این اظهارات مقامات آمریکایی، نمی تواند نگرانی آنها را از احتمال به قدرت رسیدن جریانات اسلامگرا در خاورمیانه پنهان نماید. بطور کلی آمریکایی ها مخالف ایجاد هر گونه موازنه قدرتی میان اردوگاه مخالفان و همپیمانان خود در کانون های منطقه ای هستند. از این رو ظهور هر گونه بازیگر چالشگر جدید در خاورمیانه که در تعارض آشکار با سیاست و منافع ایالات متحده در این حوزه قرار داشته باشد، غیر قابل تحمل خواهد بود. گسترش دامنه بحران در خاورمیانه می تواند به تشدید رقابت میان آمریکا و ایران در سطح منطقه نیز منتج شود. البته برخی در غرب بر این باورند که «احزاب اسلامی وقتی در نظم سیاسی ادغام شوند، هزینه حکمرانی – مصالحه، ائتلاف سازی و حفظ حامیان و مخاطبین، آنان را ناچار می سازد تا از گذشته ایدئولوژیک خود فاصله بگیرند (زهرانی، 1390: 160)». به عبارتی دیگر، این عده معتقدند که گروه های اپوزوسیون در فرایند کسب قدرت سیاسی، هنگامی که قدرت را در اختیار می گیرند، نگرش و کارکردهای آنها نیز متأثر از شرایط جدید دگرگون می شود. به هرحال تمامی این تحولات سبب ایجاد نوعی ابهام در آینده سیاسی منطقه شده است که حتی می تواند وزن و نقش قدرت های بزرگ فرا منطقه ای را نیز دستخوش دگرگونی نماید.
به هر حال آنچه مسلم است اینکه حضور و مداخله قدرت های غربی و حمایت از رژیم های سیاسی اقتدارگرا عاملی برای کاهش مشروعیت و اعتراض مردمی در خاورمیانه بوده است. بر این اساس، در شرایط جدید و به منظور ایجاد نظم و ثبات پایدار در منطقه، قدرت های غربی و به ویژه ایالات متحده آمریکا ناگزیر به تغییر و تبدیل سیاست های مداخله گرایانه گذشته بوده و از طریق توجه به منافع متقابل و احترام به اراده و آرمان های مردم و دولت های منطقه، سیاست های خود را باز تعریف نمایند (واعظی، 1390: 451).
ادامه دارد...

پی نوشت ها :

1.Post-Behaviorist
2.English School
3.Balance of Power
4.Arab spring
5.soft power
6.The Impact of the Arab spring on US Interests
7.Core Interests
8.Mutual Interests and Mutual Respect
9.Historic opportunity

منبع مقاله :
فصلنامه روابط خارجی، سال پنجم، شماره اول، بهار 1392، صص 72- 35



 


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط